از طرف شما:
سلام و خدا قوت
بابت جوکهاتون ممنونم. خیلی خیلی حالم خراب بود . دونفر حسابی منو له کرده بودند .ولی با سرزدن به کانال مجمع و خوندن لطیفهها حسابی خوب شدم. مخصوصا قسمتی که ..... باباش به دوستاش زنگ زده و احوال بچهش رو گرفته....😄😁😂مردم از خنده...
رفقا فکر نکنم دیگه لازم باشه که تاکید کنم؛ لطفا زیادی با دقت مطالعه کنید!
حتی اگر مسئولیت فرهنگی ندارید...
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 «یکی مثل همه» 🔷
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت پانزدهم
🔶کنار زمین فوتبال مسجد🔶
نیمههای شب بود و داود نشسته بود کنار زمین که احمد و صالح با سینی چایی آمدند. همین طور که احمد چایی میریخت از داود پرسید: «برنامهات برای شبهای قدر چیه؟ از فرداشب شروع میشه و باید سه شب برنامه بگیریم.»
داود گفت: «اینقدر درگیری فکری و ذهنی داشتم که اصلا نشد درباره شبهای قدر صحبت کنیم. خب اول شماها بگین تا منم بگم!»
صالح گفت: «بنظرم باید برنامه پسرا و دخترا از برنامه اصلی مسجد جدا باشه. اینا قابل کنترل نیستند. کل برنامهها بهم میریزه!»
احمد گفت: «نمیشه. اگه منظورت دو تا برنامه موازی با همدیگه است، نمیشه. اینا پیش دبستانی و مهدکودک نیستند که بشه با خیمه نقاشی و این چیزا سر و تهش رو هم آورد. بعلاوه این که مگه بچهها چقدر تحمل دارن تو برنامه عمومی مسجد شرکت کنن؟»
داود پرسید: «پیشنهادی داری؟»
احمد گفت: «باید ببینیم برنامه هیئت اُمنا چیه؟ چون باید از حالا خیلی احتیاط کنیم. چوب خطامون داره پر میشه. نباید بذاریم حوصله اینا از دست ما سر بره.»
داود گفت: «درسته. قبول دارم. خب حالا پیشنهاد!»
احمد گفت: «بنظرم برنامه خودِ مسجد سر جاش باشه. حتی اگه شش ساعت خواستن برنامه بگیرن، مانعشون نشیم. ولی یک ساعت اولش با ما باشه و واسه بچهها برنامه بگیریم.»
صالح گفت: «البته نمیشه به بچهها بگیم دیگه برنامه مالِ شماها نیست و پاشین برین بیرون! هر کی خواست بمونه.»
داود گفت: «آره خب. ما یه برنامه یک ساعته احیا برای دبستان و متوسطه اول میگیریم. به سبک خودمون. بعدش ی ربع استراحت میدیم تا برنامه اصلی مسجد شروع بشه.»
صالح و احمد تایید کردند. احمد پرسید: «واسه سخنرانی و مداحی برنامه اصلی مسجد فکری کردی؟»
صالح فورا پرسید: «برنامه خودمون که من مداحی میکنم و خودِ داود حرف بزنه.»
داود گفت: «یه کم تمرکزم پایینه. بذارین یه کم رو کارا تمرکز کنم. احمد تو سخنران بچهها باش. ده دقیقه سخنرانی کن. بیست دقیقه هم صالح مداحی کنه. دو تا ربع ساعت میمونه. یکیش مسابقه معلومات عمومی. بیست تا سوال خوبِ به درد بخور مطرح میکنیم و مسابقه میذاریم. یکی دیگه هم مسابقه از تحلیل بازیهایی که تا حالا داشتند. ینی خودم میام و با طرح چند تا سوال چالشی، کل این بازیها را به نقد و چالش میکشم.»
صالح گفت: «خب حاجی من حاضرم وقتِ خودمو به تو بدم. این خیلی کارِ قشنگیه. من همش منتظر بودم ببینم کی میخوای بزنی تو برجک بازیا؟»
احمد گفت: «خب داود چرا کلِ برنامه احیا رو... البته نه... نمیشه کل احیای کودکان را اختصاص بدیم به این چالش تحلیلی! ولی بحث قشنگیه. خیلی عالیه.»
