-جونم خانمی!
-سلام عزیزم. خوبی؟
-صدات که میشنوم خوب میشم. تو چطوری؟
-خوبم. خدا را شکر. میگم میخواستم یه اجازه ازت بگیرم!
-جونم! بگو.
-من الان با بهار خانم هستم. داریم میریم خونشون. قضیه اش مفصله اما دیگه نه میتونه برگرده به خانه امید و نه میشه روی مامانش حساب کرد.
-مامانش دیگه کیه؟ مگه میدونی مامانش کیه؟
-آره. گفتم که مفصله. بعدا همه چی برات میگم.
-باشه اما ینی مامانش پیدا شده و گرفتن بهار کنسله؟!!
-نه نه ... گفتم که مفصله ... بعدا میام و حضوری برات تعریف میکنم. فقط الان یه چیزی! خونه خودمون دارن میشورن. دو سه روزی کار داره. از امروز باید خودمو وقف بهارجون و آبجیش کنم...
-خواهرش؟!
-آره. باید برم خونشون. میخواستم اگه اجازه میدی، این دو سه شبو اونجا بمونم. تا خونه خودمون آماده میشه.
-خونشون کجاس؟ خطرناک نباشه!
-حواسم هست. خیالت راحت.
-باشه. اشکال نداره. چرا نمیشه برگرده خانه امید؟ چی شده مگه؟
-یهو با لودر اومدن و دیواری که طرف خیابون بوده، ریختن پایین و درش هم کندند!!
-ینی چی؟ از طرف کی؟ کجا؟
-نمیدونم. بابام داره پیگیری میکنه. بگم برات زنگ بزنه؟
-بزنه که خوبه! بدونم چی شده. الان داری با بهار میری خونشون؟
-آره. کنارم نشسته.
-میتونه گوشیو بگیره؟
فرحناز به بهار گفت: «مهرداده. میخواد باهات حرف بزنه!»
مهرداد چیزی نمیشنید.
تا این که فرحناز گفت: «الو مهرداد!»
مهرداد: «جانم! چی شد؟»
فرحناز با لبخند گفت: «هیچی! خانم خانما میگه من با نامحرم حرف نمیزنم. حتی شاکیه که چرا اون دفعه که دیدیش، بی هوا دست کشیدی رو سرش و موهاش!»
مهرداد هم خندید و ذوق کرد. گفت: «خب حالا که چی؟ ینی یه عمر قراره نامحرم باشم؟»
فرحناز: «متاسفانه باید بگم آره. چون بابا و بابابزرگت به رحمت خدا رفتن. بخاطر همین فقط میتونی یا با باران محرم بشی و صیغه مثلا پنجاه ساله بخونی یا با بهار. به دوتاشون نمیتونی محرم بشی.»
مهرداد آه عمیقی کشید و گفت: «دو سه سال که اینجام و گرفتارم. انشالله بعدش که آزاد شدم، یه خونه دو طبقه میگریم که اونام راحت باشن.»
فرحناز: «ایشالله. خدا بزرگه. دلم روشنه که زودتر آزاد میشی. کاری نداری؟ چیزی لازم نداری؟»
مهرداد: «نه. خیر پیش. مراقب خودت باش.»
فرحناز: «چشم. دوستت دارم.»
مهرداد: «من بیشتر.»
فرحناز گوشی را قطع کرد و به مسیر ادامه دادند. نگاهی به بهار انداخت. دید بهار به او خیره شده. با لبخند کوچک همیشگی بر لب اما با چشمی که حکایت از غم داشت.
-چیه عزیزم؟
-نگران مامانم هستم.
-آخی. منم همینطور. نگران نباش. فردا میرم بهش سر میزنم.
-خیلی مامان خوبیه. دلم میسوزه که الان داره اینقدر درد میکشه و اذیت میشه.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-عزیزکم. میفهمم. براش دعا کن که نجات پیدا کنه. راستی تو فکر آبجیت نیستی؟
-چرا. خیلی زیاد. خیلی هیجان دارم.
-از کی فهمیدی که آبجی داری؟
-یادم نیست. اما خیلی وقت نیست. بعد از این که به فیروزه جون گفتم مامان!
