eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
همین طور که قر میداد، از پشت سرش صدای شکستن چیزی را شنید. تا برگشت، دید شعله تعادلش به هم خورده و محکم افتاد روی میز آرایشش. منصور فورا رفت بالای سر شعله. به شعله گفت: «کافیه عزیزم. رفت. اون جغد شوم رفت. بیا بیرون از نقشت!» اما ... دید شعله چشمانش را بسته و تکان نمیخورَد. با تعجب، او را چند بار تکان داد و گفت: «شعله جون! شعله جون!» دید نخیر! انگار نه انگار! اصلا تکان نمیخورد. دستپاچه شد و دستش را زیر سر شعله برد و میخواست بلندش کند که یهو متوجه شد که دارد از گوش های شعله خون میریزد. دستش پر از خون شد. منصور که از کوچکی همیشه از خون میترسید، وحشت کرد و فورا شعله را ول کرد. اما رها کردن شعله به ضررش بود. چون لحظه به لحظه داشت دیر میشد. دید هر ثانیه که بگذرد، میزان خونی که از گوش های شعله میرود، بیشتر میشود. با این که رنگش مثل گچ شده بود، فورا شعله را برداشت و به هر بدبختی بود، او را در ماشین انداخت و به طرف بیمارستان رفت. در راه مرتب با شعله حرف میزد. -شعله! شعله باهام حرف بزن! شعله! حرف بزن! تا این که به بیمارستان رسید. همین طور که دو سه نفر شعله را از ماشین پیاده کردند و به طرف بخش اورژانس میبردند، منصور مثل مادرمُرده ها دنبالشان میدوید و بیقراری میکرد. وقتی شعله را روی تخت خواباندند، صادق آنجا بود. صادق و دو تا پرستار دیگر، مقدمات چک و درمان را شروع کردند. اما وضع شعله اینقدر بد بود که مثل یک تکه گوشت افتاده بود روی تخت. فورا او را وارد یک اتاق کردند که کسی را راه نمیدادند. صدای بلندگو بلند شد و خانم دکتر را جستجو کردند. منصور با دیدن آن صحنه ها حالش بدتر شد و احساس بیچارگی مطلق میکرد که یکباره پشت در آن اتاق زانوهایش شل شد و نشست. صادق که میخواست از آن اتاق خارج شود، چشمش به منصور خورد و او را شناخت. اما به روی خودش نیاورد و چیزی به منصور نگفت. -آقا! پاشید رو صندلی اینجا بشینین. منصور که حالش بد بود، دست صادق را گرفت و با همان بوی بد سیگار و چیزهای دیگر، به صادق گفت: «آقای دکتر! چشه؟ خانمم خوب میشه؟ چرا اینجوری شد؟» صادق که داشت از بوی تعفن دهان منصور حالش بد میشد گفت: «نگران نباشین. همه تلاششون رو میکنند. شما اینجا نشین. پاشو برو تو حیاط تا یه هوایی بخوری. پاشو آقا!» دست منصور را گرفت و آرام به کمک خودش بلندش کرد و تا درِ آنجا همراهی اش کرد. منصور به طرف ماشین رفت و کلید انداخت و آن را باز کرد و نشست توی ماشینش و به بیتابی ادامه داد. صادق که از پشت پنجره او را میدید، میخواست برود که چشمش به ماشینش منصور خورد. چشمانش را ریز کرد و برای دقایقی به آن ماشین خیره شد. چیزی در ذهنش گذشت. فورا سرغ تلفن رفت. -الو. سلام جناب فاطمی! -سلام آقا صادق عزیز! احوال شما؟ -ممنون. بد نیستم. آقازاده خوبن؟ -تشکر. سلام دارن خدمتتون. جانم. بفرمایید! -آقای فاطمی! یادتونه اون شبی که آسیدهاشم رو آوردید اینجا؟ -آره. خدا رحمتش کنه. خب؟ چطور؟ -یادتونه گفتین ماشینو از پشت سر دیدین که زد به آسیدهاشم و در رفت؟ -آره آره. خب؟ -یه موردی با ماشینی مثل همون مشخصاتی که دادین اومده بیمارستان که فکر کردم اگه ببینین بد نباشه! -راس میگی؟ خدا خیرت بده! به نگهبانی و انتظامات بگو نگش دارن که الان ما میاییم! -چشم. فقط زودتر. چون هر لحظه ممکنه... -باشه باشه... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخند😂😁 قبل از ازدواج میگن: تو که همه چی داری چرا ازدواج نمیکنی؟ بعد از ازدواج میگن: خاک تو سرت تو که همه چی داشتی چرا ازدواج کردی؟ چیکار کنیم بالاخره ؟ 😑😂😂😂😂😂
لبخند😂😁 رفتم فروشگاه کلی خرید کردم، یارو فاکتورو بهم داده منم با کلی اعتماد به نفس کارت بانکمو دادم بهش وایساده منو نگاه میکنه! میگم : کارت خوان ندارین؟ میگه : چرا ولی کارت اتوبوسو نمی خونه!!! 😂🤦😐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی روایت این قسمت، از دشوارترین لحظات روایت این قصه است. چرا که شاید برای شما دو اتفاق خوب در قسمت قبل افتاده باشد و اصطلاحا دلتان خنک شده باشد. اما برای داود و هاجر و اوس مرتضی و نیره خانم، شروع جانکاه‌ترین ساعات و روز عمرشان بود. از عصر همان روز که خبر پیدا شدن ماشین و راننده ای که به آسیدهاشم زده در شهر پیچید، و مردم و کسبه و اهل محل متوجه شدند که داماد اوس مرتضی نمازشب خون و اهل روضه امام حسین علیه السلام، خانم های اهل جلسه و مومن شهر فهمیدند که داماد نیره خانم، در و همسایه و فک و فامیل فهمید که شوهر هاجر، و از همه بدتر، بچه های مسجد و پایگاه و حزب الهی جماعت علی الخصوص بچه های گروه آسیدهاشم فهمیدند که شوهر خواهر داود آن جنایت را مرتکب شده و در رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده، اوضاع پیچیده تر از هر زمان دیگر شد. حداقلش این بود که دیگر روی رفتن تا درِ نانوایی نداشتند. چه برسد که بخواهند بعد از یک عمر باآبرو زندگی کردن، متوجه نگاه های سنگین مردم بشوند. حالا اگر مردم درباره آن با آنها حرف میزدند و ارتباط کلامی برقرار میشد، خیلی سوزش کمتر از وقتی بود که حرفی نمیزدند اما جوری خیره خیره به آنها نگاه میکردند که یک «حواسمون هست که دوماد شما یه شهر رو عزادار کرد اما ما یه جوری رفتار میکنیم که مثلا بگیم شماها که گناهی نداشتین و گناه کسی پای یکی دیگه نمینویسن و حالا اشکال نداره و ما باهاتون خیلی عادی هستیم و اصلا هم درباره تون فکر نمیکینم و نمیگیم که شماها خبر داشتین و از قصد چیزی نگفتین وگرنه خیلی باید اسکل باشین که دخترتون با یه قاتل زندگی کنه اما نه اون بفهمه و نه شماها!»یِ خاصی تهِ نگاهشان بود. حتی با دوباره داغ شدن بحث از دنیا رفتن آسیدهاشم، مسیر سخنرانی منبری ها و مداحان شهر هم عوض شده بود و در هر جلسه ای، وقت و بی وقت، برای شادی روحش طلب فاتحه میکردند! وقتی اوس مرتضی بیچاره و بدبخت و بی گناه و یا نیره خانمِ باحیا و سر به زیر و مهربان و بی زبان در جلسه ای حضور داشتند، آن آخوند و مداح بعد از طلب فاتحه، یکباره بدون هیچ مقدمه و دلیل خاصی، بیخود و بی جهت یادش می آمد که یک خاطره از آسیدهاشم تعریف کند و آخرش هم میگفت: «خدا باعث بانیِ از دنیا رفتن چنین جَوون های خداجو و حزب الهی رو...» که چشمشان به اوس مرتضی و نیره خانم می افتاد و یادشان می افتاد که داماد خیره سرِ این بیچاره ها زده و در رفته، پشت میکروفن آهی میکشیدند و دنباله اش میگفتند: «لا اله الا الله... چی بگه آدم ... بگذریم! لطفا صلوات ختم کنید!» متوجهین؟ به قرآن اگه متوجه باشید! به خدای احد و واحد اگه لحظه ای درک بکنید که اوس مرتضی و نیره خانم چی کشیدند؟ چه برسد که درک کنید چه بر سر داووووووود آمد!! از حرف و حدیث و تیکه و طعنه و به در بگو تا دیوار بشنودِ کسانی که از قبل باهاش مشکل داشتند گرفته تا جایی که علی رغم این که در آزمون کتبی حوزه علمیه نمره خوبی گرفته بود اما در تحقیقات محلی، به خاطر همین حرف و حدیث ها رد شد! به خدا رد شد. حتی به خودش هم گفتند که بخاطر چه رد شده؟! گفتند بخاطر«خوش نام نبودن خانواده سرِ تصادفِ دامادشون با یه پاسدارِ فرمانده پایگاه!» عینا همین را گفتند. نه یک کلمه بیش و نه یک کلمه کم! اما همه این وقایع، حکمِ آرامش پیش از طوفان را داشت. چطور؟ دو سه هفته پس از دستگیری منصور، هنوز ملت همیشه در صحنه به بازی با آبرو و اعصاب و زندگی خانواده داود مشغول بودند که... ساعت هفت و هشت روز جمعه ای بود و نیلو و سجاد خواب بودند و هاجر هم سرش را زمین گذاشته بود. داود کنج اتاق، کنار نیلو و سجاد نشسته بود و مشغول خواندن دعای ندبه بود که یکباره صدای پریدن کسی به حیاط آمد. داود دلش ریخت. فورا مفاتیح را بست و به حیاط رفت که دید دو سه تا مرد گنده جلویش ظاهر شدند! @Mohamadrezahadadpour داود که دل و قلبش کنده شده بود، دید آن دو سه مرد با فحاشی و توحش هر چه تمامتر، حیاط خانه را به هم ریختند. داود شروع به سر و صدا کرد. -شماها کی هستین؟ چه خبره؟ یواش تر! تو این خونه بچه خوابیده! میترسن. که دید دو سه نفرشان به طرفش آمدند. داود که دم در اتاق ایستاده بود، تا دید آنها قصد دارند به داخل اتاق هجوم ببرند، دو دستش را باز کرد و محکم جلوی درِ اتاق ایستاد. -کجا نامسلمونا؟ کجا؟ اینجا زن مسلمون خوابیده! خواهرم خوابیده! ادامه👇
با سر و صدای داود، هم نیلو و سجاد از خواب پریدند و هم هاجر. بچه ها شروع به جیغ زدن کردند و به طرف هاجر دویدند. هنوز هاجر فرصت نکرده بود که روسری به سرش بیندازد... که... استغفرالله... که آن دو سه مرد، یقه و گردن داود را گرفتند و او را به یک طرف پرت کردند و وارد اتاق شدند. زن و بچه شروع به جیغ کشیدن کردند. داود که دهان و دندانش خونی شده بود، داشت خون لبش که پاره شده بود را از دهانش پاک میکرد که وسط جیغ و فریادهای هاجر و بچه ها شنید که هاجر با وحشت گفت: «جلال گوشتی! جلال تو رو به امام حسین! جلال! بچم! بچمو کجا میبری؟» داود هم که به اسم بچه حساس!! و به جیغ و فریاد ناموسش زیرِ دست و پای دو سه تا غول بیابونیِ نامحرمِ نامرد، حساس تر... بلند شد و به طرف جلال دوید. دید جلال گوشتی، سجاد را زده زیر بغلش و میخواهد از حیاط خارج شود. داود پرید جلوی جلال و