داود گفت: «من دست گذاشتم رو آخرین ورژن بازیِ بچههای نسل نودی و هشتادی! خب نمیخواستم که فقط بساطِ تفنن بچههای مردم فراهم کنم. میخوام از بعد از شبهای قدر، با ذهن تحلیلی و تفکر انتقادی به این بازیا نگاه کنن.»
احمد گفت: «سه تا ربع ساعت در سه شب، بنظرت کافیه؟ من نیست؟»
داود لبخندی زد و گفت: «سه تا دو دقیقه هم کافیه. اصل اینه که خطو بزنم. بقیهاش با خودشون.»
صالح گفت: «خب این خیلی خوب شد. عالی. حالا میمونه برنامه والدین و بزرگترا! اونو چهکارش کنیم؟»
داود گفت: «مداح اون مراسم هم باید خودت باشی. چون اگه بچهها ببینن تو مداح مراسم هستی، حداقل موقع مداحی تو میان میشینن. باهات دوست شدند. ولی حواست باشه لطفا... فقط یک شب روضه بخون! اونم شب شهادت. دو شب دیگهاش نیازی به خوندن روضه مفصل نیست. مثل بقیه جاها نمیخوام باشیم. برنامه مداحی شبهای قدر باید سه تا نیم ساعت باشه. خلاص. شب اول، مناجات حضرت امیر در مسجد کوفه یا دعای مجیر. رو ترجمهاش مرور داشته باش. شب دوم روضه مفصل شهادت امام علی و سینه زنی. شب سوم هم مناجات باخدای باحال و ترجمه بعضی از فرازهای ابوحمزه ثمالی. صالح! تو رو روحِ امواتت همین. دیگه نخوام حرص بخورما.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
صالح گفت: «حله داداش. ردیفه. گرفتم. سخنران چی؟ اون خیلی مهمه. هم باید سخنرانی کنه و هم برنامه قرآن به سر.»
احمد گفت: «داود اینا خیلی با سخنرانی خودت حال کردن. بنظرم سه شبش خودت باش. میدونم توقع زیادی هستا. چون بالاخره جمع و جور کردن مطلب واسه منبر تو این اوضاع و شرایط سخته.»
داود گفت: «به اینم فکر کردم. نه. من اون سه شب تو مراسم اصلی مسجد سخنرانی نمیکنم. حضور دارم. استفاده میکنم. اما سخنرانی نمیکنم.»
احمد و صالح با تعجب به داود نگاه کردند. نمیدانستند داود چه فکری در سر دارد. داود لب باز کرد و چیزی گفت که کفِ صالح و احمد بُرید! صالح گفت: «ما قراره آخرش برگردیم تو حوزه و چشم به چشم همکلاسیها و بقیه آخوندا باشیم. نباید کاری کنیم که بعدا رومون نشه تو چشم کسی نگاه کنیم. بچهها شاید قبول نداشته باشین اما من میخوام... من میخوام شب اول را حاج آقا سلمانی دعوت کنم! شب دوم هم سعادتپرور. شب سوم هم بنکدار! نظرتون چیه؟»
این را گفت و لبخندی زد و یک قند انداخت در دهانش و یکی دو قلپ چایی خورد. احمد و صالح هاج و واج مانده بودند. داود اسم سه نفری آورده بود که... بگذریم. خودتان شاهد هنرنمایی و کرامت نفس این سه نفر بودید!!
احمد گفت: «غافلگیر شدم. فکر نمیکردم دست بذاری رو اینا.»
صالح گفت: «حتی ممکنه نپذیرن اما حرکتِ سمی هست که داری میزنی! اگه اونا بودن، عُمرا واسه ما سه نفر زنگ نمیزدن و دعوت نمیکردن.»
احمد گفت: «موافقم. بذار بیان ببینن تا بدونن ما به اینجا نچسبیدیم و انحصار طلب نیستیم.»
داود گفت: «بعلاوه این که هیئت اُمنا هم خوشحال میشه. بالاخره باید دو تا حرکت بزنیم که دل هیئت اُمنا یه کم نرم بشه.»
فکر خوبی بود. فردا صبح حوالی ساعت 10 صبح، داود برای سلمانی زنگ زد. سلمانی تا شماره همراه داود را دید چشمانش گرد شد. گلویش را صاف کرد و مثلا خیلی سرسنگین شروع به سلام و احوال کرد.