-من بعضی وقتا خیلی متوجه حرفات نمیشم. مثل همین حالا. راستی بهار! تو نمیدونی خراب کردن دیوار خانه امید کار کیه؟
هنوز بهار جواب نداده بود که دیدند راننده به سر کوچه خانه فیروزه خانم رسید. فرحناز گفت: «برید داخل لطفا! بعد از فرعی دوم پیاده میشیم.»
راننده رفت داخل کوچه. فرحناز حواسش به راننده و پیاده شدن بود و یادش رفت که جواب سوالش را از بهار بگیرد.
-ممنون آقا. همین جاس.
راننده ایستاد. فرحناز تا ویلچر بهار را از صندوق عقب ماشین درآورد، مشغول پیاده کردن و نشاندن بهار روی ویلچرش بود که دیدند در باز شد.
راننده خدافظی کرد و رفت.
فرحناز دید در باز شد و باران با همان چهره معصوم و ناز، یک چادر رنگی با یک روسری قشنگ پوشیده و در قاب در ایستاده.
بهار سرش را بالا آورد و به قاب در نگاه کرد. بهار و باران با هم چشم به چشم شدند. فرحناز دید باران همان طور که در قاب در ایستاده، صورتش را برد زیر چادرش و شروع به گریه کرد. بهار هم صورتش را برد زیر چادرش و همان جا به گریه افتاد.
فرحناز نمیدانست باید چه کند؟ فقط به آنها نگاه کرد. دید باران صورتش را پاک کرد و به طرف ویلچر بهار رفت. بهار هم آغوشش را کامل باز کرد و دو تا خواهری به آغوش هم رفتند.
همه چیز در سکوت محض در حال اتفاق بود. بهار حتی سلام هم نکرد. کلا بهار کلمه ای با باران حرف نمیزد. فقط به هم نگاه میکردند. فرحنازِ باسوادِ مدعیِ مذاکره و علمانیت و اروپا درس خوانده، خودش را وسط یک مذاکره و یک عالمه مکامله در خاموشی میدید که فقط با چشم ها و نگاه ها در حال انجام بود. فقط با نگاه.
رفتند داخل. فرحناز که داشت نگاهی به یخچال و خانه می انداخت و از اوج تمیزی و شکوه سادگی آن خانه و زندگی لذت میبرد، رفت سراغ بهار و باران. دید یک ساعت است که کنار هم نشسته اند و فقط به چشمان هم زل زده اند.
اصلا بیان آن لحظات در قدرت هیچ قلمی نیست. بیانِ یک عالمه حرف با نگاه های زل زده به هم. کسی نمیداند که چه در آن لحظات گذشته و چه بین چشمان آن دو خواهر رد و بدل شده که به کلمات درآورد و تایپ کند و بنویسد.
شاید نیم ساعت دیگر گذشت. فرحناز که با دیدن آنها در کنار هم، خستگی از جانش در رفته بود، دید آرام آرام از گوشه چشمان آن دو خواهر اشک جاری است. دید پس از چند لحظه، هر دو صورتشان را تمیز کردند.
فرحناز دوید وسط سکوتشان و گفت: «ببینین دخترا!»
هر دو به آرامی از هم رو برگرداندند و به او نگاه کردند.
-ما دو سه روز اینجا هستیم. بعدش همگی با هم میریم خونه ما. تو این مدت باید بدونم چطوری میخوابین؟ چطوری بیداری میشین؟ چی میخورین؟ با چی بازی میکنین؟ از چی بدتون میاد؟ از چی خوشتون میاد؟ باشه؟
بهار گفت: «باشه. باران جون هم موافقه.»
در همان لحظه بود که باران رو به طرف حیاط کرد و به در نگاه کرد. چند ثانیه بعد از آن در زدند. فرحناز میخواست برود پشت در که بهار گفت: «بذار خودش باز کنه. با خودش کار دارن.»
فرحناز که تلاش میکرد خیلی تعجب نکند و کم کم به آن حرفها عادت کند، راحت نشست. باران بلند شد و چادرش را پوشید و رفت دم در. وقتی در باز کرد، فرحناز میدید. دید یک پیرمرد آمده دم در.
-سلام دخترجان. بفرما! اینم سه تا نون داغ. کاری نداری؟ التماس دعا.
