⚽️⚽️سانس فوتسال مجمع⚽️⚽️
✅ ویژه خادمین هئیت (برادران و فرزندان)
🔷هر هفته چهارشنبه شب ها سالن فوتسال اداره کار واقع در خیابان سیدالشهدا ساعت 9 الی 10:30 شب
🔺از امشب دوباره برقرار هست....
🟣روابط عمومی مجمع عاشقان بقیع اردکان
@yasegharibardakan
رمان
زن زندگی آزادی
قسمت نهم:
دردی شدید در پای چپ سحر پیچید و چشمان پر از اشکش را باز کرد و وقتی خودش را ولو وسط، خیابان دید، لبخند تلخی زد و گفت: خدا را شکر، واقعا آزادی چیه، توی بند اون پسرا باشم یا اینجا وسط خیابون؟!
در همین حین صدای بوق ماشین های اطراف او را به خود آورد، دستش را به زمین چسپاند و می خواست بلند شود که درد پایش شدید تر شد و در همین حین ماشین پلیس جلوی پایش ترمز کرد و زنی که مشخص بود از نیروهای انتظامی است از ماشین پیاده شد، سحر با دیدن پلیس نفسش را در سینه حبس کرد و آرام زیر لب گفت: یا خدا از دست اون اوباش نجات پیدا کردم و حالا گیر پلیس افتادم.
خانم پلیس به طرف سحر آمد و همانطور که لبخند میزد، دستش را به طرف سحر دراز کرد و گفت: بزار کمکت کنم، انگار آسیب دیدی
سحر لبخندی زد و گفت: نه نه، ممنون... یه زمین خوردگی ساده است، الان میرم از اینجا...
خانم پلیس سری تکان داد و گفت: نه ما در خدمتیم، ظاهرتان هم نشون میده که توی این زمین خوردن ساده، روسری سرتون هم محو شده...
سحر که تازه یاد وضع پوشش افتاده بود دستی به روی سرش کشید و همانطور که می خواست وانمود کند تازه متوجه نبود روسریش شده، گفت: اوه راست میگین، راستش... راستش یکی از همین اراذل داخل خیابان دست انداخت و شال روی سرم را کشید و اصلا نفهمیدم کجا افتاد
خانم پلیس همانطور که کمک میکرد سحر حرکت کند گفت: اشکال نداره، پس برای طرح شکایت از اون اراذل با ما بیاین کلانتری..
سحر که احساس خطر می کرد گفت: نه، من شکایتی ندارم، آخه اون هر کی بوده رفته دیگه نیست که...
خانم پلیس با لحنی محکم تر گفت: سوار ماشین شو و لطفا مقاومت نکن..
سحر که واقعا راه دیگه ای پیش رویش نداشت، سوار ماشین شد و تازه اونجا متوجه شد که دو دختر بی حجاب دیگه هم سوار خودروی پلیس هستند.
سحر که از کارهای نابخردانه اش واقعا پشیمون بود، با خودش می گفت: الان اگر بابام بفهمه میکشتتم، خدایا رحم کن..
ادامه دارد..
📝 به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان
زن، زندگی، آزادی
قسمت دهم:
سحر سوار ماشین پلیس شد و ماشین حرکت کرد به طرف کلانتری..
رنگ او مثل دو دختر کناری اش، مانند گچ سفید شده بود و در ذهنش دنبال بهانه ای میگشت تا بتواند با توسل به آن از چنگ پلیس بگریزد، ذهنش آنقدر درگیر بود که اصلا نفهمید کی به کلانتری رسیدند.
جلوی درب کلانتری غلغله بود، یک لحظه به ذهن سحر رسید که از شلوغی استفاده کند و در حین ورود به کلانتری فلنگ را ببندد و از مهلکه بگریزد، با این فکر لبخندی کمرنگ روی لبانش نقش بست.
