eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 قبول دارین که یکی از حال خوب کن ترین جملات عالم، جمله *فدای سرت* است؟ یه حس امن و دلگرمی به آدم میده که نگو ☺️ مثلا؛ فدای سرت که ماشینت فروختی فدای سرت که کنکور قبول نشدی فدای سرت که اخراج شدی فدای سرت که پذیرش نشدی فدای سرت که ردت کردن فدای سرت که حرفتو گوش نمیدن فدای سرت که به آزمون نرسیدی فدای سرت که دیر رسیدی و پروازت پرید فدای سرت که گوشیت سوخت فدای سرت که چلوکباب نداری بخوری فدای سرت که فلانی رفت و پشت سرشم نگا نکرد فدای سرت که داره موهات سفید میشه فدای سرت که چین و چروک افتاده رو صورتت فدای سرت که تو مهمونی تحویلت نگرفتن فدای سرت که جابجات کردن فدای سرت که صابخونه تمدید نمیکنه فدای سرت که غذات سوخت کلا فدای سرت😊 دنیا ارزش هی غم خوردن و درست نخوابیدن و یه آب خوش از گلوت پایین نرفتن و فکر مداوم رو نداره. حال_خوب https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ مادری کردن در کودکی کودک آواره اهل غزه که خواهر مجروحش را بغل کرده و به بیمارستان می‌برد. لعنت خدا بر رژیم موقت صهیونیستی https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ نمی دونم چرا این کلیپ همیشـــه برام حرف داره و بارها و بارها نگاش کردم https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنی ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ هر شب قبل از خواب چند نعمت و لطف خدا را بنویسد 👌دیشب ﻧﻮﺷﺖ :🔰 🙏ﺧﺪﺍﺭوﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧُﺮﺧُﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ من را بدخواب کرد؛ این ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ 🙏خداروشکر پدر،مادر و همسرم هرروز به من تذکر میدهند:"مراقب خودت باش"یعنی درمیان میلیاردها انسان، کسی هست که نگران و دعاگوی من باشد 🙏ﺧﺪﺍروﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻢ ﺍﺯﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮف‌ها ﺷﺎﻛﯽﺍﺳﺖ؛ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ در خیابان‌ پرﺳﻪ نمی‌زﻧﺪ 🙏ﺧﺪﺍروﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ می‌پرداﺯﻡ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ 🙏ﺧﺪﺍروﺷﻜﺮ ﻛﻪ‌ﻟﺒاسهاﯾﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ؛ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ 🙏ﺧﺪﺍروﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺩﺭپاﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ پا میافتم؛ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ 🙏ﺧﺪﺍروﺷﻜﺮ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ پنجرﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ؛ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ 🙏ﺧﺪﺍروﺷﻜﺮ ﻛﻪ‌ﮔﺎﻫﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭ میشوم؛ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ ﻫﺴﺘﻢ 🙏ﺧﺪﺍروﺷﻜﺮ ﻛﻪ باﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎ،ﺟﯿﺒﻢ و حسابم ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ میشود؛ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﺑﺮﺍیشان ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ 🙏ﺧﺪﺍروﺷﻜﺮ ﻛه ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ؛ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ‌ﺍﻡ •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 🌸امام جعفرصادق علیه‌السلام: كسی كه توفیق شكرگزاری به او عطا شده؛ زیادتی نعمت هم نصیب او می‌گردد؛ خداوندمیفرماید:لَئِن شكَرتُم لَاَزیَدنَّكُم 📚بحارالانوار، ج ٧١، ص ٤٠ https://eitaa.com/yasegharibardakan
