4roze.mp3
1.61M
✅ #روضه
👤سخنران: #حجت_الاسلام_برزگرپور
🔶 جلسه هفتگی 27 مهرماه 1403
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
5sh'er+roze.mp3
7.48M
✅ #شعرخوانی و #روضه
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 27 مهرماه 1403
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
6zamine.mp3
5.29M
✅ #زمینه وقتی که گریه میکنم برای تو، وجودتو حس میکنم مقابلم...)
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 27 مهرماه 1403
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
7shoor-vahid.mp3
3.61M
✅ #شور (کربلا خونمه، از کی دل بکنم...)
🗣ذاکر: #کربلایی_وحید_شفیعی
🔶 جلسه هفتگی 27 مهرماه 1403
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
8shoor-haji.mp3
2.06M
✅ #شور (حزب الله، هو غالب...)
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 27 مهرماه 1403
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
9groohsorud.mp3
3.25M
✅ #گروه_سرود
🗣ذاکر: #گروه سرود پایگاه مسجد امام حسین علیه السلام
🔶 جلسه هفتگی 27 مهرماه 1403
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
#یحیی_سنوار
با چفیه و جلیقه و قرآن شهید شد
یعنی که در میانهی میدان شهید شد
بیچاره آنکسی که به پیمان وفا نکرد
خوشبخت آنکه بر سر پیمان شهید شد
تسبیح و عطر؛ قمقمهی آب پس کجاست؟
حدست درست، با لب عطشان شهید شد
چند اسکناس، پول زیادی نمیشود
اما کسی نگفت که ارزان شهید شد!
آنکس که هم کتاب دعا، هم تفنگ را
با هم به جبهه برد، مسلمان شهید شد
بیعشق و بیحماسه و بیشوق و بیامید
بیجنگ و بیمبارزه نتوان شهید شد
من بیحسین ماندم و بَلهُمأضل شدم!
او عاقبتبخیر شد، انسان شهید شد
✍ #مهدی_جهاندار
https://eitaa.com/yasegharibardakan
قسمت بیست و چهارم
قصه دلبری
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم. زیاد پیش می آمد که باید سرُم می زدم. من را می برد درمانگاه نزدیک خانه مان. می گفتند فقط خانم ها می توانند همراه باشند،درمانگاه سـپاه بـود و زنانه و مردانـه اش جـدا. راه نمی دادند بیاید داخـل. کَل کَل می کرد، دادوفریاد راه می انداخت. بهش می گفتم: «حالا اگه تو بیایی داخل، سرم زودتر تموم می شه؟» می گفت: «نمی تونم یه ساعت بدون تو سر کنم!» آن قدر با پرستارها بحث کرده بود که هروقت می رفتیم، اجازه می دادند ایشان هم بیایـد داخل. هـر روز صبح قبـل از رفتن سـر کار، یک لیوان شـربت عسـل درست می کرد، می گذاشت کنار تخت من و می رفت. برایم سـؤال بود که این آدم، در مأموریت هایش چطور دوام مـی آورد، از بس که بند من بود. در مهمانی هایی که می رفتیم، چون خانم ها و آقایان جدا بودند، همه اش پیام می داد یا تک زنگ می زد. جایی می نشست که بتواند من را ببیند. با ایما و اشاره می گفت کنار چه کسی بنشـینم، با کی سـر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم. گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد می شد که جلوی جمع خنده ام می گرفت. نمی دانسـتم چه نقشـه ای در سـرش دارد. کلی آسمان ریسـمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی اصحاب و یاران اهل بیتb را نبش قبر می کند و می خواهد حرم ها را ویران کند. با آب و تاب هم تعریف می کرد. خوب که تنورش داغ شـد، در یـک جمله گفـت: «منم می خوام بـرم!» نه گذاشـتم و نه برداشتم بی معطلی گفتم: «خب برو!» فقط پرسیدم: «چند روز طول می کشه؟» گفت: «نهایتاً 54 روز.» از بس شـوق و ذوق داشـت، من هم به وجد آمده بودم. دور خانـه راه