به محض پیاده شدن، سحر به آرامی خودش را به طرفی کشید که جمعیت بیشتر بود و در همین هنگام، صدای همان مأمور زن بلند شد، خانم کجا؟! در کلانتری از اونوره و با این حرف، سحر فهمید که فرار بی فرار
وارد کلانتری شدند و مستقیم به سمت اتاقی هدایت شدند.
داخل اتاق که بیشتر شبیه یک سالن بود، صندلی های زیادی چیده بودند که دختران و زنانی که پوششان شبیه به سحر بود، آنجا بودند.
سحر روی صندلی نشست، به نظر می رسید برای توبیخ شدن باید منتظر نوبت باشند.
چند مإمور زن هم در اطراف و جلوی درب به چشم میخورد و هیچ راه گریزی نبود.
زنها و دخترها یکی یکی جلو میرفتند و بعد از معرفی خود و دادن گوشی موبایل به ماموران به جایی دیگر راهنمایی میشدند.
دقایق به کندی می گذشت اما بالاخره نوبت سحر رسید.
از جا بلند شد و جلوی میز مأمور پیش رویش ایستاد و با لکنت گفت: ب... ب... بخدا منو اشتباهی گرفتین
مأمور پلیس که سرش روی برگه روی میز خم بود، سرش را بالا گرفت و نگاهی به موهای افشان و صورت آرایش کرده سحر انداخت و گفت: از ظاهرت پیداست که واقعا اشتباهی اینجا هستید...
سحر همزمان دست و سرش را تکان داد و گفت: به جان مادرم دو تا از این اغتشاشگرها منو به زور سوار ماشینشون کردند و داشتند میبردند، روسری هم همونا از سرم درآوردند، شانس اوردم ماشین پلیس رسید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میمود
مامور پلیس که انگار به حرفهای سحر شک کرده بود سری تکان داد که از بدشانسی سحر در همین هنگام ناگهان....
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
4416410335936.mp3
5.18M
با شنیدن این صوت متوجه دیکتاتور بودن رهبر ایران می شوید!!
👌فوق العاده...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این ماجرا افسانه نیست ،واقعیت است.....
#به_یاد_شهدا
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مرسدس بنز ، اینجوری ماشیناشو به مشتریاش تحویل میده 😢😳😳😳
البته خداروشکر این اتفاق تو ایران نمیوفته وگرنه ملت ، رسما باید لای یه مشت پلاستیک و کاور ، رانندگی میکردن. چون دلشون نمیاد اینارو بِکنن😅😂😂😁😁
آخ که چقدر یاد اون روزی افتادم که پرایدم رو تحویل میگرفتم، سه بار آیت الکرسی خوندم تا سالم از بالای تریلی پیادش کنن😁😂😁🙈🙈
https://eitaa.com/yasegharibardakan
namaaz.23_(2).mp3
4.92M
#نماز 23
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣نمازچقدر شيرينه...
وقتی ازش،برای ساختن آرامش ابدی مون استفاده ميکنیم.
👌وقتی میفهميم
داریم باهاش بزرگترمیشیم
وسیع تر میشیم؛ درست مثل خدا
#استاد شجاعی 🎤
🍃
🦋🍃https://eitaa.com/yasegharibardakan
لبخند
اگر ورق آهنی که در ساخت صندوق صدقات بکار برده میشه در ساخت بدنه پراید استفاده میشد ...
اینقدر تلفات نداشتیم😐😅
https://eitaa.com/yasegharibardakan
عارفانه
از روزِ من و بختِ من ای دوست، چه پُرسی؟
بی رویِ تو و مویِ تو «این» تیره شد، «آن» تار..
