راستی بچه ها ، هر کی برنامه دیشب زندگی پس از زندگی رو ندیده ، ضرر کرده....محشره...غوغاست....عالیه ... حتما ببنید، حتما ،حتما، حتما،.... از آرشیو تلویببون
برنامه پنجشنبه ۱۴۰۲/۱/۲۴
عجب برنامهای ... مخصوصا از اواسطش به بعد...😭😭😭😭😭
ببینید اثر گریه بر امام حسین ع
ببینید چه کارهایی میکرده ، بعد امام حسین ع براش چه کرده!!!!😭😭😭
شبکه چهار
@zendegitv4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️این کلیپ ذره کوچیکی از قدرت خداست👆
رفیق
به اطرافت نگاه کن ، تا نشانه های وجود خدا رو پیدا کنی...
این که چقدر قدرت داره و بزرگه❤️
راز پیراهن
قسمت شصت و یک:
ون مشکی رنگ با سرعت به پیش میرفت و از پیچ و خم خیابان های شهر می گذشت، تکان تکان های ماشین باعث شد که حلما بهوش بیاید، آرام چشمانش را باز کرد و خیره به سقف خاکستری رنگ ماشین شد و زیر لب تکرار کرد ژینوووس... ژینوس
آرام سرش را برگرداند و متوجه مرد کناری اش شد، اندکی جا خورد و کمی خودش را بهم کشید و صاف سرجایش نشست و با تعجب و ترس اطرافش را دوباره برانداز کرد و گفت: اینجا کجاست؟م...م.. من اینجا چکار می کنم؟!
زری سرش را از بین صندلی ها بیرون آورد به طوریکه حلما به راحتی او را میدید و با نیشخندی گفت: فعلا که توی ماشین ما هستید، نترس جای بدی نمیبریمت، بهت خوش میگذره و با قهقه سرش را برگرداند.
حلما که بدنش از ترس به رعشه افتاده بود با لکنت گفت: ش... ش.. شما!!! زری خانم!! وااای خدای من! ژینوس....
قلب حلما مانند گنجشککی ترس خود را محکم به قفس تنش می کوبید، ذهن حلما هنگ کرده بود، اندکی تمرکز لازم داشت.
او می خواست اتفاقات اخیر را پشت سر هم بچیند تا به نتیجه برسد..
جلسه احضار روح.... گم شدن ژینوس... و بعد از مدتها پیدا شدن جسم بی جان ژینوس..... و حالا هم خودش در ماشینی ناشناس به همراه زری...
این نشانه خوبی نبود و حسی ناشناخته به حلما تلنگر میزد که خطری بزرگ در کمین اوست، خطری که بی شک جان ژینوس را گرفته...
حلما گیج بود و ناگهان یاد وحید افتاد... نور امیدی در دلش پیدا شد، تا اونجایی که یادش می آمد وحید همراهش بود، پس حتما وحید میدونه که اون الان اینجاست..
ناگهان با فکری بدنش یخ کرد، نکنه.. نکنه... نکنه بلایی سر وحید آوردن..
ادامه دارد...
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت شصت و دو:
حلما با هر نگاهی که به اطرافیانش می انداخت، دلش بی قرار و بی قرارتر میشد، مردان سیاه پوش داخل ماشین هیبتی ترسناک داشتند و خاطره ی بدی که از زری و مرگ ژینوس به جا مانده بود بر این ترس می افزود.
زری داخل آینه نگاهی به پشت سر کرد و با اشاره به راننده گفت: مراقب باش کسی تعقیبمون نکنه...
راننده نگاهی به بیرون کرد و گفت: نه خیالتون راحت خانم، کسی تعقیبمون نکرد.