یه پیر زن یزدی می‌ره کربلا تو بین الحرمین گم میشه رییس کاروان می‌ره از انتظامات می‌پرسه کسی با این مشخصات ندیدین میگه یکی پیدا شده مترجم انگلیسی، عربی فارسی ،ترکی آوردیم نمی‌فهمن چی میگه رییس کاروان می‌پرسه مگه چی میگه میگه: « جام هشتن تخ رفتا » میگه خودشه خودشه 😂😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️آخرین باری که به اسرائیل کمک کردید که بتونه خرج سلاح های کشتار جمعیش در فلسطین و لبنان رو در بیاره کِی بوده؟! ⚠️بعد از دیدن این گزارش انتخاب با شماست... ✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ https://eitaa.com/yasegharibardakan
قسمت بیست و هفتم قصه دلبری نیازی به قهر و دعوا نبود. می توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم، باز حرف های آقای پناهیان تسکینم می داد. می گفت: «مادری تنها پسرش می خواسـته بره جبهه، به زور راضی میشه. وقتی پسـرش دفعۀ اول برمی گرده، دیگه اجازه نمیده اعزام بشه. یه روز که این پسر میره برای خرید نون، ماشین می زنه بهش و کشته میشه!» این نکتۀ آقای پناهیان در گوشم بود، با خودم می گفتم: «اگه پیمونۀ عمرش پر بشـه و بـا مریضی و تصادف و اینا بـره، من مانع هستم. از اول قول دادم مانع نشم!» وقتـی از سـوریه برمی گشـت، بهـش می گفتـم: «حاجـی گیرینـوف شـدی! هنوز لیاقت شـهادت رو پیـدا نکردی؟» در جوابـم فقط می خندیـد. این اواخر دو تـا پـلاک می انداخـت گردنـش. می گفتم: «فکـر می کنـی اگه دو تـا پلاک بنـدازی، زودتـر شـهید میشـی؟» میلی بـه شـهادتش نداشـتم، بیشـتر قصد سر به سرگذاشـتنش را داشـتم. می گفـت: «بابـا ایـن پـلاکا هرکـدوم مـالِ یـه مأموریته!» تمام مـدت مأموریتش، خانۀ پدرم بـودم و آن ها بایـد اخم و تخم هایـم را به جان می خریدند. دلم از جای دیگر پر بود، سر آن ها غُر می زدم. مثل بچه ها که بهانۀ مادرشـان را می گیرند، احسـاس دلتنگی می کردم. پدرم از بیـرون زنگ می زد خانه که «اگه کسـی چیـزی نیـاز داره، براش بخـرم!» بعد می گفت: «گوشـی رو بدین مرجـان!» وقتی ازم می پرسـید سفارشـی چیـزی نـداری، می گفتم «همه چی دارم فقط محمدحسین اینجا نیست. اگه می تونی اون رو برام بیار!» نه که بخواهم خودم را لوس کنم، جدی می گفتم. پدرم می خندید و دلداری ام می داد. بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که «یا زمانای مأموریتت رو کمتر کن یا دست همسرت رو بگیر و با خودت ببر»، خیلی خونسرد گفت: «با نرفتنم مشکلی ندارم، ولی اون وقت شما می تونید جواب حضرت زهرا(س)رو بدین؟» پدرم ساکت شد، مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد. به قول خودش، در آن بیابان مرا کجا می برد. البتـه هروقت از آنجا پیام می فرسـتاد یـا تماس می گرفـت، می گفت: «تنها مشکل اینجا، نبود توئه! همۀ سختیا رو می شه تحمل کرد الاّ دوری تو!» نمی دانـم به دلیل وضعیـت کاری بـود یا چیزهـای دیگـر، ولی هر دفعـه تأکید می کرد: «کسی از ارتباطمون بو نبره!» فقط مادرم خبر داشت. روزهایـی را کـه نبـود می شـمردم، همـه می دانسـتند دقیقـاً حسـاب روزهـا و ساعت های نبودش را دارم. یک دفعه خانمی از مادرشوهرم پرسید: «چند روزه رفته؟» ایشان گفتند: «بیسـت و پنج روز.» گفتم: «یه روز کم گفتین!» گفتند: «چطور مگه؟» گفتم: «ماه قبل ۳۱روزه بوده.» اطرافیانم تعجب می کردند که «تو چطور می فهمی محمدحسین پشت دره؟» می گفتم: «از در آسانسـور!» در آن را ول می کرد، عادت کرده بودم به شـنیدن صدای محکم به هم خوردنش. ادامه دارد... ‌‌‌ ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ ــ
