eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
4هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
35 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سی و هفتم قصه دلبری نمی دانم کجا بود، باید ماشـین را عوض می کردیم. دلیل تعویض ماشـین را هم نمی دانم. حاج آقا زودتر از ما پیاده شـد. جوانـی دوید جلو، حاج آقـا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسـی گفت: «تسـلیت می گم!» نفهمیدم چی شد. اصلاً این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا. یک حلقه از آقایان دوره اش کـرده بودنـد. پاهایش سسـت شـد و نشسـت. نمی دانم چطـور از بین نامحرمان رد شـدم. جلوی جمعیـت یقه اش را گرفتـم. نگاهـش را از من دزدید، به جای دیگری نگاه می کرد. با دستم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم. برایم سـخت بود جلوی مردها حرف بزنم، چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم، گفتم: «به من نگاه کنید!» اشک هایش ریخت. پشت دستم خیس شد. با گریه داد زدم: «مگه نگفتین مجروح شده؟» نمی توانست خودش را جمع کند. به پایین نگاه می کرد. مردهای دور و بر نمی توانسـتند کمکـی کنند، فقط گریه می کردند. دوباره داد زدم: «مگه نگفتین خونریزی داره؟ اینا دارن چی می گن؟» اشکش را پاک کرد، باز به چشم هایم نگاه نکرد و گفت: «منم الان فهمیدم!» نشستم کف خیابان، سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم. روضه خواندم، همان روضه ای که خودش در مسجد رأس الحسین(ع) برایم خواند: «من می روم ولی، جانم کنار توست تا سال های سال، شمع مزار توست عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قدکمانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جان نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جانِ مهربانم»انگار همۀ بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شُل شد، بی حسِ بی حس. احساس می کردم یکی آرامشم داد، جسمم توان نداشت، ولی روحم سـبک شـد. ما را بردند فرودگاه. کم کم خـودم را جمع کـردم. بازی ها جدی شده بود. یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می گرفت جلویم که «تو هم همین طور محکم باش!» حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شـوکه شـدند از کجا باخبر شـده ایم. به حسـاب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند. خانمی دلداری ام می داد. بعد که دید آرام نشسته ام، فکر کرد بُهت زده ام. هی می گفت: «اگه مات بمونی دق می کنی! گریه کن، جیغ بکش، داد بزن!» با دو دستش شانه هایم را تکان می داد: «یه چیزی بگو!» گفتند: «خانـوادۀ شـهید باید بـرن. شـهید رو فردا صبـحِ زود یـا نهایتاً فرداشـب می آریم!» از کوره دررفتم. یک پا ایستادم که «بدون محمدحسین از اینجا تکون نمی خورم!» هرچه عز و جز کردند، به خرجم نرفت. زیر بار نمی رفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود، برگردم. می گفتم: «قرار بود با هم برگردیم!» می گفتند: «شهید هنوز تو حلب توی فریزه!» گفتم: «می مونم تا از فریز درش بیارن!» گفتند: «پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن! توی اون هواپیما یخ می زنی! اصلاً زن نباید سـوارش بشـه، همۀ کادر پرواز مرد هسـتن!» می گفتم: «این فکـر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!» مرتـب آدم هـا عـوض می شـدند. یکی یکـی می آمدنـد راضـی ام کننـد، وقتـی یک دندگی ام را می دیدند، دست خالی برمی گشتند. آخرسر خود حاج آقا آمد،گفت: «بیا یه شـرطی با هم بذاریم! تو بیا بریم، من قول مـی دم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی!» خوشحال شدم، گفتم: «خونۀ خودم، هیچ کسم نباشه!» حاج آقا گفت: «چشم!» داخـل هواپیمـا پذیرایـی آوردنـد. از گلویم پاییـن نمی رفـت، حتـی آب. هنوز نمی توانسـتم امیرحسـین را بگیرم. نه اینکه نخواهم، توان نداشـتم. با خودم زمزمه کردم:«الهی بنفسـی انت! آفریننده که خودِ تو بودی، نمی دونم شـاید برخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم می دونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون می شی!» ادامه دارد... ‌‌‌ ــ ـ ــــــــ ــ ◇ ــ
لبخند😂 عکسایی که مامانم میگیره از سه حالت خارج نیست: یا سر نداریم تو عکس یا فقط سریم، گردن به پایینو نداریم یا اونقد تاره گریه ات میگیره 😢😂
عارفانه زمان رفتن من هیچ کاسه‌ی آبی دعا نکرد برایم که زود برگردم...