جوری دستش را دور کمر سجاد حلقه زد که جلال هر چه با مشت و لگد به سر و صورت و کتف داود زد، نتوانست داود را از سجاد جدا کند. داود همان طور که سجاد را محکم گرفته بود، همان طور که مشت و لگد به سر و صورت و تن و بدنش میخورد، دورِ جلال میچرخید تا ضربه ای به سجاد نخورد. مردم از سایه جلال می‌ترسیدند چه برسد که بخواهند با عصبانیتش روبرو بشوند و از دستِ درشت و سنگینش مشت و لگد بخورند. جلال که از کندن و بردن سجاد ناامید شده بود، سجاد را ول کرد و داود و سجاد با هم به زمین خوردند. سجاد طوریش نشده بود. هاجر و نیلو با جیغ و فریاد خودشان را به وسط حیاط رساندند. هاجر فورا سجاد را از روی زمین برداشت. اما متاسفانه سجاد دوباره همان طور شده بود و بخاطر شوک زیاد، گریه اش بند آمده بود و چشمانش داشت میرفت. نیلو هم بالای سر داود نشست و وقتی شکستن دندان و صورت خونی داود را دید، وحشت کرد که جلوتر برود. فقط با داد میگفت: «دایی... دایی... دایی!» جلال به آن دو نوچه اش اشاره کرد. دقیقه ای نگذشته بود و داود هنوز حالش سر جا نیامده بود که هاجر و بچه ها دیدند که آن دو نفر، گاز و یخچال خانه را برداشتند و بلند کردند و با خودشان بردند. هاجر که اصلا در آن دنیا نبود، با فریاد و چک و بوس و هر چه بلد بود، مشغول به هوش آوردن سجاد بود. -سجاد! مامان چشماتو باز کن! سجااااد... یا حضرت زهرا بچم ... بچم ... سجااااااد... داود حتی نا نداشت ناله کند. بی حال و بی جان روی کاشی های سرد حیاط افتاده بود. یک شبح از جلال گوشتی را دید که به طرف هاجر رفت و گفت: «اینا را برداشتم جای قسط این ماهت. این پسره کله شق رو هم زدم آش و لاش کردم جای قسطِ دو ماه قبل. اگه این پسره به کله اش نزنه که بره شکایت کنه، تا اینجای سودِ پولم بی حسابیم. میمونه سه ماه دیگه. کاری نکن که دوباره برگردم.» وسط گریه های نیلو، داود شنید که جلال گوشتی لحظه رفتن از خانه به هاجر گفت: «راستی... یه مهمون دیگه هم داری!» این را گفت و پوزخندی زد و رفت. به محض این که رفت، بچه ها و هاجر دیدند که صاحب خانه، همان که یکبار داود را هل داده بود و پیشانی اش را شکسته بود، وارد شد. با دو سه نفر دیگر. داود به زور توانست بنشیند. هنوز چشمش به طور واضح، جایی را نمیدید. خدا رو شکر، چشم و صورت سجاد برگشته بود و درست شده بود و داشت گریه میکرد. داود فهمید که صاحب خانه دوری در خانه زد و روی یکی از پله ها نشست. -کل پول پیشِ خونه را برمیدارم جای چند ماه اجاره عقب مونده ات. باقیمونده وسایلات رو هم برمیدارم جای یکی دو ماه آخر. تهش سه چهار ماه دیگه میمونه. این کاغذو امضا کن که همشو یه جا بهم میدی! بعدش پاشو گورت کم کن و از این خونه برو! @Mohamadrezahadadpour هاجر که آن لحظه فقط به تمام شدن آن غائله فکر میکرد، همین طور که خودش و بچه ها گریه میکردند، به داخل اتاق رفت و کیف و لباسهای خودش و بچه ها را برداشت و پوشیدند. به داود کمک کرد و سر و صورتش را شست و لباس عوض کردند و از خانه خارج شدند. اما طبق معمول، کوچه مملو از همسایه ها بود. زنان و مردان و پیران و جوانانی که حتی یک نفر هم برای دفاع از آن سه چهار نفر مظلوم جلو نیامدند! داود در حالی که سجاد را روی شانه اش خوابانده بود و دست نیلو را در دست داشت و کیفش را هم از گردن آویزان کرده بود، جلو افتاد و هاجر هم دنبال سرش. ادامه👇
