eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان زن ، زندگی ،آزادی قسمت هفتاد و نهم: راننده هر کار کرد ماشین روشن نشد، به ناچار همه مان پیاده شدیم تا ماشین را هل بدیم،البته ما دو تا زن از هل دادن معاف بودیم راننده پشت فرمان مدام استارت میزد و دو مرد هم همزمان ماشین را هل میدادند. جولیا که با چشمان شیطانی اش به آنها خیره شده بود به طوریکه ادم فکر می کرد این تکان نخوردن ماشین از قدرت نگاه جولیا بود. جولیا قهقه ای زد و گفت: خودتون را خسته نکنید این ماشین حرکت نمیکنه،تا این حرف از دهانش خارج شد، همون مردی که کنار ما نشسته بود به طرفش آمد و همانطور که ما را به سمت جاده باریک سمت راستمان هدایت می کرد، شمرده شمرده گفت: روشن نشد،نشد..باید به عرضتون برسانم ما نزدیک مقصد هستیم ای ابلیس... جولیا بالاجبار شروع به حرکت کرد و من هم در کنارش و آن مرد هم پشت سر ما، گویا راننده و آن یکی مرد همانجا کنار ماشین ماندند. جولیا همانطور که آهسته قدم برمی داشت و انگار منتظر معجزه ای بود که نجات پیدا کند گفت: من از این مخمصه نجات پیدا می کنم اما قبلش باید بدونم تو کی هستی و این نیروهایی که حمایتت میکنند چه کسانی هستند.. خنده ام گرفت آخه منم یه اسیر بودم مثل جولیا و شک نداشتم این افراد ربطی به من ندارند چون من خوب می دانستم به جایی وصل نیستم و حدس میزدم این کارها از طرف گروهی که با انجمن جولیا به نوعی رقیب هستند می باشد و جولیا فکر می کند به من ربط دارد. یک لحظه وسوسه شدم کمی دق دلی ام را خالی کنم و جولیا را بترسانم ، پس آرام گفتم: توی بد تله ای گیر افتادی، اسم سازمان اطلاعات ایران را شنیدی؟ من یکی از مامورین مخفی آنها هستم.. جولیا که انگار برق چند فاز بهش وصل شده بود ، مشتش را گره کرد و‌زیر لب گفت: لعنتی و من خنده ام گرفته بود از اینهمه بلاهت...چرا که جولیا هم میدید هیچ حرفی مبنی بر رفاقت و‌همکاری بین من و آن مردهایی که ما را اسیر کرده بودند رد و بدل نشد ، حالا چطوری حرف منو قبول کرد؟ نمیدانم ! ان مرد درست می گفت و بعد از چند دقیقه پیاده روی به خانه ای رسیدیم که مثل بقیهٔ ساختمان های اطراف با سقف شیروانی و دیوار هایی به رنگ چوب که انگار در زمین چمن بزرگی بنا شده بود،جلویمان خود نمایی می کرد. با اشاره مرد جلوی در خانه ایستادیم. جولیا که انگار از حمایت نیروهای شیطانی دست شسته بود،دیگر وردی زیر لب نمی خواند. ان مرد کلید را داخل قفل در چرخاند و در باز شد و من باز وارد خانه ناشناختهٔ دیگری شدم. ادامه دارد.. 📝به قلم : ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد: انگار کسی داخل خانه نبود، خانه ای ساکت و تاریک، به محض ورود، آن آقا برق را روشن کرد و جلوی چشمم خانه ای کوچک با مبلمانی ساده به رنگ آبی نفتی نمودار شد. هالی که کف آن با سرامیک های سفید و دیوارهایش هم سفید بود و انتهای هال آشپزخانه بود و طرف راست و ورودی آشپزخانه راهرویی کوچک که دو در روبه روی هم نمایان بود. همانطور که خیره به جلویم بودم با صدای مرد که با زبان انگلیسی صحبت می کرد به خود آمدم: خانم بفرمایید بنشینید. نه خصومتی در کلامش بود و نه تحکمی، برعکس بقیه افرادی که باهاشون برخورد داشتم، بسیار با احترام برخورد کرد. بله ای گفتم و روی نزدیک ترین مبل نشستم. به پشتی مبل تکیه دادم، با ریختن موهای جلوی سرم روی گونه ام، تازه متوجه شدم که یادم رفته بود روسری ندارم، احساس شرم می کردم و این احساس و سرمای هوا باعث شد با دو دست خودم را بغل کنم و درهم بکشم. جولیا همانطور که زیر لب چیزی میگفت روی مبل کنارم نشست و رو به آن مرد که روبه روی مانشسته بود کرد و گفت: این مسخره بازیها چی هست؟ من از شما شکایت می کنم، به چه حقی ما را گروگان گرفتین و اینجا آوردین؟! اصلا شما کی هستین؟ مرد که انگار چیزی نمی‌شنود مشغول کار با گوشی اش شد. جولیا که از آن مرد ناامید شده بود با نگاه خصمانه اش به من خیره شد و گفت: ای دخترهٔ نکبت! هرچه هست زیر سر توست. وقتی که این حرف را زد، به خاطر عصبانیتی که در صدایش موج میزد ، من غرق شادی بودم، دلم می خواست از خشم بمیرد. برایم مهم نبود در چنگ چه کسانی اسیر شده ام، چون در هر حال اسیر بودم، چه در دست جولیا و چه این ناشناس ها، الان مهم این بود که جولیا عذاب می کشد. چند دقیقه گذشت، انگار پیامکی برای مرد آمد، به سرعت از جا بلند شد و گفت: باید بریم، پاشین.. من و جولیا از روی مبل بلند شدیم که مرد به جولیا اشاره کرد و‌گفت: فقط شما همراه من می آیید. جولیا که احساس خطر می کرد، به سرعت دست مرا قاپید و گفت: یا ما دوتا با هم میریم یا من تنهایی جایی نمی آیم. انگار وجود من یک نوع برگ برنده بود براش.. آن مرد بدون تعلل اسلحه کمری اش را از زیر لباسش بیرون آورد و با نهیب محکمی گفت: خفه شو و حرکت کن.. جولیا به ناچار راه افتاد ، اما تا آخرین لحظه و آخرین قدمی که برمی داشت و از من دور میشد، نفرت را در چشمانش میدیدم، انگار با نگاهش برایم خط و نشان می کشید. جولیا و آن مرد از در بیرون رفتند، اما در ساختمان نیمه باز مانده بود. من هم بلا تکلیف، نمی دانستم چه کنم..‌یعنی چه؟؟ می خواستم به سمت در بروم و ببینم چه خبر است که صدای قدم هایی که به ساختمان نزدیک می‌شد ، نشان از آمدن کسی داشت، پس مثل مجسمه ای سنگی سر جای خودم ایستادم. در کاملا باز شد و... خدای من!! باورم نمیشد.. این....این.. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
😂 پسره میره خواستگاری بابای دختره میگه : دخترم صد بشکه بنزینه😁 بابای پسره میگه : پسرم پاشو بریم یه گازسوز پیدا کنیم😂 ‌ 😂😂😍 🌷🌹🌷🌹🌹🌹 🌷🌹 👇 ✍️...این روزها متأسفانه مد شده هرگاه صحبت از خواستگاری و پیش میاد 👨🧕پدر و مادرها خصوصا والدین دختر میگن: «فرزندمون میخواد درس بخونه» ‼️این حرف مخالف اسلام و وحتی مخالف میل و خواسته درونی فرزندان تان است. میدونید که هر لطمه ای به اینها بخورد دودش در چشم خودتون هم می رود‼️ 😓متوجه باشید معمولا فرزندان تان، (خصوصا دختران) می کشن که صریحا بگن «همسر میخوام»🥺 حتی ممکنه از روی جواب منفی هم بدن .💔😔 ✍... پس با بهانه گیری، جلوی پای آنها سنگ اندازی نکنید❌ و آنها را فدای خواسته های خودتون مثل رسیدن به درجات علمی بالا و برگزاری مراسم های تشریفاتی، نکنید.