گناه شناسی 3.mp3
9.6M
📗هر چی دعا میکنم خدا نمیشنوه!!
#مجموعه_صوتی_گناه_شناسی ۳
🍏 جواب بسیار دقیق رسول خدا ص
🌿خدا فقط اعمال رو از این
آدما قبول ميکنه س توجه کن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس خوب زندگی....
نسل هتلنشین!
🔻چهل سال پیش، دخترهای خانه صبح ها زود بیدار می شدند تا قبل از مدرسه رفتن، همه جای خانه را رفت و روب کرده باشند و بعد راهی مدرسه می شدند.
ودراوقات دیگر باخیاطی وگلدوزی وقالی بافی و... کمک مادر بودند تا قسمتی از بار خانواده رابه دوش داشته باشند!
🔻پسرها بايد يا صبح زود يا عصر، نان و مايحتاج خانه را خريد مي كردند و كارهای مردانه را در كمك پدر خود انجام ميدادند و تابستانها برای ارتقای نسبی وضعیت اقتصاد خانواده وکمک به پدر دراصناف مختلف شاگردی ویا فروشندگی میکردند!!!
🔻حالا با نسلی روبرو هستیم که صبح که بیدار می شوند، از هتل خانه شان خارج می شوند.
چون که والدینشان به عنوان مستخدمین "هتل خانه " همه جا را رفت وروب خواهند کرد و با يك تلفن همه چيز درب خانه مهياست.
🔻نسلی که در برابر اتاقی که در آن می خوابد و خانه ای که در آن زندگی می کند و ظرفی که در آن غذا می خورد احساس مسئولیت ندارد؛ آیا در برابر سرزمینی که از آب وخاک آن بهره مند است حس مسئولیت خواهد داشت ؟
🔻برای این نسل، سرزمین هم چون هتلی است که می توان خورد و خوابید و ریخت و پاشید ؛ از مواهب طبیعی آن بهره مند شد و بعد اگر باب میل نبود آن را ترک کرد.
سرزمین هم، مثل خانه، برای این نسل، هتل است. با این تفاوت که متأسفانه مستخدم سرجهاز ندارد و همه فقط برای خوردن و خوابیدن و بردن آمده اند !
🔻این نسل را چه کسی وچه کسانی چنین تربیت کرده اند؟
کی بود کی بود،
اتفاقاً این دفعه،
من بودم،
تو بودی،
ما بودیم !!!
و...همه بودند.!!!
🔻کمی به خود بیاییم و تکانی به خودمان
و این نسل هتل نشین بدهیم ؛
گرچه به نظر من نسلی که این بچه ها رو تربیت کرد، فکر می کرد چون خودش سختی کشیده باید هرجور امکاناتی رو برای بچه اش فراهم کنه !
و این موضوع از تهیه سیسمونی برای کودک به دنیا نیومده شروع میشه و متاسفانه ادامه پیدا میکنه تا جهاز ومهریه آنچنانی وجشن عروسی که پولش به قیمت وام وقرض کردن پدرکمر خمیده شده تمام می شود !
تاجاییکه شأن والای مادر و پدری خودش رو در حد یک مستخدم برای اربابش پایین بیاره مبادا که آبی در دل فرزندش تکون بخوره !
اما غافل شد از اینکه هر باغچه و مزرعه ای با آب زیادی فاسد میشه و به لجنزار تبدیل خواهد شد.
🔻گاهی باغبان به گیاهش بی آبی رو تحمیل میکنه چون میدونه اون گیاه نیاز داره چند روز بستر خشکی داشته باشه تا بتونه ریشه هاش رو توی خاک رشدبده و به حیاتش ادامه بده .
🔻 امیدوارم همه ی ما مادرها و پدرها بتونیم به این درک برسیم که امکانات هتلی ایجاد کردن برای فرزندانمون افتخار نیست ، مسئولیت پذیر کردن و قدردان بار آوردن فرزندانمون افتخار است."
https://eitaa.com/yasegharibardakan
4_6001415565715968291.mp3
11.23M
🔰 #مصیبت_راتبه🔰
🌴صلی الله علیک یا جعفر بن محمد(ع) 🌴
🏴 #امام_صادق_ع_شهادت
محقق و راوی: حجتالاسلام #محسن_حنیفی
عزیزان مداح و سخنران میتونن این شبها از این روضه مستند امام صادق ع استفاده کنند.
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکی من خمینی رو دوست داره ببینه من نسبت به آقای خامنهای چطور رفتار میکنم
چگونه عبادات کنیم 13.mp3
10.17M
✨#چگونه_عبادت_کنم؟ ۱۳ 🤲
هرگاه مشکلات، به شما حمله کردند؛
یادتان نرود؛ موقع پروازتان رسیده...
اگر میخواهید در میان مشکلات، اوج بگیرید و پرواز کنید؛
نگذارید مشکلات زمینگیرتان کنند و عبادات تان را از شما بگیرند؛
بلکه غذاهای روحتان را مستمر مصرف کنید
تا قدرت پرواز را از دست ندهید،
آنگاه؛ شما برنده میدان مصائبید؛ شبیه زینب سلامالله علیها.