نمیدانستند کجا باید بروند؟ نمیشد مستقیم بروند خانه اوس مرتضی. آن لحظه فقط دلشان میخواست از آن کوچه و از چشمان زل زده مردم فرار کنند. مردمی که حداقل باید سرشان را پایین بیندازند و رد شوند و نادیده بگیرند و به صورت زن و بچه ها و داود زل نزنند، ایستاده بودند و نگاه میکردند و نهایتا نچ نچ میکردند. رفتند و رفتند تا این که سر از همان امامزاده درآوردند. یکی دو ساعت آنجا بودند. نشسته بودند زیر درخت وسط امامزاده و دو سه تا بسکوییت باز کرده بودند و با یه لیوان آب میخوردند تا تهِ دلشان را بگیرد و ضعف نکنند که هاجر به داود گفت: «داداش یه چیزی باید بهت بگم!» داود که بخاطر زخم و پارگی لبش، خیلی نمیتوانست حرف بزند، رو به هاجر کرد. هاجر گفت: «منصور یه خونه اجاره کرده بود که بعدش فهمیدم پولایی که از من به زور میگرفته و من از بقیه قرض و نزول میکردم، داده به صاب خونه و خونشو خریده.» داود به زور توانست بگوید: «به نام کیه؟» هاجر گفت: «به نام خودشه فکر کنم.» داود گفت: «فکر نکنم بده که قرض و قولتو رو باهاش بدی! حداکثر میگه برو بشین توش تا بچه هام بی سر پناه نشن!» هاجر گفت: «اگه بتونیم خونه رو بفروشیم...» داود گفت: «مگه چقدر دیگه مونده؟ چقدر بدهکاری؟» -به اندازه سه چهار ماه پولِ نزول به جلال و سه چهار ماه اجاره به صاب خونه و هر چی هم از این و اون گرفتم. خیلی میشه. -لیست کسایی که بهشون بدهکاری داری؟ -آره. تو کیفمه. نوشتم. بعد شروع به گشتن در کیفش کرد. دفترچه کوچکی که حاصل منگنه کردن چند کاغذ به هم بود، درآورد. -اینا. این لیست همه طلبکارام هست. داود آن را گرفت و نگاهی به آن انداخت. همین طور که کم کم برگ میزد و جلوتر میرفت، چشمش بازتر و تعجبش زیادتر میشد. با تعجب به هاجر گفت: «هاجر تو از این همه آدم... اقوام و غیراقوام... آشنا و غریبه... وای خدای من! اصلا باورم نمیشه! اینا چطور به تو پول میدادند؟ تو چطور تونستی از اینا پول قرض کنی؟ بابا و مامان با این آدما همیشه تعارف داشتند! وای هاجر چی کار کردی؟!» هاجر آهی کشید و گفت: «وقتی دستت خالی باشه و از همه جا ناامید باشی، وقتی یکی رو پیدا میکنی و فکر میکنی فقط اون میتونه بهت اعتماد کنه و بهت پول بده تا بزنی به زخمات، راحتتر میتونی ازش قرض کنی. من پیش هر کسی رفتم و ازش پول گرفتم، اون لحظه فقط به اون فکر میکردم و تا ازش نمیگرفتم ولش نمیکردم.» داود سری از باب تاسف تکان داد و گفت: «اگه همین اصرار و اعتمادت به درگاه خدا برده بودی، به نظرت بازم این اتفاقات میفتاد؟! هاجر تو منگنه بدی گیر کردیم! خیلی بد.» هاجر هیچی نگفت و فقط به دوردستی خیره شد که بچه ها بازی میکردند. داود در حالی که دفترچه را بست و در جیبش گذاشت، جمله آخرش را گفت و بلند شد و به دنبال بچه ها رفت. گفت: «وقتی خدا یادمون بره، واگذارمون میکنه به همه الا خودش!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