-بفرمایید!
-سلام بر برادر گرامی. جناب سلمانی عزیز!
-سلام علیکم. تشکر.
-خوبی الحمدلله؟ چه خبر؟
-بزرگوارید. بفرمایید!
-زنده باشی. غرض از مزاحمت یه زحمت براتون داشتم.
-چی شده و چه کردی که وقتی گرفتار شدی، یاد ما افتادی؟
داود که از این لحن سلمانی تعجب کرده بود، به روی خودش نیاورد و گفت: «ما هر کاری بکنیم به پشت گرمی و دعای خیر شماست. چه خیر و چه شر!»
سلمانی باز هم سرسنگین و حقبهجانب گفت: «خب حالا بفرما ببینم چه کار داری؟»
داود لبخندی زد و گفت: «تشکر. حاجی میخواستم اگه قابل بدونی، قدم رو چشم ما بذاری و واسه سخنرانی شب نوزدهم درخدمتتون باشیم.»
سلمانی تا این حرف را شنید، انگار پنچرش کرده بودند! یک لحظه ایست کامل کرد. لحظاتی سکوت کرد و به مِنمِن افتاد. گفت: «شما بزرگواری آقا داود! خودتون که بحمدلله هستید اونجا. فیض بدید!»
داود هم که متوجه تغییر لحن سلمانی شد و فهمید که تیرش را درست نشانه رفته، ادامه داد و گفت:
«استغفرالله. تا آب باشه تیمم باطله حاج آقا! شما ماشالله سالهاست معمم هستی و تجربه اجرای شب قدرتون از من بیشتره. لطفا قبول کن و یه مسجدو خوشحال کن!»
سلمانی کلا ولو شد. دیگر از سلمانیِ افادهای دو دقیقه قبل خبری نبود. لحن و کلامش نرمِ نرم شده بود. گفت: «خدا حفظت کنه برادر! شما همیشه لطف داری. من خداشاهده همیشه تعریف شمارو پیش رفقا میکنم! میگم عجب ظرفیتی هست این آقا داود! ماشالله روشنفکر و بااخلاص و مردمدار و اهل علم. باشه داداش. چشم. انشالله خدمت میرسم.»
داود لبخندی زد و حرفی زد که سلمانی غرق در شعف و حال خوب شد. گفت: «خوشحالم کردی. دستت درد نکنه. اگر اجازه بدی، به رسم ادب، خودم با اسنپ بیام دنبالتون!»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
سلمانی فورا گفت: «ای وای خاک بر سرم. نگو برادر اینجوری! بیشتر از این شرمندم نکن که دارم آب میشم. شما خیلی بزرگواری. خودم میام. ماشین دارم. دستت درد نکنه.»
داود گفت: «بسیار خوب. برم به هیئت اُمنا بگم که شما تشریف میارین تا اونا هم خوشحال بشن. امری ندارین؟»
سلمانی: «عرضی نیست. در پناه خدا باشی برادر. سلام منو به رفقا... حاج احمد آقا و حاج صالح هم برسونید.»
خدافظی کردند و قطع شد. خب این از اولین تیر. و یا بهتر است بگویم قویترین فتنهگر که با یک دعوت به منبر و احترام و اکرام، حداقل برای مدتی خنثی شد. مانده بود دلهای سعادت و بندکدار که آن را هم باید فتح میکرد. راضی کردن آنها راحتتر بود. چون به محض اینکه داود میگفت حاجی سلمانی برای شب نوزدهم به مسجد ما قولِ منبر داده، آنها هم قبول میکردند.
حال سعادت با این پیشنهاد اینقدر خوب شد که حتی در خلال حرفهایش گفت: «آقا شما چرا اگر کاری داری به منِ کمترین نمیگی؟ چرا تعارف میکنی؟ مگه من و تو با هم این حرفا رو داریم داود جان؟»
داود هم جواب داد: «نه شکر خدا مشکلی نیست. به جز دوری از جمال شما که اون هم با تشریففرمایی شما حل میشه!»