چند تا خیابان که طی کردند، زری اشاره ای به کمی دورتر کرد و گفت: کنار اون ساختمان قرمز رنگ نگه دار، نرسیده به ساختمان ماشین نقره ای رنگی توقف کرد و به محض ایستادن ون مشکی، درب ماشین باز شد و زری با اشاره به یکی از مردان پشت سرش، به او فهماند که حلما را سوار بر ماشین نقره ای کند و خودش زودتر پیاده شد و با چشمان تیزش، اطراف را از نظر گذراند تا مطمئن شود کسی متوجه آنها نیست و وقتی خیالش راحت شد، درب عقب را باز کرد و نشست و در همین هنگام حلما مانند اسیری در بند، با اشاره مرد پشت سرش در کنار زری سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد.
حلما از داخل ماشین نگاهی به پشت سرش کرد تا ببیند آیا روزنه امیدی هست یا نه؟! و متوجه شد که خبری از آن ون مشکی رنگ هم نیست، انگار آب شده بود و به زمین رفته بود.
ماشین حرکت کرد، اینبار با سه سرنشین، حلما که کمی هوشیار شده بود، دنبال راهی برای نجات خود بود و متوجه شد، ماشینی که سوارش است، راه خروج از شهر را در پیش گرفته... مغز حلما هنگ کرده بود، تنها راهی که به نظرش میرسید این بود که در یک لحظه از غفلت زری استفاده کند و خود را به بیرون از ماشین پرتاب کند و با خود می گفت: با این کار یا نجات پیدا می کنم و یا نهایتا میمیرم، در هر صورت بهتر از آن است که در چنگ این اهریمنان شیطانی گرفتار شوم و بلایی که سر ژینوس آمد به سر او هم بیاید.
زری با نیشخندی به حلما چشم دوخت و گفت: فکر فرار به سرت نزنه، ماشین قفل مرکزی داره، محاله بتونی فرار کنی، مانند بچه خوب و حرف گوش کن، هر چی ازت خواستن انجام بده، به نفع خودته...
حلما با این حرف زری، ترسش بیشتر شد و آرام گفت: یا حضرت زهرا سلام الله، اینها میتونن ذهن را بخونن و متوجه شد رنگ زری کمی سرخ شد، سرخی که میتوانست ناشی از عصبانیت باشد.
حلما کاری نکرده بود، پس ترسش بیشتر شد و با خود نذر کرد و به آرامی گفت: یا مولا علی، یا مشکل گشای دو عالم به فریادم برس و آرام تر زمزمه کرد: یا صاحب الزمان الغوث الامان... و ناگهان متوجه شد...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
لایو 4 بهمن.mp3
51.59M
.
#تولدتونمبارک
الان پاک شدی از گناه😍
🟢حس میکنم برای شروع دوبــــاره
🟣یه حرف هایی واجبه که با قلبت
🔴بشــنوی و یادآوری کنی ..
برای شروع یک دنیای جدید معنـوی
بعد از شب قدر #پیشنهاد_ویـــــژه👌میکنم این صوت رو گوش کنی
💥حیف نیست بعد از شب قدر که
💥پاک شدی دوباره خرابش کنـــی؟
یه ساعت برا خودت وقت بذار ⚠️
#امیرحسین_دریایی
#فرصت_طلایی
#از_ما_گفتن
کارگاه آموزشی
#قرص_آرامش 🎙
.
برادر شهیدزمانینیا میگن یه بار بهش گفتم بابا چندسالھ میری سوریه! نه تیرۍ نه ترکشی ؛ سالم میری سالم میای ..!