رمان زن ،زندگی، آزادی قسمت هشتاد و پنجم: به محض اینکه زینب از خونه زد بیرون، رفتم طرف تنها اتاق خانه، وارد اتاق شدم. یک اتاق جم‌و جور نقلی با دوتا تخت خواب یک نفره در دو طرف و کنار هر تخت یک میز چوبی کوچک و رویش هم چراغ خوابی به شکل قارچی سربه زیر و زیبا... می خواستم روی یکی از تخت ها بخوابم که چشمم افتاد به مهری که روی یکی از میزها بود و علامت قبله ای که روی دیوار ،انگار مرا به خودش می خواند. بهترین وقت برای ادای نذر و راز و نیازی بی غل و غش بود،درسته خسته بودم شدید اما احساس می کردم الان تنها چیزی که خستگی ام را در میکنه یه نماز با حضور قلب هست و بس.. پس برگشتم طرف هال تا برم سرویس ها که در کنار اتاق بودند، وضو بگیرم. بعد از یک ساعت عبادت، انگار تمام پریشانی و خستگی هام دود شد و بر هوا رفت، اینجا بود که یاد حرف داداش سعید خدابیامرز افتادم: ببین سحر هر چی که فشار روانی بهت وارد بشه، با خواندن دو رکعت نماز همه زایل میشه و این حرف من نیست، حرف دانشمندان غیر مسلمان هست ، اونا معتقدن وقتی اعصابت به شدت خورد هست یعنی انرژی های منفی تو را احاطه کرده و برای رهایی از این انرژی ها کافیه پیشانی و کف دست و پاهایتان را به صورت سجده بر زمین بگذارید در این صورت هست که تمام انرژی منفی شما به زمین منتقل میشه و این درست همون نماز خوندن ماست، عبادتی که خدا واجب کرده البته هزاران فایده برای ما داره و ما غافلیم... چادری را که فکر میکنم مال زینب بود از سرم برداشتم و تا کردم و داخل کمد لباسی که توی دیوار درآورده بودند گذاشتم. و در همین حین با خودم گفتم: یعنی زینب توی کدوم دسته هست که اینقدر راحته و تونسته بیاد اینجا واحد مستقل داشته باشه؟ مگه اونم مثل من اسیر نبود؟ دوباره باران سوالات در ذهنم باریدن گرفته بودند و آرزو میکردم کاش به دقت به حرفهای زینب گوش میدادم‌. با دردی که توی شکمم پیچید ، از همه فکرها بیرون امدم و به سرعت به طرف دسشویی رفتم. پهلو به پهلو شدم، نمی دانستم چه وقت روز هست اما نوری که از پنجرهٔ کوچک اتاق به داخل می تابید نشان از شروع روزی دیگه بود.. به تخت خالی زینب نگاهی کردم، خدای من هنوز نیامده بود، دیگه کم کم داشتم نگران میشدم. دیشب درسته شب آزادی ام بود ، اما برای من شب دردناکی بود و نتوانسته بودم درست بخوابم ، مدام دلدرد و در تردد بین اتاق و توالت بودم، دمدمه های صبح خواب رفتم و الانم که هنوز زینب نیامده... ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
