eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
ست داد. عاقل ترین و بی حاشیه ترین. با اون یکی خطش به نظر نوشت: نظر فرار کن. عبدی رو هم گرفتند. گاراژ هم لو رفته. اینو نوشت و خاموش کرد. دنیا براش تنگ تر و تنگ تر شد. سمند رو روشن کرد و از پارکینگ اومد بیرون. رفت نزدیک یه پارک. پیاده شد. به یکی که داشت ذرت مکزیکی میخرید نزدیک شد و گفت: داداش ببخشید گوشیم شارژ نداره. اجازه هست یه تماس فوری با گوشیت بگیرم؟ اون بیچاره هم گوشیش را با تردید و ترس داد به هادی. هادی فورا از دستش گرفت و شماره ای گرفت. از اون طرف خط صدای موتی اومد که گفت: بله! هادی گفت: موتی هادی ام. موتی گفت: نوکرم آقا. اینجا امنه. جونم! هادی گفت: ببین من شرایطم خوب نیست. باید برم. با رفیقت صحبت کن رَدَم کنه. موتی گفت: برو سمت زاهدان. دو تا از بچه ها هم رفتن همون طرف! هادی گفت: باشه. مطمئنی؟ موتی گفت: برو شما. اگه خبری شد به خط سومت پیام میدم. هادی گفت: موتی یه چیزی ... موتی گفت: شما جون بخواه آقا! هادی خودشو کنترل کرد و بغضشو خورد و به موتی گفت: خواهرم و آقام ... موتی گفت: الهی فدای دلِت برم هادی خان! به آبجی الهه میسپارم بره اونجا. چشم. خاطر جمع. خودمم نوکر خودت و هفت جد و آبادت هستم. هادی نتونست ادامه بده و قطعش کرد. با آستینش چشماشو پاک کرد و ادامه داد. رفت پمپ بنزین. پرش کرد و پول نقد داد و گازش گرفت و از شیراز خارج شد. سه چهار ساعت رانندگی کرد. حدودا ساعت شش و هفت صبح بود. دیگه چشماش جایی نمیدید. کنار یه قهوه خونه بین راهی ایستاد. صندلی ماشینو خوابوند و دراز کشید. میخواست خوابش ببره که گوشیشو روشن کرد. دید چند دقیقه قبل یه پیام در واتساپش براش اومده. موتی نوشته بود: هادی خان نرو زاهدان. اون دو تا بیچاره رو هم وسط راه گرفتند. هر جا هستی سرِ خَرکج کن و برو سمت بندر عباس. یه بلدی به اسم شوری منتظرته. هادی صاف نشست. خواب از چشمش پرید. فورا پیام داد و نوشت: موتی میتونی حرف بزنی؟ فورا موتی زنگ زد و گفت: سلام آقا. خدا رو شکر که نرفتی اون طرف. آدمی که اون طرف داشتم جوابم نمیده. هادی گفت: سر اون دو تا بیچاره چی اومد؟ موتی گفت: خاک بر سرم. ببخشید خبرِ بد میدم. اما گیر افتادند. هادی گفت: حالا من چه خاکی به سرم بریزم؟ کجا برم؟ موتی گفت: هادی خان ... ساعت چهار صبح فردا به شماره ای که الان میفرستم تماس بگیر. ساعت شش میاد پیش شما و ردت میکنه خلیج. هادی گفت: موتی تو زرد از آب در نیاد! من سَرم بره بالا بقیه تون هم آش و لاش میشینا. موتی گفت: هادی خان! خودم کم نگرانم که شما هم بدترش میکنی؟ به شرفم قسم این آخرین و مطمئن ترین راهی بود که سراغ داشتم. با خودش حرف زدم. حتی پولی که دستم داده بودید، همش دادم به همین شوری. هادی گفت: کجا باهاش آشنا شدی؟ کجاییه؟ موتی گفت: زندان باهاش آشنا شدم. عربه. قاچاق جنس و آدم و همه چی. هادی گفت: یا ابالفضل! این دیگه چه کوفتیه! باشه ... این آخرین تماسمون هست. دیگه کل گوشی و خط و همه چیت که با من ارتباط داشتی بنداز دور. موتی گفت: نوکرم آقا. خدا به همرات. هادی هنوز تماسش تمام نشده بود که متوجه شد یه ماشین پلیس ... ده پونزده متر آن طرف تر ... ایستاده و افسری که داخلش نشسته، داره به هادی و ماشین سمندی که زیر پاش هست نگاه میکنه و یه چیزی تو بیسیمش میگه! هادی فورا گوشیشو خاموش کرد. شیشه سمت شاگرد داد پایین. دو تا گوشیش به آرامیاز ماشین انداخت بیرون. ماشینو روشن کرد و خیلی عادی راه افتاد. تلاش کرد که جلب توجه نکنه اما ... نشد ... ماشین پلیس ... و افسری که به هادی و ماشین مشکوک شده بود ... افتاد دنبالش ... @Mohamadrezahadadpour @yasegharibardakan
نبود ۳۸ نفر دیگه تا ۱.۴k ؟؟؟😂😂😂
عارفانه تن من قایق لنگر زده در طوفان است خودم اینجا دل من پیش تو سرگردان است @yasegharibardakan
جمعه شب های پاک..... سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان جمعه(۱۴۰۱/۰۹/۲۵)همزمان با اذان مغرب _ اقامه نماز جماعت ۱۷:۰۰الی۱۷:۲۰ _زیارت عاشورا ۱۷:۲۰ الی ۱۷:۴۰ _ آموزش مداحی ۱۷:۴۰ الی ۱۸:۳۰ _ سخنرانی و ذکر توسل ۱۸:۳۰ الی۲۰:۰۰ 💠امام جماعت : حجه الاسلام قانعی 💠سخنران : حجه الاسلام محیطی امام جمعه موقت اردکان 🔰مجتمع بیت الزهرا س( مجمع عاشقان بقیع اردکان) روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan
به به ؛ مهمونای شهرمون رسیدن 😍 هم اکنون مراسم استقبال از ۱۵ شهید گمنام شهید دانشگاه اردکان (۱۷ ساله) شهید پارک آزادی (۱۹ ساله) 🔻 قرار است این دو شهید بزرگوار همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) در دانشگاه و پارک آزادی اردکان تدفین شوند. منتظریم برای استقبالتون توی شهرمون @yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمد ابراهیمیان: بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرم «قسمت دهم» هادی میدونست که حتی اگر عکسش همه جا پخش نشده باشه، اما حتما گزارش سرقت سمندی که زیر پاش هست به راهور دادند. به خاطر همین دید ماشین پلیسی که دنبالشه، ماشین پلیس راهور هست. همین طور که گازش گرفته بود و میرفت، داشت فکر میکرد که کجا بره و چطوری میتونه از شر گاو پیشونی سفیدی که زیر پاشه خلاص بشه. ایتقدر تند میرفت که گاهی ماشین راهور رو در آینه کوچیک میدید. حدودا ده پونزده کیلومتر که رفت، دید سه چهار تا اتوبوس جلوی یک رستوران بین راهی ایستادند. حداقل هفتاد هشتاد نفر هم اطراف اتوبوسا میچرخیدند و استراحت میکردند. کم کم سرعتش رو کم کرد تا به رستوران رسید. مستقیم با سمند رفت پشت رستوران. پشت رستوران دو ردیف دستشویی بود که یکیش زنونه بود و یکیش هم مردونه. فورا از سمند پیاده شد. جوری پیاده شد که انگار یه مسافر عادی هست. ساکش برداشت و رفت به طرف دستشویی ها. داخل راهروی دستشویی های مردونه شد. دید از تهِ راهروی دستشویی مردونه به طرف داخل رستوران راه هست. دست و صورتش شست. نگاهی به دور و برش انداخت. همه چی عادی به نظر میرسید. تا اینکه وارد رستوران شد. به محض اینکه وارد رستوران شد، دید یه افسر جلوش سبز شد. یه لحظه جا خورد اما عادی برخورد کرد. معذرت خواهی کرد و از بغلش گذشت. افسره در بیسیم میگفت: نمیدونم ولی فکر کنم از رستوران رد شده و رفته. که یکی اومد پشت بیسیم و گفت: قربان ماشینش کنار دستشویی هاست. هادی عادی ادامه داد و رفت از یخچال رستوران