eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶 دانلود صوتی مراسم عزاداری شام غریبان فاطمی (فاطمیه اول) 👤سخنرانی: 🗣ذاکر: 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
7.58M
بخش اول 👤سخنران: 🔶 مراسم عزاداری شام غریبان فاطمی (فاطمیه اول) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
12.21M
بخش دوم 👤سخنران: 🔶 مراسم عزاداری شام غریبان فاطمی (فاطمیه اول) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
4rozeHaji.mp3
13.02M
و 🗣ذاکر: 🔶 مراسم عزاداری شام غریبان فاطمی (فاطمیه اول) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
5zamine.mp3
5.19M
(به خدا به هیچ قیمتی حیدرو رها نمی کنیم، تا به قیامت دامن مادرو رها نمی کنیم...) 🗣ذاکر: 🔶 مراسم عزاداری شام غریبان فاطمی (فاطمیه اول) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
6vahed1.mp3
6.18M
(امشب ای کاش غوغا نمی شد و در وا نمی شد و ...) 🗣ذاکر: 🔶 مراسم عزاداری شام غریبان فاطمی (فاطمیه اول) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
7vahed2.mp3
4.23M
(این بار چندم است کفن باز می کنم، دارم به این بهانه تو را ناز می کنم...) 🗣ذاکر: 🔶 مراسم عزاداری شام غریبان فاطمی (فاطمیه اول) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
8shoor.mp3
4.05M
(همیشه داری هوامو...) 🗣ذاکر: 🔶 مراسم عزاداری شام غریبان فاطمی (فاطمیه اول) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
9tak.mp3
3.18M
و (مولانا علی ، اُمُّنا زهرا ...) 🗣ذاکر: 🔶 مراسم عزاداری شام غریبان فاطمی (فاطمیه اول) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
10deklame.mp3
1.25M
🗣ذاکر: 🔶 مراسم عزاداری شام غریبان فاطمی (فاطمیه اول) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
1_2266445874.mp3
3.87M
🎙بشنوید | بغض رهبر انقلاب هنگام تعریف ماجرای تشرف مکرر جناب جبرئیل به خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها. این کلیپ صوتی را با 🎧 بشنوید. آخ که چقدر این صدا قشنگه👆👆👆
♦️راهپیمایی واجتماع بزرگ ⚫️فاطمیون⚫️ 🇮🇷اعلان انزجار مردم غیور، انقلابی وصبور شهرستان اردکان از حرکت توهین آمیز وحرمت شکن اغتشاشگران درشب شهادت ام ابیها سلام الله علیها با حضور پرشور در راهپیمایی واجتماع بزرگ فاطمیون اردکان 💎بعداز نماز دشمن شکن و وحدت آفرین جمعه18آذر1401 وحرکت به سمت قبور شهدای گمنام پارک شهر @yasegharibardakan
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷پسافتنه ها خطرناک ترند!🔷 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی وقتی در حال دعوا و کشمکش هستیم، فقط فکر دعوا هستیم و این که: چه شد که آشوب شد؟ از کجا شروع و به کجا کشیده میشود؟ چه گارد و فیگوری بگیریم؟ چطور کمتر بخوریم؟ چطور بزنیم؟ چطور حریف را کنترل کنیم؟ چطور هزینه ها را کاهش بدهیم؟ چطور شرّی گردن ما نیفتد؟ چطور بتوانیم قانونی از خودمان دفاع کنیم؟ چطور فرود بیاییم؟ چکار کنیم که طرف مقابلمان تمامش کند؟ و ازاین چیزها ... کمتر پیش می آید که کسی به این فکر کند که: چطور مقاماتمان دستپاچه نشوند؟ چه کنیم که نخواهند فورا حالی به مردم بدهند و دهان ها را با حال دادن ببندند؟ بعدش با جمعیت افسرده شکست خورده حریف که در خانه و محله خودمان زندگی میکنند چگونه رفتار کنیم؟ کجای کار میلنگد که باید سالی دو ماه منتظر چنین توحشی باشیم؟ نقطه ضعف بچه های خودمان در دفاع از انقلاب و قانون اساسی و کشور چیست؟ چگونه آن نقطه ضعف ها برطرف میشود؟ چرا در هر آشوب یا فتنه ای شاهد سقوط عده قابل توجهی از نخبگان هستیم؟ راه حل شکستن سکوت تاریخ ساز خواص و نخبگان چیست؟ و ... همانطور که ملاحظه میفرمایید سوالات مربوط به پسافتنه مهم تر و فراوان تر و اثرگذارتر و ریشه ای تر از سوالاتی است با شرایط آشوب و فتنه مواجهیم. عاجزانه از هادیان سیاسی و سخنرانان و اعزه ائمه جمعه و سایر بزرگواران خواهشمندم به سوالات تیپ دوم بپردازند و در جلسات مختلف به این سوالات پاسخ بدهند. اما با یک چیز خیلی خطرناک تر از اصل فتنه و آشوب مواجهیم. چیزی که معتقدم همه فتنه ها و آشوب ها مقدمه ای هستند تا کشور و نظام به ایام طلایی پسافتنه برسد و دلش بخواهد فورا کاری بکند و مشکلات را برطرف کند. وقتی که نیاز به مصوبات جدید و یا اصلاح برخی قوانین ناکارامد داریم و یا باید اصل بعضی مسائل را مورد تجدید نظر جدی قرار بدهیم و ... در چنین شرایطی است که عده ای از مدیران و یا به ظاهر نخبگان، اطراف برخی دولتی ها و یا نهادهای تصمیم ساز و یا مجلس و نمایندگان جمع شده و با دمیدن انواع و اقسام نظرات، افکار و اذهان تصمیم سازان را مشوش میکنند. برای کشور اولویت بندی میکنند. دم از طرح هایی میزنند که کشور را نجات میدهد. لوایحی تقدیم میکنند که مشخص نیست سر و تهش از کجاست. اینقدر قشنگ مراکز تصمیم ساز و مسئولان را دوره نموده و موج هماهنگ ایجاد میکنند که آقای مسئول اصلا فرصت نمیکند که بنشیند فکر کند و یا هیئت اندیشه ورزی متشکل از دلسوزان واقعی انقلاب دور هم جمع کند و فکر چاره ای باشند و لوایح و سخنان و طرح های آمده را بررسی کارشناسی تر کنند. 🔺عین همین الگو را در بازی های جام جهانی میدیدم. تیمی از میانه های زمین، شلوغش میکرد. پاس کاری های مختلف و اعصاب خُرد کن. حریف را در میانه میدان به خود مشغول میکرد. حتی گاهی پاس به عقب میداد تا هوس ضدحمله را در دل حریف بیندازد. دیدیم که گاهی دروازه بان خودشان را هم درگیر میکردند و در محوطه هجده قدم، با حضور مهاجمین حریف، با او پاس کاری میکردند! وقتی که خوب حریف را خسته میکردند و تقریبا حتی مدافعان حریف را به میانه زمین میکشاندند، در چشم به هم زدنی بازی را عوض میکردند. تا حریف به خود می آمد میدید که مدافعانش یا میانه زمین جا مانده و یا هر چه تلاش میکنند که برگردند عقب و شرایط تک به تک با دروازه بان پیش نیاید، نمیشد! ادامه مطلب👇 🔺و یا دیدیم که تیم های بزرگ، همیشه یک بازیکن معمولی و غیر حساس خود را در محوطه هجده قدم حریف رها میکرد. بازی و دوندگی ها و جایجایی سرعتی توپ و زد و خُرد و خطا و دعوا و عرق ریزانش برای ده نفر بود. اما آن یک نفر، گاهی فقط راه میرفت. نیم ساعت از بازی گذشته بود اما میدیدی که نه عرق کرده و نه حتی توپ به پایش خورده. بخاطر همین معمولا مدافعان و یا میانه های حریف، هیچ وقت او را جدی نمیگرفتند و فقط گاهی نیم نگاهی به او میکردند. اما یهو میدیدی که همان یک نفر، گل طلایی بازی را میزد. همان که فقط راه میرفت و کسی حواسش به او نبود. او کیست؟ او بازیکنی است که فقط یک ماموریت دارد. تنها ماموریتش این است که از خطا و خستگی حریف سواستفاده کند. وقتی همه به خود مشغولند، یک توپ سرگردان را در نقطه نزدیک به دروازه پیدا کند و با اندک اشاره ای آن را درچارچوب دروازه جا دهد. به آن بازیکن(بخوانید؛ روح سرگردان)، عضو نفوذی میگویند. ایام پسافتنه ، ایام طلایی نفوذی هاست. آنهایی که آرامند. دلسوز به نظر میرسند. کت و شلوار یا مقنعه و چادرشان و یا حتی عبا و عمامه شان خط و خش برنداشته. همیشه یک طرح و لایحه ای در آستین دارند که وقتی تصمیم سازان خسته اند و باید چاره عاجلی بیندیشند، یهو پیدایشان میشود و لب باز میکنند و مثلا بگویند: تجدید نظر در فلان قانون! حذف فلان ساختار! ایجاد فلان موج جابجایی های اتوبوبسی! فلان لایحه لازم الاجرا در خصوص فلان مسئله حیاتی! و ... من همیشه از
این افراد دوست نمایِ شارلاتان و موقعیت شناس و سواستفاده کن ترسیده ام. امروز فایلی به دستم رسید که یک فرد مجهول الهویه به دوستانش میگفت که فقط تا امشب فرصت دارید که هر طرحی دارید بنویسید و برایم بفرستید تا فرداشب جمع و جور کنم و شنبه در جلسه مهمی که با فلان اعضای موثر شورای عالی انقلاب فرهنگی دارم مطرح کنم! همین قدر شخمی و تخیلی و یکهویی و ... حتی تاکید میکرد که استدلال و دلیل لازم نیست و فقط بنویسید و به من برسانید!! بترسید مردم. از جماعت نفوذی در پسافتنه ها باید ترسید. همیشه مسیرهای درست توسط کسانی کج و به خطا رفته که در شرایط بحرانی، از گیج بودن و خاک و خولی بودن ما سواستفاده کرده و خواسته اند که خدمتی کنند و نجاتمان بدهند. اما ای دل غافل که از هر مار و عقربی افعی ترند. @Mohamadrezahadadpour @yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمد ابراهیمیان: بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهارم» پنجشنبه بود. عصر هادی با خستگی رفت خونه. آبجی مرضیه طبق معمول، در رو باز کرد و هادی هم گاز داد و رفت وسط حیاط. مرضیه همیشه از این کار هادی به وجد میومد. هادی کلاهشو برداشت و به مرضیه گفت: کو سلامت آبجی گل؟ مرضیه به هادی و موتورش نزدیک شد و گفت: سلام دا خادی. هادی با خنده گفت: دا خادی دورت بگرده. میخوای سوار شی یه دور بزنیم؟ بیرون نمیریم. همین جا. مرضیه یه قدم عقب رفت. کف دستاشو به هم میمالید و این پا و اون پا میکرد. هادی گفت: بیا آبجی گلم. بیا. حواسم بهت هست. بیا. نترس. هادی دستشو به طرف مرضیه دراز کرد. مرضیه هم سانت به سانت به هادی نزدیک و نزدیک تر شد. هادی دست مرضیه رو گرفت و آروم به طرف خودش کشید. گفت: نترس قربونت برم. بشین پشت سرم و محکم منو بگیر. مرضیه که چهره اش انگار بغض داشت، رفت پشت سر هادی. میترسید. آروم پای چپش بلند کرد و نشست پشت سر هادی. همون اول، هادی رو محکم گرفت. هادی خنده ای کرد و گفت: هر وقت ترسیدی، فقط کافیه بهم بگی. باشه؟ مرضیه هم نه گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: میتلسم دا خادی! هادی گفت: هنوز که حرکت نکردم. ولی ترس نداره. خیلی هم کیف داره. اینو گفت و زد دنده یک و آروم آروم راه افتاد. اولش مرضیه خیلی منقبض بود و محکم هادی را از پشت بغل کرده بود. اما یکی دو دقیقه نگذشت که کم کم شل شد اما هنوز دستش پشت کمر و شکم هادی بود و صورتش گذاشته بود وسط کمر هادی. اوس مصطفی تو اتاق بود و موتور سواری و لبخندهای دخترش رو میدید. میدید که چطوری باد، موهای لَخت و لاسِ مرضیه رو تو هوا میرقصونه و آروم آروم موها داره میاد تو صورتش. و مرضیه چقدر آروم و خوشحال، پشت سر داداشش نشسته و لبخند کوچکی بر لب داره. کم کم صدای خنده های مرضیه و هادی تو حیاط خونه پیچید. هادی یه کم سرعتش رو بیشتر کرد. گاهی الکی گاز میداد. گاهی یهو تک ترمز میزد. گاهی مارپیچ میرفت. همه اینا برای این بود که مرضیه به وجد بیاد و خوشحال تر بشه. تا جایی که ... ایستاد ... روبروی اتاق اوس مصطفی ... و مرضیه وقتی پیاده شد، آروم صورتش به صورت دا خادی گل نزدیک کرد و یه بوس کوچولو رو صورت داداشش نشوند. هادی هم که دلش برای آبجی مرضیه میرفت ازش پرسید: خوش گذشت آبجی؟ مرضیه هم جواب داد: ها ... خیلی خوش بود ... بازم سوارم میکنی؟ هادی همینجوری که داشت موتور رو میذاشت کنار دیوار گفت: آره ... اما به یه شرط! مرضیه همینجوری نگاش کرد. هادی گفت: به شرطی که بهم بگی چرا داری پول جمع میکنی؟ من که هر چی دلت بخواد برات میخرم. مرضیه خنده ای کرد و گفت: هیچی! هادی اخم الکی کرد و گفت: اِ ... آبجی مرضیه و دروغ؟ یه چیزی هست ... بگو! مرضیه گفت: به با مصمفی نمیگی؟ هادی گفت: نه ... خاطر جمع! مرضیه سرشو آورد جلو و آروم درِ گوش هادی گفت: دلش وینفر میخواد! هادی که متوجه منظور مرضیه نشده بود پرسید: نمیفهمم ... دلش چی میخواد! مرضیه مثلا آروم آروم و حرف به حرف گفت تا هادی متوجه بشه: و ی ن ف ر دیگه! هادی گفت: نمیدونم چی میگی! بگو باهاش چیکار میکنن! مرضیه دستاشو مشت کرد و گرفت جلوش و گفت: از همینا که میشنن روش و میبرن! هادی که تازه دوزاریش افتاد گفت: آهان ... ویلچر ... خب .. گرفتم ... چرا؟ چرا دلش ویلچر میخواد؟ مرضیه نگاهی به پشت سرش کرد ... که مثلا مطمئن بشه که باباش صداشونو نمیشنوه! بخاطر همین سرشو نزدیک تر آورد و یه چیزی درِ گوش هادی گفت... از اون طرف، اوس مصطفی هم میدید که مرضیه و هادی جیک به جیک هم میکنن و آروم درِ گوشی با هم حرف میزنند. دید که مرضیه یه چیزی درِ گوش هادی گفت و هادی اولش یه نگاهِ خاص به آبجی مرضیه و بعدش هم برگشت و نگاه خاصی به اوس مصطفی کرد. بگذریم. شب شد. مرضیه کنار هادی خوابش برده بود. اوس مصطفی هم رو تختش خوابش برده بود و مثل همه باباهای قدیمی، رادیوی کوچیکش بالای سرش روشن بود و با کلی صدای برفکی، گاهی کلماتی وسطش شنیده میشد. ساعت حدودا سه نیمه شب بود. هادی آروم بلند شد و به حیاط رفت. در واتساپ برای عبدی نوشت: چه خبر؟ عبدی نوشت: امن و امان. هادی نوشت: حواست به نظر هست؟ عبدی نوشت: امشب نظر گیر داده بود به موتی. فکر میکنه موتی داره خود شیرینی میکنه تا جای نظرو بگیره. هادی نوشت: ینی ممکنه موتی آمارِ اشتباه داده باشه که بخواد تو دل من جا کنه؟ عبدی نوشت: نمیدونم. کلا که سر و گوشش میجنبه. اومده بود التماس میکرد که دو دقیقه گوشیش بهش بدم. هادی نوشت: ندادی که؟! عبدی: بچه شدم آقا؟ هادی نوشت: گفتی پیکان رو ببرند؟ عبدی: ها هادی خان. بردند. بگم ماشین بعدی بیاد؟ هادی نوشت: به نایب بگو نوبت ماشین اونه. بگو 206 نقره ای رو بیاره. عبدی: حله. روچیشام. نایب قراره بمونه؟ هادی نوشت: چطور؟ عبدی: ببخشید ... همین طوری پرسیدم. هادی گوشیش را خاموش کرد و تو ج