همین چند کلمه را گفت و رفت. باران در را بست و آمد. بهار گفت: «این آقا خیلی مهربونه. هفت هشت سال هست که هر روز که میره نونوایی، دو سه تا نون اضافه تر میخره و میاره اینجا و به باران میده و میره.»
فرحناز گفت: «خدا خیرش بده. هنوز هستند آدمایی که حواسشون به در و همسایه باشه.»
بهار گفت: «شاید باران راضی نشه که با ما بیاد خونه شما!»
فرحناز با تعجب گفت: «چرا؟ اونجا رو دوس نداره؟»
بهار جواب داد: «بخاطر همسایه های اینجا. مامانم چند بار میخواسته با کمک خانم لطیفی از اینجا بره. اما فهمیده که همسایه ها راضی نیستند. حتی همسایه ها بهش گفتن خودت برو اما باران اینجا باشه.»
- خب خیلی دوسش دارن. راستی میدونن که دختر خاصی هست؟
-فکر نکنم. میدونن که باران یتیمه و نمیتونه حرف بزنه. ولی نمیدونن که تو دلش براشون دعا میکنه. فقط میبینن که وقتی یه چیزی نذر باران میکنن، دعاشون مستجاب میشه.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
رفته بود خوزستان ؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود. گفته بودند ؛ منزل ، هتل.
خوابیده بود همانجا در فرمانداری ، با عمامه
زیر سر و روانداز عبا
#شهید_بهشتی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#مردان_بی_ادعا
🔴 پس از سه سال توقیف
اکران فیلم سینمایی جذاب مصلحت
مستمعین عزیز مجمع ، انشاالله جمعه شب ،جلسه هفتگی مجمع در سینما هویزه و اکران فیلم مصلحت ، همه با هم
جمعه شب ، ۲۷ مردادماه
ساعت 20:30
سینما هویزه ( بسیج)
این سانس با تخفیف برای شما عزیزان و مستمعین مجمع حساب میشه
#فساد #توقیف #اکران_مردمی،
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ مصلحتهای ساختگی ممنوع!
⭕️ دعوت امام جمعه اردکان برای تماشای فیلم سینمایی مصلحت
https://eitaa.com/yasegharibardakan
چه معتقد به حجاب باشیم چه نباشیم، بالاخره یه روز #حجاب_اجباری به تنمون میکنن، مطمئن باش...
🔻🔻🔻🔻
https://eitaa.com/yasegharibardakan
وقتی از میان درد رشد نکنی، درد رشد خواهد کرد...
خدایا به ما یه ایمانی بده که از دل مشکلات و سختی ها بتونیم به تو برسیم...
بفهمیم هر اتفاقی میفته که ما ازش ناراحت میشیم عامل رشدمون باشه...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
🔸 يه فلج قطع نخاعى از خواب كه بيدار میشه منتظره يک نفر بيدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگه شو انجام بده.
ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده...
🔹 يه نابينا از خواب كه بيدار ميشه، روشنايى رو نميبينه، خورشيد و نميبينه، صبح رو نميبينه.
ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار فقط يكروز بتونه نزديكاش و عزيزاش و آسمون و و زندگى رو با چشماش ببينه...
🔸 يه بيمار سرطانى دلش ميخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكن هاى قوى زندگى كنه و درد نكشه...
🔹 يه كر و لال آرزوشه بشنوه بتونه با زبونش حرف بزنه...
🔸 يه بيمار تنفسى دلش ميخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيزن نفس بكشه...
🔹 يه معتاد در عذاب آرزوى بيست و چهار ساعت پاكى رو داره...
💠 الآن مشكلت چيه دوست من؟
🎀 دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن که از قدیم گفتن
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
💪 با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن
💓 تو خيلى خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، ناشكرى نكن.
آسونا رو خودت حل كن
سختاشم خدا🙏
🔅 ﺧﺪﺍﯾﺎ !
🔹 ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ !
🔹 ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ !
🔹 ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ !
🔶 ﮐﻪ :
🔹 ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ !
🔹 ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ !
🔹 ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ !
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن_طنز
🎬سرنوشت تلخ ورزشکاران بیحجاب
اون از کیمیا علیزاده که مجبوره اقلام بهداشتی تبلیغ کنه اینم از خادمالشریعه که به یه شطرنجباز محجبه مالزیایی باخت.
