eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت دهم بالاخره صبح شد. صبح جمعه! اینقدر ترافیک اطراف حرم شاهچراغ سنگین بود که فرحناز به خودش بد و بیراه میگفت که چرا اصلا با ماشین خودش آمده؟ چرا اسنپ یا تاکسی نگرفته؟ وگرنه میتوانست پیاده شود و بقیه راه را تا حرم بدود. اما آن لحظه فقط دنبال یک راهِ دَررو بود. میلیمتری ماشین ها جلوتر میرفتند. تا این که بالاخره بعد از گذشت یک ساعت، چند متر جلوتر رفت و دید سمت چپش یک کوچه است. نمیدانست کجاست و سر از کجا در می آورد؟ چراغ راهنمای چپ زد و پیچید تو کوچه. اول همان کوچه، ماشین را پارک کرد و کیفش را برداشت و در را بست و راه افتاد. هنوز به سر کوچه نرسیده بود که متوجه شد چادرش را برنداشته. فورا برگشت و در ماشین را باز کرد و چادرش را برداشت و بدون این که بپوشد، در یک دستش کیفش و در دست دیگرش چادرش بود و راه افتاد. برعکس روزگار، با این که روز جمعه بود، پیاده‎‌روها هم شلوغ! اینقدر شلوغ که نمیشد دوید و تند تند راه رفت. بخاطر همین مجبور شد، از پیاده رو بپرد به طرف خیابان و از حاشیه خیابان، با آخرین سرعت به طرف شاه چراغ بدود. هر کس آن مسیر را رفته باشد میداند که در حاشیه خیابانِ منتهی به حرم، مثل مور و ملخ موتورسوارها رانندگی میکنند. تصور کنید که از روبرو در خیابان، ماشین ها و از بغل دستت، مثل جِت، موتورها میروند. خیلی صحنه خطرناکی بود. اما فرحناز فقط میدوید. اینقدر به اطرافش بی توجه بود که صدای بوق و حرفها و اعتراضات موتورسوارها را نمیشنید. -خانم حواست کجاست؟ خانم برو کنار! اوووووی ... با تو ام ... کوره انگار! به نفس نفس افتاده بود. لب و دهانش خشک شده بود. اما نایستاد. فقط چشمش به منتهی الیه خیابان بود و تمام زورش را در پاهایش جمع کرده بود و میدوید. یک ربع بعد، به نزدیکی حرم رسید و فورا از اولین گِیت عبور کرد و برای این که جلب توجه دیگران نشود، ندوید اما تند تند راه میرفت. تا چشمانش به دیوارهای حرم خورد. گوش هایش کار کرد و شنید که انگار مراسم شروع شده! -استفاده کردیم از قاری محترم برنامه. مجددا خیر مقدم عرض میکنیم خدمت همه مادران و نوزادانی که به عشق اباعبدالله الحسین علیه السلام در جوار حضرت احمد بن موسی شاهچراغ جمع شدند و با دردانه امام حسین تجدید پیمان خواهند کرد... ناراحت شد که مراسم شروع شده! چون جوری چیده بود که از اول مراسم باشد. اما مثل این که قسمت نبود که از بای بسم الله در مراسم باشد. به طرف تابلوی بزرگی رفت که نوشته بود «ورودی خواهران!» دمِ در که رسید، یک لحظه مکث کرد و چادرش را روی سرش انداخت و رفت تو صف! صف بلندی که در کنار دو تا صف طولانی دیگر، مملو از مادران و بچه های خردسالشان بود. از بلندگو صدا می آمد که میگفت: «استفاده میکنیم از بیانات ارزشمند خطیب توانا که با سخنان گرانبهاشون، مجلس ما را مستفیض فرمایند. اما قبل از این که حاج آقا در جایگاه مستقر بشوند از همه مادران گرامی خواهشمندم که سکوت و نظم جلسه را رعایت کنند و مراقب عزیزانشون باشند تا همه بتوانیم از بیانات استاد استفاده کنیم...» ذره ذره پیش میرفت. خانم های انتظامات دمِ در، با دقت هر چه تمامتر به کارشان مشغول بودند و تا خیالشان از کسی راحت نمیشد، به او اجازه ورود نمیدادند. ده دقیقه هم آنجا معطل شد. تا این که بالاخره نوبت او شد و وقتی خوب بازرسی شد، به او اجازه ورود دادند. وقتی پرده های بخش ورودی خواهران کنار زد و چشمش به صحن و سرای شاهچراغ خورد، حتی یادش رفت بایستد و دست به سینه بگذارد و سلام کند و سپس حرکت کند. همان لحظه، میخواست شروع کند به دویدن که یک لحظه یک خانم قد بلند و هیکلی که از انتظامات بود جلویش را گرفت. -خانم چادرتون رو مناسب نپوشیدید! لطفا حجابتون رو کاملتر رعایت کنید! فرحناز جا خورد. دستی به پیشانی و جلوی چادر و روسری اش کشید و باقی مانده چند تار مویی که بیرون بود، فرستاد زیر چادر و روسری اش. ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