یِ تیر و ترکشی بخور یه خورده آبروداری کن آقا وحید !😄
وحیدم با همون روحیه شوخ طبعیِ خودش جواب میداد ، اینایی که میرن شهید میشن راهش رو بلد نیستن ! هفتهای یکی دوبار نمازت قضا بشھ و روزی یکی دوبار غیبت کنی ، دیگه شهید نمیشی! مستقیم هم جلوۍ گلوله راه بری تیر نمیخوری!😄
#شهیدوحیدِزمانـےنیا
#یادشهداباصلوات
طبیبانه
#پررنگشدنابروومژهها
⁉ابرو و مژهام خیلی کمرنگ و کم پشتن، چیکار کنم؟
✅روش درمان:
🍃مصرف خوراک های گرم
🍃 مالیدن روغن سیاه دانه
🍃 استفاده از سرمه بادام برای تقویت و سیاه شدن مژه ها
28.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽️ #کلیپ
🖇️نماز اول وقت چه زمانیست❓
📌وقت فضیلت:
🔰وقت فضیلت نماز صبح: از اذان صبح تا ٢١ دقیقه بعد از اذان
🔰وقت فضیلت نماز ظهر: از اذان ظهر تا ١:۴٠ دقیقه بعد از اذان
🔰وقت فضیلت نماز عصر: از اذان عصر تا حوالی ۵٠ دقیقه بعد از آن
🔰وقت فضیلت نماز مغرب: از اذان مغرب تا ۵١ دقیقه بعد از اذان
🔰وقت فضیلت نماز عشاء: از اذان عشاء تا حوالی یک سوم کل شب
🎤حجة الاسلام امیرحسین دریایی
عارفانه
کاش دائم دلِ ما از تو بلرزد ای عشق
آن دلی کز تو نلرزد به چه ارزد ای عشق
#عماد_خراسانی
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
شادی 15.mp3
9.43M
👌 با رعایت قوانین شادی در دنیا، نفس ما مطابق با شادی بهشتی تربیت میشود.
#شادی ۱۵
#استادشجاعی
3158039116.mp3
4.28M
1_3207711565.mp3
11.06M
علی علی تو به والله تمام منی😍
تقدیم به عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند....خوش اومدید....
لبخند😂😁😂😁
🌹تو تاکسی نشسته بودم یهو دختره گفت چی
منم گفتم هیچی
دختر:چی
من: به ارواح خاک اقام هیچی!
دختر:چی
من:آقای راننده جون مادرت بزن بغل این دختره ول کن ما نیس....
راننده:خفه شو بتمرگ سر جات خانوم داره عطسه میکنه 😂😂😂😂😂😂
🌹رمضان اینطوریه قبل از افطار حس آدم های فقیر رو داری😕.
بعد افطار حس زنان حامله 😁😂😁😂
🌹خانومه فیش گاز رو برده بانک پرداخت کنه به یارو پشت باجه گفته:ببخشید اقا شما گازم میگیرید؟
طرف گفته نه خانوم من فقط جفتک میندازم
اون یکی همکارم هم گاز میگیره،هم پارس میکنه😂😂
🌹میدونین بزرگترین بیماریه موروثی چیه؟!
بی پولیه
بابا بزرگم داشت، بابام داره ، منم دارم😂
🌹خداییش دقت کردین خيلي وقته آمار دزدی از منازل به شدت کاهش یافته
چون تو هر خونه ای دو سه نفر تو مجازی تا صبح بیدارن
حالا قراره دزدا تظاهرات کنن😐😜😂
🌹به پزشکی که ۵۰ تومن پول ویزیت میگیره فحش میدین
بعد به اون آرایشگری که سه میلیون پول کراتین ازتون میگیره میگین مریم جون؟ خدا بده شانس😁😂😁😂
🌹من حتی تو خونههایی که تو بچگی با چادر و بالشت میساختمم
مستاجر بودم😐😐😁
🌹به عنوان کسی که پنجم ابتدایی مبصر کلاس
بودم اینو بهتون بگم
که قدرت هیچوقت پایدار نیست😏😂
🌹در تبعیض لب بالا با پایین همین بس
لب پایینت رو گاز بگیری حرکت در راستای نشون دادن جذابیته
ولی لب بالا رو گاز بگیری حرکت در راستای نشون دادن اسگولیه
واقعا عجیبه
عجیب تر اینکه رو لبات تست کردی الان😂😂😂😂😂
🌹دزده میره بانک بزنه...,
وارد بانک که میشه داد میزنه !!!!!
همه بخابن.