قسمت سی و هشتم قصه دلبری بعد از 82 روز مادرم را دیدم، در پارکینگ خانه. پاهایش جلو نمی آمد. اشک از روی صورتش می غلتید، امـا حرف نمی زد. نه او، همه انگار زبانشـان بند آمده بود. بی حس وحال خودم را ول کردم در آغوشـش. رفته بودم با محمدحسـین برگردم، ولی چه برگشتنی! می گفتنـد: «بهتـش زده کـه بـرّ و بـرّ همـه رو نـگاه می کنـه!» دادوفریـاد راه نمی انداختم، گریه هم نمی کردم. نمی دانم چرا، ولی آرام بودم. حالم بد شد، سقف دور سـرم چرخید، چیزی نفهمیدم. از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم، حدس زدم بی هوش شـده ام. یـک روز بود چیزی نخـورده بودم، شاید هم فشارم افتاده بود. شب سختی بود. همه خوابیدند اما من خوابم نمی برد. دوست داشتم پیام های تلگرامـی اش را بخوانم. رفتـم داخل اتاق، در را بسـتم. امیرحسـین را سـپردم دست مادرم. حوصلۀ هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم. بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم، وای خدای من، چقدر پیام فرستاده بود! یکی یکی خواندم: بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می شدم. جنگ چیز خوبی نیست، مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری. شق القمری، معجزه ای، تکۀ ماه/ لاحول ولاقوة الاّبالله خندیدی و بر گونۀ تو چال افتاد/ از چاله درآمد دلم افتاده به چاه دوستت دارم، بگو این بار باور کردی! عشق در قاموس من از نان شب واجب تر است! دریای شـورانگیز چشـمانت چه زیباسـت/ آنجا که باید دل بـه دریا زد همین جاست تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی! تنها این را می دانم که دوست داشتنت، لحظه لحظه لحظۀ زندگی ام را می سازد و عشقت ذره ذره ذرۀ وجودم را. مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشـیده ای مـرا، که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم! بهش فحـش دادم. قبل از رفتن، خیالـم را راحت کرده بود. گفـت: «قبلش که نمی تونسـتم از تـو دل بکنم، چه برسـه به حـالا که امیرحسـینم هسـت، اصلاً نمی شه!» مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد. خیلی تکرار می کرد: «اگه شـهید نشـی می میری!» ولـی نه به ایـن زودی. غبطـه خوردم. آخرین پیام هایش فرق می کرد. نمی دانم به خاطر ایام محرّم بود یا چیز دیگری: هیئت سیار دارم، روضه های گوشی ام... این تناقض تا ابد شـیرین ترین مرثیه است/ سـرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت وقتی می میرم هیچ کسی به داد من نمی رسد الاّ حسین/ ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین پیامم به دسـتش نمی رسـید. نمی دانستم گوشـی اش کجاسـت، ولی برایش نوشتم: «نوش جونت! دیگه ارباب خریدت، دیدی آخر مارک دار شدی! هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمی دانم دست خودش بود یا نه. می گفت: «54 روزه برمی گردم!» اما سر 75 روز یا 36 روز برمی گشت. بار آخر بهش گفتم: «تا رکورد صد روز رو نشکنی، ظاهراً قرار نیست برگردی!» گفت: «نه، مطمئن باش زیر صد نگهش مـی دارم!» این یکی را زیر قولش نزد. روز نود و نهم برگشت، ولی چه برگشتنی! همان طور کـه قـول داده بود، یکشـنبه برگشـت. اجـازه ندادند بیاورمـش خانه. وعدۀ دو ساعت دیدار شد نیم ساعت. روی پایم بند نبودم برای دیدنش. ازطرفی نمی دانستم قرار است با چه بدنی رو به رو شوم. می گفتند: «برای اینکه از زخمش خون نیاد، بدن رو فریز کردن. اگه گرم بشه، شروع می کنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن!» ظاهراً چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب گفتند: «بیا معراج!» حاج آقـا قول داده بـود باهم تنها باشـیم، ازطرفی نگران بود حالم بد شود. گفتم: «مگه قرار نبود تنها باشـیم؟ شما نگران نباشین، من حالم خوبه!» خیالم راحت شـد، سـر به بدن داشـت. آرزویش بود مثل اربابش بی سـر شهید شود. پیشـانی اش مثل یخ بود: «به به! زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود!» اول از همه ابروهایش را مرتب کردم، دوسـت داشـت. خوشـش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش می کردم، خوابش می برد. دست کشیدم داخل موهایش، همان موهایی که تازه کاشته بود. همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می کرد، می خندید: «نکش! می دونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!» یک سال هم نشد. مشمای دور بدن را باز کرده بودند، بازتر کردم. دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش. کفن شده بود. از من پرسیدند: «کربلا و مکه که رفتید، لباس آخرت نخریدید؟» گفتم: «اتفاقاً من چند بار گفتم، ولی قبول نکرد!» می گفت: «من که شهید می شم، شهیدم که نه غسل داره نه کفن!» ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند. می خواستم بدنش را خوب ببینم. سالم سالم بود، فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود. وقتـش رسـیده بـود. همـۀ کارهایـی را کـه دوسـت داشـت، انجـام دادم. همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت. راحت کنارش زانو زدم، امیرحسین را نشاندم روی سینه اش،درست همانطوری که خودش می خواست.... 😭😭😭😭😭😭😭 ادامه دارد....
شانزدهمین کاروان زیارتی کربلای معلی مجمع عاشقان بقیع اردکان تحت نظارت سازمان حج و زیارت 🔵 دوسر پرواز _ فرودگاه یزد تاریخ حرکت : جمعه ۱۴۰۳/۰۹/۲۳ مدت زمان سفر : ۷ شب برگشت : جمعه هفته بعد از حرکت مبلغ : حدود ۲۲/۲۰۰/۰۰۰ تومان پرداخت : نقدی مدیر کاروان : محمد ابراهیمیان اردکانی ( انشاالله) روحانی کاروان : ( هنوز انتخاب نکردیم) مدارک مورد نیاز : گذرنامه با ۶ ماه اعتبار از تاریخ پرواز+ یک قطعه عکس ظرفیت محدود: ۳۸ نفر جهت ثبت نام با شماره همراه 09132568981 تماس بگیرید.
عزیزان بزرگوار ، کاروان داره پر میشه،زودتر اقدام کنید....
هیچ عشقی، جز حضورت بر دلم آرام نیست .. ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنان همسر شهید جهاندیده در دیدار با رهبر انقلاب 🔹همسر شهید: به حمزه‌ام قول داده‌ام اشک نریزم مگر اشک شوق اقامه نماز به امامت شما در مسجد الاقصی https://eitaa.com/yasegharibardakan
تاکنون مبلغ ۳/۴۵۰/۰۰۰ تومان جهت مشارکت در مراسم فاطمیه مجمع واریز گردیده است. الهی خیر ببینید .....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداییش آخرالزمان شده حالا دیگه دخترا میان جلو مدرسهٔ پسرونه تک‌چرخ می‌زنن! 😐😐😐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدتی هست که همسرمقام معظم رهبری در کما هستند😔 (خیلی هاتون اطلاع ندارید! ) . سایـه تـون مستـدام آقـای من ❤ اول دعا برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان و بعد برای سلامتی همسر حضـرت آقا🙏 :امینی خواه ‌اللهم اشفع کل مریض بالاخص مریض المنظوره🌷🤲🌷 https://eitaa.com/yasegharibardakan