نوشابه ای برداشت و پولش هم حساب کرد و کنار بقیه مسافرها شروع به خوردن کرد. کنار پنجره ایستاده بود. یه لحظه وحشت کرد. دید یه ماشین نیروی انتظامی اومد و دو تا سرباز مسلح ازش خارج شدند و با یه سرگرد رفتند به طرف پشت رستوران. همون لحظه بود که از بلندگو صدای نتراشیده و نخراشیده ای رفت رو اعصابش: مسافران محترم ولوو زرد طلایی بفرمایید بالا ... مسافران محترم اسکانیا قرمز جیگری هم خوش اومدند ... بفرما بالا جا نمونی! دو سه تا شاگرد شوفر هم با صدای بلند شروع کردند داد و بیداد کردن: آقا جا نمونی ... آقا جا نمونی ... خانوما آقایون بفرما بالا ... هادی دید حداقل هفتاد هشتاد تا مسافر رفتند به طرف اتوبوس ها. اونم حرکت کرد و مثل یه مسافر عادی به طرف اتوبوسا رفت. میخواست بره به طرف اسکانیا قرمز جیگری که دید کنارش ماشین نیروی انتظامی هست ... به خاطر همین ریسک نکرد و به راهش ادامه داد و ده متر اون طرف تر، ماشین ولوو زرد طلایی سوار شد. سوار اتوبوس شد. همین طور که تو راهروی اتوبوس پیش میرفت، از پنجره ها میدید که پلیسا و سربازا ریختند تو رستوران و دارن همه جا رو میگردند. یه صندلی ردیف یکی به مونده به آخر پیدا کرد و نشست. تک صندلی بود. مسافرا همه سوار شده بودند. هادی همش چشمش به رستوران و پلیسا بود. که دید یکی از سربازا حرکت کرد و به طرف اتوبوس جیگریه رفت. قبل از اینکه برسه، اتوبوس دراش بسته شد و راننده متوجه دویدن سرباز نشد و راه افتاد. سربازه داشت میومد سراغ اتوبوس هادی و اینا که درِ این اتوبوس هم بسته شد و درحالی که چند تا مسافر هنوز تو راهروی اتوبوس بودند شروع کرد به عقب رفتن و میخواست راه بیفته که سرباز با عصبانیت چند بار به بدنه اتوبوس زد. اتوبوس ایستاد و هم زمان با اون، قلب هادی هم از کار ایستاد. نفسش بالا نمیومد. راننده در را باز کرد و با عصبانیت گفت: چیه بابا؟ چی میگی؟ سربازه گفت: مگه نگفتم وایسا؟ چرا میخواستی بری؟ راننده دید افسره از توی رستوران میخواد بیاد بیرون که هول شد و به سربازه گفت: باشه حالا ... ترش نکن ... چیه؟ کاری داشتی؟ سربازه گفت: مسافر تازه سوار نکردی؟ غریبه نیومد تو ماشینت؟ راننده نگاهی از آینه به مسافرا کرد. هادی همین طوری که تکیه داده بود، پایین تر رفت تا مشخص نشه. راننده گفت: نه والا ... همشون مال خودمن ... از اول باهام بودند ... چیزی شده؟ سربازه اومد بالا و از همون ابتدای اتوبوس، نگاهی به تهِ اتوبوس انداخت و رفت. راننده تا افسره بخواد بیاد به طرف اتوبوس، سربازه رو توجیح کرد و ردش کرد. وگرنه هادی بیچاره میشد. سربازه پیاده شد و رفت. راننده هم دکمه بسته شدن درا زد و حرکت کرد. وقتی میخواست بره، دو سه تا دری وری هم گفت و رفت. اون لحظه هادی تمام بدنش عرق کرده بود. وقتی اتوبوس راه افتاد، نفس راحتی کشید و ته مونده نوشابه اش داد بالا و آسوده شد. همچنان تو فکر بود. چشم رو هم نذاشت. ملت داشتند فیلم سینمایی میدیدند و تخمه میشکستند اما هادی همش میترسید اتفاقی بیفته و پلیس بیاد و یکی بهش مشکوک بشه. گوشیش درآورد. میخواست به یکی ... یه کسی ... پیامی بده ... از اوضاع مطلع بشه ... ببینه چه خبره؟ و ... اما نمیدونست به کی زنگ بزنه و چی بگه؟ اولش میخواست برای نظر پیام بده اما دید صلاح نیست. بعدش میخواس
