eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار گفت: «بعله!» فیروزه خانم پرسید: «آقاباقر چی؟ شهید شد؟» بهار گفت: «بابام وقتی زنده بود، شهید بود. چه برسه به وقتی که با وضو بود و از سر کار، خسته برمیگشت و تصادف کرد.» فیروزه خانم گفت: «دیدیش تا حالا؟» بهار حرفی زد که پشت فیروزه خانم لرزید. گفت: «هر روز! خیلی دوسش دارن.» فیروزه خانم پرسید: «بهار من چی؟ من شهید میشم؟» بهار لبخندی زد و گفت: «تو میترسی. ته دلت میخواد خوب بشی و بمونی همین جا.» فیروزه با خودش گفت: «آره. خیلی برای شهادت، محکم دعا نمیکنم. هر وقتم تو هیئت و مسجد دعا برای شهادت میکنن، یه کم زیر زبونم سُسته و آروم میگم الهی آمین.» بهار لحظه ای دست نگه داشت. موهایش را شانه زد و شانه را شست و سپس رو به فیروزه خانم گفت: «الان وقتشه!» فیروزه با حالت تعجب گفت: «وقتِ چی؟» بهار جواب داد: «پاشو برو پیشِ خانم لطیفی و خانم توکل! همه چیزو بهشون بگو! رازتو به اونا بگو!» فیروزه خانم وحشت کرد. با ترس گفت: «جرات نمیکنم. نه. الان نه! اذیتم نکن که پس میُفتما!» بهار گفت: «تو به فرحناز قول دادی. دیگه فرصت نداری. پاشو مامان!» تا کلمه «مامان» به لب آورد، فیروزه خانم دلش لرزید. تمام زورش را در پاها و زانوهایش جمع کرد و از سر جا بلند شد. بهار به او گفت: «نگران نباش! اگه وقتش نبود، بهت نمیگفتم. کاریت ندارن.» فیروزه خانم تا دم در حمام رفته بود که بهار گفت: «فقط زود برگرد که اینجا نفسم میگیره. باشه؟» فیروزه خانم که فکرش خیلی مشغول بود یک چشم گفت و درِ حمام را پشت سرش بست و رفت. وقتی به دفتر رسید، دید خانم لطیفی و خانم توکل دارند با هم چایی میخورند. توکل: «خوب شد اومدی! برات چایی ریختم. بیا. تا داغه بخور!» فیروزه خانم که داشت میلرزید، جلوتر رفت و چایی را گرفت و نشست روی صندلی. داشت قلبش از جا کنده میشد! نگاهی به آن دو نفر انداخت. دید آنها هم به او نگاه میکنند. بعد از کلی مِن مِن کردن، گفت: «راستش من میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم!» لطیفی: «بگو! چیزی شده؟» فیروزه: «چیزی که نه! ینی آره خانم. خیلی چیزِ بزرگی شده!» لطیفی چاییش را زمین گذاشت و گفت: «چی شده؟ کاری کردی فیروزه خانم؟» فیروزه بیشتر ترسید. همین طور که رنگ صورتش عوض میشد گفت: «راستش من یه چیزی درباره دو تا دختر میدونم که ... وای خدا مرگم بده ... دارم پس میفتم ... خیلی سخته ...» توکل با جدیت گفت: «چی؟ چی شده؟ تو چی میدونی فیروزه؟» فیروزه خانم که فشارش رفته بود بالا، میخواست گریه کند که یهو دید خانم لطیفی دستش را گذاشت روی دستش و گفت: «نگران نباش! ما همه چیزو میدونیم!» فیروزه با همان حال نگران منحصر به فردش گفت: «نه ... شما هیچی نمیدونین! من باید همه چیزو از اول براتون بگم!» ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
خانم توکل با ته لبخندی که داشت گفت: «چاییت سرد نشه! اما کاش میومدی از اول به خودمون میگفتی تا کمکت کنیم.» فیروزه دلش را به دریا زد و گفت: «ینی شما همه چیزو درباره بهار و من و ...» خانم لطیفی که چاییش را خورده بود، استکانش را زمین گذاشت و گفت: «بذار من برات بگم! بله. ما همه چیزو میدونیم. ما وقتی فهمیدیم که بهار از اولیای خدا و دختر خاصی هست، یه روز به ذهنمون رسید که ازش بپرسیم که آیا از هویت خودش هم چیزی میدونه یا نه؟ متوجه شدیم که بعله! همه چیزو میدونه و حتی با آدرس و کروکی خونتون و این که شوهرت چقدر مرد بزرگ و گمنامی بوده و همه چیزو برامون گفت.» توکل گفت: «ما از اولش چون گفتی دخترتو میسپاری به یک سیده خانم و میایی اینجا و راهت دوره و خودمونم خیلی گرفتاری داشتیم، آمار دقیق تر از وضع و حالت نگرفتیم! و الا میگفتیم دخترتو بردار بیا همین جا تا پیش بقیه بچه ها و خواهرش که بهار باشه، بزرگ بشه!» خانم لطیفی ادامه داد: «بهار یه روز بهمون گفت که تو مریض هستی ... همون اوایل مریضیت که هیچ کس حتی خودت خبر نداشتی و بعدش یهو فهمیدی ... بهار به ما گفت که چیزی بهش نگین و ازش نپرسین تا حالش بدتر نشه!» فیروزه زد زیر گریه. گفت: «ببخشید. حلالم کنید. نمیخواستم بهتون دروغ بگم.» لطیفی گفت: «نگران نباش. اینقدر بهار آرام و خانم هست که بهمون آرامش داد و راضیمون کرد که بهت گیر ندیم و اذیتت نکنیم.» لطیفی گفت: «اون روز که فرحناز با دوستش اومدن دنبال بهار تا ببرنش بیرون، و مثلا ما شرط کردیم که باید یکی از ما باهاش باشه و قرار شد که تو باهاش بری، میدونستیم که همتون دارین میرین آزمایشگاه و برای DNA و این حرفا. بخاطر همین راحت قبول کردیم. اینم خودِ بهار بهمون گفته بود که زود راضی بشیم.» وسط همین حرفها بودند که یهو صدای جیغ بچه ها آمد. هر سه نفرشان استکان های چایی را زمین گذاشتند و مانند فنر از سر جا بلند شدند. تا از پنجره نگاه کردند، با صحنه بدی مواجه شدند! دیدند یک لودر بیرون از کوچه است و چنان با شدت به در و بخشی از دیوار کوبیده، که در از جا کنده شده و دیوار هم در حال ریختن است! سه نفرشان با یا صاحب الزمان و یا ابالفضل گویان به حیاط رفتند. خانم توکل وسط جیغ و گریه بچه ها از کسی که سوار لودر بود یا عصبانیت پرسید: «چه خبره؟ چرا اینطوری میکنی نامسلمون؟! داره خراب میشه همه جا! الان ساختمون میریزه رو سر بچه‌ها!» مردی که کنار لودر بود و از داخل خانه امید به خاطر خراب شدن دیوار دیده میشد، با صدای بلند گفت: «مگه اینجا کسی زندگی میکنه؟ ای بابا! به ما گفتن تا رسیدین، با لودر بزنین زیرش و خرابش کنین!» لطیفی با داد و فریاد گفت: «خدا ازت نگذره! بچه ها رو ترسوندی! کی گفته خراب کنی؟ کی گفته آوارَمون کنی؟» در همین لحظات بود که یهو فیروزه خانم یاد بهار افتاد. همه دیدند که فیروزه محکم به صورت خودش زد و همین طور که به طرف سالن و حمام میدوید با خودش میگفت: «وای بهار! تو حمامه. درو روش بستم. یا فاطمه زهرا!» فیروزه رفت. لطیفی و توکل به آرام کردن بچه ها مشغول شدند. صدای مردی که کنار لودر بود می آمد که داشت پشت تلفن به آن طرف خط میگفت: «مگه تو نگفتی اینجا رو تخلیه کردن؟ میخواستی منو توی دردسر بندازی؟ اینجا پر از بچه است نامرد! چرا نگفتی به من؟!» وسط آن اوضاع وحشتناک بودند که یهو صدای جیغ بسیار بلندی از طرف حمام آمد. صدای جیغ فیروزه بود. دو نفر از بچه ها از سالن بیرون پریدند و به خانم لطیفی گفتند: «خاله ... خاله ... بهار جون غش کرده! بهار جون غش کرده!» تا اسم غش کردن بهار آوردند، همه بچه ها و لطیفی و توکل به طرف حمام دویدند. دیدند بهار نفسش گرفته و غش کرده... و فیروزه از شدت ناراحتی، جیغ میکشید و به صورت بهار میزد... «بهار ... بهار پاشو ... بهار ... یا فاطمه زهرا!»😱 ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