یدفه دختره میگه..... فقط منو ساعت سه بیدار کن قرصامو بخورم...
میگن سارق همونجا یه تیر تو مخ خودش خالی کرد.😐😐😁😂
🌹یه سلامی هم بکنیم خدمت اون آقایونی که:
بعد از صرف غذا با گفتن جمله "الان نمیخواد ظرفا رو بشوری بعدا بشور"
نهایت کمک رو به خانمشون در کار منزل میکنن
خسته نباشی داداش 😂✋
🌹دیشب دیر اومدم خونه...
بابام گفت کجا بودی آواره بدبخت؟
گفتم خونه دوستم
برداشت به ۱۰ تا از دوستام زنگ زد...
دمشون گرم هر ۱۰ تاشون گفتن خونه ما بود...😂
دو تاشون که دمشون گرم
گفتن الان اینجاست خوابه خستس بیدارش نمیکنیم... 😂
اینا به درک...
من حیرون مرام اون دوستمم که سنگ تموم گذاشت گفت...
اینجاست داره نماز میخونه😂😂😂
🌹یادش بخیر یه وانت داشتم پشتش نوشته بودم خرید ضایعات بهانه است کوچه به کوچه شهر راه میگردم بلکه تو را پیدا کنم
همهی مردم کوچیک و بزرگ حتی پلیس انقدر مات و مبهوت این حجم از عشق شده بودن که
کسی به بار تریاک داخل وانت شک نمیکرد.😂😂😂
😂😂😂😂😂
🌹مامانم ۳ ماهه رژیم گرفته
خودش ۲ کیلو کم کرده
ما ۱۵ کیلو 😂😂
🌹یه رفیق دارم ۷ سال پیش با یه تور قسطی رفت استانبول و برگشت،
هنوزم هروقت بهش زنگ میزنم میگم کجایی؟ میگه: ایرانم داداش/:😐😁😂
https://eitaa.com/yasegharibardakan
از طرف شما:
سلام و خدا قوت
بابت جوکهاتون ممنونم. خیلی خیلی حالم خراب بود . دونفر حسابی منو له کرده بودند .ولی با سرزدن به کانال مجمع و خوندن لطیفهها حسابی خوب شدم. مخصوصا قسمتی که ..... باباش به دوستاش زنگ زده و احوال بچهش رو گرفته....😄😁😂مردم از خنده...
رفقا فکر نکنم دیگه لازم باشه که تاکید کنم؛ لطفا زیادی با دقت مطالعه کنید!
حتی اگر مسئولیت فرهنگی ندارید...
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پانزدهم
🔶کنار زمین فوتبال مسجد🔶
نیمههای شب بود و داود نشسته بود کنار زمین که احمد و صالح با سینی چایی آمدند. همین طور که احمد چایی میریخت از داود پرسید: «برنامهات برای شبهای قدر چیه؟ از فرداشب شروع میشه و باید سه شب برنامه بگیریم.»
داود گفت: «اینقدر درگیری فکری و ذهنی داشتم که اصلا نشد درباره شبهای قدر صحبت کنیم. خب اول شماها بگین تا منم بگم!»
صالح گفت: «بنظرم باید برنامه پسرا و دخترا از برنامه اصلی مسجد جدا باشه. اینا قابل کنترل نیستند. کل برنامهها بهم میریزه!»
احمد گفت: «نمیشه. اگه منظورت دو تا برنامه موازی با همدیگه است، نمیشه. اینا پیش دبستانی و مهدکودک نیستند که بشه با خیمه نقاشی و این چیزا سر و تهش رو هم آورد. بعلاوه این که مگه بچهها چقدر تحمل دارن تو برنامه عمومی مسجد شرکت کنن؟»
داود پرسید: «پیشنهادی داری؟»
احمد گفت: «باید ببینیم برنامه هیئت اُمنا چیه؟ چون باید از حالا خیلی احتیاط کنیم. چوب خطامون داره پر میشه. نباید بذاریم حوصله اینا از دست ما سر بره.»