#قاآنی
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
https://eitaa.com/yasegharibardakan
┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
Meysam Ebrahimi - Gardanband (Guitar Version).mp3
7.61M
🎵گردنبند
🎧میثم ابراهیمی
تقدیم به همه جوونای گل و گلابی...😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🎥 سوال دختری از استاد رحیم پور: آقا شمایی که میگید به قانون حجاب احترام بذارید اگه یه روزی قانون عوض بشهو داشتن #حجاب خلاف قانون بشه، خود شما بهش احترام میذارید؟
رمان
زن زندگی آزادی
قسمت یازدهم:
ناگهان گوشی سحر زنگ خورد و سحر با شک و تردید دست داخل جیب مانتویش کرد و گوشی را بیرون آورد، چشمش به شماره روی گوشی خیره مانده بود که مأمور روبرویش، گوشی را از دست سحر گرفت و گفت: مگر جلو در گوشی هاتون را ندادین؟
سحر شانه ای بالا انداخت و با من و من گفت: از من نگرفتن...
مامور پلیس اول نگاهی سرسری به گوشی انداخت و ناگهان نگاهی عجیب به سحر انداخت و گفت: از خارج کشور هست... در همین حین ماموری دیگه به آنها نزدیک شد و بدون آنکه بداند چه بحثی بین آنها است نگاه تندی به سحر انداخت و گفت: عه موش معرکه گیر هم که به دام افتاد، با اون میدان داری که میکردی فکر کردم زرنگ تر از این حرفایی و رو به مامور پشت میز گفت: اینو یک راست ببرین بازداشتگاه، خودم شاهد هنرمایی هاش بودم...
سحر که به شانس بدش لعنت می گفت با لکنت گفت: ا... ا... اشتباه میکنید، منو چند تا اراذل دزدیدن چرا باور نمی کنید؟!
در همین حین مامور پشت میز بلند شد و گفت: ببینم همین اراذل نیستن که الان از خارج کشور باهات تماس گرفتن؟!
و سحر دوباره به بخت بدش لعنت گفت، آخه بعد از اینهمه انتظار، درست همین موقعی که گیر پلیس افتاده بود، جولیا هم میباست به او زنگ بزنه؟!
سحر خوب می دانست الان به هر کسی هم قسم بخورد، محال است که پلیس باور کند این زنگ خارج کشور هیچ ربطی به اغتشاش نداره...
سحر با خود فکر می کرد الان اینا فکر میکنن که سحر لیدر اغتشاشات هست که از خارج کشور دستور میگیره اما نمی دانستند...
سحر غرق در افکارش بود که دو تا مامور زن پلیس، انگار یک فرد جانی را گرفته باشند، دو طرف او را گرفتند و به سمت دیگری از کلانتری راهنمایی کردند.
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان
زن زندگی آزادی
قسمت دوازدهم:
سحر با ترس و بهت اطراف را نگاه می کرد، او را وارد اتاقی کردند که هیچ کس نبود، داخل اتاق شد و قبل از اینکه در را ببندند، با پایش مانع بسته شدن در شد و گفت: میشه بگین منو چرا اینجا آوردین؟ چرا مثل بقیه بازجویی نکردین؟ لااقل به خانواده ام خبر بدین...
یکی از مامورین پاکتی را به طرف سحر داد و گفت: این روسری را بپوش لااقل مامورین مرد که برا بازجویی میان، حرمت نگه دارین و مامور دیگر بی انکه جوابی به سوالات سحر بدهد در را بست و قبل از اینکه درب کامل بسته شود گفت: فعلا حرف نزن، برو یه گوشه بشین، عجب اعتماد به نفسی داری تو..
در اتاق بسته شد و صدای چرخش کلید نشان از زندانی شدن سحر میداد.
دخترک نگاهی به اتاق کرد، اتاقی که تقریبا شش متری بود و کف آن با موکت کرم رنگی که جای جایش لکه های سیاه رنگ به چشم می خورد، پوشیده شده بود و پنجره ای بسیار کوچک نزدیک سقف تعبیه شده بود که از آن نور کم جانی وارد اتاق میشد.
کمی جلو رفت و کلید برق را زد و لامپ صد وسط اتاق روشن شد..