👌 ✍قیصر امین پور میگوید : آدمهایی هستند در زندگیتان؛ نمی گویم خوبند یا بد.. چگالی وجودشان بالاست... افکار، حرف زدن، رفتار، محبت داشتنشان و هر جزئی از وجودشان امضادار است... یادت نمی رود "هستن هایشان را.." بس که حضورشان پر رنگ است. ردپا حک می کنند،اینها روی دل و جانت... بس که بلدند "باشند"... این آدمها را، باید قدر بدانی... وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهای بی امضایی که شیب منحنی حضورشان، همیشه ثابت است. . . صبح تون به خیر
33.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی که از مجلس یزید و سخنان امام سجاد و زینب کبری سلام الله علیهما در لبنان ساخته شده و عربستان مانع از انتشار آن شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴با پول حرام وام بانکی نمی‌توانید مردم را به اربعین بفرستید؛ این پول شرعا حرام است الزامی نیست انسان با پول حرام به این سفر مستحب برود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت پانزدهم 🔺خانه فرحناز فرحناز روی مبل نشسته بود. عینک به چشم داشت و با دقت و حساسیت، به کاغذها و اسناد و مدارکی که اطرافش بود نگاه میکرد و اعداد و ارقامی را روی کاغذی که روبرویش بود مینوشت. کسی خانه نبود. برخلاف همیشه که تا چشم میچرخاند و لب وا میکرد، کبری خانم را با انواع و اقسام نوشیدنی ها و خوراکی ها میدید، اما آن لحظه کسی اطرافش نبود. به حال و روزش لبخندی زد و همین طور که بلند شد و به طرف آشپزخانه میرفت، زیر لب با خودش حرف میزد: «ای بهار خانم ناقلا! ببین منو به چه روزی انداختی؟ از خانمی و ریاست و سروری انداختی. حتی کسی نیست یه استکان چایی بدم دستم!» آه عمیقی کشید و همین طور که آب در چایی ساز میریخت، گفت: «پس کی میایی پیشم عزیزدلم؟ من تحمل تنهایی و دوری از تو ندارم. تا تو نیایی، مهردادمم نمیاد. اینو مطمئنم. بیا تا مهرداد بیاد. بیا تا همه جا روشن بشه. بیا تا دیگه دلم تنگ نشه و بچه نخوام. تو بیا ... بقیه اش با من ... تو بیا ... خودم تر و خشکت میکنم ... تو بیا همه چی درست میشه ... تو بیا ... اصلا من دست از همه چی میشورم و فقط میشینم تو خونه و واسه هم کتاب میخونیم ... با هم حرف میزنیم ... » در افکار شیرین خودش غرق بود که شنید از حیاط صدای یا الله می‌آید. چند لحظه بعد، صدای باز شدن درِ هال آمد. دید پدرش و آقاغلام و کبری خانم وارد شدند. سلام کردند. فرحناز لبخندی زد و گفت: «سلام. همگی خسته نباشین. بشینین تا واستون چایی بیارم!» کبری خانم فورا کیفش را انداخت و به طرف آشپزخانه رفت و گفت: «مگه من مُرده باشم که شما بخواین دست به سیاه و سفید بزنین! الهی دورتون بگردم خانم.» فرحناز گفت: «دیگه درست کردم. الان دم میاد. برو شما. الان میارم.» کبری خانم گوش نداد و لیوان ها را از کابینت درآورد و در یک سینی گل قرمز گذاشت و قندان و چند شاخه نبات برداشت و گذاشت روی جزیره جلویِ آشپزخانه. با بغض به فرحناز نگاه کرد و گفت: «نبینم شما تو آشپزخونه به زحمت بیفتین خانم! آخه چرا دارین با ما این کارو میکنین؟» فرحناز کبری را در بغل گرفت و گفت: «کبری لطفا شروع نکن که گریم میگیره ها!» کبری همین طور که در بغل فرحناز بود گفت: «آخه شما کجا و آشپزخونه کجا؟ شما کجا و دم کردن چایی کجا؟» این را گفت و صدای گریه اش بلندتر شد. فرحناز اندکی بیشتر فشارش داد و گفت: «اتفاقا دوس دارم. دوس دارم کارای خونه رو خودم انجام بدم. حس میکنم یه حس زنونگی داشتم که تا حالا نادیده اش گرفته بودم. حس قشنگیه. خیلی لذت بخشه. نگا چه چایی دم کردم.» کبری خانم به آرامی از بغل فرحناز جدا شد. همین طور که صورتش را تمیز میکرد به قوری چاییِ روی چای ساز نگاه کرد و گفت: «خانم منظورتون این چاییه؟» فرحناز با لبخند و اندک چاشنیِ بدجنسی گفت: «دقیقا! من همه چی بلدم. میتونم. اصلا شماها مانع پیشرفت من تو امر زنونگی و خانه داری بودین.» کبری خانم دماغش را که بر اثر گریه پر شده بود، تمیز کرد و گفت: «خانم الان به نظرت این چایی رو یه زن و زنونگی و این چیزا درست کرده؟» پدر فرحناز و آقاغلام هم ایستاده بودند و نگاه میکردند. فرحناز با تعجب جواب داد: «چشه مگه؟ آره. خوبه که!» کبری دوباره زد زیر گریه و گفت: «خانم دیگه نگی اینو شما درست کردینا! دیگه جایی نگین این چایی رو یه زن درست کرده ها!» فرحناز که داشت شاخ در می آورد گفت: «دلتم بخواد! چشه مگه؟» کبری گفت: «خیلی هم خوبه خانم. خوبه قربون قدت برم. اما شده مثل مُرَکّبِ دوات! شده قیرِ آفتاب خورده!» صدای گریه اش بلندتر شد و گفت: «خانم چرا اینقدر چاییش زیاد زدی؟ این دیگه نمیشه خورد. خیلی سنگین شده. اگه باباتون بخورن، عاق والدینتون میکنن. اگه این غلام ننه مرده بخوره، غلظت خونش میزنه بالا. اگه من بخورم دلم درد میگیره. اگه خودتون بخورین، سرِ دلتون گیر میکنه و میارین بالا!» این ها را که داشت میگفت، از بس رنگ چایی ضایع بود، پدرفرحناز و آقاغلام سرشان را پایین انداخته بودند و با خاراندن چانه و صورتشان تلاش میکردند خنده‌شان را به روی فرحناز نیاورند. بدبختی اینجا بود که خود فرحناز هم خنده اش گرفته بود. نمیدانست به تعابیر و تشبیهات و تمثیلات کبری خانم در مورد چایی که درست کرده بود بخندد یا به رنگ و لعابِ غلیظِ چایی که در لیوان ها ریخته بود؟! ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
پس از آن بی‌آبرویی و تیکه ها و لیچارهای کبری خانم، کبری و آقا غلام رفتند دورِ کارشان و فرحناز و پدرش نشستند روی مبل و همین طور که چاییِ کبری پَز میخوردند، با هم گفتگو میکردند. -خب امروز چه کارا کردی دختر؟ -امروز نشستم و طبق جدولی که دادین، خمس مهرداد و خمس خودمو محاسبه کردم. چِکِش هم نوشتم. لطفا زحمتشو بکشید. -حتما. واریز میکنم به حساب دفترِ مرجعت. فقط سنگین نشد؟ من اجازشو گرفتم که اگه سنگین شد، بتونید تو چند قسط پرداخت کنین! -نیازی نیست. بالاخره گردنمونه. میخوام تا قبل از این که بهار پاشو میذاره تو این خونه، همه چی طیب و طاهر بشه! -گفتی طاهر! زنگ زدی به همون شرکتی که گفتم؟ -آره. تاکید کردم شستشوی کل خونه با طهارت. گفتند حتی مبل و رختخواب ها و این چیزا؟ گفتم آره. همه چی. قبول کردند. قرار شده پس فردا از صبح بیان تا شب تمومش کنند. -اما فکر نکنم حداقل تا یکی دو روز بتونی برگردی اینجا. چون طول میکشه که فرش ها و مبل ها و کل رختخواب و زمین و همه چیز خشک بشه. -آره. راستی رفتین خونه رو نشونشون دادین؟ -آره. خوششون اومد. اما خداییش خیلی دوستت دارن. بیچاره ها نمیتونن دوریت تحمل کنن! -آره طفلکیا. نزدیکه؟ -آره. دو تا کوچه پایین تر! هفتاد متر. دو خوابه. سه دنگ به نام آقاغلام. سه دنگ هم به نام خانمش. -عالیه. از کی میتونن وسایل ببرن؟ -از همین فردا هم میتونن وسایل ببرن. ولی میخوام اگه بشه چند تا تیکه از وسایلاشون رو خودم براشون بخرم. -چرا شما تو زحمت بیفتی؟ خودم میخرم. -اینا خانه زادن. خیلی باارزشن. اصیلن. میخوام منم تو این کار شریک بشم. -هر طور صلاحه. ممنون. راستی بابا اون چی بود که گفتین وقتی مثلا ندونی حق کسی گردنت هست یا نه؟ ولی احتمال میدی که باشه، باید پرداخت کنیم. -رد مظالم؟ همون که کسی تو زندگیش خيلي مقيد به رعايت حقوق ديگران در اموالش نبوده و چه بسا اموال یه عده ای رو تلف كرده اما بعد از مدتی متنبه ميشه و احساس مديوني مي‌كنه، و از طرفي شخصاً نميدونه به چه كسي و چه مبلغي بدهكار است؟ برای اينكه اگر واقعاً به كسي بدهكاره دینش ادا بشه، مبلغي رو احتياطاً به عنوان رد مظالم به فقرا صدقه مي‌دهد. -آره. همین. چون گفتین باید از خمس جدا باشه، چکشو جدا نوشتم. -بسیار خوب. پاشو آماده شو بریم خونه. بقیه کارا بسپار به اینا. هم وسایلشون میبرن. هم فردا و پس فردا که میخوان بیان اینجا رو بشورن، هستن و حواسشون هست. هنوز فرحناز از سر جایش بلند نشده بود که گوشیش زنگ خورد. -الو -سلام. فرحناز خانم؟ -سلام. بله. شما؟ -ببخشید مزاحم شدم. توکل هستم. -خوبین خانم توکل؟ ببخشید نشناختم. -اختیار دارین. ببخشید ... شما الان فرصت دارین تشریف بیارین خانه امید؟ -چیزی شده؟ -بخیر گذشت. میتونید الان بیایید؟ -حتما! لطفا یه کلمه بگین چی شده؟ کمتر از یک ساعت بعد، فرحناز و باباش به خانه امید رسیدند. فرحناز تا با صحنه خراب شدن دیوار و وضعیت ترسناکِ در و دیوار خانه امید روبرو شد، قلبش داشت می‌ایستاد. ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
فورا با باباش به طرف آنجا دویدند. جمعیت زیادی آنجا جمع شده بود. جمعیت را شکافتند و از بین آتش نشانی و پلیس وارد حیاط آنجا شد. دید همه بچه ها یه گوشه جمع شدند و یه عده با خانم لطیفی و توکل از آنها مراقبت میکنند. یه عده دیگر هم در حال خالی کردن و اسباب مهم را بیرون آوردن هستند. فرحناز به لطیفی و توکل رسید. با دلهره پرسید: «چی شده؟» لطیفی گفت: «نمیدونیم. یهو دیدیم اینا دیوارو آوردند پایین!» پدر فرحناز تا این را شنید برگشت به طرف صاحب لودر و پلیس تا با آنها صحبت کند. فرحناز با دلهره گفت: «کو بهار؟ بهار کجاست؟» لطیفی جواب داد: «حالش خوبه. با فیروزه خانم و دو نفر دیگه رفتند کوچه بغلی. درمونگاه هست. بهار گفت برای شما زنگ بزنیم و مزاحم شما بشیم.» فرحناز: «نه. چه مزاحمتی؟ پس با اجازه تون من برم ...» تا کوچه بغلی دوید. ته دلش آرام و قرار نداشت. تا این که دید یک درمانگاه کوچک در کوچه بغلی هست. رفت بالا. تا به سالن رسید، دید صدای بهار از یکی از اتاق ها می آید. اتاق دومی بود. با چادر مشکی و مقنعه ای زیبا که ملاحتِ صورت ماهش را دو چندان کرده بود. رفت داخل و تا چشمش به بهار خورد، به طرفش رفت و همدیگر را در بغل گرفتند. نگاهی به صورت بهار کرد و گفت: «چرا رنگت پریده عُمرم؟» بهار با هیجان دخترانه اش گفت: «داشتم خفه میشدم. درِ حموم بسته شده بود.» فرحناز به صورتش زد و گفت: «الهی بمیرم. خدا نکنه! به خیر گذشت.» دید فیروزه خانم روی تخت خوابیده و یک سرم در دستش هست و حال خوبی ندارد. رو به فیروزه خانم کرد و گفت: «بهترین فیروزه خانم؟» فیروزه که زبانش درست کار نمیکرد، به زور به او فهماند که: «حس نمیکنم دست و پا دارم.» بهار با بغض گفت: «پرستار گفته مادرم سکته کرده. میگه دیگه دست و پاش حس نداره.» فرحناز رفت بالای سر فیروزه و گفت: «خدا نکنه. خوب میشی