بنکدار هم که دیگر نگویم. همان بزرگواری که چنان در قسمت اول، زیر آب داود را جلوی خلج میزد که هر کس نمیدانست فکر میکرد داود از عوامل بیگانه است و باید فیالفور مورد پیگرد قانونی قرار بگیرد! به محض شنیدن پیشنهاد داود برای سخنرانی شب 23 ماه رمضان چنان شرمنده شد که بنده خدا نزدیک بود تمام بشود! حتی گفت: «من با طلبههای طرح امینِ مدارس اون منطقه دوستم. حتی صفاتِ خوب و وَجَناتِ الهی شما از طریق دانشآموزان به رفقای ما منتقل شده. چقدر جای خالی شما در بین مربیان این نسل خالی بود.»
خلاصه این سه نفر برای شبهای قدر توسط داود دعوت شدند. سه نفری که تا ذاکر این خبر را شنید، در کمال تحیّر و ناباوری گفت: «این داود یا خیلی احمق است یا اینقدر سیّاس است که نصف دیگرش زیر زمین مانده و هنوز شکوفا نشده! آخه مگه کسی رقیبانش رو تو مسجدی دعوت میکنه که هنوز میخِ خودش محکم نکوبیده و پادرهواست؟!»
خلاصه حتی ذاکر هم در آمپاسِ شدیدِ حرکات داود مانده بود. هیئت اُمنا هم وقتی دیدند داود بهجای اینکه بدون حرف و بحث، سه شب منبر را خودش بردارد و با کسی مشورت نکند، رفته و سه نفر روحانی معمم و کاربلد دعوت کرده، نه تنها خوشحال شدند، بلکه ذهنیتهایی که درباره داود داشتند، تا حدودی تلطیف شد.
احمد بنر جذابی را برای پخش در فضای مجازی طراحی کرد. عکس هر سه نفر سخنران را با کیفیت بالا در بنر گذاشت و از حضور داود و مداحی صالح هیچ نگفت. بنر را علاوه بر اینکه همهجا و در همه گروههای شهر فرستادند، برای آن سه نفر هم فرستادند.
صالح با گروهی که تقریبا متشکل از بیست نفر از بچهها بود، کارِ دکور و فضاسازی شب قدر و شهادت امام علی را انجام دادند. یک ایستگاه صلواتی هم در خارج از مسجد تاسیس کردند و ده نفر از بچهها آنجا مشغول شدند. تمام بچههای گروه اجرای احکام هم قرار شد مسئولیت انتظامات شبهای قدر در بخش آقایان و حیاط مسجد و خیابان و پیادهروی کنار مسجد را به عهده بگیرند. چون تعدادشان برای این مسئولیت کم بود، ده دوازده نفر از بچهها به آنها اضافه شدند و کار را در دست گرفتند.
همه اینها را بگذارید کنارِ این که قرار شد هیچ کدام از بازیهای بچهها حتی در شب قدر تعطیل نشود. داود نمیخواست بچهها به مراسم شب قدر و عزاداری امیرالمومنین علیه السلام به چشم یک هوو و تعطیل کننده بازیشان نگاه کنند. همه چیز سر جای خودش.
تا این که خانم مهدوی و زینب با داود قرار جلسه داشتند. در جلسه خانم مهدوی گفت: «تکلیف جلسه عزاداری این گروه تئاتر و سرود خانما چی میشه؟ بنظرتون همونجا براشون مراسم بگیریم؟ منظورم مدرسه است.»
داود خیلی جدی گفت: «ابدا. بعضی چیزا رو نباید از بعضی چیزا گرفت. مثلا مراسم احیای دسته جمعی رو نباید از مسجد گرفت. ما که دنبال تاسیس فرهنگسرا و این چیزا نبوده و نیستیم. بهخاطر جوّی که فعلا اینجا علیه اون تیپ از خانما هست، گفتیم به صورت موقت برن اونجا تمرین کنند. وگرنه قرار نیست هر چی مربوط به خانماست از مسجد و حسینیه خارج کنیم.»
زینب خانم گفت: «خب این خیلی حرف خوبیه. من همش نگران بودم که نکنه یه چیزی در کنار مسجد بتراشیم و بعدا دیگه نتونیم جمعش کنیم.»