امروز پشت یه اتوبوس دیدم نوشته: میگذره... ولی ردش میمونه.... 😊قشنگ بود.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از خدایان هند از دنیا رفت 😭 این مصیبت را به پیروان این خدا تسلیت عرض می‌کنیم.😂 امیدواریم که خدایی بهتر و قشنگ‌تر، جایگزین این خدا گردد.😊 😳😳😳😳😳😳 خدایااااااا.... https://eitaa.com/yasegharibardakan
◾️انالله‌واناالیه‌راجعون ... اخبار غیر رسمی منابع لبنانی از کشف پیکر شهید هاشم صفی الدین رئیس شورای اجرایی حزب‌الله لبنان و یکی از گزینه های جانشینی سیدحسن نصرالله خبر دادند. شهادت‌ مبارک سیدهاشم 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هایپرسونوخ مکالمه موشک‌های ایرانی با موشک‌های پدافند آمریکا😁😂😁 https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسرانه آقایون تا ۹۰ سالگی برنامه همینه ... باید این جملات رو به خانومتون بگید😁 شل نشید.... ادامه بدین😁 https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید مسیحی خطاب به همسرش: رهبر رو اذیت نکن! و پاسخ زیبای آقا♥️ https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت بیست و هشتم قصه دلبری یک دفعه تصمیم گرفت مو بکارد. رفت دنبال کلینیک خوب و مطمئن. هزینهٔ، همه جـا تقریباً در یـک سـطح بـود. راسـتش قبـل از ازدواج می گفتـم: «با آدم کور و شـل ازدواج می کنم، ولی بـه ازدواج بـا آدم کچل تن نمی دم!» دوسـتانم می گفتنـد: «اگـه بعدهـا کچـل شـد چـی؟» می گفتـم: «اگه پشـت سـر پدر و عموهای دوماد رو نگاه کنی، متوجه می شی!» با دلـی که از مـن برد، کم مویـی اش را ندیدم. سـر این قصه همیشـه یـاد غاده، همسر شهید چمران می افتم. باورم نمی شد، می خندیدم که این را بلوف زده، مگر می شود کسی کچلی شوهرش را نبیند؟! جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت. هزینۀ مو کاشتن، شش میلیون تومان می شـد. بعد که شـامپو و یک مشـت خرت و پرت هایش را هم خرید، شد هفت میلیون تومان. گفتم: «از کجـا می خوای این همه پول رو بیـاری؟» گفت: «به مامانم می گم. پول رو که گرفتم یا مو می کارم یا به یه زخمی می زنم!» می گفـت: «می رم مو مـی کارم بعد به همه می گم تو دوسـت داشـتی!» گفتم: «توپ رو بنـداز توی زمین من، ولی به شـرط حق السـکوت!» گفتـم: «باید من رو توی ثـواب جبهه هایی کـه داری می ری، شـریک کنی. سـوریه، کاظمین و بیابان هایی که می رفتی برای آموزش!» خندید که «همین؟ اینا که چه بخوای چه نخوای، همه ش مال توئه!» وسط مأموریت هایش بود که مو کاشت. دکتر می گفت: «تازه سر سال تراکمش مشخص می شه و رشد خودش رو نشون می ده!» می خواست دو ماهی که باید کلاه می گذاشت و کرم می زد، سوریه باشد که از دوستانش کمتر کسی متوجه شود.وقتی لاغر می شد، مادرم ناراحت می شـد، ولی می دیدم خودش از اینکه لاغر شده بیشتر خوشحال است. می گفت: «بهتر می تونم تحرک داشته باشم و کارام رو انجام بدم!» مـادرم حرص می خورد. به زور دوسـه برابر به خـوردش می داد. غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت: آبگوشت ماهیچه و آش گندم. اگر می گفت «نمی تونم بخورم»، مادرم از کوره درمی رفت که «یعنی چی؟ باید غذا بخوری تا جون داشته باشی!» همـۀ عالـم و آدم از عشـق و علاقـه اش بـه کله پاچـه خبـر داشـتند، مـادرم کـه جای خـود. تا دوبـاره نوبـت مأموریتش برسـد، چند دفعـه کله پاچـه برایش بار می گذاشـت. پدرم می خندید که «کاش این بندۀ خدا همیشـه اینجا بود تا ما هم به نوایی می رسیدیم!» پدرم بهش می گفت: «شما که هسـتی می گه، می خنده و غذا می خوره، ولی وای به روزایی که نیسـتی! خیلی بداخلاق می شه، به زمین و زمون گیر می ده. اگه من یا مادرش چیزی بگیم، سریع به گوشـۀ قباش برمی خوره، ما رو کلافه می کنه. ولی شـما اگه از شـب تا صبح هـم بهش تیکـه بندازی، جـواب می ده و می خنـده!» به پدرم حـق مـی دادم. زور می زدم بـا هیئت رفتن و پیـاده روی و زیارت، سـرگرم شـوم اما این ها موضعی تسـکینم می داد، دلتنگـی ام را از بین نمی برد. گاهی هم با گوشی، خودم را سرگرم می کردم. وقتی سوریه بود، هر چیزی را که می دیدم به یادش می افتادم، حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سر سـفره، اگر غذایی بود که دوسـت نداشت، یا برعکس خیلی دوست داشت. در مجالسی که می رفتم و او نبود، باز دلتنگی خودش را داشتم.هرحال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده و حلاوت آن را حس کرده باشد، در نبودش خیلی بهش سخت می گذرد. در زمان مرخصی اش، می خواست جورِ نبودنش را بکشد. سفره می انداخت، غـذا مـی آورد، جمـع می کـرد، ظـرف می شسـت، نمی گذاشـت دسـت بـه سیاه و سفید بزنم. می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می زد. مهارت خاصی در این کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشـت. همان دوران عقد یکی دو بار که دید چند بار گوشۀ دستم را سوزاندم، گفت: «اگه تو اتو نکنی بهتره!» مدتی که تهران بود، جـوری برنامه ریزی می کرد که برویـم دیدن خانوادۀ یکی از همرزمانش. از بین دوسـتانش فقط با یکـی رفیق گرمابه و گلسـتان بودند و رفت و آمد داشتیم. می شد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند، باز ما خانم ها باهم بودیم. ادامه دارد... ‌‌‌ ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ ــــــــ ـ
جمعه شب های پاک.... سلسله جلسات هفتگی مجمع عاشقان بقیع اردکان ✅ جمعه ۱۴۰۳/۰۸/۰۴ از اذان مغرب همراه با اقامه نماز جماعت مغرب و عشاء امام جماعت : حجه الاسلام قانعی قرائت قرآن و زیارت عاشورا / آموزش مداحی ( از ساعت ۱۷:۳۵ الی۱۸:۴۵ ) 💠 سخنران : حجه الاسلام شیخ ابوالفضل خردمند 👈( از ساعت ۱۸:۴۵ )👉 ذکر توسل و سینه زنی ✅مستمعین عزیز به ساعت شروع سخنرانی توجه بفرمایید. مکان : خیابان شهید مطهری جنوبی ، مجتمع بیت الزهرا ء س ، مجمع عاشقان بقیع اردکان 🔰روابط عمومی بيت الزهرا س @yasegharibardakan
تمرین این هفته کلاس مداحی👇👇
به تو محتاجم حسین.mp3
1.61M
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ به تو محتاجم حسین، من به اون حال و هوای حرمت محتاجم به تو محتاجم حسین، دست مو بگیر به دست کرمت محتاجم به تو محتاجم حسین، حتی رو چشام به جای قدمت محتاجم خرابم، بیشتر از این دیگه نده عذابم میخوام ببینمت شده تو خوابم، اربابم حرم فقط کربلا، کرم فقط کربلا من از این دنیا میخوام، برم فقط کربلا ▪️جان حسین به تو دلبسته م حسین، من همون نوکر پابسته ی تو هستم حسین به تو دلبسته م حسین، بوی سیب شب جمعه ت میکنه مستم حسین به تو دلبسته م حسین، میرسه یه روزی به ضریح تو دستم حسین امیرم، حاجت مو بگو چه جور بگیرم حرم ندیده نکنه بمیرم، اربابم هوا هوای حسین، سرم فدای حسین الهی محشور بشم، با بچه های حسین ▪️جان حسین به تو مدیونم حسین، منو دست مادرت می سپری ممنونم حسین به تو مدیونم حسین، یه نگاه کن به چشای خیسِ بارونم حسین به تو مدیونم حسین، شور سینه زنی تو بسته به جونم حسین سراغم، رو نمیگیری ای چش و چراغم چرا داری میکنی نقره داغ، اربابم بَس مه دربه دری، بده یه بال و پری یه کاری کن مادرت، واسم کنه مادری ▪️جان حسین شاعر: مظاهر کثیری نژاد