ایشالله.» فیروزه اشاره کرد و آن دو تا خانم که او را به درمانگاه آورده بودند، رفتند و در اتاق را هم پشت سرشان بستند. فیروزه دست فرحناز را گرفت و به طرف خودش کشید. با زحمت فراوان و به هر بدبختی بود، آرام و به زحمت، درِ گوش فرحناز گفت: «داره آمبولانس میاد دنبالم! دوتاتون به خدا سپردم! باران تنهاست. زود برید پیش باران.» فرحناز گفت: «باشه اما کاش میشد بیان خونه خودم.» بهار گفت: «دو روز طول میکشه تا خونه و وسایل شما طاهر بشه. این مدت بریم پیش خواهرجانم!» فرحناز رو به فیروزه خانم پرسید: «باران آمادگی داره با بهار روبرو بشه؟ شوکه نشه یه وقت!» بهار به جای فیروزه خانم جواب داد و گفت: «خواهرجونم از صبح حیاط خونشو آب و جارو کرده. منتظر ماست.» فرحناز کاری به جز تعجب و چشم گفتن نداشت. از بس بهار، هر آنچه را که میدید میگفت و جا برای شک و شبهه نمیگذاشت. همان لحظه در باز شد و پرستار گفت: «آمبولانس اومده. دارن میان بالا تا شما را منتقل کنن.» بهار ویلچرش را به طرف فیروزه خانم برد. فرحناز کمکش کرد که اندکی از ویلچرش جدا بشود و بتواند صورتش را کف پای فیروزه خانم بگذارد. چند دقیقه به همان حالت بود. فرحناز دید همان طور که صورت بهار کف پای فیروزه خانم است، صورت بهار پر از اشک شده. کف پای مادرش را میبوسد و چشمانش را به آن میکشد. فرحناز با دیدن آن صحنه لرزید. دید فیروزه خانم که صورت و گریه داغِ و بوسه های بهار را کفِ پایش حس کرده، دارد از گوشه چشمش اشک میریزد. بهار از کف پای مادرش دل نمیکَند. شش هفت دقیقه همان طور بود. تا این که صورتش را برداشت و روی ویلچرش نشست. رفت به طرف دست و صورت فیروزه خانم. دوباره فرحناز کمکش کرد و از ویلچرش کنده شد و صورتش را روی صورت مادرش... سه نفری گریه میکردند. اما گریه بهار فرق میکرد. بوی بی مادری شنیده بود. میدانست که آخرین بار است که چشمان مادرش را باز میبیند... درِ گوش مادرش با گریه دخترانه اش گفت: «مامان حلالم کن!» تمام تخت از گریه مادر و دخترش میلرزید. فرحناز هم که زیر بغل‌های بهار را گرفته بود، به خود میلرزید و اشک میریخت. بهار یک کلمه دیگر گفت و هم خودش منفجر شد از گریه و هم مادرش... گفت: «مامان! سلام من و خواهرمو به بابا باقر برسون!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
مجمع عاشقان بقیع اردکان
🔴با پول حرام وام بانکی نمی‌توانید مردم را به اربعین بفرستید؛ این پول شرعا حرام است الزامی نیست انسا
یه بزرگواری در جواب این کلیپ ، این متن رو فرستادن...👇👇 👓 ⚠️ وام اربعین رباست؟!! 🔅 بعضی دوستان هستند که هرکس به هر نحوی به دیگری پول بده و سود بگیره را می‌دونند! 🔹 مثلا اگر شما نیاز به یخچال و فریزر و لباسشویی و... داری! به بنده می‌گی پول لازمی! بنده به شما می‌گم‌ من الان ۵۰میلیون دارم! تو این یخچال و فریزر و... از طرف من بخر، وقتی خریدی من مالکشونم همین الان! 🔴 اونوقت من همینارو به تو قسطی می‌فروشم! و چون فروش قسطی کاملا درسته و بیشتر گرفتنش هم صحیحه من اینهارو ۷۰میلیون به شما قسطی می‌فروشم که می‌شه ۱۰ماه، ماهی ۷ میلیون! 