@Mohamadrezahadadpour
ادامه👇👇
داود گفت: «ابدا. مدرسه فقط برای تمرین و اجرای سرود و تئاتر خانماست. چون میخوایم راحت باشن و با شما سه بزرگوار در ارتباط باشن. وگرنه مراسم احیای مسجد باید در خود مسجد و با حضور همه اقشار باید انجام بشه. اصلا لطف و قشنگیِ مراسم احیا به همین دورِ هم بودنش هست.»
در طرف مقابل، گروه نرجس هم حسابی مشغول بود که در مراسم احیای شبهای قدر، کم نگذارد. آنها هم تقسیم کار کرده بودند. یک الهه را مسئول فروش کتابها کردند و الباقی قرار گذاشتند که هم انتظامات خواهران را بعهده بگیرند و هم امر به معروف و نهی از منکر کنند. انگار فقط همین دو کار از آنها ساخته بود. نه طراوتی. نه تنوعی. نه ایده و خلاقیتی. هیچ!
گروه نرجس شروع به فضاسازی کرد. اما به سبک خود نرجس. رفتند و پنجاه تا عکس از لحظه شهادت شهدا و قطعه قطعه شدن آنها و عکسهایی که مملو از خون و جنایت صدام یزید کافر علیه شهدا و مردم بود، در دیوار منتهی به درِ ورود بانوان و همچنین قسمت بانوان صحنِ مسجد نصب کردند. عکس شهیدی که سر نداشت و خون تازه از گلویش میجوشید! عکس شهیدی که دو دستش قطع شده بود و داشت دست و پا میزد. عکس شهیدی که بدنش به دو نیم تقسیم شده بود و هر کدام به یک طرف افتاده بود. عکس شهیدی که زیر تانک قطعه قطعه شده بود و... این همه شهدا عکس و وصیتنامه خوشکل دارند اما هیچ خبری از آن عکسهای آسمانی و نورانی که دل انسان را جلا میدهد و آدم دلش میخواهد ساعتها سرِپا بایستد و به جمالش خیره شود، نه تنها نبود. بلکه زیرِ همه عکسهای خونین و ترسناک، شعارهایی نوشته بودند که... مثلا نوشته بودند «حجاب، میراث شهدا» ، «بیحجاب، محتاج نگاه» ، «بیحجاب، شرمنده خون شهدا» ، «ای مرد! غیرتت کو؟!» ، «با بیحجابی، پا روی خون شهدا نگذاریم» ، «شهدا شرمندهایم» و...
الهه هم که از بس کتابهای غرفهاش را تورق کرده بود، حوصلهاش سررفته بود و نشسته و منتظر یک هم صحبت بود که سمانه وارد شد. سمانه عجله داشت و آمده بود دنبال سوزنتهگرد برای چسباندن بقیه پوسترها. همین طور که در کمد دنبال سوزنتهگرد میگشت، الهه دید که سمانه چند تا پوستر را گذاشته روی میز تا وقتی سوزنها را پیدا کرد، بردارد و برود. پوستر اولی را دید. دید عکس یک ماشین کشیده که روی آن چادر مخصوص خودرو کشیده شده و زیر آن عکس نوشته«متعجبم از کسی که برای ماشینش، محافظ و چادر نصب میکند اما همسرش را در برابر چشمهای نامحرمان بدون محافظ و چادر رها میکند!»
الهه شاید منظوری هم نداشت اما رو به سمانه کرد و گفت: «سمانه جون!»
-چیه؟
-یه چیزی بپرسم؟
-زود باش. کار دارم. این سوزنتهگردا کو؟ کجا گذاشتی؟
-سمانه تو بابات ماشین داره؟
-آره. پژو داریم. چطور؟
-منم بابام ماشین داره. سمند داریم. شما برای ماشینتون چادر مخصوص ماشین خریدین؟
-نه. چادرِ خودرو نداریم. شما دارین؟
-نه والا. ما هم نداریم. لابد پارکینگ سرپوشیده دارین. درسته؟
-نه بابا! کدوم پارکینگ سر پوشیده؟ تو محوطه مجتمعمون پارک میکنیم. حالا چی شده مگه؟
-هیچی. ما هم پارکینگ نداریم. تو کوچه پارک میکنیم.
-ایناش پیداش کردم. خب حالا چرا اینا رو پرسیدی؟ چیزی شده؟
-نود و نه درصد مردم همینن. مثل من و تو. نه پارکینگ دارن و نه ماشینشون چادر مخصوص داره. خیلی هم ماشینشون رو دوس دارن.