اما آن بزرگوار قصد نداشت به این راحتی فرحناز را رها کند. با جدیت تمام گفت: «خانم چادرتون نباید رو سرتون وِل باشه. درست بپیچ دورِ خودت که جلب توجه نامحرم نکنه!» فرحناز که داشت کلافه میشد، آمد جوابش را بدهد که دید فرصت ندارد. با غیظ به آن زن نگاه کرد و همان طور که داشت حرص میخورد گفت: «اینم از چادرم ... خوبه حالا؟ برم؟» آن خیلی بزرگوار انتظار شنیدن آن دو سه کلمه حرف از فرحناز نداشت. فرحناز از آن زن رد شد اما او ول کن ماجرا نبود و همین طور رو کرده بود به طرف فرحناز و با صدای بلند میگفت: «خوبه حالا واسه خودتونه ها! واسه شب اول قبرت! واسه این که مَردِ مردم تو گناه نیفته و حق الناس نیفته گردنت! خوبه یه زنِ دیگه پیدا بشه و...» اینقدر فرحناز عجله داشت که تا صحن اصلی دوید و صدای آن زن و بقیه جملاتش در هوا گم شد. فرحناز تا به صحن اصلی رسید، اینقدر شلوغ بود که همان جا نزدیک درِ بزرگ صحن نشست. از زمین و هوا و در و دیوار، مادر و بچه و نوزادان با لباس های سفید و سبز و سربند و ... میبارید. خیلی شلوغ بود. فرحناز تا با آن صحنه مواجه شد، کمی آسوده تر نشست و به حرفهای سخنران گوش داد. -بخاطر همین در منابع دینی ما آمده که بچه ای که نطفه اش ناپاک باشه، شاید قابل هدایت باشه و بشود با تربیت صحیح و آموزگاران متعهد و دوستان خوب، تربیت کرد. اما اگر لقمه بچه ای ناپاک باشد و با آن لقمه شبهه ناک و ناپاک رشد کند، حتی اگر در جوار اولیای الهی زندگی کند، اثر منفی آن لقمه ها خودش را نشان میدهد. قدیمی ها میگفتند: نطفه ناپاک را میشود هدایت کرد اما لقمه ناپاک را نه! اواخر سخنرانی بود که کم کم زمینه روضه را فراهم کرد و مداح جلسه در کنار منبرش نشست و با هم برنامه روضه خوانی قشنگی را اجرا کردند. فرحناز محو فضای جذابی شده بود که موقع روضه، مادران بچه هایشان را بالا آورده بودند و بچه ها را بالای سرشان میچرخاندند. اینقدر فرحناز گریه کرد و دلش شکسته شد که حد نداشت. نه به خاطر این که چرا مادر نشده و چرا از این حس و حال مادرانه محروم است و دامنش هنوز به حضور شیرین یک نوزاد سبز نشده است. نه! چون خیلی وقت بود که با خودش کنار آمده بود و میدانست که بخاطر مشکلی که مهرداد دارد، باید قیدِ بچه را بزند. بیشتر به خاطر این اشک میریخت که نمیدانست که برایش چه مقدر شده؟ میدانست که قرار است طوفان بیاید اما نمیدانست از کجا و کدام طرف و چقدر و چگونه و تا کی؟! هنوز صورتش پر از اشک داغ بود و همان طور گریه ها روی روسری و چادر و دامنش میریخت که متوجه شد یک ساعت و نیم نشسته و دارد جلسه تمام میشود. حاج آقا داشت دعا میکرد و مردم با صدای بلند «الهی آمین» میگفتند. رو کرد به شاهچراغ! قلبش داشت می ایستاد. به شاهچراغ گفت: «آقا داره جلسه تموم میشه ها! آقا نمیخوای یه کاری بکنی؟» صورتش را برد زیر چادرش و تمام نفس اشک ریخت. دوباره صورتش را از زیر چادرش درآورد و رو به طرف شاهچراغ گفت: «آقا نکنه دیر اومدم و اون نشونه ای که منتظرش بودم و بخاطرش شب و روز و خواب و خوراک ازم سلب شده، همون اول جلسه بوده و ... اینجوری که بیچاره شدم و رفت!» دیگر به هقهق افتاد. همچنان صدای بلند «الهی آمین» گفتن مردم، به آسمان بلند بود که طوفانی در دل فرحناز داشت به وجودش بی رحمانه مشت میکوبید. با حالت خضوع فراوان و دل شکسته به شاهچراغ گفت: «من که خیلی وقت پیش گفتم راضی ام به رضای خدا. خودت شاهد بودی که برای بچه هر کاری کردم و خارج و داخل، پیش هر دکتری که عقلم میرسید رفتم. نشد. خدا نخواست. من که نگفتم ناراضی ام! اما ینی حق ندارم حتی به بهار فکر کنم؟ اینو که دیگه میتونم ازت بخوام!» مداح داشت جلسه را تمام میکرد: «الهی چنان کن سرانجام کار ... که تو خشنود باشی و ما رستگار ... خواهران عزیز! لطفا موقع خروج از صحن، مراقب باشید که ازدحام نشه و ...» فرحناز نزدیک بود خودش را بکشد. از بس زورش می آمد که دارد جلسه تمام میشود اما نشانه ای که دنبالش بود را ندیده! با حالت ناامیدی کامل که یک چشمش خون بود و یک چشمش اشک گفت: «آقا داره جلسه تموم میشه ها! همه دارن میرن! نگاه کن! تموم شد. فقط من موندم. نمیخوای یه نگاه هم به من کنی؟» که به دلش افتاد که بگوید: «آقا تو رو به امام رضا یه کاری بکن!» ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
تا اسم امام رضا آورد، دید از همان سمتی که دارد به طرف ضریح نگاه میکند، یک خانم رد شد. سیل زن و بچه و دختر در آن سمت در حال عبور بود. اما همان لحظه، با دیدن یک زن، چیزی مثل افتادن یک سکه، یا شاید هم زمین خوردن یک لیوان بلور، در دلش صدا کرد و شور عجیبی افتاد. ناخودآگاه از سر جا بلند شد. خیلی شلوغ بود. کله چرخاند. روی انگشتان پاهایش ایستاد تا بهتر ببیند. حرکت کرد. به طرف آن زن راه افتاد. چشم دوخته بود به آن زن و از وسط سیل جمعیت، به طرفش میرفت. تا آن که آن زن ایستاد. یک لحظه فرحناز خوشحال شد. آن زن رو به طرف فرحناز کرد. نه این که بخواهد به فرحناز نگاه کند. نه. اصلا دنبال کسی نبود. همین طوری یک نگاهی به پشت سرش انداخت و دوباره راه افتاد. فرحناز با دیدن و شناختن آن زن، خیلی تعجب کرد! انتظارش را نداشت. دید فیروزه خانم است! مهلت نداد. شروع کرد او را صدا کردن. اما مگر صدا به صدا میرسید؟! فیروزه خانم چهل پنجاه متر جلوتر بود و هر چه فرحناز تقلا میکرد که دوباره نگاهش کند و یا صدایش را بشنود، موفق نبود. فیروزه خانم ... خوش و خرم ... میرفت ... دامن کشان ... بی خیال ... مثل کسی که اصلا انگار نه انگار ... خب حق داشت ... از همه جا بی خبر ... جلسه اش رفته ... کیفش را کرده ... لابد حاجتش را هم گرفته ... میرفت که برود خانه و استراحتی و آرامشی و ... اما فرحناز ... به قول علیرضا افتخاری... چون صید که به دام تو به هر لحظه شکارم ... ای طرفه نگارم ... از دوری صیاد دگر تاب نداشت و ... رَفتست قرارش ... چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوان بود ... تا دام در آغوش نگیرد نگران بود ... و خیلی خراب بود و فقط میدوید دنبال فیروزه خانم و مدام کله میکَشید که گُمش نکند. تا به خودش آمد، دید به دم در حرم رسیدند و فیرزوه خانم یک تاکسی گرفته اما خودش هنوز پشت ازدحام جمعیت خروجی گیر کرده. دیگر موقع معطل شدن نبود. مچاله شد تا از وسط جمعیت زد بیرون و به خیابان اصلیِ روبروی حرم که تاکسی ها و وَن ها ایستاده اند رسید. فورا یک تاکسی دربست کرد و نشست. راننده تاکسی که یک مرد حدودا پنجاه ساله بود پرسید: «کجا میری خانم؟» فرحناز دستش را به طرف پنجاه شصت متر دورتر دراز کرد و گفت: «اون تاکسی هر جا رفت، شما هم برو! فقط زود باش آقا. داره میره. گمش نکنم.» تاکسی دار که از آن شیرازی های آراااام و ریلکس بود همین طور که داشت استارت میزد گفت: «خانم دردسر نباشه ها! من حوصله خودمم ندارم.» فرحناز که داشت حرص میخورد جواب داد: «نه آقا! کدوم دردسر؟ زود باش جناب!» تاکسی دار تا ماشین را روشن کرد و راهنما زد و از وسط پلیس ها و مردم و ماشین های دیگر درآمد و پشت سر ماشین فیروزه خانم با صد متر فاصله قرار گرفت، فرحناز پیر شد و رفت! از بس حرص دربیار بود. فرحناز وسط حرص و جوشش فقط میگفت: «تندتر آقا ! خواهش میکنم گُمش نکنین!» راننده هم هیچ تلاش اضافه ای برای تندتر رفتن نمیکرد. وقتی ماشین جلویش میپیچید، کامل می ایستاد. وقتی موتور میخواست از کنارش رد بشود، از او فاصله میگرفت و اصلا انگار نذر حضرت عباس کرده بود که از دنده دو بیشتر نرود و گازش را نگیرد. حالا کاش فقط همین بود. وسط شاهکارش، افاضه هم میفرمود و با آن لهجه شیرین و بی حالش میگفت: «خانم خیلی عجله نکن! از قدیم گفتن عجله کار شیطونه. راستم میگفتنا. همیشه قدیمی ها راست میگفتن. یه بار عجله کردم، دو میلیون افتادم تو خرج. اگه هر بار بخوام عجله کنم و دو میلیون بیفتم تو خرج، باید همین ماشینو بفروشم و خرجِ عجله‌ام کنم. خدا بیامرزه رفتگانتون، مادر خدا بیامرزم میگفت...» وسط مادر خدابیامرزش بود که فرحناز با هیجان گفت: «سمت چپ! به چاراه که رسیدید، بپیچ سمت چپ! آقا تو رو خدا تند تر برو!» ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
