رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_هشتم 🎬:
چند روزی از مراسم پیوند خوردن روح الله و فاطمه میگذشت، مراسمی که قرار بود ، بله برون و نهایتا یک جشن عقد کنان باشد، اما انگار از نظر فتانه و دور و بریهایش، حکم جشن عروسی را داشت، فاطمه و روح الله، خانه ای کوچک در محله قدیمی قم کرایه کردند، خانه ای که آقا محمود در هنگام عقد به خانواده عروس قول داده بود که برای زندگی این دو جوان بگیرد از زمین تا آسمان با این خانه کوچک و مستعمل تفاوت داشت.
اما روح الله و فاطمه به همین آلونک کوچک که حکم لانهٔ عشقشان را داشت، راضی بودند، روح الله که سختی کشیدهٔ دوران بود و فاطمه هم خوب می دانست یک طلبهٔ جوان که هیچ حامی مالی جز لطف خدا ندارد، نباید بیش از این از او انتظار داشت، پس با عشق زندگی را شروع کردند.
آخر هفته بود و روح الله عزم رفتن به خانه پدری را کرده بود، البته زنگ های فتانه هم بی تاثیر نبود، انگار موضوعی اتفاق افتاده بود که وجود او و فاطمه ضروری بود.پس صبح زود به سمت ایستگاه ماشین های خطی راه افتادند تا به روستا بروند.
فاطمه سرشار از احساسات متفاوت بود، برای اولین بار بود که می خواست پا به خانه پدر شوهرش بگذارد و نمیدانست چگونه از او استقبال می شود اما انتظار میرفت با توجه به اینکه نوعروسشان پا به خانه آنها می گذارد،برخوردی خوب داشته باشند.
مینی بوس در حرکت بود که به دو راهی سرسبز پر از درختان سربه فلک کشیده رسیدند، فاطمه از شیشه به بیرون نگاهی انداخت، چقدر این مکان برایش آشنا بود،ناگهان تصویری از گذشته در ذهنش شکل گرفت، درست سیزده به در امسال بود که با خانواده برای گردش به اینجا آمده بودند و فاطمه سر این دوراهی که انتهای یکی از راه هایش به روستا و باغی که روح الله در آن کودکی هایش را به جوانی رسانده بود، میرسد. آنزمان حس خاصی به او دست داده بود به طوریکه فاطمه به پدرش گفته بود: اینجا که هستیم حس بسیار خاص و قشنگی دارم، حس یک وابستگی و محبت و پدرش با خنده به او گفته بود: شاید اینجا را در خواب دیده باشی و شاید...
و حالا فاطمه معنای آن حس را میفهمید.
بالاخره آنها به مقصد رسیدند و روح الله با شوخی و خنده او را به سمت خانه پدری راهنمایی کرد، جلوی در رسیدند روح الله انگشت فاطمه را در دست گرفت و روی زنگ در قرار داد و گفت: از همین جا همه چی باهم...ما یک روحیم در دو جسم و فاطمه درحالیکه از خنده ریسه می رفت دستی به بالای روسری سفید رنگی که زیر چادر پوشیده بود کشید و با هم زنگ در را فشار دادند.
فاطمه درونش غوغایی به پا بود، صدای قدم هایی که به در نزدیک میشد، مانند ریتم ضربان قلب او تند و کند میشد، در باز شد و قامت کشیده و صورت اخمو و استخوانی سعید از پشت در پیدا شد، سعید سرش را بیرون آورد و روح الله همانطور که لبخند میزد گفت: به به...آقاسعید
حرف هنوز در دهان روح الله بود که سعید بدون آنکه محلی به آنها بدهد و سلام علیک یا تعارفی پشتش را به آنها کرد و باسرعت به طرف ساختمان رفت،انگار که می خواهد از دام شکارچی مهار بگریزد و پنهان شود.
فاطمه با تعجب نگاهی به روح الله کرد و روح الله شانه ای بالا انداخت و همانطور که دست فاطمه را در دست داشت وارد خانه شدند.
داخل خانه هم سکوتی اذیت کننده حاکم بود، فتانه سلام و علیکی کرد و خود را به آشپزخانه رساند تا به بهانه چای در جمع آنها نباشد.
بابا محمود هم که اصلا نبود و سعیده و مجید هم گوشه هال خودشان را با نگاه کردن به تلویزیون، سرگرم کرده بودند
اوضاع خیلی عجیب بود تا اینکه..