-الهه حالت خوبه؟ بگم برات چایی نبات بیارن؟
-خوبم. نه دستت درد نکنه. برو دیرت نشه. پوسترت یادت نره برداری!
-باشه. فعلا.
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
تعدادی از پیام های ارسال شده به حاج آقا حدادپور در خصوص مستند یکی مثل همه:👇
🔺🔻 برگزیده پیامهای شما عزیزان در خصوص داستان #یکی_مثل_همه👇
🔹سلام حاج آقا، طاعات شما قبول و زحماتتان ماجور، داستان یکی مثل همه، فوق العاده بود و نگاه مرا به طور کلی به دنیای دین و دینداران اطراف و خودم حتی😓عوض کرد اون قدری که نمیتونم براتون حدی توصیف کنم، ارتباط با افراد افراطی فرزندان ما را فرسنگ ها از دین و اعتقادات لطیف شان دور کرد، خود و اطرافیان را بر حق و آنها را بی درد و بی دین میپنداشیم تا آنجا که فاصله از زمین تا نا کجا آباد شد بین ما و فرزندانمان و چه دیر فهمیدم 😭😭اما در حال جبران هستم، دعا کنید پل های شکسته میانمان ترمیم بشود، خداوند جبار و هم توبه پذیر است.
امشب برایتان خیلی خیلی خیلی دعا کردم، خداوند شما را صالحات باقیات مادرتان قرار بدهد و توفیقات تان روزافزون 🤲🤲
این داستان فوق العاده هست، هر چند که نمی دانم آخرش به کجا ختم میشه ولی هر چی میشه تا اینجا با دل من کاری کرده که فقط خدا می دونه چه قدر حالم خوب شده بعد از کلی خجالت از نگاه افراطی به دین البته 😔 انگار در هر کلمه از جملات داود و نرجس و زینب و آقای مهدوی و حاج خلج و ذاکر و... یک دنیای جدید از دین زیبای اسلام و معارف اهل بیت و عقب نگه داشتن عمدی انسانها از شناخت دین، در رفتار دو طرف موج میزنه، اجر شما با صاحب این شبها، نمی دونم با چه زبانی از شما تشکر کنم، فقط بدانید از ته قلبم برای اولین بار امشب که لیلة القدر است برای توفیقات و سلامتی تو دعا کردم🙏🤲💐
🔹سلام حاج آقا!
خدا قوت!
ببخشید بعضی شبها مزاحم تون میشیم و نقطه نظرات مون رو راجع اون قسمت پخش شده داستان میگیم 🙏🙏
حاج آقا!
اعتراف میکنم که اصلا فکر نمیکردم شخصیت آقا داوود اینقدر سر و سنگین و موقر و مأخوذ به حیا باشه 👌
آفرین 👏
چه پسر قابل اعتماد و موجهی 👌
هر کی دیگه ای بود، با دیدن الهام ، پا میداد و ...
زینب خانم هم که دیگه نگو 👌👌👌
خانووم ، مودب ، موجه، ايشان هم مأخوذ به حيا...