تا این که خدا به دادش رسید و کمی از ازدحام ماشین ها و شلوغی آن محدوده کمتر شد و افتادند در یک مسیرِ روان تر. شاید بیست دقیقه شده بود که راننده به فرحناز گفت: «خیلی داریم میریم پایینا! خودمم بچه های همین دور و بر بودم. چند سالی میشه که رفتیم دور و برِ خاتون! شاید بیست سال پیش ... اینو گفتم که بدونین یه کم خطرناکه ها! اینجاها خیلی جای خوبی برای شما نیست.» فرحناز جواب داد: «اشکال نداره آقا. فقط حواست باشه که تاکسی جلویی شما رو نبینه!» راننده که کلا چانه اش را گیریس مالی کرده بودند که قشنگ نرم باشد و با هیچ گونه پر حرفی دچار ساییدگی فک و دهان و دندان نشود گفت: «دیگه نمیتونم که برم چشماش بگیرم که منو نبینه! راه مال خدا ... مسیر مال خدا ... اینم بنده خدا! یادم اومد که یه بار میخواستیم بریم قَلات ... مسافر از سرِ دوزک زده بودم ... تابستونِ زشتی هم بود ... یه مسافر دیگه هم زدم که اتفاقا اونم مثل شما عجله داشت ...» همین طور داشت خاطره اش را میبافت که فرحناز دید بالاخره تاکسی فیروزه خانم ایستاد و او را در حاشیه ای ترین منطقه شیراز پیاده کرد. فیروزه خانم رفت داخل یک کوچه و خیلی معمولی به مسیرش ادامه داد. فرحناز که دو تا تراول پنجاهی در دستش آماده کرده بود و فقط دلش میخواست از شر پرحرفی و ریلکسیِ راننده راحت بشود، داد به راننده و گفت: «آقا دست شما درد نکنه. همین بغل ... سر همین کوچه! بفرما ... دست شما درد نکنه!» آهن ربایی از طرف فیروزه خانم سبب شده بود که فرحناز به طرفش برود و وارد آن کوچه بشود. داخل کوچه که سه چهار تا جوانِ موتوری با تیپ های خفنِ جنوب شهری روی موتورشان نشسته بودند و ابری از دود سیگار بالای سرشان جمع شده بود، با دیدن فرحناز با آن تیپ و قیافه که البته با چادر مشکی جذاب تر شده بود، کَفِشان برید. وقتی فرحناز میخواست از کنار آنها رد بشود، یکی از آن پسرها با لحن خاصی گفت: «اووووف! اینو! از این ورا خانمی!» پسر دوم که مشخص بود حالش دست خودش نیست گفت: «خانم اینجا خطریه! اومدنت با خودته اما برگشتنت با خودت نیستا!» فرحناز بی توجه به آنها به راهش ادامه داد. همان پسر دوم صدایش را بلند کرد و گفت: «ببین منو! اگه کسی گیر داد بگو زیدِ اِبی ام! باشه بلا؟» فیروزه خانم پیش میرفت و حواسش به پشت سرش نبود. فرحناز هم وسط کوچه ای بود که حتی در و دیوارش داشتند با چشمانشان او را قورت میدادند. چه برسد به کسانی که از بالای پشت بام و پشت پنجره ها و سر کوچه های فرعی به او چشم دوخته بودند. تا این که فرحناز دید که فیروزه خانم درِ یک خانه ایستاد و کلید انداخت و رفت داخل. فرحناز رفت و رفت تا به در همان خانه رسید. گوشش را چسباند به در خانه. صدای خاصی نمی آمد. به این طرف و آن طرف نگاه انداخت. اصلا علت حضورش را در آنجا نمیداست. هنوز گیج بود. دستش را برد بالا. تردید داشت که زنگ بزند. دو سه بار انگشتش را از روی زنگ برداشت. تا این که راضی شد که زنگ بزند. زنگ زد. دلش داشت مثل طبل میزد و آرام و قرار نداشت. هیچ صدایی نمی آمد که مثلا بگوید «کیه؟ اومدم!» مطلقا سکوت محض! تا این که در باز شد... و فرحناز از دیدن صحنه ای که روبرویش بود، برای لحظاتی قلبش ایستاد! و فقط زل زد به او ... یک دختر ... نه ... دقیق تر بگویم: دید بهار دم در ایستاده! همان قدر معصوم و به غایت مهربان! اما ساکت! ساکتِ ساکت! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