یبش گذاشت. چرخی در حیاط زد. مشخص بود که فکرش مشغول است. سپس به طرف اتاق اوس مصطفی رفت. دید خواب است. رادیو را آرام خاموش کرد. میخواست برود که چشمش به کاغذ بالای پدرش افتاد. کاغذ را برداشت. در کاغذ نوشته بود: «اینقدر پولِ قُلکِ این دختر زبون بسته رو بلند نکن. دلش خوش کرده که دو قرون جمع کنه و... » ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی هادی نگاه خاصی از روی چندش به اوس مصطفی کرد. ادامه کاغذو نخوند و رفت. رفت یه ملافه برداشت و انداخت روی آبجی مرضیه اش. اون شب آبجی مرضیه اش کنار دفتر نقاشیش خوابش برده بود. هادی نشست کنارِ مرضیه و نگاهی به دفتر نقاشی مرضیه انداخت. دید یه دختر تپل کشیده که دورش مثلث هست (مثلا چادر سرش کرده) و داره یه نفرو که سوارِ چیزی مثل صندلی شده هُل میده. هادی لبخندی زد و سری تکان داد و رفت. عصر جمعه شد. هادی در دخمه، وسط لات و لوتا، تقسیم کار میکرد. هادی گفت: نظر تو با بچه هات وارد فاز اول بشین. من و این دو تا وارد فاز دو میشیم. کسی جوگیر نمیشه ... حرکت اضافه نمیکنه ... دو ماه تمرین کردین ... اگه کسی بخواد گند بزنه به نقشه، گردنش خرد میکنم. اگه تفنگ اومد تو دستت، کسی حق نداره برداره ... اگه برداشت، شلیک نمیکنه ... اگه به طرف کسی شلیک کرد، گلوله بعدی بزنه به خودش وگرنه خودم میزنمش ... بد دهنی ممنوع ... کلا حرف زدن ممنوع ... تو کار همدیگه دخالت کردن ممنوع ... همدیگه رو به اسم صدا کردن ممنوع ... لال میرین داخل و لال برمیگردین ... دیگه نخوام تکرار کنم ... ضمنا ... هر کس دستگیر شد ... یا زمینگیر شد ... حتی اگه من دستگیر یا زمینگیر شدم، کسی دلش نمیسوزه ... کسی برنمیگرده ... کسی فازِ رفیق و رفیق بازی برنمیداره ... لحظه ای سکوت کرد. نگاهی به چهره همه انداخت. گفت: به کارتون برسین. وقتی همه متفرق شدند، هادی به موتی گفت: موتی بیا اینجا! موتی به طرف هادی رفت. نظر زیر چشمی حواسش به هادی و موتی بود. هادی به موتی گفت: آدرس دقیق اون دختره رو میخوام. رنگ از صورت موتی پرید. گفت: جاش امنه هادی خان! هادی با جدیت گفت: میدونم. دمت گرم. اما میخوام برم الان ببینمش. آدرس دقیقش! موتی به وحشت و لکنت افتاد. گفت: چه کارش داری هادی خان؟ هادی یک قدم به موتی نزدیک تر شد. موتی هم ترسید و یک قدم عقب رفت. هادی گفت: موتی تو آدرس این صرافی رو به ما دادی. تو کَکِ این کارو انداختی تو تُمبون بچه ها. تو نقشه دوربیناشو برداشتی آوردی. ظرف دو سه روز، آمار آدماش و رفت و آمدشون به نظر دادی. دیشب هم گفتی با دختره ریختی رو هم و بابای پسره تو مُشتته. اوکی. حله. دم شما گرم. اما من اگه الان آدرس دقیق دختره رو ندونم و باهاش خودم حرف نزنم و تو این دقیقه صِفر، خیالم از بابت حرفات راحت نباشه، نه خانی رفته و نه خانی اومده. ارواح خاک مادرم، همین جا دفنت میکنم. حالا مثل بچه آدم جواب منو بده ... آدرس دقیق دختره! موتی داشت سکته میکرد. فکر نمیکرد هادی دقیقه صفرِ عملیات، ازش آدرس دختره رو بخواد. همین طوری که نفس نفس میزد، نگاهی از سر بیچارگی به دور و برش انداخت. دید همه دارن نگاش میکنن ... یه مشت غول بی شاخ و دم ... مخصوصا نظر ... که دل پری ازش داشت ... @Mohamadrezahadadpour @yasegharibardakan