اوایل داستان، احساس میکردم، دارم گم میکنم که کدوم شخصیت ها رو میخواهید برای مخاطب تون ،به عنوان الگو معرفی کنید( الهام و مامان ش) نه اینکه بگم شخصیتهای خوبی نیستن ،نه اصلا . اتفاقا خانم های خیلی خوبی هستن و ما تو فاميل مونم زیاد داریم. منظورم شخصیت تراز زن اسلامی هست که یک نویسنده ی طلبه ی کاردرست میخواد به زنان جامعه ش معرفی کنه به عنوان معیار ،منظورم هست.✅
الان فکر میکنم متوجه شدم که نه
زینب خانم و حاج خانم مهدوی و اینا بايد الگو باشند و البته آقا داوود( البته امیدوارم تا آخر داستان گاف نده یهو😁🙈)
خدا قوت🙏
🔹این روزها خاطرات گذشته با خوندن این داستان زنده شده و همش تو ذهنم رژه میره
وقتی که ۲۰ سالم بود اوج تلاش و استعداد و انگیزه بودم و داشتم پیشرفت میکردم امثال نرجس اوفتادن دنبالم و رژه رفتن روی فکر خانوادم و مسیر زندگیم عوض کردن نامحرم میبینه نامحرم صدات میشنوه نامحرم ساق دست روشنت رو داشت نگاه میکرد اگر بری دنبال استعدادت خدا و حضرت فاطمه راضی نیستن تو فلان میشی ..... الان بعد ۹ سال هنوز سردرگم و از این شاخه به اون شاخه پریدن و همش این سوال تو ذهنمه که باید بقیه عمرم رو چطور بگذرونم باید چیکار کنم و هنوزم نتونستم بهاش کنار بیام.به نظرم هر شخصی بدترین اتفاق تو جوونیش اینه که گرفتار امثال نرجس و افکارش بشه
توی شهرستان و محیط های کوچک تر امثال افرادی که تفکراتشون مثل این نرجس و گروهشه خیلی میدون داری میکنن و نظراتشون قالب میکنن
🔹انتظار هر چیزیو تو داستان داشتم غیر از آهنگ علی عظیمی!👍😂
تک تک شخصیتهایی که دارین میگین رو اطرافم میشناسم و اتفاقایی که میفته کاملا قابل لمسه 🍀 دمتون گرم
🔹این داستان یکی مثل همه برای من خواندنش تکرار دردناک خاطرات کودکی ونوجوانی ام است...
نرجس خانمها چنان با نسل ما کردند که بسیاری از دوستانم بریدند از دین و...بچه هایی که اهل احیا وقرآن و...بودند.
مال ما اسمش فاطمه بود که البته نام مستعارش رو گذاشته بودند فاطمه کلتی...
اگر بدانید چند جوان بدبخت تحجر امثالهم شدند؟
نسل سوخته اگر دهه ۶۰ است نسل ما دهه ۵۰ نسل جزغاله بود وهست...
اگر مدیریت وسیاست مرحوم مادر وخدا حفظ کند پدرم نبود خود منهم از دین و...همه چیز بریده بودم.
چقدر اشک ریخته باشم پای این داستان خوب است برادر؟؟؟
🔹سلام وقت شما بخیر . نمازه و روزه هاتون قبول درگاه حق باشه. راست اش من معمولاً رمان ها و داستان های خارجی را به داستان ها و رمان های ایرانی ترجیح می دهم. ولی رمان یکی مثل همه واقعا به دلم نشست. شما در این داستان خیلی خوب واقعیت های جامعه را به تصویر کشیدید.
متاسفانه امثال نرجس و ذاکر و محمودی و... تو جامعه ما کم نیستند. که توهم خود حق پنداری مطلق دارند . فکر می کنند خودشون فقط می فهمند. خودشون فقط درست اند . هرکسی که کمی طرز فکرش و عمل اش متفاوت باشه. ( مثل همین داوود) به خودشون خیلی راحت اجازه می دهند هر تهمتی که دل شون می خواد بهش بزنند.
مثل همین ذاکر و نرجس که به داوود انگ نفوذی بودن می زنند و میگن هدف اش اینه که می خواد قضیه آندلس پیاده سازی کنه و ...
شخصاً خیلی دلم می خواد یک موقعیتی پیش بیاد که حال این جور آدم ها را بگیرم.
ولی یه چیزی که خوبه این هست که شما به عنوان یک طلبه این مسائل را در قالب داستان مطرح کردید اگر من یا یک شخص عادی این مسائل را بیان کنه چه تهمت ها که بهش زده نشه.
البته من رمان های امنیتی شما را نخوندم ولی اون جایی که گفته بودید من فکر نمی کردم رمان غیر امنیتی یکی مثل همه این قدر محبوبیت کسب کنه. خب دلیل این که این قدر محبوبیت پیدا کرده این هست که شما حرف دل خیلی از مردم جامعه را زدید. البته این نظر شخصی منه.
یک خواهش دیگه که از شما دارم این هست که زیاد تر و زود تر پارت گذاری کنید
🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول درگاه حق انشاءلله🌸
بنده معلم هستم اهل شهر و استان اصفهان🏘
خواستم راجع به داستانی که داخل کانال دارید زحمت میکشید و به اشتراک میگذارید نکته ای رو عرض کنم.
