eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
43.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 🎥 قرار عاشقی با گل نرگس 🔹 مستندی از دیدار خانواده شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده با رهبر انقلاب 🔸 پدر شهید خانزاده در دیدار با رهبر انقلاب، دست‌نوشته‌ای را قرائت کرد که این شهید عزیز در آن به ملاقات خود با حضرت ولی‌عصر (عج) در شب یازدهم ماه مبارک رمضان اشاره کرده‌است.
شادی 18.mp3
10.23M
💫 بهشتیان در بهشت همیشه زنده و سرحال اند 💫 هر چه اراده کنند دارند و همیشه شاد و بدون غصه هستند. ۱۸
❤️🍃❤️ حکایت طنز😄 روزی مردی آمد خدمت پیامبر و عرض کرد یا رسول الله من زن میخوام. پیامبر رو کرد به زنهایی که پشت پرده بودند و فرمود کی دوست داره زن این مرد بشه؟ 💢یک زن گفت یا رسول الله من حاضرم زنش بشوم و یک باغ هم دارم میدهم بهش. 💢زن دوم گفت  یا رسول الله من زنش میشوم و یک اسب دارم اون را هم هدیه میدم بهش. 💢زن سوم گفت یا رسول الله من زنش میشوم و یک گاو دارم هدیه میدم بهش. پیامبر رو کرد به آن مرد و فرمود کدامش را میخواهی؟ مرد گفت یا رسول الله اگه اجازه دهید سوار اسب شوم، افسار گاو را بگیرم و برم توی باغم. 🤣😂  🌹🌹خداوکیلی مردا نمکین نیستند؟!!🙈🤪🙈🤪
Kasra Zahedi - Tobe Kardam.mp3
6.86M
🎵توبه کردم 🎧کسری زاهدی
42.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 📌 طنز فرزندآوری با لهجه اردکانی
          هر اتفاقی هم که بیفتد           حواسمان باشد           دو طناب           اصلی زندگی را رها نکنیم ...               🌸ایمان و امید🌸 💫
استیکر عاشقانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نان زنجبیلی هند کاملا تمیز و بهداشتی😅😋🙈🙈 https://eitaa.com/yasegharibardakan
فصل دوم رمان راز پیراهن با عنوان زن ، زندگی،آزادی 👇
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 به نام خدا رمان انلاین: زن، زندگی، آزادی قسمت: اول📜 سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیر لب فحشی داد و بی هدف از جا برخواست... چند دور طول اتاق را پیمود و زیر لب گفت: همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه... سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اونروزی افتاد که باباش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود، سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسسه میرفت و جز برترین های مؤسسه بود و سحر اینو مدیون استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست. درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال هم صحبت های خارجی میگشت که همون موقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با جولیا آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود و این هم صحبتی از هفته ای یک بار رسید به روزی یک بار... سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کور کورانه مذهبی که خانواده اش داشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود، اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما... اما.. سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد... مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟ سحر که تازه یادش افتاده بود با بچه ها قرار داره صداش را بالابرد و گفت: چرااا، باید برم مادرش در اتاق را باز کرد و گفت: مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم... میترسم تو هم مثل سعید تو جوونی... سحر که می دونست ادامه حرف مادرش به کجا می رسه اوفی کرد و گفت: مامان تورو خدا دست بردار، سعید دو سال پیش تو تصادف از دست رفت و بعد نزدیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد: گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما.... مامان از پشت، شانه های دختر را توی بغلش گرفت و گفت: سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمی دونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسسه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟ سحر اروم دست مادرش را از روی شانه اش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت: ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون را میکنیم... مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد.. ادامه دارد... 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