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃
رمان
زن، زندگی ،آزادی
قسمت سی و پنجم:
وارد کابین شدند و دوباره در عالم سکوت فرو رفتند،سحر و الی هر کدوم سر جای خودشون قرار گرفتند و انگار حکم شده بود که باید بخوابند و سکوت کابین به هم نخورد.
دریا آرام و گاهی در تلاطم بود ،البته سرنشینان آن اندکی از تلاطم دریا آگاه میشدند و پنجره کوچکی که بالای درب کابین تعبیه شده بود، نشان میداد روز است.
بالاخره بعد از ساعتها این پهلو و آن پهلو شدن گویا کشتی لنگر گرفت، همان ملوانی را که روی عرشه دیده بودند تقه ای به درب کابین زد.
الی در یک چشم بهم زدن خودش را پایین انداخت و درب را باز کرد
مرد سرش را جلوتر آورد و گفت: به مقصد رسیدیم اما تا به شما خبر ندادم ، حق ترک کابین را ندارید.
الی سری تکان داد و درب را بست.
دخترها که فهمیده بودند سفر دریایی تمام شده مشغول پوشیدن لباس هایشان بودن ، نازگل و سارینا از لحاظ پوشش راحت بودند اما الی و سحر ،طوری رفتار می کردند که مشخص بود رگه هایی از مذهب در وجودشون نهفته است..و الی نسبت به سحر راحت تر و در پوشش آزادتر بود.
دقایق به سختی میگذشت ، بالاخره بعد از مدتی درب را زدندو پشت سرش باز شد و ملوان کشتی با صدای بلند گفت: دختران زیبا موقع خروج رسیده..
دخترها یکی یکی از کابین خارج شدند و هر کدام چمدان و کوله خود را برداشتند و کاملا مشخص بود بار الی از همه سنگین تر است ،انگار قصد داشت سالهای سال در خارج کشور بماند.
غروب خورشید بود و روی عرشه کشتی کسی جز چهار دختر و چند ملوان نبود
با اشاره مرد پیش رو ،دخترها به راه افتادند،
مرد همانطور که راه خروج را نشان میداد گفت: یه بنز سیاه رنگ سمت راست کشتی کمی دور تر از بقیه ی ماشین ها با راننده کنارش که لباس قرمز رنگ پوشیده ، خواهی دید،ایشون به دنبال شما آمدند.
سحر قلبش مانند گنجشکی کوچک میزد و حس ترسی شدید تمام وجودش را فرا گرفته بود...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
رمان
زن ، زندگی، آزادی
قسمت سی و ششم:
الی که انگار می دانست در وجود این دختر چه میگذرد، با دست آزادش دست سرد سحر را در دست گرفت و زیر لب گفت: حیف که الان غروبه و اینجا هم خلوته وگرنه هر کی منو تو را میدید میگفت چه دل و روده ای بهم میدن...
لبخند کمرنگی روی لبهای سحر نشست وگفت: راستی چرا اینجا خلوته؟
الی شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم اما احتمالا بار این کشتی قاچاق بوده ، مثل ما..پس لازمه که یک جای پرت و غیر رسمی قرار تبادل بزارن و با این حرف بلند زد زیر خنده به طوریکه نازگل و سارینا هم خندشون گرفت و گفتن چه خبره؟
الی خنده دیگه ای کرد و گفت هیچی تبادل.....
نزدیک بنز سیاه رنگ شدند، راننده کمی جلو آمد و همانطور که با احترام ساک های دخترها را میگرفت تا داخل جعبه بگذارد با لهجهٔ شکسته فارسی گفت: سلام خانم ها، لطفا هر کدومتون گوشی موبایل دارین، خاموش کنید به من تحویل بدین..
سحر که هنوز اثراتی از دلشوره قبلیش باقی مانده بود ، دوباره دلش هرری پایین ریخت...آخه...آخه...کلی عکس خانوادگی داشت که گذاشته بود برای روزهای غربتش تا در دیار غریب نگاشون کنه...پس نگاهی به الی کرد که داشت گوشیش را خاموش می کرد و گفت: چکار کنیم الی؟!
الی سری تکان داد و گفت: راست کارشون همینه، نگران نشو، اگر گوشی را نمی گرفتن باید تعجب می کردی...
احتمالا به محض رسیدن به یه مکان مشخص،تمام وسائلمون هم بازرسی میکنن...
سحر آهی کشید و گفت: بازرسی؟! آخه برای چی؟!
در همین حین سارینا و نازگل گوشی هاشون را به طرف اون راننده که خودش را عثمان معرفی کرد دادند و گفتند: اینا را دوباره بهمون برمیگردونین؟
راننده شانه ای بالا انداخت و گفت: احتمالا برمی گردونن، فعلا به من گفتن که ازتون بگیرمشون.
سحر و الی هم گوشی هاشون را دادند و سوار ماشین شدند.
الی جلو نشست و سحر و نازگل و سارینا هم عقب نشستن .
و سفری دیگه شروع شد،به کجا؟! نمی دونستند. تا کی؟ اینم نمی دونستند...
ادامه دارد...
📝به قلم : ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