ت به موتی پیام بده اما دید اونم صلاح نیست. حتی یه لحظه میخواست به آبجی مرضیه زنگ بزنه اما این دیگه آخر حماقت بود. این کارو نکرد. گوشی هاشو گذاشت تو ساکش و نشست. به زور خودشو به بندرعباس رسوند. نا نداشت. داشت میمرد از خستگی. شماره شوری رو حفظ کرده بود. وقتی از اتوبوس خارج شد، یه چرخ در شهر زد و وقت تلف کرد تا بشه همون ساعتی که باید زنگ میزد. به همون شماره زنگ زد. دقیقا ساعتی که موتی گفته بود. تمام امید هادی برای خلاص شدن از شرایطی که توش گیر کرده بود، این بود که یه نفر وسط بوق های تلفن، گوشی رو برداره و بگه «آره داداش! میبرمت هرجا بخوای. بیا سوار شو.» اما ... مثل اینکه اونم تو زرد از آب دراومد. چون وسط بوق ها که داشت میخورد، ناگهان هادی شنید: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد؛ The mobile set is off این بدترین اتفاقی بود که میتونست بیفته. اما تلاش کرد خودشو نبازه. یه کم صبرکرد. یه کم وقت تلف کرد. دو دقیقه ... سه دقیقه ... پنج دقیقه ... دوباره تماس گرفت ... اینبار هم : دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد؛ The mobile set is off نه ... مثل اینکه راستی راستی بدبخت تر شد. این قاچاقچی هم همه پولا رو کشید بالا و رفت. کاردش میزدی خونش درنمیومد. دیگه هیچ کس نداشت. بچه هاش یا گرفتار شده بودند یا در حال فرار بودند. بابا و خانواده اش هم که هیچی. دلش به این خوش بود که اینم قالش گذاشت و رفت و گوشیش خاموش کرد و خلاص! چون گوشیش روشن کرده بود، صلاح نبود اون خط و گوشی رو نگه داره. گوشی و سیم کارت رو انداخت تو جوب آب و رفت. خودش مونده بود و یه گوشی بی سیم کارت و ساکِ دستش. نشست فکر کرد. دید ممکنه بلدچی نامرد نباشه. ممکنه اصلا لو رفته باشه و احساس ناامنی کرده باشه و خاموش کرده باشه. به خاطر همین، موندش در بندر عباس هم صلاح نبود. همین جوری که داشت یه ساندویچ میخورد، چشمش خورد به یه موتور. موتوری که داشت نون باگت خالی میکرد. سوییچش داخلش بود. صاحبش رفته بود تو ساندویچی و داشت با صاحب ساندویچی حساب کتاب میکرد. ته مونده ساندویچش انداخت تو سطل. باقی آب معدنی رو هم سر کشید. دستی به دورِ دهنش کشید و درچشم به هم زدنی، پرید رو موتور و الفرار! اینقدر فرز انجام داد و کلا سرقت ها و کاراش فرز و سریع انجام میداد که حداقل چند دقیقه طول میکشید که اون بیچاره ها بفهمند چی شده و چه اتفاقی افتاده؟! موتورو برداشت و رفت. رفت پلیس راه. اون ساعت هیچ اتوبوسی نبود. اما دو سه تا ماشین سنگین همونجا بود. یکی از ماشین های سنگین، زده بود بغل و مشخص بود که صاحبش خوابه. هادی شانسی که آورد این بود که راننده اینقدر خسته بوده که یادش رفته بوده چادر ماشینو کامل بکشه و ببنده. رو همین حساب، هادی تا به خودش اومد، وسط بارِ یه ماشین سنگین، بین یه مشت آجر سِفت و سنگین دراز کشیده بود. راننده ماشین سنگین از اوناش بود که شب رو هستند و کل شب رانندگی میکنند. به خاطر همین، دو سه ساعت بعد از اینکه هادی پرید تو ماشینش، کم کم بیدار شد و حرکت کرد و رفت. خوب بود که هادی داشت از بندر خارج میشد اما بدیش اینجا بود که نمیدونست داره میره کجا؟ فقط هادی دعا میکرد به شیراز و اطراف شیراز نره. دیگه هر جا میخواست بره، مهم نبود. چند ساعتی استراحت کرد. زیر تن و بدنش خیلی سفت و غیرهموار بود. خیلی اذیت شد. تصمیم گرفت از اون ماشین پیاده بشه. وقتی راننده وسط راه ایستاده بود، هادی آروم پیاده شد و سوار یه ماشین دیگه شد. در طول سه روزی که داشت فرار میکرد، چهار پنج تا ماشین عوض کرد و به نوعی آواره بیابون و جاده ها بود. خودشم نمیدونست داره چیکار میکنه و کجا باید بره؟ تا اینکه نشست و با خودش فکر کرد. دید فاصله اش تا شمال که خیلیه. شرق هم که نمیشه رفت و موتی گفته بود اصلا اون ور نرو. جنوب و بندر هم که فایده نداشت و حتی ممکنه اونجا زودتر گیر بیفته. فقط مونده بود مسیر غرب. ولی پولی در جیب نداشت که حتی یه ساندویچ ساده بخوره. به خاطر همین میدونست که روی بلدچی و قاچاقچی و این مدل آدما نمیتونه حساب کنه. شب روز چهارم فرارش بود. نیمه های شب. ساعت حدودا سه و نیم صبح. با سیل جمعیت حرکت کرده بود تا اینکه با این ماشین و اون ماشین کردن، خودشو رسوند به مرز. رفت به طرف خروجی مرز. فکر میکرد همینجوری میتونه رد بشه. با خودش میگفت وسط این همه آدم، منم خودمو گم و گور میکنم و میزنم به چاک. دید تو محوطه خارجی مرز، کلی آدم خوابیده. خودشم خوابش میومد. چشماش داشت میسوخت از بس نخوابیده بود. تن و بدنش هم از دو روز قبلش که روی آجرا خوابیده بود درد میکرد. به طرف سالن رفت. دید درش بسته اند و میگن بعد از اذون صبح بیایید. سرگردون شده بود. اومد محوطه خارجیش. جمعیت زیادی اونجا بود. همه منتظر اذون صبح بودند. ولی هنوز خیلی مونده بود. هادی نتونست حریفِ خواب و خستگیش بشه. دید کلی چادرهای بزرگ زدند و کلی آدم خوابیده اونجا. اولیش رفت دید پر شد
ه. دومی پر شده ... سومی پر بود ... همین جوری رفت تا دهمی یا دوازدهمی ... دید کسی دمِ چادر نیست و یه کارتن آب معدنی هم اونجاست. یکیشو برداشت و رفت داخل. وسط جمعیت، ساکشو گذاشت زیر سرش. همونجوری که چشماش نیمه باز و نیمه بسته بود آب معدنی رو باز کرد و تا تهش خورد. و دیگه بعدش نفهمید چی شد. از خستگی غش کرد. ولی ... ای داد ... میگن مار از پونه بدش میمومد اما درِ خونه اش سبز میشد! هادی بیچاره خبر نداشت پا گذاشته کجا و کجا خوابیده؟ وگرنه سکته مغزی و قلبی با هم میزد. جایی خوابیده بود که بالاش نوشته بود: «السلام علیک یا ابا عبدالله. مرز مهران. موکب شهدای ناجا» وسط کیا؟ وسط بچه های نیرو انتظامی و یه مشت آدمای خفن! @Mohamadrezahadadpour @yasegharibardakan
جمعه شب های پاک..... سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان جمعه(۱۴۰۱/۰۹/۲۵)همزمان با اذان مغرب _ اقامه نماز جماعت ۱۷:۰۰الی۱۷:۲۰ _زیارت عاشورا ۱۷:۲۰ الی ۱۷:۴۰ _ آموزش مداحی ۱۷:۴۰ الی ۱۸:۳۰ _ سخنرانی و ذکر توسل ۱۸:۳۰ الی۲۰:۰۰ 💠امام جماعت : حجه الاسلام قانعی 💠سخنران : حجه الاسلام محیطی امام جمعه موقت اردکان 🔰مجتمع بیت الزهرا س( مجمع عاشقان بقیع اردکان) روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان @yasegharibardakan