ادامه دارد
به قلم : ط_حسینی
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
https://eitaa.com/yasegharibardakan
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
...:.:.:.
به زمان بندی خدا احترام بذار! 🕰
💥داستان عجیب لقمان و مولا
https://eitaa.com/yasegharibardakan
#پند_امشب
✍ پیوسته سپاسگزار باشید...
بسیاری از داشتههایی را که شما دستکم میگیرید ، اشخاص دیگر برای به دست آوردنشان نذر و نیاز میکنند...
#درپناهحق 👋
19.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفقا لطفا همه به این فیلم👆 توجه کنید
کارگردان میگه حضرت آقا فیلم را دیدند و با این که بعضی از بازیگرانش حجاب نداشتند، فرمودند که من در این فیلم، بیحجابی ندیدم. آنچنان نگاه فیلمساز نجیب است که اصلا آدم احساس نمیکند بعضی از این شخصیتها حجاب و روسری ندارند.
اگر این تیکه را هر کسی به جز حضرت آقا گفته بودند، متهم به صورتی بودن و هزارتا رنگ دیگه میشدند.
چرا؟
چون از منظومه فکری رهبر حکیم انقلاب اسلامی فاصله دارند.
چون چهارتا واژه برداشتند و با اونا خطکش درست کردند تا بزنند تک سر مردم.
تا بزنن تو سر حتی بچهحزبالهیهایی که باهاشون احساس رقابت(حالا اگه اسمش نذاریم حسادت!) دارند.
آیا حضرت آقا بلد نیستند نیتخوانی کنند و بگویند شاید توطئهای پشت این فیلم نهفته است؟
آیا حضرت آقا نمیتوانستند بگویند ما مامور به ظاهریم و چرا ظاهر بازیگران خوب نیست؟
نمیتوانستند بگویند شاید کارگردان نفوذی است؟
نمیتوانستند بگويند هدف وسیله را توجیه نمیکند؟!
ببینید حضرت آقا مواضعشان چطوریه؟
نگاه کنید چقدر قشنگ و متعالی فکر میکنند.
👈 من فکر میکنم که واژههایی مانند *دین* و *انقلاب اسلامی* و *انقلابی بودن* در دست یک عدهای به اسارت گرفته شده!
همانهایی که اگر جرأتش را داشتند، به امام جامعه هم رحم نمیکردند.
همانهایی که سال ۱۴۰۰ مقاله *فتنه عظمی* را درباره آنها نوشتم.
خدایا به این انقلاب رحم کن
به مردم شریف ایران رحم کن
شر کسانی که با رنگبندی در صفوف انقلاب ایجاد نفاق میکنند، را از سر این انقلاب و این مردم رفع و دفع بفرما
#لطفا_نشر_حداکثری
✍ حدادپور جهرمی
همسرانه
⁉️ راه حل طلاق عاطفی چیست؟
سلام استاد خسته نباشيد.خدا خیرتون بده که جواب میدید. استاد من خودم كسي هستم كه طلاق عاطفي گرفتم از همسرم چون نميتونم طلاق بگيرم. برای اینکه هم پشتوانه ندارم و هم به خاطرپسرم چون من يه پسر ١٤ساله دارم. که تربیت و آینده ی پسرم برام مهمه و دوست ندارم فرزند طلاق باشه من هم با مشاور و روانپزشك مشورت كردم صلاح نديدن كه به خاطر پسرم طلاق بگيرم. همسرم قبول نميكنه پيش مشاور بره تا بتونیم مشکلاتمونو کم کنیم.من افسردگی هم گرفتم و پزشك خودم كه براي افسردگي پيششون میرم گفتن فقط به فكر خودت و پسرت باش و دیگه اصلا به همسرت و مشکلاتتون فکر نکن و طوري شده كه ديگه قبول نميكنه همسرم با من وارد اتاق مطب بشه. به نظر شما راه حل ديگه اي هم وجود داره تا ما بتونیم زندگیمونو بسازیم .
پیشاپیش از پاسخگوییتون ممنونم.
https://eitaa.com/yasegharibardakan
🌸 پاسخ استاد پوراحمدخمینی
#روانشناسی_اسلامی_خانواده👇👇
s560.mp3
4.17M
⁉️ راه حل طلاق عاطفی چیست؟
🌸 پاسخ استاد پوراحمد خمینی
https://eitaa.com/yasegharibardakan
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شصت_نهم 🎬:
ساعتی از آمدن روح الله و فاطمه گذشته بود که صدای در حیاط بلند شد و پشت سرش آقامحمود وارد خانه شد.