🔹 از خارج‌طرف می‌بینه می‌گه ای بابا! نزول خور! ۵۰میلیون داد خرد خرد ۷۰میلیون گرفت! بابا همون اول من مالک لباسشویی و... بودم! قرض ندادم که! اگر می‌دادم طرف بجای یخچال تو بورس هم سرمایه گذاری می‌کرد به من ربطی نداشت! ولی الان اگر با پول من یخچال نخره و مثلا پولشو بده مضاربه مرتکب شده! حرام! ❗️ وام اربعین هم همینه! اگر بانک قرض داده بود! ۲۳درصد که هیچی ۷درصدم می‌گرفت ربا بود! ولی الان می‌بنده! یعنی تو از طرفش وکیلی بلیط و... بگیری که مالکش بانکه! همونو قسطی به تو می‌فروشه! ❌ واسه همین اگر بگیری ولی اربعین نری و هیچ بلیط و... نخری ! در حالیکه در قرض اینطور نیست. در قرض شما مالک پول هستی و هرکار دوست داری می‌کنی به قرض دهنده ربطی نداره! ❎ اگر کسی نقد استدلالی و عالمانه داشت منتشر می‌شه! @HozeTwit
🔹 مرحوم آیت‌الله حائری شیرازی: 🔻در شطرنج، شاه سفید یا سیاه را نمی‌کُشند؛ ماتش می‌کنند که نتواند حرکت کند. وقتی حرکت نکرد، باخته است 🔻اجانب دنبال این نیستند که رهبر ما را ترور کنند، بلکه دنبال این هستند که ماتش کنند؛ انفعال در او ایجاد کنند درصدد این هستند که حرفش اثر نکند. فرمانش اثر نکند. یعنی راه‌های حرکت او را ببندند. جلوی تحرکش را ببندند. از هر راهی برود، کیش بشود، از هر نقطه‌ای بخواهد حرکت کند، راه‌ها را بر او ببندند. آن‌ها دنبال این هستند که مطلبی از ایشان صادر بشود، اما واقع نشود! 🔹 مثلاً بگوید «اقتصاد مقاومتی»، اما هیچ گوشی بدهکار نباشد و هیچ تغییری نکند! بگوید «همدلی و همزبانی»، اما همانطور که افراد بودند، باشند! اگر این طور شد، این است. بزرگ‌ترین خطر در جمهوری اسلامی این است که رهبر در یک موردی حرف بزند و یک‌چیز دیگر از آب دربیاید 🔻 این «کیش» شدن است؛ اگر تکرار شد، «مات» شدن است و ما نباید بگذاریم، کار به اینجا بکشد. 📚منبع: تمثیلات‌ سیاسی‌ اجتماعی آیت الله حائری شیرازی، ص۴۳
جمعه شب های پاک.... سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان جمعه ۱۴۰۲/۵/۲۰ از اذان مغرب همراه با اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء امام جماعت : حجه الاسلام قانعی سخنران : حجه الاسلام خردمند( از ساعت ۲۰:۰۰) همراه با مداحی و ذکر توسل و سینه زنی مکان : خیابان شهید مطهری جنوبی ، مجتمع بیت الزهرا ء س ، مجمع عاشقان بقیع اردکان روابط عمومی مجمع https://eitaa.com/yasegharibardakan
عزیزان شرکت کننده در کلاس مداحی ، نوحه زیر رو حفظ کنید و حسابی تمرین کنید تا به سبک مسلط بشین برای جمعه شب.👇👇
نوحه یه ساله انتظار ازمداح نوجوان علیرضا محمدی.mp3
3.31M
صدای نوجوان: 🔹علیرضا محمدی از بیرجند🔹 ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ یه ساله انتظار کشیدم اما حالا که دیدمت آرومه حالم خدا رحمت کنه گذشتگانُ که جاشون خالیه امسال محرم موجای رو پرچم سلام ای شعر محتشم سلام خیلی دلم گرفته و کتیبه و عَلم سلام دیدن، این سینه زنا دیدن، این گریه کنا آرزوی من بود دل فقط، میره با حرم روزیِ این چشم ترم با امام حسن بود حسین.... تو فکر روضه ی غم تو بودم تو فکر رسیدن یا نرسیدن برا محرمت دلشوره داشتم امون مو برید این هق هق من هق هق اگه اگه گریه نشد بغض و رها نمی کنه جایی به جز روضه ی تو درد و دوا نمیکنه دیدن، این سینه زنا دیدن، این گریه کنا آرزوی من بود دل فقط، میره با حرم روزیه، این چشم ترم با امام حسن بود حسین...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا پول سفر اربعین را خرج نیازمندان نمی‌کنید؟! 🎙 📺 بچه ها پخش کنید این کلیپ رو حسابی
17.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینبار شما نوحه خون باشید ... می‌باره بارون...
