eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
چگونه فرزندانمان را با حال و هوای محرمی و حب امام حسین علیه السلام آشنا کنیم ؟ ـ
29.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ_تصویری (یه زیارت حرم با پدر و مادرم من ازین دنیا طلب دارم...) شب چهارم مراسم عزاداری دهه اول محرم الحرام ۱۴۴۵ ه.ق با نوای: کاری از گروه تصویر فیلم: محمد فرزان، امیرعلی هاتفی، ابوالفضل رحیمی تدوین : امیرعلی هاتفی
27.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ_تصویری (والله ان قطعتموا یمینی...) شب چهارم مراسم عزاداری دهه اول محرم الحرام ۱۴۴۵ ه.ق با نوای: کاری از گروه تصویر فیلم: محمد فرزان، امیرعلی هاتفی، ابوالفضل رحیمی تدوین : امیرعلی هاتفی
🔶 دانلود صوتی پنجمین شب مراسم عزاداری محرم الحرام 1402 (توسل به طفلان امام حسن علیهم السلام) 👤سخنرانی: 🗣ذاکر: و 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
14.16M
بخش اول 👤سخنران: 🔶 پنجمین شب مراسم عزاداری محرم الحرام 1402 (توسل به طفلان امام حسن علیهم السلام) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
7.52M
بخش دوم 👤سخنران: 🔶 پنجمین شب مراسم عزاداری محرم الحرام 1402 (توسل به طفلان امام حسن علیهم السلام) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
3roze.mp3
4.8M
👤سخنران: 🔶 پنجمین شب مراسم عزاداری محرم الحرام 1402 (توسل به طفلان امام حسن علیهم السلام) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
4madh+roze.mp3
11.53M
و 🗣ذاکر: 🔶 پنجمین شب مراسم عزاداری محرم الحرام 1402 (توسل به طفلان امام حسن علیهم السلام) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
6zamine.mp3
7.1M
(ای میدان دار کربلا، یا قاسم ابن الحسن...) 🗣ذاکر: 🔶 پنجمین شب مراسم عزاداری محرم الحرام 1402 (توسل به طفلان امام حسن علیهم السلام) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
9vahed2.mp3
3.44M
(یازده ساله ترین شیر حسن...) 🗣ذاکر: 🔶 پنجمین شب مراسم عزاداری محرم الحرام 1402 (توسل به طفلان امام حسن علیهم السلام) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
10Dodam.mp3
5.35M
(زینب من مدافع حرم باش...) 🗣ذاکر: 🔶 پنجمین شب مراسم عزاداری محرم الحرام 1402 (توسل به طفلان امام حسن علیهم السلام) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
11shoor.mp3
7.37M
(تو مرا جان و جهانی...) 🗣ذاکر: 🔶 پنجمین شب مراسم عزاداری محرم الحرام 1402 (توسل به طفلان امام حسن علیهم السلام) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
12zamine.mp3
4.82M
(تو هم یه مدافعی، چادر سرت کن...) 🗣ذاکر: 🔶 پنجمین شب مراسم عزاداری محرم الحرام 1402 (توسل به طفلان امام حسن علیهم السلام) 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