فتانه که خودش را داخل آشپزخانه سرگرم کرده بود با صدای یاالله محمود مانند گلولهٔ توی تفنگ خودش را به هال رسانید وگفت: به به، آفتاب از کدوم طرف سر زده که یه روز قبل از نهار آقااا پیداشون شده؟!
محمود اخم هایش را کشید توی هم و گفت: اینم در عوض سلام و علیک و خسته نباشیدت هست؟!
فتانه چشمهایش را از حدقه بیرون آورد و گفت: از کی تا حالا یللی تللی کردن، خسته نباشید گفتن داره؟
محمود به سمت فتانه خیزی برداشت و دستش را بالا برد تا سیلی محکمی به او بزند که روح الله از جا بلند شد و گفت: سلام بابا!
محمود که انگار تازه متوجه حضور بچه ها شده بود،دستش را که توی هوا بالا مانده بود، پایین آورد و آغوشش را باز کرد وگفت: سلام، گل پسرم، خوش آمدی و بعد رو به فاطمه که او هم به تبعیت از روح الله بلند شده بود کرد و ادامه داد: تو هم خوش آمدی عروس گلم، چرا بی خبر اومدین؟! و بعد رو به روح الله گفت: نه اینجوری نمیشه، بیا بابا بریم یه گوسفندی چیزی بگیرم، بیام جلو پای عروس بزرگم قربانی کنم.
فتانه که هر لحظه عصبی تر میشد گفت: توکجا بودی که خبر بشی عروس میاد تا پاگشاش کنی؟! شکر خدا خودت یه عروس داخل بغچه ات قایم کردی که کلا شده سرگرمیت و همه زندگیت، لازم نکرده برا اینا گوسفند قربانی کنی، برو از گوشت هایی گوسفندی که ماه تا ماه توی خونه اون سوگلیت می کشی،یه پاکت برداربیار تا برا بچه هاتم یه غذا درست حسابی بار بزارم..
محمود مانند اسپند روی آتش به طرف فتانه خیز برداشت و گفت: چی میگی زنیکهٔ فلان فلان شده؟! یکی منو نشناسه فکر میکنه سال تا سال شما رنگ گوشت و خورد و خوارک خوب نمیبینین، بیا الان در اون فریزر لامصب را باز کن و ببینم گوشت گوسفند و مرغ و ماهی و میگو و بوقلمونت به راه نیست عجوزهٔ هزار رنگ! بعدم از کدوم سوگلی حرف میزنی؟! چرا تهمت میزنی؟!
فتانه که از ترس خودش را در پناه سعید که الان با سر و صدا از خلوت خودش بیرون آمده بود کشید و گفت:هه...تهمت؟! این عروسی روح الله هر چیش که نکبت بود اما باعث شد من اون زنکهٔ هرزه را که سر تو رو از راه به در کرده بشناسم...
باید به عرضت برسونم که من از روز اول اول از رابطه تو و اون س..گ.... با خبر بودم، فقط نمیشناختمش که اون روزای گیر و دار عروسی روح الله اینقدر حواست پرت بود که نفهمیدی مثل سایه دنبالت میکنم و زنکه را که پیدا کردم هیچ، خونه اعیونی هم که براش تو شهر گرفتی،اونم پیدا کردم..
روح الله و فاطمه هاج و واج صحنه را نگاه میکردند و حرفهای فتانه، آنها را گیج کرده بود.
ولی محمود از آنها هم گیج تر بود، چون مطمئن بود از رابطهٔ خودش و منور هیچ کس جز خدا خبر نداشت، این فتانه از کجا خبر شده بود؟! اونم تازه ادعا می کرد از روز اول میدانسته...
ادامه دارد...
📝به قلم : ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد🎬:
روح الله با تعجب به پدرش نگاه کرد وگفت: بابا فتانه چی میگه؟! یعنی شما واقعا...