توی ایران قهرمان جهان و افتخارآفرین بودنا...
https://eitaa.com/yasegharibardakan
✍امام حسین علیه السلام:
ادب آن است که از خانه که خارج می شوی به هرکسی برخورد می کنی او را برتر از خود بینی.
📚موسوعة کلمات الامام الحسین علیه السلام، ص 910
#حدیث_روز✨
🔺مقایسه بودجه رسانههای معاند با بودجه صدا و سیما ایران
🔻🔻🔻🔻
https://eitaa.com/yasegharibardakan
4_5917789790798876778(1).mp3
5.81M
🎧 مجموعه صوتی
باحسین تا مهدی علیه السلام (۱۱)
🔸درس یازدهم :
سر صبر ...
#امام_زمان
#محرم
#امام_حسین
https://eitaa.com/yasegharibardakan
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت هفدهم
(قسمت آخر)
🔺دو روز بعد-خانه امید
پدر فرحناز در کنار چند نفر از مردم محل، با خانم لطیفی و خانم توکل در حال گفتگو بودند. وسط حیاط ایستاده بودند و بناها در حال درست کردن دیوار و چسباندن دری بودند که کنده شده بود.
خانم لطیفی: «جای جدید بچه ها خوبه اما مدام میگن ما میخوایم برگردیم خانه امید!»
پدر فرحناز: «نگران نباشید. به شما قول میدم که انشاءالله فرداشب همه کارا تموم شده باشه. فقط میمونه بگم یه شستشوی اساسی بشه تا بتونید دوباره وسایلو بچینین.»
خانم توکل: «ما هنوز نمیدونیم چرا یهو اینجوری شد؟ کار کی بود؟ اگه برای کسی ... یکی از این طفل معصوما اتفاقی میفتاد، کی پاسخگو بود؟»
پدر فرحناز: «ظاهرا اشتباهی رخ داده بوده. با مدرسه ای که انتهای همین خیابون هست و قرار بوده تخریب بشه و حکم تخریب داشته اشتباه شده. اینام تقصیری نداشتن اما بی احتیاطیشون میتونست کار دستشون بده! بنظرم حالا که بخیر گذشته، شمام از شکاییتون صرف نظر کنید.»
خانم لطیفی: «ما به حرف اونا نه ... بلکه به حرف شما اعتماد داریم. اگر میگید شکاتمون پس بگیریم، چشم. فردا خانم توکل میرن و کارای قانونیشو انجام میدن.»
پدر فرحناز: «بسیار خوب. اگر امری با من ندارین...»
خانم لطیفی: «ببخشید ... یه لحظه یه نکته ای خدمتتون عرض کنم!»
وقتی این طوری گفت، بقیه فهمیدن که صحبت خصوصی است و باید متفرق شوند. وقتی تنها شدند خانم لطیفی گفت: «ببینید! من ... نمیدونم چطوری این حرفو باید بزنم ...»
پدر فرحناز: «بفرمایید! راحت باشید.»
لطیفی: «بنظرم زودتر باید تکلیف بهار و باران روشن بشه. برای من مسئولیت داره که اینجا نیستند. از طرف دیگه هم فیروزه خانم حالشون خوب نیست اما هنوز زنده هستند.»
پدر فرحناز: «انشاءالله خدا شفا بده به فیروزه خانم. متوجهم!»
لطیفی: «بنظرتون نمیشه یه کاری کرد که کار به دادگاه و حکم دادگاه و قاضی و این چیزا نداشته باشه؟»
پدر فرحناز به فکر فرو رفت. بعد از چند لحظه... نفس عمیقی کشید و گفت: «فقط یک راه وجود داره!»
لطیفی: «خدا عمر با عزت بهتون عنایت کنه!»
پدر فرحناز خداحافظی کرد و رفت.
در راه برای فرحناز تماس گرفت.
-جانم بابا؟
-سلام. خوبی شما؟
-سلام. تشکر. شما چطوری؟
-فدات شم. میگم کجایی؟ میشه یه دقیقه تو رو دید؟
-چرا که نه! چیزی شده؟
-باید حرف بزنیم.
دو ساعت بعد، پدر فرحناز به خانه باران رفت. دور از چشم باران و بهار، فرحناز و باباش در ماشین با هم حرف زدند.
-تنها راهش اینه؟
-آره دخترم. با حاج آقا مشورت کردم. گفتند تنها راهش اینه.