داود گفت: «درسته. قبول دارم. خب حالا پیشنهاد!»
احمد گفت: «بنظرم برنامه خودِ مسجد سر جاش باشه. حتی اگه شش ساعت خواستن برنامه بگیرن، مانعشون نشیم. ولی یک ساعت اولش با ما باشه و واسه بچهها برنامه بگیریم.»
صالح گفت: «البته نمیشه به بچهها بگیم دیگه برنامه مالِ شماها نیست و پاشین برین بیرون! هر کی خواست بمونه.»
داود گفت: «آره خب. ما یه برنامه یک ساعته احیا برای دبستان و متوسطه اول میگیریم. به سبک خودمون. بعدش ی ربع استراحت میدیم تا برنامه اصلی مسجد شروع بشه.»
صالح و احمد تایید کردند. احمد پرسید: «واسه سخنرانی و مداحی برنامه اصلی مسجد فکری کردی؟»
صالح فورا پرسید: «برنامه خودمون که من مداحی میکنم و خودِ داود حرف بزنه.»
داود گفت: «یه کم تمرکزم پایینه. بذارین یه کم رو کارا تمرکز کنم. احمد تو سخنران بچهها باش. ده دقیقه سخنرانی کن. بیست دقیقه هم صالح مداحی کنه. دو تا ربع ساعت میمونه. یکیش مسابقه معلومات عمومی. بیست تا سوال خوبِ به درد بخور مطرح میکنیم و مسابقه میذاریم. یکی دیگه هم مسابقه از تحلیل بازیهایی که تا حالا داشتند. ینی خودم میام و با طرح چند تا سوال چالشی، کل این بازیها را به نقد و چالش میکشم.»
صالح گفت: «خب حاجی من حاضرم وقتِ خودمو به تو بدم. این خیلی کارِ قشنگیه. من همش منتظر بودم ببینم کی میخوای بزنی تو برجک بازیا؟»
احمد گفت: «خب داود چرا کلِ برنامه احیا رو... البته نه... نمیشه کل احیای کودکان را اختصاص بدیم به این چالش تحلیلی! ولی بحث قشنگیه. خیلی عالیه.»
داود گفت: «من دست گذاشتم رو آخرین ورژن بازیِ بچههای نسل نودی و هشتادی! خب نمیخواستم که فقط بساطِ تفنن بچههای مردم فراهم کنم. میخوام از بعد از شبهای قدر، با ذهن تحلیلی و تفکر انتقادی به این بازیا نگاه کنن.»
احمد گفت: «سه تا ربع ساعت در سه شب، بنظرت کافیه؟ من نیست؟»
داود لبخندی زد و گفت: «سه تا دو دقیقه هم کافیه. اصل اینه که خطو بزنم. بقیهاش با خودشون.»
صالح گفت: «خب این خیلی خوب شد. عالی. حالا میمونه برنامه والدین و بزرگترا! اونو چهکارش کنیم؟»
داود گفت: «مداح اون مراسم هم باید خودت باشی. چون اگه بچهها ببینن تو مداح مراسم هستی، حداقل موقع مداحی تو میان میشینن. باهات دوست شدند. ولی حواست باشه لطفا... فقط یک شب روضه بخون! اونم شب شهادت. دو شب دیگهاش نیازی به خوندن روضه مفصل نیست. مثل بقیه جاها نمیخوام باشیم. برنامه مداحی شبهای قدر باید سه تا نیم ساعت باشه. خلاص. شب اول، مناجات حضرت امیر در مسجد کوفه یا دعای مجیر. رو ترجمهاش مرور داشته باش. شب دوم روضه مفصل شهادت امام علی و سینه زنی. شب سوم هم مناجات باخدای باحال و ترجمه بعضی از فرازهای ابوحمزه ثمالی. صالح! تو رو روحِ امواتت همین. دیگه نخوام حرص بخورما.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