محمود به میان حرف روح الله پرید و گفت: اصلا فتانه درست میگه، اما به نظرتون من حق ندارم برم پی یک زن دیگه؟! روح الله! تو خودت سالهای سال هست که رفتار فتانه را با من دیدی و من رفتار فتانه را با تو دیدم، همیشه مثل یک برده و نوکر براش کار کردم، هر چی داشتم و نداشتم را از چنگم درآورده، پول ، خونه و ماشین و حتی بچه هام را، تو رو که زورش نرسید و خدا را صد هزار بار شکر که رفتی سمتی که فتانه نتونه توی زندگیت دخالت کنه، اما اون عاطفه بیچاره را سوخت، هر روز زندگیش شده جهنم...هر وقت من پام را کج میزاشتم یا از تو دق دلی داشت، یا کوفت درد و زهر مار میخواست، عاطفه میبایست جورش را بکشه، عاطفه میبایست کتکش را بخوره..
و بعد صدایش را پایین تر آورد و گفت: منم آدمم، انسانم، یه ذره آرامش می خوام، یه ذره احترام میخوام، وقتی توی این خونه هستم انگار این مکان نفرین شده است، نه خواب دارم و نه خوراک و نه حتی میل به نماز و عبادت دارم، اما وقتی از فتانه دور میشم، انگار بهشت خدا به من لبخند میزنه، از وقتی با منور آشنا شدم و عقدش کردم، تازه میفهمم معنای زندگی چی چی هست..
فتانه که ساکت شده بود تا محمود حرفهایش را بزنه و کل کارهای کرده و نکرده اش را لو بده با این حرف محمود جری شد و شروع کرد کولی بازی در اوردن: بشکنه این دست که نمک نداره، گفتم دختر بی دست و پات را شوهر بدم خوشبخت بشه، اینم شد دستت درد نکنه ات، حالا برای من اون منور پدر....شده آدم ..
محمود که انگار روی زن دیگه اش خیلی تعصب داشت در حالیکه چوب لباسی گوشهٔ هال را برمی داشت به سمت فتانه خیز برداشت، تمام لباس های روی چوب لباسی پخش زمین شد و محمود میخواست با چوب لباسی به فتانه حمله کنه که روح الله خودش را انداخت وسط و گفت: بابا این چکاری هست، صلوات بفرست، حالا فتانه یه چی گفت..
محمود چوب لباسی را زمین گذاشت و گفت: به این زنیکهٔ بی شرف بگو، هر چی توی این سالها به من و بچه هام فحش دادی و بد کردی، چشمم را بستم، اما خط قرمز من منور هست، حق نداری کوچکترین توهینی بهش بکنی که اگر کردی خونت پای خودت هست..
فتانه که واقعا ترسیده بود، خودش را کشید توی آشپزخانه و در را نیمه باز گذاشت و گفت: واه واه چه افاده ها منور سگ کیه و شروع کرد به فحش های رکیک دادن...
محمود ناگهان به سمت آشپزخانه یورش برد و فتانه محکم در چوبی آشپزخانه را بست و خودش هم به در تکیه داد که باز نشود.
محمود چند تا لگد محکم به در زد و گفت: بالاخره که بیرون میایی..
اصلا همین جا بگم، از این به بعد فتانه زن من نیست، هر چی از چنگم در آوردی فکر میکنم سگ خورد و دزد برد، میریم محضر طلاقت میدم، بچه هات هم که شدن یکی عین خودت، مال خودت، برای من منور تمام زندگیم هست و با زدن این حرف نگاهی به سعید و سعیده و مجید و روح الله و فاطمه کرد و گفت: این حرف آخرمه، هیچ کدومتون پا درمیانی نکنید که از حرفم برنمیگردم و بعد رو به فاطمه گفت: شرمنده عروس، پاگشات را خراب کردم، الانم باروح الله پاشین با هم میریم شهر، خونه منور،اونجا یه مهمونی براتون میگیرم که چشمای فتانه و امثال فتانه درآد..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞❓🎞❓🎞
⭕️ پرسش: با فرزندان دختر که در دوران نوجوانی- علیرغم دقت والدین در تربیت صحیح- حجاب خود را کنار گذاشتهاند و رفتارهای ناصحیح دارند، چگونه باید برخورد کرد؟
شاید ارسال چنین کلیپهایی،بتونه خانواده ای رو راهنمایی کنه و نجات بده....پس بسم الله
https://eitaa.com/yasegharibardakan
49.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوای ماندگار مرحوم حاج حسین صیقل پیرغلام امام حسین (ع)
روح این شاعر و مداح شاد و یادش گرامی
https://eitaa.com/yasegharibardakan