-با مهرداد چی؟
-اون دیگه تو باید باهاش حرف بزنی. من سند خونه رو برمیدارم و میرم دنبال کارای مرخصیش. ولو ساعتی هم شده، موافقتش از قاضی پرونده میگیرم.
-باشه بابا. هر جور صلاحه.
-بسیار خوب. این عاقلانه ترین راه هست. این دو تا دختر هم اذیت نمیشن.
فرحناز گوشی همراهش را درآورد و همانجا جلوی پدرش با مهرداد حرف زد.
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
🔺دو روز بعد... بیمارستان
خانم لطیفی و خانم توکل زیر دست فیروزه خانم را گرفته بودند و او را چند قدم راه میبردند. فیروزه خانم اندکی جان به بدنش برگشته بود و میتوانست حتی با کمک آنها دو سه قدم راه برود. اما چون بیماریاش پیشرفت کرده بود، آثار ضعف و بیماری در چهره و حالاتش وجود داشت.
بعد از چند دور که از تخت تا درِ اتاق راه رفتند، دست و صورتش را شست و او را روی تخت نشاندند. با همان حالت ضعف، اما ماشالله زبانش ذره ای ضعف نداشت. چرا که میگفت: «خدا مرگم بده! این چه کاریه آخر عمری؟ اگه بخاطر بچه ها نبود، محال بود از رو تخت بلند شم!»
خانم لطیفی لبخند گفت: «آره والا. همش بخاطر بچه هاست! نه این که تا به خودت گفتیم، حالت بدتر شد!»
خانم توکل گفت: «کاش فقط یه لحظه خجالت میکشید! به قرآن راس میگم! تا پیشنهاد پدر فرحناز خانم رو درِ گوشش گفتم، نزدیک بود از رو تخت خودشو بندازه پایین! مگه تو سرطان نداشتی؟! مگه حالت بد نبود؟!»
فیروزه خانم جواب داد: «نیس که الان دارم النگ دولنگ بازی میکنم. به خدای بالای سرم قسم اصلا حال ندارم بشینم. چه برسه به ...» صورتش را برد زیر روسری اش و ادامه داد: «خدا مرگم بده الهی! به خدا باید زنده زنده بمیرم. این چه کاریه آخه!»
خانم توکل و خانم لطیفی که داشتند از فشار خنده میترکیدند اما باید جلوی خودشان را میگرفتند که ضایع نشود، دست فیروزه را آرام از روی صورتش برداشتند. روسری اش را درآوردند. لطیفی یک روسری صورتی خشکل از کیفش درآورد. انداخت رو سر فیروزه!
فیروزه نطقش بازتر شد و گفت: «آخی! یادته چقدر گفتم اینو بده من اما ندادی؟!»
لطیفی: «یادته گفتم باشه سر سفره عقدت میدمت؟ اما گفتی کدوم عقد؟ کدوم سفره؟»
فیروزه: «به قرآن اگه یه دفعه دیگه اسم سفره عقد و این چیزا بیارین، خودمو میکشم!»
توکل: «حالا عجله نکن! خیلی هم تکون نخور بذار یه کم صورتت مرتب کنم!»
فیروزه زد زیر گریه. حالا گریه نکن و کی بکن!
لطیفی با تعجب گفت: «باشه بابا! اصلا ولش کن. الان زنگ میزنم و میگم فیروزه خانم راضی نیست و نیان اینجا. این که دیگه گریه و زاری نداره!»
فیروزه وسط گریه هاش گفت: «خانم لطیفی! تو هم دلت میخواد یه جوری بهم بزنیا! از این گریم گرفته که چرا دخترام دور و برم نیستن؟!»
توکل که داشت فشارش میرفت بالا ، دیگر نتوانست تحمل کند و جوری با لطیفی زدند زیر خنده که اصلا صدای گریه فیروزه در آن فضا گم شد. توکل وسط خنده هاش گفت: «توقع داشته بهار و باران بیان واسش واسونک(ترانه دلنشین شیرازی ها در عقد و عروسی) بخونن!»