🙏 ❌ فکر کنم حرف دل خیلی ها رو زدم😁🤩 ـــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی داود با عصبانیت پرید جلوی هاجر و انگشتها و کف دست راستش را محکم گذاشت روی گردن هاجر و او را خواباند روی زمین!! همین طور که هاجر وحشت کرده بود، داود با بغض و فشاری که در دستش جمع کرده بود گفت: «به خدا کاری میکنم که همین جا بمیری. بگو! با دکترش حرف زدی؟» هاجر به زحمت زیاد، زیر دست و پنجه داود سرش را بالا برد یعنی نه! داود پرسید: «منصور لعنتی چشه؟» هاجر که زیر دست و پای داود گرفتار شده بود، ابتدا حرف نمیزد و نگاهش به آسمان بود. اما دید داود واقعا قصد کرده او را خفه کند. دیگر حتی آب دهانش را نمیتوانست قورت بدهد. با دستانش شروع کرد تند تند داود را زد و میخواست به هر ترتیبی شده، خودش را از زیر دست داود نجات بدهد اما نمیتوانست. لحظات سختی بود. داود جلوی چشمش را خون گرفته بود. بایدبه یک جواب میرسد. باید این کلاف پر پیچ را تا حدودی برای خودش باز میکرد. در حالی که دندان‌هایش را محکم به هم فشار میداد و مدام از هاجر چک میخورد، دستش را محکمتر روی گلوی هاجر فشار داد و با داد پرسید: «گفتم منصور چه مرگشه؟» هاجر که دیگر داشت خفه میشد، به زور لبانش را تکان داد و گفت: «ایدز!» تا این کلمه را گفت، داود دست و پا و کل بدنش سست شد! تا دستانش سست شد، هاجر دست داود را پس زد و داود کنار نشست و هاجر شروع به سرفه کردن کرد. داود همین طور که خشکش زده بود به هاجر گفت: «تو میدونی که ایدز داره اما با دکترش حرف نزدی؟ اصلا وایسا ببینم... خب اگر اینجور باشه که تو هم...» هاجر که سرفه هایش کمتر شده بود رو به داود کرد و با وحشت گفت: «نه... من چیزیم نیست... فقط منصور مریضه... به قرآن فقط منصور مریضه!» داود با عصبانیت گفت: «از کجا فهمیدی که منصور مریضه؟» هاجر گفت: «وقتی که افتاد بیمارستان، همون روز که منم حالم بد شد...» داود فورا پرسید: «کدوم بیمارستان؟» داود به فکر فرو رفت. اما باید با بچه ها بازی میکرد و حال بدش را به بچه ها منتقل نمیکرد. رو طرف هاجر گفت: «پاشو خودتو جمع و جور کن. فردا میرم پرس و جو میکنم. نباید نیلو و سجاد اینطوری ببیننت. هاجر یه سوال ازت بپرسم حضرت عباسی درست جوابمو میدی؟» هاجر همین طور که داشت خودش را جمع میکرد به داود زل زد. داود پرسید: «هاجر! تو چرا اینقدر بدبختی؟! چرا اینقدر تو سری خوار شدی؟ تو چرا از خودت دفاع نمیکنی؟ چرا به این روز افتادی؟ نه جواب درستی بهم میدی که چرا اینقدر بدهکاری! نه میگی این همه پول چیکارش کردی! نه میتونی ارتباط خوبی با طفل معصومات بگیری! چرا هاجر؟ چی شد؟» هاجر آهی کشید و همان طور که نشسته بود گفت: «دلسوز نداشتم. کسی نبود یادم بده!» داود گفت: «تو وقتی مجرد بودی، خیلی اهل درس و این چیزا نبودی. عشقت شده بود عکس و پوستر بازیگرا و فوتبالیست ها. وقتی هم که ازدواج کردی، هیچ تلاشی برای ادامه تحصیلت نکردی. فورا هم که بچه دار شدی. حالا میگیم همه مرده بودند و کسی دلسوز تو نبود. خودت چی؟ خودتم نمیتونستی یه تکونی به خودت بدی؟» هاجر گفت: «حالا این حرفا دردی دوا میکنه؟» داود جواب داد: «میخوام دخترت مثل خودت نشه! میخوام سجاد مثل خودت نشه! میخوام...» اینجا که رسید بغضش گرفت. چند لحظه بعد گفت: «هاجر تو به طلبکارات سند و مدرکی دادی؟» @Mohamadrezahadadpour هاجر با غصه و ناراحتی گفت: «به بعضیاشون آره. چاره ای نداشتم. باید اجاره خونه درمیاوردم. باید پول دوا و درمونِ منصور میدادم. خورد و خوراک خودم و بچه هام بود. دیگه باید چیکار میکردم!» داود دستی به نشانه بدبخت شدیم به سرش کشید و گفت: «وای هاجر! اگه حدسم درست باشه و نتونیم یه جوری این همه طلبکار رو راضی کنیم، دنیا رو سرمون خراب میشه.» هاجر بلند شد و جلوی داود ایستاد و گفت: «داود باید یه چیزی بهت بگم!» داود که قندش افتاده بود، نشست لبه تخت. هاجر نشست کنارش. هاجر دستش را روی شانه داود گذاشت و در حالی که چشمش از فشار عصبی قرمز و پر از اشک شده بود گفت: «داود من فکر نمیکنم طلبکارام از من بگذرن. همه کاغذها را من امضا کردم و گردن گرفتم که پرداخت کنم.» ادامه👇
داود که واقعا حالش بد بود گفت: «چی میخوای بگی!» هاجر یک سوال خطرناک و نگران کننده از داود پرسید: «داداش! تو حواست به بچه هام هست؟» داود از این حرف هاجر خیلی ترسید. سرش را بلند کرد و به چشمان هاجر زل زد. فردا صبح شد. داود جلوی بخش پذیرش بیمارستان ایستاده بود و با صادق حرف میزد. -مطمئنی که قبلا اومده اینجا؟ -آره. ظاهرا همین جا بهش گفتن که ایدز داره. -نسبتی باهاش داری؟ -حالا ولش کن. بعدا بهت میگم. فقط اگه بتونی آمارشو دربیاری، ممنون میشم. -ببین داود! یکی از استادامون هست که دستش میرسه و میتونه آمارشو دربیاره. ولی اگه خیلی مهمه، بگو تا بهش بگم. اگه مهم نیست، نَرَم دنیالش. -اینقدر مهمه که پای مرگ و زندگی... پای مرگ و زندگی... چطور بگم؟ بین خودمون باشه. پای مرگ و زندگی خواهرم وسطه. -اوه اوه. خیلی خب داداش. باشه. به من تا فردا مهلت بده. ببینم چیکار میتونم بکنم. -دستت درد نکنه. راستی... یه چیز دیگه! -بگو! -صادق! تو همیشه الگوی من تو درس خوندن بودی. دو تا سوال میخواستم ازت بپرسم. -تو هم تنها کسی بودی که تو پایگاه، تا منو میدید از روش درس خوندن و اشکالات درسیش می‌پرسید. -صادق! من فقط یکبار زبان انگلیسی که میخونم یاد میگیرم. دایره لغاتم بد نیست. در حد همین کتابای خودمونه. شرایط کلاس زبان رفتن هم ندارم. چیکار کنم؟ -نمیدونم خبر داری یا نه؟ من زبانم تو کنکور 99 درصد زدم. -ای ول! خب چیکار کردی که اینطوری شد؟ @Mohamadrezahadadpour -من هیچ کلاسی نرفتم. فقط دایره لغاتمو بردم بالا. در چند سال، حدود 3000 لغت حفظ کردم. بعدش نشستم دو تا کتاب 200 صفحه ای ترجمه کردم. شبایی که میومدم پایگاه و مسئول شب بودم و از ساعت یک و دو شب، خلوت میشد و با یکی دیگه از بچه ها تنها بودیم، من نشستم و اون دو تا کتابو ترجمه کردم. -خب کار راحتی نیست. تو از کی شروع کردی؟ -من از اول دبیرستان شروع کردم. 500 لغت با ترجمه فارسی حفظ کردم. بعلاوه لغاتی که تو کتاب درسیمون بود. بعدش نشستم از دیکشنری آکسفورد که انگلیسی به انگلیسی هست، کار کردم. باعث شد ترجمه لغات را بدون مراجعه به فارسی یاد بگیرم. یهو دیدم پرواز کردم. بعد از یکی دو سال یهو دیدم متن های انگلیسی غیر درسیمون خیلی هم سخت نیست و میشه راحت فهمید. ادامه👇