Alireza Eftekhari - Sayyad (2).mp3
4.11M
یا صاحب الزمان ع چقدر غروب جمعه دلگیره....😞 جلسه هیئت هم نباشه....😭😭
زائرین عزیز اربعین انشاالله از یکشنبه ۱۴۰۲/۵/۱۵ ، می توانید برای تهیه کلیه اقلام مورد نیاز در پیاده روی اربعین ، به فروشگاه صوت الزهرا س مراجعه بفرمائید. اردکان ، بلوار آیت الله خامنه ای ، رو به روی مسجد حاج محمدحسین. ۰۳۵_۳۲۲۲۷۶۳۳ پیشنهادمون به زائرین عزیز این هست که تا همه اجناس در اندازه و رنگهای مختلف موجود هست ، مراجعه کنید و تهیه کنید. دیر که تشریف بیارین ،یا اقلام مورد نیازتون تموم شده یا اندازه شما وجود نداره. ارادت https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍 اینجا بیمارستان سینای اهواز است. 🔹 جانباز جنگ تحمیلی اعلام می‌کند در این لحظات آخر عمرم دلم برای صدای آهنگران تنگ شده است 👈🏻 مطلب و درخواست به اطلاع می‌رسد و او هم می‌آید در بیمارستان و کنار تخت جانباز اینگونه درد و دل می‌کند!   ⛔️ برسد به دست مسئولین شاید به خود ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت یازدهم متراژ خانه به پنجاه متر نمیرسید. قدیمی با یک اتاق. دستشویی و حمامش با هم بود و راه پله ای آهنی کنارش بود که به پشت بام میرسید. همان جا کنار راه پله موکت انداخت و خودش و فرحناز نشستند. فیروزه خانم که با دیدن فرحناز خیلی جا خورده بود، صورتش را با آستین و روسری‌اش پاک کرد و شروع به صحبت کردند. [پونزده سال پیش با مردی ازدواج کردم که کارگر بود. کارگرِ روزمزد. نه اون کس و کار داشت و نه من. داشتیما اما ولمون کرده بودند. پدر و مادرمامون که مرده بودند. من داداش و آبجی نداشتم اما باقر دو تا داداش داشت که از همون بچگی که یتیم شده بودند، ولش کرده بودن و دیگه ازشون هیچ خبری نبود. تا این که یه حاج آقایی واسطه ازدواج ما شد. انگار دیروز بود که اون حاج آقا بهم گفت «حواست به این آقاباقر باشه. این آقا باقر از اولیای خداست» من تا کلاس دوم راهنمایی بیشتر نخونده بودم. باقر هم تا کلاس اول راهنمایی خونده بود. از اول عمرش حمالی مردم کرده بود. به خاطر همین، همیشه روی شونه و کتفِ راستش، کبود بود. از بس گونی های سنگین آرد از ماشین پیاده کرده بود و به نانواها داده بود. شغلش این بود. فکر کنم چهار پنج سال شد که شغلش این بود. تا این که دستش عیب کرد. دیگه نمیتونست گونی سنگین آرد بلند کنه. همه پولاشو جمع کرد و باهاش یه موتور خرید. چون اهل بازار میدونستن که بچه باخدایی هست و اهل حلال و حرومه، بهش اعتماد داشتن و چیزای مهمی که داشتند، به اون میدادند که با موتور جابجا کنه. مثل چک و پول و سند و این چیزا. باقر صبح تا شب کار میکرد اما فقط بخاطر کارِ صبح تا ظهرش مزد میگرفت. از ظهر که نمازش میخوند و یه لقمه نون میذاشت تو دهنش، میرفت برای بی بضاعتا کار میکرد. هر چی درمیاورد، میداد به اونا. یه بار ازش پرسیدم چرا اینجوری میکنی؟ گفت صبح تا ظهر برای تو کار میکنم اما ظهر تا شب برای امام زمان. حقوق ظهر تا شب مال من و تو نیست. حق یتیم و بیوه و صغیر و این چیزاست. حالا کاش فقط همینا بود. خدابیامرز سالی یه بار خمس میداد. چیزی نداشتیما اما خمس سالانه و صدقه اول ماهش ترک نمیشد. اصلا لذت میبرد که برای خدا کار کنه و دست بکنه تو جیبش و پول دربیاره و بندازه صندوق صدقات یا بده به یه فقیر. من اولش زورم میومد و کل‌کل میکردم باهاش. اما یه بار یه جمله ای گفت که تن و بدنم لرزید. گفت: «به یتیم مردم رحم کنید تا مردم به یتیم شما رحم کنند!» ] فرحناز که داشت با دقت به حرفهای فیروزه خانم گوش میداد، با شنیدن این جمله تکان عجیبی خورد و پرسید: «آقا باقر هم مثل بهار، چشمِ دلش باز بود؟» -نمیدونم. من خیلی سر در نمیارم از این چیزا. چیزی نمیگفت. وقتایی که خونه بود، خیلی به من محبت میکرد. اینقدر مهربون بود که دلم نمیخواست بره بیرون و کار کنه. همش دلم میخواست کنارم باشه. انگار به دلم افتاده بود که خیلی عمر نمیکنه و تنهام میذاره. فرحناز پرسید: «چطوری از دنیا رفتند؟ چرا مرد به این خوبی باید زود از دنیا بره؟» -آه. چی بگم والا؟ تصادف کرد. یه شب که داشت برمیگشت خونه، دو تا پسر جوون مست کرده بودند و نشسته بودند پشت فرمون. جوری از پشت زده بودند به باقر که در دَم تموم کرده بود. اون دو تا جوون هم فرار کرده بودند. اما چون بابای یکیشون خیلی پولدار بود، سر و تهشو هم آوردند و چندار غاز انداختند کف دستم و منم واسه این که بی پناه نشم، این آلونکو خریدم و نشستم. بفرما. یه کم انجیر بخورین! تازه است. فرحناز یکی برداشت و گفت: «آدم واقعا میمونه که چطور میشه یکی اینقدر مظلوم و بی ادعا و پاک باشه و اصلا کسی نشناسدش!» -باقر خیلی دلش میخواست نماز شب بخونه اما چون خیلی خسته بود، غش میکرد از خستگی و نمیتونست سحرها بلند بشه و نمازشب بخونه. به خاطر همین صبح ها که بلند میشد واسه نماز صبح، چند رکعت هم قضایِ نماز شبش میخوند. روخوانی قرآن هم بلد نبود اما همون سوره های کوچیک آخر قرآن هر روز میخوند و هدیه میکرد به روح پدر و مادر دوتامون. فرحناز اندکی انجیر خورد و گفت: «روحشون شاد. راستی از بچه ها بگو فیروزه خانم!» [من حامله شدم. از وقتی حامله شدم، باقر دستمو گرفت و برد شاهچراغ. با التماس و خواهش و تمنا کاری کرد که قبول کنند که من بشم خادمه. اولش قبول نمیکردند اما وقتی همین خانم توکل و خانم لطیفی که سر شیفت ما بودند، دیدند که تر و فِرز هستم و حتی با این که حامله ام، اما از بقیه بیشتر کار میکنم، نظرشون عوض شد و نگهم داشتند. ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
باقر میخواست از همون اول، روح و قلب بچه هاش تو حرم شاهچراغ شکل بگیره. تا این که باقر از پیشم رفت و غریبانه دفن شد و تنها شدم. یک ماه آخر بارداریم مرخصی بودم و حرم نمیرفتم. یک ماه هم بعد از زایمانم نرفتم. چون غافلگیر شدم. دیدم خدا دو تا دختر بهم داد. من از پسِ خودمم برنمیومدم چه برسه به دو تا بچه! تا این که یه روز، هنوز یک ماهشون نبود، خانم دکتری که پیشش میرفتم، بهم گفت که این یکی معلولیت داره و پاهاش مشکل داره. دلم ریخت. دوس داشتم جیغ بکشم از بس حالم بد بود. برگشتم خونه. دیدم نمیتونم. از پس دو تاشون برنمیام. مخصوصا اگه یکشیون معلول و زمینگیر باشه. به خاطر همین تصمیم گرفتم یکیشونو بذارم تو شاه چراغ! به آقا گفتم این بچه باقره! یتیم باقر! پا نداره. از پسش برنمیام. میخوام تا دلم بیشتر از این پیشش گیر نکرده، بذارمش تو حرم. به آقا گفتم خودت بزرگش کن! گفتم من از پس این یکی هم برنمیام و اگه زشت نبود و در و همسایه نمیگفتن که کو بچه هات؟ همینم میذاشتم تو حرم و میرفتم. وقتی گذاشتمش کنار کفشداری، داشت دلم کَنده میشد. نتونستم تحمل کنم. اصلا گریه نمیکرد. یک ساعت همونجا وایسادم و از دور حواسم بهش بود. دیدم اصلا گریه نمیکنه. رفتم بالا سرش. پارچه ای که انداخته بودم رو صورتش، آروم کنار زدم. دیدم بچم تا چشمش به من خورد، یه خنده کوچولو کرد. به قرآن نمیتونستم ازش دل بکنم. بغلش کردم و بردمش پیش خانم لطیفی و گفتم این بچه کنار کفشداری بود. اونم منو فرستاد پیش خانم توکل. اونجا متوجه شدم که اونا پرورشگاه دارن و بچه هایی که میذارن تو حرم، میبرن اونجا و بزرگ میکنن. خانم لطیفی منو برد پیش خودش تو پرورشگاه. دیگه خیالم راحت شد که هم میتونم هر روز بچمو ببینم و هم این یکی رو پیش خودم نگه دارم.] فرحناز پرسید: «از کی فهمدید که بهار بچه خاصی هست و دلش روشنه؟» [از وقتی دهان باز کرد. به وصیت آقاباقر اولین کلمه ای که بهش یاد دادیم کلمه «یاعلی» بود. از وقتی گفت یاعلی و کم کم نطقش باز شد، وقتی حرف میزد، دُر و گوهر میریخت. از اولش هم صورتش خیلی ماه و مهربون بود. مثل خواهرش.] فرحناز نگاهی به اطرافش انداخت و خواهر بهار را ندید. پرسید: «کجا رفت؟ اسم این یکی چیه؟» [اسمش بارانه. همدمِ تنهاییامه. میشنوه اما نمیتونه حرف بزنه. خیلی مهربونه.] فرحناز گفت: «باران! چه اسم قشنگی!» [باران تا صداش میکنم، میاد. گوشاش حتی از منم تیزتره. اما حرف نمیزنه. زبون داره و دکتر گفته که تارهای صوتیش سالمه اما نمیدونم چرا اینجوریه؟] فرحناز گفت: «عجیبه اما فکر کنم قابل درمان باشه. راستی! خانم لطیفی و خانم توکل از وضع و زندگی و داستانت خبر دارن؟» تا فرحناز این حرف را زد، فیروزه خانم دستپاچه شد و گفت: «نه تصدقت برم. نه قربون قدمات! هیچ کس نمیدونه. الان هم فقط تو میدونی. اگه چشمت به باران نخورده بود و تهدیدم نمیکردی که چرا این بچه اینقدر شبیه بهار هست و قضیه چیه؟ الان هم لب باز نمیکردم. تو به قرآن و امام حسین قسم خوردی که رازمو فاش نکنیا!» فرحناز گفت: «خاطر جمع باش. اما ...» فیرزه با تعجب و نگرانی گفت: «اما چی؟ نکنه میخوای زیر قول و قسمت بزنی! اگه اونا بفهمن که من مادر بهار هستم و یه خواهر دیگم داره و سالها بهشون دروغ گفتم، دیگه...» جمله اش ناقص ماند و افتاد روی سرفه. دستش را گرفت روی سرش و محکم فشار داد. فرحناز ترسید. دید رنگ از رخساره فیروزه پریده. نمیدانست چه کار کند که دید باران آمد. با همان ملاحتِ بهار و مهربانی منحصر به فردش. ابتدا مادرش را خواباند. فیروزه خانم دراز کشید روی موکت. همچنان احساس درد میکرد. فرحناز دید که باران دست گذاشت روی سر مادرش. دست راستش روی سر مادرش بود و دست چپش رو به آسمان. فرحناز زبانش بند آمده بود. دوست داشت ببیند آن دختر چه میکند؟ از یک طرف حالِ بدِ فیروزه خانم و از طرف دیگر، آرامش و حالت خاصِ باران! ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
لب های باران تکان نمیخورد اما معلوم بود که دارد در دلش دعا میکند و با چشمان قشنگش به صورت مادرش زل زده بود. لحظاتی بعد، فیروزه خانم اندکی آرام تر شد. به باران گفت: «الهی دورت بگردم بهترم. برو قرصمو بیار!» باران لبخندی زد و بلند شد و رفت و برگشت و قرص کوچکی در دهان فیروزه خانم گذاشت. وقتی باران میخواست برود، فرحناز از فرصت استفاده کرد و دست کوچک بارانِ ده ساله را گرفت. باران از رفتن منصرف شد و با فرحناز چشم در چشم شدند. فرحناز به آرامی آغوشش را به طرف باران باز کرد. باران لبخندی زد و به آغوش فرحناز رفت. فرحناز او را بوسید و بویید. دقیقا بوی بهار میداد. اینقدر باران، بهار بود که فرحناز دلش نمیخواست او را از بغلش جدا کند. او را کنار دستش نشاند. همین طور که باران را نوازش میکرد، دید فیروزه خانم اندکی بهتر شده و بهتر نفس میکشد. به فیروزه خانم گفت: «کمکم کن که به مطلبم برسم!» فیروزه خانم بلند شد و نشست. دستی به سر و صورتش کشید. پرسید: «چی میخوای؟» فرحناز جواب داد: «خودت که میدونی! من هر شرط و شروطی که بگی قبول دارم.» فیروزه خانم گفت: «من مریضم. خیلی فرصت ندارم. میترسم برای باران.» فرحناز خیلی جدی گفت: «اصلا نگران نباش! تو که هنوز نشنیدی پیشنهاد من چیه؟» فیروزه خانم گفت: «چه پیشنهادی؟» فرحناز گفت: «تو پاشو بیا پیشِ لطیفی و توکل و همه چیزو براشون تعریف کن. حتی ترتیبی میدم که آزمایش از تو و بچه ها بگیرن و خیال همه راحت بشه که تو مادرِ باران و بهاری! بعدش با باران پاشو بیا پیش خودم بمون. دیگه لازم نیست بری اونجا و کار کنی. بهار رو هم میاریم پیش خودمون. هزینه درمانت با من. ایشالله عمر نوح بکنی اما بخاطر این که خیالمون راحت باشه که بعد از تو ، کفالت و مسئولیت این دخترا به من میرسه، میریم دادگاه و کارای قاونیش در کمترین زمان ممکن و با بهترین وکیل ها انجام میدیم. این پیشنهاد منه! نظرت؟» فیروزه خانم گفت: «امروز تو حرم