لطیفی که داشت غش میکرد، یه کم خودش را جدی گرفت و گفت: «البته من خیلی با پیشنهاد حاج آقا مخالفت کردم. گفتم ینی چی این حرفا؟»
فیروزه خانم که دید اگر فورا خودش را موافق نشان ندهد، ممکن است هرلحظه کیس مناسبش را از دست بدهد، صورتش را تمیز کرد و دماغش را هم پاک کرد و خودش را به توکل سپرد و گفت: «خانم لطیفی! تو مصلحت منو بهتر میفهمی یا حاج آقا؟! ولش کن. بزن خانم توکل! بزن به صورتم هر چی میخوای بزنی! ویششش ... نمیشه یه کمی درددل کرد ... فورا میخوان بزنن زیر همه چیز!»
توکل از خنده داشت دستش میلرزید. لطیفی نشسته بود لب تخت و از خنده اش تمام تخت تکان میخورد.
یک ساعت بعد، در زدند و پدر فرحناز و مهرداد وارد شدند. نشستند روی صندلی. فیروزه خانم هم نشسته بود روی تخت و ماشاءالله هر لحظه حالش از لحظه قبل بهتر میشد. به این سوی چراغ اگر دروغ بگویم. فقط مصلحت حکم میکرد که در آن لحظات، مثل بستنی در حال آب شدن و خجالت کشیدن باشد.
بعد از سپری شدن لحظات ملکوتیِ آب شدن فیروزه خانم جلوی مهرداد و بابای فرحناز، پدر فرحناز شروع به صحبت کرد.
[خدا را شکر میکنم که در این لحظه، با استمداد از حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام اقدام به یک کار خیر و مهم میکنیم که هم تکلیف بهار جان و باران جان مشخص بشه و هم دعا کنیم که همه مسائل مربوط به خانه بهار ختم به خیر بشه. حاج آقا قرار شده که وقتی حرفهای ما تمام شد، براشون تماس بگیریم که صیغه عقد را تلفنی جاری کنند. کاغذ از محضرخانه گرفتم که با حضور شاهدان امضا کنیم که رسمی و قانونی بشه. فقط میمونه شرط و شروط فیروزه خانم. اگه شرط و بحث خاصی هست، بفرمایید تا به امید خدا با حاج آقا تماس بگیرم. فیروزه خانم بفرمایید!]
فیروزه خانم ابتدا گلویش را صاف کرد. تا گلویش را صاف کرد، توکل و لطیفی صورتشان را زیر چادرشان بردند و از خنده بی صدا غش کردند. اینقدر خنده کردند و تلاش کردند که بی صدا باشد و ضایع نباشد، که حواس فیروزه خانم پرت شد. دید آن دو نفر صورتشان پیدا نیست اما دارن زیر چادرشان میلرزند. رو به آنها کرد و گفت: «وا ! من که هنوز چیزی نگفتم که شماها دارین گریه میکنین؟!» بیچاره فکر کرده بود آنها تحت تاثیر فضای احساسی قرار گرفته اند و دارند گریه میکنند! نمیدانست که الان است که منفجر بشوند از خنده!
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
فیروزه خانم ادامه داد: «به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان! و با سلام و صلوات به ارواح پدر و مادرم و آقاباقر خدابیامرز و روح همه گذشتگان جمع حاضر.» که یهو چشمش خورد به مهرداد و مثلا خواست شرمنده نشود و اندک شیرین زبانی بکند، گفت: «و روح پدر و مادر آقا مهرداد! خدارحمتشون کنه آقا مهرداد!»
مهرداد هم از همه جا بی خبر، گفت: «ممنون! روح همه اموات شاد! فقط جسارتا من دو ساعت بیشتر مرخصی ندارم!»
کاش مهرداد این حرف را نمیزد. چون با گفتن آن جمله، فقط لطیفی و توکل در معرض انقراض نبودند. بلکه ضامن پدر فرحناز و مهردادِ شیطون هم کم کم داشت در میرفت و نزدیک بود کل بیمارستان از خنده برود هوا!
فیروزه خانم یک نگاه به جمع عشاق کرد. دید همه سرشان را پایین انداخته اند و دارند به جمع مرحومان میپیوندند. رو به پدر فرحناز کرد و گفت: «نه حاج آقا! من هیچ شرطی ندارم. فقط دو تا چیز هست که نگرانم و دلم میخواد حل بشه!»
پدر فرحناز جدی تر نشست و گفت: «بله. خواهش میکنم. بفرمایید!»