جدا از اینکه نمیدونم آخر داستان قراره چه اتفاق هایی بیوفته و سنگ اندازی امثال ذاکر و نرجس و ... که واقعا داخل گروه ها و هیئت ها و مکان های فرهنگی تعدادشون هم کم نیستد و دافعه خیلی زیادی هم برای نسل نوجوان و کودکان دارند
بنده با اینکه فارغ التحصیل دانشگاه فرهنگیان هستم و تا حدودی با روش های جذب آشنا شدیم
اما خوندن این داستان به خود من خیلی کمک کرد تا با روش هایی که آقای داود دارن پیاده میکنن خیلی به من کمک کرده
روش کنترل تعداد زیادی بچه پرانرژی جوری که جذب شما بشن رو داخل مدرسه دارم پیاده میکنم.
نکات خیلی ریز تربیتی داره که کسایی که سر و کارشون با بچه هاش متوجه این قضایا میشن.
خواستم تشکر کنم چون چندتا از معضلات من معلم رو حل کرده.
واقعا خوندن این داستان رو به قشر فرهنگی نه تنها معلم بلکه کسایی که کار فرهنگی میکنند رو پیشنهاد میکنم و لازم میدونم هر آدم فرهنگی باید با یکسری روش ها و مدیریت ها آشنا بشه که خوشبختانه این داستان شما میتونه به انجام این کار کمک زیادی بکنه...
انشاءلله بعد از چاپ این کتاب حداقل خود من داخل محدوده اطرافم میتونم این فرهنگسازی و آگاه سازی از روش های جذب حداکثری رو توی مملکت امام زمان به لطف خدا انجام میدم.
#لطفا_برای_فرج_دعاکنید...
🔹بنده به عنوان کسی که از اولین کتاب هایی که نوشتید،مطالبتون رو دنبال میکنم و بارها دیدم که بعد از مدتی گفته هاتون به واقعیت پیوسته
مطمئنم که شما بی جهت حرفی رو نمیزنید.
در مورد موضوع داستان هم باید بگم که چون خودم طلبه هستم
کاملا این فضا رو درک کردم و به شدت حرف دل ما رو میزنید.
خدا به خودتون و قلمتون برکت بده.
یاعلی
🔹سلام
داستان یکی مثل همه، و البته شخصیت دیوید خیلی شبیه ماجرا و شخصیت داداشمه
تازه متوجه میشم چقدرررررر تو فشار و سختی بوده داداشم
خلاصه؛ دست مریزاد و خداقوت بشما آقای حدادپور
🔹سلام حاجی
چرا زودتر این داستان را ننوشتی؟
کاش زودتر این چیزها را میدونستم
🔹سلام حاج آقا طاعاتتون قبول ،یه سوال دارم خدمتتون و کاش اینو جواب بدین و تو ذهن من سالها رها نکنید 😅 اینکه اینهمه فکر خوب و ایده و خلاقیت از کجا میاد تو ذهن داوود ؟ چطور میشه یه آدمی با سن کم اینجوری باشه ؟ از چیه و چه کار کرده ؟ چطوری ما اینجوری باشیم ؟ چون طرف مقابل اونها یعنی نرجس و الهه و .... از این فکرا ندارن با اون همه تجربه ......
❤️🍃❤️
#همسرانه
🔴 اگر دائما فقط #جنبه_های_منفی همسرت را ببینی؛
❌گفتن دوستت دارم کاری را پیش نمی برد!!!
❗️ چون با این کار بدتر ارزش خود را پایین می آورید
❌و به راحتی او متوجه می شود حرف هایتان از ته دل نیست.
❤️🍃❤️
⭕️نکات مهمی که #دخترانمجرد #دربارهازدواج باید بدانند👇👇
مقایسه، همیشه کار را خراب میکند.
❗️ اگر دائم خواستگارها را با هم یا با سایر افرادی که اطرافتان هستند
و مورد تایید شما قرار گرفتهاند، مقایسه کنید
✔️مطمئنا نمیتوانید تصمیم درستی بگیرید.
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂این بزرگوار در راهپیمایی روز جهانی قدس 😂
گفتم الانه که خواهر و مادر اسرائیل رو بیاره جلو چشماش😁😂😂
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرافت اگر مرد بود.....