صد پسر داشته باشم به رهت خواهم داد 😭🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت پنجم 🔺بازداشتگاه مهرداد، دست بسته، بی حوصله، تا حدودی ترسیده، پشت میز بازداشتگاه نشسته بود و با کسی که روبرویش نشسته و در حال تکمیل پرونده بود صحبت میکرد. -میتونید همکاری نکنید. اما اگر همکاری کنید تا نقاط ابهام پرونده برای من روشن بشه، ممکنه بشه با قرار وثیقه و به صورت موقت آزاد بشید. -من تا حالا اینجور جاها نیومدم. الان نمیشه وکیلمو ببینم؟ -نه. اما هر وقت از نظر قانونی حق شما بود که به وکیلتون دسترسی داشته باشید، این حق را به شما یادآوری میکنم. -خب سوالاتی که دارید، ممکنه نیاز به سیستم و مدرک خاصی داشته باشم که حرفمو باور کنید. الان دستم خالیه. واسه اون چیکار کنم؟ -مسئله من به چیزی برمیگرده که شما در سیستم شرکتتون ثبتش نکردید. وگرنه مطمئن باشید اگر غیر از این بود، کل سیستم شرکت رو به دستور مقام قضایی ضبط و ثبت میکردم. -باشه. درخدمتم. فقط میشه آب بخورم؟ -بله. چرا که نه. چند لحظه دیگه هم چایی و بسکوییت میارن. مهرداد سر بطری آب را باز کرد و مقداری در یک لیوان ریخت و سر کشید. وقتی تمام شد، بازجو شروع به حرف زدن کرد. -شما به اندازه 220 کیلومتر ... البته اگر بیشتر باشه، من تا این ساعت اطلاع ندارم ... من الان آمار 220 کیلومتر آهن آلات از مسیر راه آهن فرسوده دارم که شما بدون هیچ مجوز قانونی و مزایده، برداشتید و به دستور مستقیم شما جابجا شده و حتی به پنجاه و چند نفر فروخته شده! -رفتم پیچ و مهرشو باز کردم و وقتی کسی حواسش نبوده، یه نیسان آبی گرفتم و 220 کیلومتر آهن که خدا میدونه با اون جنس آهن، چند صد و بلکه چند هزار تن میشه، سر خود برداشتم؟ -خب قطعا نه! شما چنین توانی ندارین. مخصوصا این که به جز سه چهار تا مسافرتی که در طول یک سال اخیر داشتید، جای دیگه نرفتید و حتی با هیچ دلال آهن رابطه نداشتید. من از حرف خودتون شروع میکنم. شما سر خود برنداشتید. درسته؟ -من اصلا برنداشتم. به من ربطی نداره. چه سر خود و چه سرِ ناخود! -ببینید جناب سلطانی! ما نمیخوایم کُشتی بگیریم. الان اسناد و مدارک اعم از تماس تلفنی و پیام های فضای مجازی و پیامک ها و اسناد واریز از اون تعدادی که گفتم و همه و همه را داریم و اینجا ... تو پرونده تون ثبت شده. اصلا ما این پولشوییِ بزرگ و سرسام آور را میذاریم پای رفاقت و کار خیر و هر چی شما اسمشو بذارین. من الان سوالم دو تاست. یکی این که سر خود برنداشتید. به دستور کی و یا چه کسانی این کارو کردید؟ -حالا به فرض که من برداشته باشم، شما که آمار همه تماس و پیام و رفت و آمدم رو دارید. خب لابد یکی از اوناست. الان لنگِ این هستین که از من حرف بکشین؟ ینی من بگم، حله؟ به علاوه این که ببخشیدا... اصلا آره... من برداشتم... فروختم... پولشو زدم به جیب... چرا اون سه چهار برابری که آهن وارد کردم و ریختم تو این مملکت و ذره ای پورسانت نگرفتمو نمیگین؟! -خب اون که بدتره! چون هیچ آگهی مزایده ای برای رقابت سالم نبوده و من باید کشف کنم که شما چی دادین و چه کردین که بدون مزایده، پروژه به شما واگذار شده؟ شما سرمایه گذاری در مسیر ترمیم شده راه آهن کردید اما چرا هیچ سندی به نام شما نیست؟ یک ریال پورسانت نگرفتید و شرط شفاهی شما جمع آوری تمام مسیر فرسوده بوده! که خودش به اندازه چند برابر درآمد ناخالص داخلی کل کشور میشه. آقا سلطانی! من با اینا مشکل دارم. ممکنه شما اصل کاری نباشید. همون طور که من از پنجاه نفر بازجویی و تحقیق کردم تا به شما رسیدم. یا اقرار کنید و کل ماجرا را تشریح کنید و یا اسم نفر اصلی که شما را به این پروژه وصل کرد، بنویسید و پس از یه سری راستی آزمایی ها پرونده شما با جرم سبک تر ارجاع میدم به دادسرا. کدومش؟ @Mohamadrezahadadpour همان لحظه در زدند و یک سرباز، با یک سینی که دو تا لیوان چایی و یک بشقاب بسکوییت داشت، وارد شد. مهرداد در بد مخمصه ای گیر کرده بود. کسی که بازجویی میکرد، مشخص بود که گشته و گشته تا رسیده به مهرداد و قصد ندارد به همین راحتی و مفت و مسلّم از او بگذرد. -جواب نمیدید؟! ادامه👇
-من کار خلافی مرتکب نشدم. اگر مزایده نشده، خب برید گردن اون جایی رو بگیرید که باید مزایده میذاشته! اگه پول درشتی جابجا شده، خب همش که به حساب من ریخته نشده. برید گردن کسی رو بگیرید که بیشترین پولو گرفته! به من چه؟ به من گفتند که آهن الات مرغوب میخوایم. گفتم چشم و فقط با یک تماس دو دقیقه ای و به صورت شرایطی براشون جور کردم. گفتن که باید از شر این آهن های فرسوده خلاص بشیم. بازم گفتم چشم و اونم با دو تا تماس یک دقیقه ای حلش کردم. تمام. چیکار کردم مگه که کله صبح، مامور میفرستید دمِ خونه پدر زنم و آبرومو میبرین و کت بسته میارینم اینجا؟! راستی شما چطور فهمیدید من اونجام؟! چرا نیومدید در خونه خودم دنبالم؟! وقتی این را گفت، برای چند لحظه با بازجو چشم در چشم یکدیگر دوختند. 🔺دو روز بعد-هلدینگ شهسود پنج شش نفر به همراه علیپور در اتاق جلسات جمع شده بودند و درباره مشکل پیش آمده برای مهرداد صحبت میکردند. آن پنج شش نفر که مشخص بود خیلی به هم ریخته اند، تند تند حرف میزدند. علیپور که در صدر جلسه نشسته بود، حرف خاصی نمیزد و فقط به سخنان آن چند نفر گوش میداد. نفر اول: «علتشو که به ما نمیگین! حداقل بگین تا آخر این هفته آزاد میشه یا نه؟ ناسلامتی قراره نماینده شرکت اماراتی بیاد و قرار نهایی رو ببندیم.» نفر دوم: «امضای تمام مکاتبات ما مونده. دو روز دیگه موقع پرداختِ حقوق هست و مردم میریزن رو سرمون. نقدینگی داریم خدا رو شکر. اما باید جناب سلطانی باشه تا امضا کنه و چکو بفرستیم بانک!» نفر سوم: «من با ایناش کاری ندارم. حتی واسم مهم نیست که چند ماه حقوق نگیریم. من بخاطر اعتبارمون میترسم. میترسم خبرش رسانه ای بشه و دیگه جمع کردنش سخت بشه. ما همین طورش کم بدخواه نداریم. تکلیف چیه ؟» نفر چهارم: «علیپور! تو چرا کاری نمیکنی؟ چرا به جای این که اینجا بشینی، نمیری دنبالِ آزادی آقا؟! ناسلامتی وکیلشی؟» علیپور: «من در حد شماهام. آقا در حد پاس کردن چند تا چک برگشتی منو بازی میداد. ماشالله تا احمدی داره و کارای بزرگو با اون میبنده، من چه کاره ام؟» نفر پنجم آمد حرف بزند که ناگهان یک صدا آمد که گفت: «خاک عالم تو سر هلدینگی که وکیلِ رسمیشو بازی نده و مدیرش کفشایِ احمدیِ طاغوتی رو جفت کنه!» همه برگشتند تا ببینند که چه کسی است؟ که... علیپور با دستپاچگی از سر جا بلند شد و گفت: «سلام جناب تبار! (شریک مهرداد) خوش آمدید!» تبار که مردی لاغراندام و قد بلند و حدودا چهل و چهار پنج ساله با تیپ و قیافه و موهای رنگ کرده و زیبا بود، از کنار دست همه رد شد و خودش را به صدر مجلس رساند. همین طور که بلند میشد، همه دست به سینه، جلوی پایش بلند میشدند و سلام میکردند. علیپور کنار رفت و تبار روی صندلی نشست. با نشستن تبار، بقیه هم نشستند و همه سرها پایین بود و کسی حرف نمیزد. تبار قهوه ای که روی میز بود را برداشت و سر کشید و با غرور خاص خودش گفت: «خوشحالم که پس از سه چهار سال، دوباره دور هم میبینمتون! عوض نشدید. همتون همون جوری موندید.» همه سرها پایین و سکوت مطلق! تبار گلویش را صاف کرد. سیگارش را از جیبش درآورد. روشن کرد و دو تا پُک زد و همین طور که دودش را بیرون میفرستاد گفت: «مهرداد فعلا نمیاد. من از روز اول که دستگیر شد میدونستم. چهل و هشت ساعت به علیپور و شماها فرصت دادم تا ببینم چیکار میکنین! اما دیدم هیچ خبری نیست و عرضه بالا کشیدن دماغتون هم ندارین. دیشب با پرواز آخر از کیش اومدم. از صبح تا حالا هم تو شرکتم. شما حتی خبر ندارین دور و بر خودتون چه خبره؟ همه کارمندا میدونن که مدیر عامل هلدینگی که تریلی اسمشو نمیکشه، زندانه و حالا حالاها باید آب خنک بخوره. اون وقت شماها نشستین و حرفای بی ارزش میزنین.» نصف سیگارش را کشید و بقیه اش را روی شیشه میز فشار داد و خاموش کرد. تبار رو به علیپور کرد و گفت: «کارای انتقال امضایِ حسابِ شرکتو از مهرداد به یکی که خودش قبول داره انجام بده و خبرشو تا فردا به من بده! نمیشه که شرایط اینجوری بمونه.» علیپور دستش را روی سینه گذاشت و گفت: «چشم آقا!» تبار ادامه داد: «ضمنا! هیچ قراری با هیچ طرفِ داخلی یا خارجی به هم نزنین. همه چیز باید طبق روال عادی ادمه پیدا کنه. هر پروژه ای که زمین بمونه و یا به تاخیر بیفته، جریمشو از شماها میگیریم و به حساب شرکت میزنم.» همه زیر لب گفتند: «چشم... چشم...» تبار لم داد روی صندلی و گفت: «مرخصید!» @Mohamadrezahadadpour تا این را گفت، همه از سر جا بلند شدند و جلسه را ترک کردند. تبار انگشتش را روی دکمه تلفن گذاشت و وقتی منشی برداشت گفت: «ناهارمو همین جا میخورم.» این را گفت و قطع کرد. ادامه👇
🔺دفتر احمدی احمدی و فرحناز در حال گفتگو با هم بودند. -من؟ چرا مهرداد چنین درخواستی کرده؟ -سرکار خانم! چون شما از هر کسی به مهرداد نزدیکتر هستید و حتی آقامهرداد به شما بیشتر از هر کسی، حتی بیشتر از من که تمام دنیایِ خاندان سلطانی بزرگ را وکالت دارم قبول داره. این خیلی خوبه. منم کمکتون میکنم. --خب حالا باید چه کار کنم؟ ناآشنا به مسائل شرکت نیستم... -خب شما که ماشالله گزینه اولِ شرکت بودید. حتی از خود آقامهرداد و شریکش آقای تبار، تعداد رای بیشتری داشتید اما خودتون قبول نکردید. الان این شرایط برای شما فراهمه. و به نوعی میتونم بگم که تکلیف شماست. -من این روزا ذهنم خیلی درگیره. نمیتونم خودمو جمع و جور کنم. چه برسه به هلدینگ به اون بزرگی که حتی شاید لازم بشه بغضی شبا اونجا بخوابم! -ذهنتون درگیر بهار خانوم هست؟ -آره. الان همه فکر و ذکرم شده بهار! -میفهمم. شاید به قیافه نتراشیده و نخراشیدم نیاد اما اون دختر و اون پرورشگاه، خیلی ذهن منو به خودش درگیر کرده. مخصوصا از وقتی که گفتید نمیخواید براشون دردسر درست بشه و میخواید همه چیز خوب و خوش ختم به خیر بشه. -آقای احمدی! الان باید چیکار کنم؟ -شما پیشنهاد مهرداد را قبول کنید. به زندان برید و اسناد انتقال مدارک و دسته چک اصلی هلدینگ را به خودتون منتقل کنید. به شرکت برید و اونجا را بر سر پنجه تدبیر، بچرخونید. ثابت کنید که عروس سلطانی بزرگ، دست کمی از خودش و پسرش نداره. و البته از مکرِ تبار و خاکستری بازی های علیپور غافل نباشید. فقط میمونه یک مسئله که اونم ... بهار خانومه! -چند روز پیش دیدمش. خیلی حالش خوب بود. حال منم خوب کرد. -خب؟ پس دیگه مشکلی نیست! -مشکل که نه ... اما ... که یادش آمد که بهار گفته بود به احدی حرفی نزن. به خاطر همین حرفش را خورد. اما احمدی حرفی زد که یک ترس بزرگتر به دل فرحناز انداخت. -و اما نکته آخر این که ... من وظیفه دارم همه چیزو به شما بگم تا به یک تصمیم درست برسیم. -بفرمایید! -با مسئله و گرفتاری که برای آقامهرداد پیش آمده... ببخشید که رک میگم... اما دیگه فکر نکنم به این راحتی توسط مبادی قانونی بتونیم بهار را بگیریم. فرحناز یکباره دلش ریخت! با تعجب پرسید: «چرا؟ چه ربطی به هم داره؟» احمدی جواب داد: «چون برای واگذاریِ سرپرستی بچه های بی سرپرست به زوجین، حتما از مراجع قضایی و قانونی در خصوص زوجین تحقیق میکنند و استعلام قضایی میگیرند. خب اگر اوضاع آقا مهرداد این باشه که من دارم میبینم، چون همه چیز علیه آقا مهرداد هست و فعلا گره کور شده، ممکنه جواب استعلام قضایی و عدم سوء پیشینه مهرداد به نفعش نباشه.» این را که گفت، انگار دنیا روی سر فرحناز خراب شد. داشت سرش گیج میرفت. فشارش بالا رفت. لب وا کرد و گفت: «دیشب، آخر شب که میخواستم بخوابم، یه کاغذ برداشتم و همه احتمالاتی که ممکنه سرم بیاد، نوشتم الا همین مورد! اصلا این به ذهنم نیومد. چیکار کنیم حالا؟ خب اینجوری که خیلی بد میشه!» -درسته. گره، کورتر شد. اگر فقط سه روز دیرتر آقا مهرداد دستگیر میشد و روند قانونی پرونده ایشون به تاخیر میفتاد، دیگه این مشکلات را نداشتیم. نمیدونم. شاید همینم خیر باشه! -آقا احمدی! ینی چی که شاید همینم خیر باشه. من داره قلبم میاد تو حلقم! دستم داره میلرزه. اگه اینجوری باشه، من باید قیدِ بهار رو بزنم! این کجاش خیره؟! احمدی حرفی نزد و سرش را پایین انداخت. لحظاتی به سکوت سنگینی که در آن اتاق حاکم شده بود گذشت. فرحناز که لحظه به لحظه بی تاب تر میشد، یک لحظه به یاد حرف بهار افتاد. از احمدی پرسید: «امروز چند شنبه است؟» احمدی سرش را بلند کرد و گفت: «سه شنبه! چطور؟» فرحناز که انگار ذهنش خیلی مشغول بود، با بی تابی پرسید: «ینی امشب... امشب... به ماه قمری چی میشه؟» احمدی عینکش را زد و تقویم رو میزی را برداشت و گفت: «امشب ... به عبارتی... بعله... شب چهارشنبه... شب اول ماه محرم هست. چطور؟» فرحناز... تمام فکر و ذهنش شده بود روز جمعه... جلسه ای که قرار است همه کوچولو ها با مادرشان باشند... که به قول بهار... قرار است اتفاق خاصی بیفتد و مسیر را عوض کند... ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
🧿🧿ماشاالله به این همه حضور جوانان و نوجوان در شب های عزاداری دهه اول محرم در مجمع عاشقان بقیع اردکان 😔امشب روضه حضرت علی اصغر ع انشاالله