دوستان عزیز ، جلسه هفتگی مجمع برقراره. فقط سخنران عوض شده. لطفا اطلاع رسانی کنید. سامانه ارسال پیام کوتاه هم قطعه.
🔶 دانلود صوتی مراسم عزاداری (روایتگری و خاطره گویی) هفتگی اول مهر1401
👤سخنرانی: #مرتضی_نیک_روش
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
حاج محمد ابراهیمیاندکلمه خوانی حاج محمد ابراهیمیان.mp3
زمان:
حجم:
868.7K
✅ #دکلمه_خوانی
👤مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 01 مهرماه 1401
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
Ñæå ÓÑæÏ ÔåÏÇÁ ÇÑÏÇäسرود-گروه سرود شهداء اردکان.mp3
زمان:
حجم:
4.61M
✅ #سرود
👤گروه سرود #شهداء_اردکان
🔶 جلسه هفتگی 01 مهرماه 1401
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
حاج محمد ابراهیمیماندکلمه خوانی حاج محمد ابراهیمیان 2.mp3
زمان:
حجم:
2.12M
✅ #دکلمه_خوانی
👤مداح:#حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 01 مهرماه 1401
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
مرتضی نیک روشسخنرانی مرتضی نیک روش.mp3
زمان:
حجم:
7.5M
✅ #سخنرانی
👤سخنران:#مرتضی_نیک_روش
🔶 جلسه هفتگی 01 مهرماه 1401
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
حاج محمد ابراهیمیاندکلمه و داستان حاج محمد ابراهیمیمان.mp3
زمان:
حجم:
1.29M
✅ #دکلمه_و_داستان
👤مداح:#حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 01 مهرماه 1401
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
سید رحیم وفا نژادنمایش کلاه سید رحیم وفا نژاد.mp3
زمان:
حجم:
6.23M
✅ تئاتر:#نمایش_کلاه
👤اجراء:#سید_رحیم_وفا_نژاد
🔶 جلسه هفتگی 01 مهرماه 1401
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
سراج/حمله توپخانهای سپاه به مقرهای گروهک تروریستی کومله در اقلیم کردستان/در پی ورود تیمهای مسلح و حجم بالای سلاح توسط گروهکهای تروریستی کومله و دموکرات به شهرهای مرزی کشور برای ایجاد اغتشاش و آشوب، نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دقایقی پیش مقرهای این گروهکهای تروریستی در اقلیم کردستان عراق را مورد حمله قرار داد/ در این عملیات مقرهای تجمع این گروهکهای تروریستی زیر ضربات سنگین یگانهای توپخانهای نیروی زمینی سپاه قرار گرفته است.
ماشاالله سپاه.....
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺
🌺
⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
💠#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم : جوان من
بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... صدام بریده بریده در می اومد ...
- کاری داشتی آقا سینا؟ ...
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ... با دست به پشت سرش اشاره کرد ...
ـ بالا ... چایی گذاشتیم ... می خواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ...
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمی کرد...
- قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون ... من نمی خورم ...
برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
- سر درد شدم از دست شون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و ...
پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانه ای برای اومدن بتراشه ...
ـ بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...
نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ...
- جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره ...
یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ...
سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...
💠#قسمت_صد_و_سی_و_نهم : یا رسول الله ...
- زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ...
پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته ... علی جان برو ببین چه خبره؟ ...
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه ... یا رسول الله ... من هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم؟ ...
پیامبر می فرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد می کرد ...
ـ به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...
و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا ...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ...
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمی دونم به چی فکر می کرد ... چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ... ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...
ـ ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... می خندیدن ... وصیت همه شون همین بود ... خون من و ...
با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...
⬅️ادامه دارد...
🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
🌺🌿🌺🌿🌺