رمان زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و ششم: از جا بلند شدم، نه هیچ‌خبری نبود انگار نه انگار زینبی وجود داشت. وارد هال شدم و می خواستم به سمت آشپزخانه بروم که دوباره دردی شدی درونم شکمم پیچید، از بین راه برگشتم و به سمت توالت حرکت کردم. خدای من! فکر می کردم تمام شد،اما انگار هنوز باقی ست. جلوی روشویی ایستادم و آبی به صورتم زدم ،آاااخ دوباره... ترجیح می دادم روی تخت مثل نوزادی در شکم مادر، درخودم فرو روم تا کمی دلدردم ساکت شود. شیر آب باز بود که احساس کردم تقه ای به در خورد. به روی خودم نیاوردم ، فکر کردم خیالاتی شدم که برای بار دوم محکم تر در را زدند و صدای زینب از پشت در بلند شد: اینجایی سحر؟؟ حالت خوبه؟ همانطور که دستم را روی شکمم گرفته بودم و در خود می پیچیدم ، دستگیره در را پایین دادم و در را باز کردم و بیرون آمدم. زینب با دیدن حالت من، خودش را کنار کشید و گفت: چی شدی سحر؟ حالت خوبه؟ سرم را به دوطرف تکان دادم، درد دوباره پیچید و همانطور که لبم را به دندان می گرفتم گفتم: دارم میمیرم، یک کاری کن، از دیشب همه اش دلدرد و گاهی دلپیچه دارم، اما خبری نیست که نیست.. زینب دردش قابل تحمل نیست، چکار کنم؟ زینب که هنوز کیفش رو کولش بود و مشخص بود تازه آمده، دستم را گرفت و به سمت اتاق برد. مرا روی تختی که قبلا خودم انتخاب کرده بودم نشاند، کیفش را روی تخت روبه رویی پرت کرد و همانطور که کمک میکرد دراز بکشم گفت: وای سحر من معذرت می خوام، نمیدونستم که حالت اینقدر بد هست، بچه ها هم که ازت پرسیدن ، گفتم حالش خوب هست، نمی دونستم اینقدر درد داری، باید یه دکتر تو رو ببینه.. پاهام را کشیدم تو شکمم و گفتم: حرفش هم نزن، اصلا توان یک قدم برداشتن هم ندارم، اگر مسکنی چیزی داری که بهترم کنه بهم بده.. زینب دستی روی سرم کشید و گفت: لازم نیست تو جایی بری ، زنگ میزنم دکتر بیاد همین جا معاینه ات کنه. و با زدن این حرف به طرف کیفش رفت و گوشی اش را از کیف بیرون آورد و همانطور که شماره می گرفت از اتاق بیرون رفت. نمی دونم چقدر گذشت فقط می دانم اونقدر درد داشتم که بعد زمان و مکان از دستم خارج شده بود و با برخورد دستی سرد روی پیشونیم چشمام را باز کردم.. دوتا چشم آبی رنگ بهم خیره شده بود ، طرف تا دید چشام را باز کردم به انگلیسی گفت: سلام، حالت چطوره؟! یکدفعه متوجه شدم وای سرم لخت هست و اینم که یه مرد هست، ناخودآگاه، ملحفه رویم را کشیدم بالا و آهسته گفتم: زینب یه روسری برام بیار.. قلبم به شدت داشت میزد و پشتم داغ میشد و من نمی دانستم که این حالات به خاطر بیماری ام هست یا به خاطر نگاه نافذ این آقا که کسی غیر ازیک دکتر نمی تونست باشه.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🤔در شام عید غدیر کجا بریم...؟؟🚶‍♂️ ✋ صبرکن... پاشو بیا مجمع 😍 ✅ جشن بزرگ عید سعید غدیر خم 🔸️حجت‌الاسلام سیداسماعیل شاکر (امام جمعه محترم شهر اردکان) 🔸️حاج محمد ابراهیمیان اردکانی اجرای همخوانی سرود🌹چه مولایی... ❤همراه با برنامه های شاد و نورافشانی 🌺جمعه ۱۶تیرهمراه با اقامه نماز مغرب 🌺 مجمع عاشقان بقیع اردکان 🆔️ @yasegharibardakan
مجمع عاشقان بقیع اردکان
🤔در شام عید غدیر کجا بریم...؟؟🚶‍♂️ ✋ صبرکن... پاشو بیا مجمع 😍 ✅ جشن بزرگ عید سعید غدیر خم 🔸️حجت‌ال
سلام بر همگی عیدتون مبارک باشه....👏👏🌺🌺 در ثواب انتشار این مراسم سهیم باشید. ✅ضمنا امشب هم بعد از نماز مغرب و عشا روبروی مجمع جشن خیابانی داریم تشریف بیارید.