فیروزه گفت: «یکی این که جام تو حرم شاهچراغ خالی نمونه!»
لطیفی گفت: «ایشالله خودت خوب بشی و بتونی بازم خدمت کنی اما چشم. صحبت میکنم که دخترات جاتو پر کنن!»
فیروزه خانم خوشحال شد و گفت: «خدا عمرت بده خانم لطیفی! دومیش هم اینه که اگه یه روز بچه دار شدین، دخترای من آواره نشن!»
پدر فرحناز گفت: «خیالتون راحت حاج خانم! دخترم داره ترتیبی میده که تمام اموالش بین دو تا دختر شما تقسیم بشه. اتفاقا خودم دنبال کاراش هستم. خاطر جمع باش!»
فیروزه خانم نگاهی به توکل و لطیفی کرد و خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا عزت بده به دخترت! خدا عمرشو دراز کنه. الهی حضرت زهرا پشتیبانش باشه!»
پدر فرحناز پرسید: «درباره این عقد شرطی ندارین؟ مهریه چیز خاصی مدنظرتون نیست؟»
فیروزه خانم دوباره نگاهی به لطیفی و توکل کرد و گفت: «نه حاج آقا! هیچی نمیخوام. به جز دعای عاقبت بخیری!»
پدر فرحناز به مهرداد نگاه کرد و گفت: «شما چی؟ حرف خاصی نیست؟»
مهرداد رو به لطیفی گفت: «از وقتی فرحنازخانمم به خانه امید پا گذاشت کلا زندگی ما متحول شده. بنظرم خیلی جای خاص و پاک و نظرکرده ای هست. من به حاج آقا(پدر فرحناز) وکالت میدم که پیگیری کنن و اگر زحمتشون نیست، از طرف من خانه امید را بکوبند و دوباره بسازند. یک مجموعه چند طبقه با امکانات رفاهی برای بچه ها! این باشه مهریه فیروزه خانم. البته اگه خودشون راضی باشن!»
فیروزه خانم خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا عمرتون بده! خیلی عالیه.»
خانم لطیفی و خانم توکل هم خیلی خوشحال شدند. خانم لطیفی گفت: «اصلا فکرش نمیکردم. بهارجان به ما گفته بود که اینجا را دوبار خراب میکنن و دو بار میسازن. بعد از این که بار اول، یهو لودر اومد و خراب کرد و آواره شدیم و دوباره ساختیم، منتظر بودم که وعده بهار دوباره محقق بشه. که خدا را شکر دیدم امروز با نیت خالص و پاکی که آقامهرداد دارند، قراره تبدیل بشه به یه جای بهتر! خدا خیرتون بده!»
مهرداد گفت: «اینا همش بخاطر مهری هست که بین بهارجان و باران جان و فرحناز به وجود اومده. من کاره ای نیستم.»
پدر فرحناز که از این پیشنهاد سخاوتمندانه مهرداد خوشش آمده بود، لبخندی زد و این بیت را خواند: «محبت به ما کار خدا بود ... از اینجا من خدا را میشناسم.»
🔺چندساعت بعد...
فرحناز در ماشین بود و به همراه بهار و باران در حال رفتن به خانه خودش بودند که گوشی همراهش زنگ خورد.
-جانم بابا!
-سلام عزیزم!
-سلام مهرداد! چطوری؟
-خوبم. دارم با آقاجون برمیگردم زندان. گفتم اول صداتو بشنوم.
-ما هم داریم میریم خونمون. به همراه بهارجون و باران جون.
-خوش به حالتون. (با لحن شیطنت آمیز گفت) راستی فیروزه جون هم سلامت رسوند! به سبک همون داعشی که تو فیلمِ به وقت شام گفت که بهت بگم «شیطوری ... فرحناز؟!»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
تا این را گفت، اینقدر فرحناز در پشت خط و پدر فرحناز در کنار مهرداد خندیدند که حد و حساب نداشت. مهرداد گفت: «ببین! یه چیزی میگم باورت نمیشه! اگه فیروزه تا صد ساله دیگه مُرد، من اسممو عوض میکنم. اصلا روحیه گرفته در حد جام جهانی! وقتی میخواستم بیام و سوار ماشین بشم و با آقاجون بریم، لحظه آخر بهم قول داد که حالش بهتر بشه و یه بار بیاد ملاقاتم! باورت میشه؟»
فرحناز داشت غش میکرد از خنده. ترسید وسط رانندگی کار دست خودش بدهد. کنار خیابان توقف کرد تا راحتتر خنده کند.