افتاده بودم، مثل کمیتۀ جسـت وجوی مفقودین دنبال خوراکی می گشـتم. هرچه دم دستم می رسید، در کوله اش جاسازی کردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته؛ تا نسکافه و پاستیل. تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا می داد. پسته و نبات ها را لای لباس هایش پیچید و خندید. ذکر خیر چند تا از رفقایش را کشید وسط و گفت: «باهم اینا رو می خوریم!» یکی را مسخره کرد که «مثه لودر هرچی بذاری جلوش می بلعه!» دستش را گرفتم و نگاهش کردم، چشمانش از خوشحالی برق می زد. با شوخی و خنـده بهش گفتـم: «طـوری با ولـع داری جمـع می کنی کـه داره به سـوریه حسـودیم می شـه!» وقتی آمد لباس هـای نظامـی و پوتینش را بگـذارد داخل کوله، سعی کردم کمی حالت اعتراض به خود بگیرم. بهش گفتم: «اونجا خیلی خوش می گذره یا اینجا خیلی بد گذشته که این قدر ذوق مرگی؟» انگشتانم را فشـار داد و شـروع کرد به خواندن: «ما بی خیال مرقد زینب نمی شـویم/ روی تمام سینه زنانت حساب کن!» تا اعزامش چنـد روزی بیشـتر طول نکشـید. یـک روز خبـر داد که کم کـم باید بار و بنـه اش را ببنـدد. همـان روز هـم بهـش زنـگ زدنـد که خـودش را برسـاند فرودگاه. هیچ وقت ندیـده بودم نمـاز صبحـش را به ایـن سـرعت بخواند، حالتی شـبیه کلاغ پر. بهش گفتم: «خب حالا توام! خیالت راحت، جا نمی مونی!» فقط یادم هست مرتب می پرسـیدم: «کی برمی گردی؟ چند روز می شه؟ نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها!» دلم می خواست همراهش می رفتم تا پای پرواز، اما جلوی همکارانش خجالت میکشـیدم. خداحافظی کـرد و رفت. دلم نمی آمد در را پشـت سـرش ببندم، نمی خواسـتم باور کنم که رفـت. خنده روی صورتم خشـکید. هنـوز هیچ چیز نشده، دلم برایش تنگ شد. برای خنده هایش، برای دیوانه بازی هایش، برای گریه هایش، برای روضه خواندن هایش.
ادامه دارد..
https://eitaa.com/yasegharibardakan
ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
در پی شهادت مجاهد قهرمان فرمانده «یحیی سنوار» رهبر انقلاب اسلامی پیامی صادر کردند:
🔹متن پیام رهبر انقلاب به این شرح است؛
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
ملّتهای مسلمان! جوانان غیور منطقه!
مجاهد قهرمان، فرمانده یحیی السّنوار، به یاران شهیدش پیوست.
او چهرهی درخشان مقاومت و مجاهدت بود؛ با عزم پولادین در برابر دشمن ظالم و متجاوز ایستاد؛ با تدبیر و شجاعت به او سیلی زد؛ ضربهی جبرانناپذیر هفتم اکتبر را در تاریخ این منطقه به یادگار گذاشت؛ و آنگاه با عزّت و سربلندی به معراج شهیدان پرواز کرد..
کسی چون او که عمری را به مبارزه با دشمن غاصب و ظالم گذرانده است، سرانجامی جز شهادت شایستهی او نیست. فقدان او برای جبههی مقاومت البتّه دردناک است، ولی این جبهه با شهادت برجستگانی چون شیخ احمد یاسین، فتحی شقاقی، رنتیسی و اسماعیل هنیّه از پیشروی باز نماند، و با شهادت سنوار هم کمترین توقّفی نخواهد داشت؛ باذن اللّه. حماس زنده است و زنده خواهد ماند.
ما چون همیشه، در کنار مجاهدان و مبارزان بااخلاص خواهیم ماند؛ بتوفیق من اللّه و عونه.
اینجانب شهادت برادرمان یحیی السّنوار را به خاندانش، به همرزمانش، و به همهی دلبستگان جهاد فیسبیلاللّه تبریک، و فقدانش را تسلیت میگویم.
والسّلام علی عباد اللّه الصّالحین
سیّدعلی خامنهای
۲۸ مهر ۱۴۰۳
https://eitaa.com/yasegharibardakan
عارفانه
من پُر از هیچم، پُر از کُفرم، پُر از شِرکم ولی
نقطه های روشنِ ایمانِ من چشمانِ توست...
#محمد_سلمانی
┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