جمعه شب های پاک.... سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان جمعه ۱۴۰۲/۵/۲۰ از اذان مغرب همراه با اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء امام جماعت : حجه الاسلام قانعی سخنران : حجه الاسلام خردمند( از ساعت ۲۰:۰۰) همراه با مداحی و ذکر توسل و سینه زنی مکان : خیابان شهید مطهری جنوبی ، مجتمع بیت الزهرا ء س ، مجمع عاشقان بقیع اردکان روابط عمومی مجمع https://eitaa.com/yasegharibardakan
به بچه هاتون یاد بدید حسین از بی یاری سر بریده شد نه از بی آبی... عباس از معرفت و مرام بی دست شد نه به خاطر مشک آب... اونجا که حسین فریاد زد هل من ناصر ینصرنی؟یار میخواست نه آب... به بچه هاتون از آزادگی حسین بگید نه از لبهای تشنه... خیلیا لب تشنه از دنیا رفتن اما حسین نشدن. حسین یعنی مردانگی.آزادگی.غیرت.شجاعت و شهامت. عباس یعنی جوانمردی.معرفت.حیا.غیرت.عباس یعنی پشت برادر حتی بدون دست... حسین یعنی آزادگی حتی لحظه ای که گلوی نوزادت دریده شد... افسوس که لبهای تشنه باعث شد راه اصلی کربلا از یاد خیلیا بره... پیام کربلا ایستادن در مقابل ظلم است✨ به بچه هاتون راه اصلی کربلارو نشون بدید🏴
✅ استفتاء درباره حکم از رهبرانقلاب ┈┄┅═✾ اخبار اربعین ✾═┅┄┈
این مطالب هم تازه ارسال شده و به دستمون رسیده👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این لحظات از پیاده روی اربعین ما را یاد حکایتی از بازار خریداران یوسف انداخت زمانی که تاجران حضرت یوسف را برای فروش به بازار بردگان آوردند هر کس قیمتی برای خرید او تعیین می کرد،در این بین پیر زنی با چند کلاف نخ پیش آمد و خواستار خرید حضرت یوسف شد. به او گفتند افراد متمکن فراوانی هستند که جزء خریداران یوسف هستند،دیگر جایی برای تو با چند کلاف نخ باقی نمی ماند. پیر زن گفت:درست است که من سرمایه خرید او را ندارم اما این افتخار برایم بس است که نامم جزء خریداران یوسف ثبت شود. گرچه یوسف به کلافی نفروشند به ما💔 بس همین فخر که ما هم ز خریدارانیم😭 ‌ ‌
وقتی دو تا سرآشپز اینجوری کنار هم درب مجمع میشینن، حاصلش میشه یه دیک بزرگ آش امام حسین ع برای امشب😊 جا نمونی..
🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 20 مردادماه 1402 👤سخنرانی: 🗣ذاکر: 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
1sokhan.mp3
12.18M
بخش اول 👤سخنران: 🔶 جلسه هفتگی 20 مردادماه 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
2sokhan.mp3
10.44M
بخش دوم 👤سخنران: 🔶 جلسه هفتگی 20 مردادماه 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan
4zamine.mp3
4.64M
(چهل ساله که رو لبم لبخند نمیاد، چهل ساله که گریه من بند نمیاد... ) 🗣ذاکر: 🔶 جلسه هفتگی 20 مردادماه 1402 🚩 🆔 @YasegharibArdakan