سحر گوشه دیوار نشست و همانطور که آه کوتاهی می کشید به سقف خیره شد...
یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیاد؟ با خودش می گفت کاش امروز قلم پام میشکست و نمی آمدم راهپیمایی.... کاش لااقل مثل بچه آدم فقط ناظر بودم و جو گیر نمیشدم و میدان داری نمی کردم...
و کاش که جولیا همین امروز زنگ نمیزد... و با یاد آوری اون تماس، پشتش شروع به لرزیدن کرد... یعنی واقعا چه چیزی انتظارش را می کشید؟!
وااای اگر بابا بفهمه درجا سکته میکنه.... اگر بیاد و منو آزاد کنه، حتما یه زهر چشم درست حسابی ازم میگیره و شاید از همه چیز محروم بشم و مجبورم کنه با اولین خواستگار سر سفره عقد بنشینم، اونم تازه اگر خواستگاری وجود داشته باشه...
هزاران فکر به مغز سحر خطور کرده بود و دقایق به کندی می گذشت...
بعد از گذشت ساعتی، صدای چرخش کلید بلند شد، سحر که انگار در عالمی دیگر بود، مانند فنر از جاپرید و قبل از باز شدن درب، صاف سرجایش ایستاد.
در اتاق باز شد، مامور پلیس که خانم و ناآشنا بود، سرش را داخل اتاق کرد و گفت: دنبال من بیا...
سحر آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را به نشانه بله تکان داد و بی صدا به دنبال او راه افتاد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش
#جمعه_شبهای_پاک
◼ مراسم عزاداری سالروز تخریب
《 قبور مطهر ائمه بقیع 》
▫️ سخنران: حاج شیخ علی اسلامی
▫️ مداح: حاج محمد ابراهیمیان
✔اقامه نماز جماعت
✔قرائت زیارت عاشورا
✔آموزش فنون مداحی
✔سخنرانی و ذکر توسل
💠 یادبود مرحومه سلطان حیدرشیری و مرحومه زهرا شیخی
🔰 جمعه ۸ اردیبهشت ماه
|| همراه با اقامه نماز مغرب ||
🔰 مجمع عاشقان بقیع اردکان
@yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ذکر دفع مکر و حیله
چقدر غم انگیزه.mp3
2.34M
#زمینه_تخریب_بقیع
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
چقدر غم انگيزه بقيع تو اين شبا
نه گنبدي نه حتي يك صحن و سرا
چقدر جاي خالیِ زائر حس ميشه
پايينِ پاهاي امامِ مجتبىٰ
اگه اين اربعين تو رفتي كربلا
اگه كه گم شدي ميون زائرا
اگه دلت شكست يه گوشه گريه كن
بياد غربتِ امامِ مجتبىٰ
▪️آقام آقام آقام امام مجتبی
خرابه ي بقيع مثل شام بلاس
نداره سايِبون بي صحن و سراس
بياد دختري سه ساله افتادم
كه خيره به سره بابا رو نيزه هاس
بابا خبر داري ميخنديدن به ما
خبر داري كه عمه رو زدن بابا
تو اون شبيكه تو بيابون افتادم
فقط صدا زدم عموجونم بيا
▪️آقام آقام آقام امام مجتبی
شباي جمعه مادري با قد خم
با اشك چشم مياد آروم آروم حرم
رو دست ميگيره اصغرِ شش ماهه رو
با گريه هِي ميگه عليِِه اصغرم
مادر بميره تشنه رفتي اصغرم
نگفتي كه دق مرگ ميشم من مادرم
پاشو كه شير بدم بهت بازم علي
لالا لالا لالا عليه پرپرم
▪️آقام آقام آقام امام مجتبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اثار و برکات فوق العاده توجه به نماز
─
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍وقتی کسی ازت کمک میخواد به این فکر کن اول از خدا خواسته و خدا آدرس تو رو بهش داده☘