به امام حسین و شاهچراغ گفتم من دیگه پام لبِ گوره. یکی بفرستین که بچه هام ... یتیمای آقاباقر بی کس و کار نشن! اما نمیدونم چرا تو رو فرستادن؟!» فرحناز که وسط بحث جدی، از این حرف فیروزه خانم خنده اش گرفته بود پرسید: «وا ! فیروزه خانم! دستت درد نکنه. مگه من چمه؟» فیروزه خانم گفت: «دلخور نشو! من آدم رُکی‌ام. تو شکل ما نیستی. شکل خانم لطیفی و خانم توکل نیستی. قر و فر داری. خیلی خوشکلی. لابد خونتون هم بالاشهره و تیتیش مامانی هم هستی! آره؟» فرحناز وقتی خنده اش تمام شد، به چشمان فیروزه خانم زل زد و گفت: «ببین خواهر جون! فکر نمیکنی دعات مستجاب شده و خودِ آقا منو فرستاده در خونه ات؟ اما من از همین اول دارم میگم! من دوتاشون رو میخوام. دوتاشون! هم بهار و هم باران. خودت هم مهمون خودمی. اصلا تو صاب خونه ای. قدمت بالای سرم. اما شرط داره. باید بیایی و بگی که ماجرا چی بوده! و الا من نمیتونم کاری بکنم و خبال تو رو هم راحت کنم! متوجهی چی میگم؟» قیافه فیروزه خانم تو هم رفت و با غصه گفت: «آخه منم وقت ندارم. سرطانم پیش رفته است. دکتر گفته دیگه نمیشه جلوشو گرفت.» فرحناز همان طور که دستش تو دست باران بود، به فیروزه نزدیکتر نشست و گفت: «توکلت به خدا باشه. فیروزه ببین چی میگم! به همون امام حسینی که امروز جلسه روضه اش بودیم... به همون علی اصغرش که براش گریه کردیم ... قسم میخورم واسه بهار و باران کم نذارم. میشم کنیزشون. من کی هستم که بشم صاحب و مامانشون؟ به امام حسین قسم خوردم. فقط تو به من یه کم فرصت بده!» فیروزه گفت: «چه فرصتی؟ چه وقتی؟» ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
فرحناز گفت: «خونه و زار و زندگی من و شوهرم باید آماده بشه تا این دو تا خانوم قدم بذارن رو چشمام. قضیه اش طولانیه. باید برم تمیزکاری. مال و اموال خودم و شوهرمو تمیز کنم. یه مدت تو خونمون سگ داشتیم. باید برم کل خونمون طاهر کنم. برم ببینم حق الناس گردمون هست یا نه؟ قول میدم ... قول میدم بیشتر از یک هفته طول نکشه. از امروز بشمار! هفت روز دیگه! هفت روز دیگه میام تا با هم بریم پیشِ لطیفی و توکل. تو این مدت، تو هم آزمایش میدی و معلوم میشه که مادر دوتاشون هستی و بقیه حرفتو باور میکنن. فیروزه خانم! بهم قول میدی؟ دلم گرم باشه؟ یاعلی میگی؟» فیروزه خانم که انگار هنوز ته دلش تردید داشت، نمیدانست چه بگوید؟ مرتب به این ور و آن ور نگاه میکرد. زیر لب میگفت «خدایا چیکار کنم از دست این زنه؟ ول کن نیست!» تا این که... فرحناز دید که باران دستش را روی دست مادرش گذاشت. فیروزه خانم به چهره معصوم باران نگاه کرد. دید دارد لبخند میزند. فقط همین. یک لبخند. همان لبخند باران، ته دلِ فیروزه را گرم کرد. فرحناز تا لبخندش را دید، از فرصت استفاده کرد و پرسید: «حله فیروزه خانم؟ یاعلی؟» فیروزه خانم هم جواب داد: «توکل بر خدا! باشه. یاعلی.» فرحناز گفت: «فیروزه خانم بگو به روح آقاباقر قسم!» فیروزه خانم که همچنان چهره اش در هم بود گفت: «وای این چه قسمی هست ... من تا حالا این قسمو نخوردم...» که متوجه شد باران دستش را که روی دست مادرش بود، اندکی بیشتر فشار داد. فیروزه خانم فهمید که بله! باید قسم بخورد و به فرحناز قول بدهد و ته دلِ فرحناز را گرم کند. فرحناز با این قول و قسم فیروزه خیالش قرص و محکم شد و نفس راحتی کشید. اما فقط یک هفته فرصت داشت... یک هفته تا بتواند اساس دیوار و زندگی جدیدش را با باران و بهار بچیند و ببرد بالا! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
مجموعه اقلام موجود در فروشگاه صوت الزهرا س جهت پیاده روی اربعین👇👇
⭕️کلاه مشکی کتان لبه دار ⚜قابلیت تنظیم ⚜دوخت و پارچه کتان درجه یک ⚜مشکی جهت اربعین
✅کوله پشتی ۳۱۳ پلاک دار. درجه یک .مشکی و سرمه ای
✅کوله پشتی لبیک طلایی
✅کوله پشتی رقابتی . عرق گیر دار
⚜⭕️کوله های اربعین