موفقیت‌هایی که نصیب افراد صبور می‌شود، همان‌هایی هستند که توسط افراد عجول رها شده اند! روزتون سرشار از 😊
قسمت بیست و نهم قصه دلبری راضی نمی شدم دوباره مادر شوم. می گفتم: «فکرشم نکن! عمراً اگه زیر بار بچه و بارداری برم!» خیلی که روضـه خواند «الان تکلیفه و آقـا گفته ن بچه بیارید» و می خواست با زیاد شدن نسل شـیعه متقاعدم کند، بهش گفتم: «اگه خیلی دلت بچه می خـواد، می تونی بری دوبـاره ازدواج کنـی!» کارد بهش می زدی، خونش درنمی آمد. می گفت: «چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟» به هر چیزی دسـت زد که نظرم را جلب کند، اما فایده نداشت. نه اوضاع و احوال جسمی ام مناسب بود، نه از نظر روحی آمادگی اش را داشتم. سرِ امیرمحمد پیر شـدم. آدم می تواند زخم هـا و جراحی ها را تحمـل کند چون خوب می شـود، اما زخم زبان ها را نه. زخم زبان به این زودی ها التیام پیدا نمی کند. برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی. فکر می کرد با این کارها نگاهم مثبت می شـود. وضعیت مالی اش اجازه نمی داد، ولـی می رفت کیف و کفش مـارک دار و لباس های یکدسـت برایم می خرید، امـا فایده ای نداشـت. خیلی بله قربان گو شده بود. می دانست که من با هیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم. دیدم دست بردار نیست، فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند. خیلی بالاپایین کردم، فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شـغلی اش سـفر خارجی بـرود. خیلی کـه پاپی شـد، گفتم: «به شـرطی که من رو ببـری کربلا!» شـاید خودش هـم باورش نمی شـد محل کارش اجازه بدهند، اما آن قدر رفت و آمد که بالاخره ویزا گرفت. مدتـی باهـم خـوش بودیـم. باهـم نشسـتیم از مفاتیـح، آداب زیـارت کربـلا را درآوردیم. دفعۀ اولـم بود می رفتـم کربلا. خودش قبـلاً رفته بـود. آنجا خوردن گوشـت را مراعات می کرد و نمی خورد. بیشتر با ماست و سـالاد و برنج و این ها خودش را سیر می کرد. تبرکی ها و سنگ حرم را خریدیم. برخلاف مکه نرفتیم بـازار، وقت نداشـتیم و حیفمـان می آمد بـرای بازار وقـت بگذاریـم. می گفت: «حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید. اگه خواستین برین نجف!» ازطرفی هم می گفت: «اکثر این اجناس تهران هم پیدا می شه، چرا بارمون رو سنگین کنیم؟» حتی مشـهد هم که می رفتیم، تنها چیزی که دوسـت داشـت بخریم، انگشتر و عطر سیدجواد بود. زرشک و زعفران هم می آمد تهران می خرید.همۀ هم ّو غمش این بود تا جایی که بدنمان می کشد، در حرم بمانیم. زیارت نامه بخوانیم و روضه و توسل. سیری نداشت. زمانی که اشکی نداشت، راه می افتاد که برویم هتل. هتل هم می آمد که تجدید قوا کند برای دوباره رفتن به حرم. در کاروان، رفیقی پیدا کـرد لنگۀ خودش، هـم مداح بود هم پاسـدار. مداحی و روضۀ کاروان را دونفری انجـام می دادند، ولی اهل این نبود کـه با کاروان و با جمع برود. می خواست دونفری باهم باشـیم. می گفت: «هرکی کربلا می ره، از صحن امام رضا می ره!» قسمت شد خادم حرم حضرت عباس(ع) فیش غذا به ما داد، خیلی خوشحال بودیم، رفتیم مهمان سرای حضرت... ادامه دارد...
مستمعین عزیز مجمع ، عزیزان کادر اجرایی ، دانش آموزان و.... فردا بعد از اتمام نماز جمعه ، زیر گنبد وسط مصلی جمع بشیم یه عکس یادگاری بگیریم انشاالله 😊🌹 منتظرتونیم..... روابط عمومی مجمع