-خب گرامر چیکار کردی؟ -گرامر انگلیسی که کاری نداره. از عربی و زبون خودمون خیلی راحتتره. اغلب قواعد انگلیسی رو میشه در سه ماه، شایدم کمتر یاد گرفت. ولی دایره لغات و ترجمه دو تا کتاب، باعث شد خیلی راه بیفتم. البته اینم بگما؛ این روش من بود. شاید خیلیا قبول نداشته باشند. یا روش های بهتر ارائه بدن. ولی من اینجوری اومدم بالا. -خیلی عالیه. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. سوال دومم بپرسم؟ وقت داری؟ -بپرس! از سوالای تو خوشم میاد. -ممنون. میگم فکرم درگیر پایگاه شده. چیکار کنم؟ اوضاش خوب نیست. چیزایی که آسیدهاشم کاشته بود، داره نابود میشه. -منم ناراحتم. تنها چیزی که به ذهنم میاد اینه که بریم با سمیعی حرف بزنیم. باهاش اتمام حجت کنیم. که البته فکر نکنم فایده ای داشته باشه. چون راهنمایی و اول دبیرستان همکلاسی خودم بوده. مشناسمش. اون رفت ریاضی و من رفتم تجربی. ذهنش با اعداد و ارقامه. نه این که همه بچه های ریاضی اینجوری باشنا. این اینطوریه. همه چیزو با چرتکه میخواد حل کنه. میگیم کار فرهنگی کن! میگه پول داریم؟ میگیم چیکار کردیم تا حالا؟ میشینه یک ساعت آمار و ارقام تحویلت میده. اینجوریه. این مدل آدما نباید در راس کار باشن. چون همه چیزو عدد و ریال و رقم میبینن. -خب حالا تکلیف من چیه به نظرت؟ خودم کم مشکل دارم. اینم رو مُخمه! -بشین درستو بخون! به خانوادت برس! امسال و سال دیگه باید یه جای خوب قبول بشی. الان به نظرم تکلیفت اینه. الان اگه بری جلو و بخوای جلوی اینا وایسی، میشی وصله نچسب! میگن فلانیا نذاشتن کار کنیم. تو برو خودتو قوی کن! بعدا میشه هزار تا کار اثرگذار کرد. اگه دعوتت کرد و بهت مسئولیت داد و یا ازت مشورت خواست، کوتاهی نکن. که البته بعیده اصلا سراغ یکی مثل من و تو بیان! -آره. خدا رحم کنه. دستت درد نکنه. خیلی مزاحم شدم. -نه. مراحمی. بازم خواستی بیا پیشم. اون مسئله هم چشم. بررسی میکنم و خبرشو بهت میدم. قرار شد تا فردا به داود خبر بدهد. خداحافظی کردند و داود رفت. داود از در بیمارستان بیرون آمد. با این که با حرف زدن با امثال صادق همیشه حالش عالی میشد، اما آن لحظه حالش بد بود. چون دیگر خجالت میکشید به هاجر نگاه کند و به خانه هاجر برگردد. یک ساعت قدم زد و سپس به مسجد نزدیک خانه هاجر رفت و بعد از مدت ها در نمازجماعت شرکت کرد. چون تمام فکرش پیش نیلوفر و سجاد بود و در واقع، بیشتر از همه نگران خودِ هاجر بود، قبل از آن که سلام نماز جماعت را بدهند، زودتر نمازش را تمام کرد و کفشش را پوشید و از مسجد خارج شد. رفت و رفت تا به منزل هاجر رسید. در زد. صدای نیلو و سجاد را در حیاط میشنید. حتی شنید که نیلو گفت: «آخ جون! دایی اومد.» اما فورا صدای نیلو قطع شد و صدای بستن درِ اتاق شنیده شد. داود دوباره زنگ زد. متوجه شد که هاجر اجازه نداده نیلوفر در را برای داود باز کند. داود صدای گریه بچه ها را شنید. دلشان میخواست در را باز کنند و دوباره دایی را بینند و قصه گلی خانم و گل آقا و ... اما... متاسفانه هاجر اجازه نداد و داود پشت در ماند!! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
✍امام سجاد(علیه‌السّلام) فرمودند : ✨هر کس خوش دارد که خداوند عمرش را طولانی و روزی‌اش را فراوان کند، صله‌ی رحم کند. 📗حیاة الامام زین العابدین ، ص‌۳۳۹
طبیبانه مصرف افراطی آویشن در بعضی افراد ايجاد حساسيت ياخارش كرده، صفرا را افزايش و منجر به تلخی دهان می شود، حرارت بدن را بالا برده و موجب خشكی مخاطات و كم شدن خواب مخصوصا در فصول گرم می شود.