مهرداد گفت: «فقط مونده بود بهم بگه مهردادم منتظرت میمونم که برگردی!»
پدرفرحناز که تا آن ساعت شوخی دستی با دامادش نداشت، با شنیدن ان جمله از بس خندید، محکم با کف دستش به شانه مهرداد زد.
وقتی خنده ها تمام شد، فرحناز دید که بهار دستش را به طرفش گرفته و میخواهد گوشی را بگیرد. فرحناز به مهرداد گفت: «مهرداد مژدگانی بده!»
مهرداد هم کم نیاورد و گفت: «همین حالا ده دوازده میلیارد تومن بخاطر مهریه فیروزه خانم افتادم تو خرج! چطور؟ چی شده؟»
فرحناز گفت: «بهارجون میخواد باهات حرف بزنه!»
مهرداد به محض شنیدن این جمله، خنده از صورتش رفت. ناباورانه گفت: «جان من؟ راس میگی؟»
فرحناز گفت: «آره عزیزم. گوشی!»
شاید پنج ثانیه بیشتر طول نکشید که بهار خانم گوشی را بگیرد. اما همان چند لحظه کوتاه، دل مهرداد را جوری لرزاند که تا بهار گفت «الو» بغض مهرداد ترکید. چند ثانیه نتوانست حرف بزند. کمی خودش را کنترل کرد و گفت: «سلام بهار خانم! خوبی؟»
بهار گفت: «سلام. ممنون. شما خوبین؟»
مهرداد: «خدا را شکر. راستی دو هفته است که دارم نماز میخونما!»
بهار: «آفرین.»
مهرداد: «خمسمم دادم.»
بهار: «آفرین. به خاطر همین شما را میشناسم.»
مهرداد: «خب خدا را شکر. دعا کن برام.»
بهار: «چشم. به آبجیمم میگم براتون دعا کنه.»
مهرداد: «دستت درد نکنه. سلام منو به باران جون هم برسون.»
بهار: «چشم.» بهار جمله ای گفت که روحیه مهرداد شد چند میلیون برابر! با همان لطافت دخترانه و کودکانه گفت: «خدا کمکتون کنه.»
مهرداد دیگر نتوانست حرف بزند. از گوشه چشمش اشک جاری بود.
بهار گفت: «منتظرتونم. زود برگردید. باشه؟»
مهرداد وسط حال خرابش توانست آرام بگوید: «حتما!»
بهار گفت: «برم. کاری ندارین؟»
مهرداد گفت: «قربانت. مراقب خودت و آبجیت و فرحنازم باش!»
بهار: «خدافظ!»
🔹«والعاقبه للمتقین»🔹
@Mohamadrezahadadpour
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمهای مشهور شهر من...
برای چشمهامون ارزش قائل باشیم!
صدای این کار با هوش مصنوعی تولید شده
🔻🔻🔻🔻
https://eitaa.com/yasegharibardakan
تروریستی که امروز به حرم شاهچراغ حمله کرد،۲۴۰ تیر جنگی همراه داشت که توانست فقط ۱۱ تیر را شلیک کند!
دم حافظان امنیت گرم ❤️
🔻🔻🔻🔻
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ترور برای شما فایده ندارد
🔰 آماده هستیم برای عزت این ملت جان بدهیم...
🔰 سخنان #امام_خمینی (ره) و سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی درباره ترور
#ترور
#شاهچراغ
https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #ببینید
❓آیا میدانید پر تکرارترین شبههای که دشمن مطرح میکند چیست؟
🎙 حجت الاسلام و المسلمين #راجی
🔻🔻🔻🔻
https://eitaa.com/yasegharibardakan
4_5956032381465923620.mp3
3.32M
به عشق تو قدم میزارم تو این راه.🖤😔
#اربعین
https://eitaa.com/yasegharibardakan
✍ امام حسین علیه السلام :
هيچ گرفتارى به زيارت من نيايد مگر آن كه او را شادمان بازگردانم و به خانواده اش برسانم
📗 ثواب الأعمال، ص ۹۸
#حدیث_روز✨