👌 "فوق العاده زیباست" دنیا ... به " شایستگی هایت " پاسخ میدهد نه به "آرزوهایت" پس شایسته ی آرزوهایت باش. چه بسیار انسانها دیدم تنشان" لباس "نبود ! و چه بسیار لباسها دیدم که درونش" انسانی" نبود! به هر کس" نیکی "کنی او را" ساخته ای" و به هر کس" بدی "کنی به او "باخته ای" پس بیا بسازیم و نبازیم... https://eitaa.com/yasegharibardakan
🌸🍃 با جوش شیرین بوی بد کفش ها را از بین ببرید 👌👠 حداقل یک قاشق غذاخوری جوش شیرین داخل هر کفش بریزید مقدار جوش شیرین باید آنقدری باشد که تمام کف کفش را بپوشاند اگر کفش های بزرگی دارید ممکن است به بیشتر از یک قاشق غذاخوری جوش شیرین نیاز داشته باشید.
❤️🍃❤️همسرانه ✍برخورد با خانواده شوهر 👌 فراموش نکنید که شما ملکه ی همسر خود هستید. ✔️پس همواره مثل یک ملکه رفتار کنید بگذارید مردتان از اینکه مالک شماست به خود ببالد. ❌ یک ملکه هیچ احتیاجی به بدگویی ندارد .هیچ گاه عیب و ایراد رفتاری و... خانواده همسرتان را به وی نگویید نه بخاطر اینکه آنها هیچ ایرادی ندارند بلکه بخاطر اینکه شخصیت شما والاتر از این است که وقتتان را به عیب جویی از بقیه اختصاص دهید. 💢 هر گاه مردتان نکته ی مثبتی درباره ی خانواده ی خود گفت سریع گارد نگیرید .لبخند بزنید و حرفش را سریعا تایید کنید و مطمین باشید چیزی را از دست نمیدهید بلکه روز به روز نزد همسرتان عزیز تر میشوید. ❍ در مورد خانواده همسرتان همانگونه برخورد کنید که انتظار دارید همسرتان در مواجه با خانواده شما برخورد کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎https://eitaa.com/yasegharibardakan
عارفانه خوش آن ساعت که می‌رفتی و طاقت می‌رمید از من تغافل از تو می‌بارید و حسرت می‌چکید از من... ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
@ostad_shojae-نماز.سکوی پرواز_36.mp3
4.95M
36 ❣هر چقدر روحت وسیع تر ميشه؛ بیشتر طاقت نشستن روی سجاده رو پیدا میکنی! عاشق تر وآرام تر! می شینی روبروی خدا؛ تو و خدا...دونفری باهم، بعداز نماز وقتشه؛باهاش حرف بزن شجاعی 🎤 🍃 🦋🍃
هر وقت ما هوس پرتقال کردیم ، ازمون عکس گرفتن و....😁😂 اون موزای پشت سرم پلاستیکیه،بهش توجه نکنین🤪😂😁 میوه رایج این روزهای زایرین در مکه و مدینه ، پرتقال هست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شیطان پست تر چه کسی است؟! 🔸این سوال رو قنبر از مولا علی پرسید و جواب مهم آقا امام علی رو بشنوید. ع https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥طاغوت زیر عمامه باشه یا زیر تاج، مردم بدشون میاد 🔺جملات ناب و متواضعانه شهید بهشتی درباره خطر جدایی مردم از مسئولین. https://eitaa.com/yasegharibardakan
♦️درخت انبه - شهر سرباز - سیستان و بلوچستان 😳😳😳😳😳 🔴
📷 گزارش تصویری جلسه هفتگی 09 تیرماه 1402 (جشن عید باسعادت قربان) در مجمع عاشقان بقیع اردکان 🔰 سخنرانی 🔰 طنزپردازی و اجرای برنامه شاد 🔰 مسابقه و اهدای جوایز ✅ عکس از : بهشتیان 👇👇👇👇👇