32.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علی زکریایی کارشناس تبلیغات فرهنگی با یک خانم بد‌حجاب یک صحبت کوتاهی می‌کنه و او را عقلاً مجاب به پوشش و حجاب می‌کنه ❌کسانی که می‌خواهند امر به معروف کنند حد اقل یک بار این کلیپ رو ببینند ..... .... حجاب انتخاب کسایی هست که به منطق اهمیت میدن ودنبال ضرر نیستند. https://eitaa.com/yasegharibardakan
جزییات اطلاعیه «حج تمتع 1404»/ضرورت تکمیل اطلاعات وآمادگی دارندگان قبوض ودیعه گذاری سازمان حج و زیارت اطلاعیه شماره یک حج تمتع 1404 را منتشر و جزییات پیش ثبت نام از دارندگان قبوض ودیعه گذاری را اعلام کرد. به گزارش پایگاه اطلاع رسانی حج و زیارت؛ متن کامل اطلاعیه شماره یک سازمان حج و زیارت به شرح ذیل می باشد؛ سازمان حج و زیارت ؛ با استعانت از خداوند متعال، توسل به نبی مکرم اسلام «صلی‌الله‌علیه‌و‌آله» و ائمه اطهار«علیهم السلام» در نظر دارد ثبت‌نام مقدماتی(پیش ثبت نام) از افراد واجد شرایط تشرف به حج‌تمتع سال1404‌ خورشیدی (1446 هجری قمری) را در آینده نزدیک، آغاز نماید. بر این اساس به اطلاع متقاضیان محترم می‌رساند، بر مبنای پیش‌بینی صورت گرفته و‌ بر حسب ظرفیت تخصیصی به جمهوری اسلامی ایران، گروه‌های اشاره شده در جدول ذیل در اولویت اعزام به حج تمتع سال آتی قرار دارند. بنابراین لازم است واجدین شرایط تشرف به این سفر معنوی، از هم اکنون ضمن برنامه‌ریزی لازم و بروزرسانی اطلاعات خود در سامانه  my.haj.ir نسبت به اخذ کد‌رهگیری و  تکمیل مدارک اقدام نمایند. اولویت‌های اعزام اولویت اول تمامی دارندگان قبوض ودیعه‌گذاری حج تمتع مربوط به سالهای 1381 لغایت پایان 1385 (این افراد پیش از این طی چندین نوبت برای تشرف فراخوان شده‌اند) درصورت عدم انجام پیش ثبت نام این افراد، برای تکمیل ظرفیت‌ باقیمانده در هر استان، اولویت‌های بعدی فراخوان خواهند شد.  اولویتدوم دارندگان قبوض ودیعه‌گذاری حج تمتع از تاریخ 1386/01/01 تا تاریخ 1386/03/31 اولویت سوم دارندگان قبوض ودیعه‌گذاری حج تمتع از تاریخ 1386/04/01 تا تاریخ 1386/05/31   اولویت چهارم کلیه دارندگان قبوض ودیعه‌گذاری حج تمتع از تاریخ 1386/06/01 بصورت روز شمار و صرفاً تا تکمیل ظرفیت تخصیص یافته به هر استان پذیرش این اولویت‌ها صرفاً بمنظور تکمیل ظرفیت خواهد بود. تذکرات مهم: -تمامی ودیعه‌گذاران حج تمتع می‌بایست قبل از انجام امور ثبت‌نام، به سامانه my.haj.ir مراجعه و نسبت به تکمیل اطلاعات و اخذ کد رهگیری اقدام کنند، در غیر اینصورت امکان ادامه فرایند ثبت نام را نخواهند داشت. -مبلغ پیش ثبت نام به ازای هر فرد واجد شرایط یکصد و پنجاه میلیون ( 150.000.000) تومان بصورت علی‌الحساب می‌باشد و  پیش‌بینی می‌شود این مبلغ حدود 60 تا 70 درصد هزینه قطعی حج را شامل شود. -هزینه قطعی سفر پس از انجام معاینات پزشکی و تأیید سلامت جسمی، در زمان انتخاب کاروان پرداخت می گردد. -متقاضیان گرامی در نظر داشته باشند که یکی از شرایط تشرف به حج تمتع، استطاعت جسمانی است. از اینرو می‌بایست نسبت به مطالعه دقیق و رعایت توصیه‌های پزشکی مندرج در سامانه پیش ثبت نام، دقت و توجه لازم معمول دارند. -واجدین شرایط ثبت نام برای تشرف به حج آتی، لازم است پس از انتخاب کاروان و ثبت نام قطعی، نسبت به انجام معاینات پزشکی و اخذ تأییدیه سلامت جسمانی مطابق دستورالعمل مرکز پزشکی حج، اقدام نمایند. -در صورت عدم تأیید سلامت جسمانی افراد، وجوه واریزی، به حساب شبای اعلامی آنان مسترد خواهد گردید. -متقاضیان اعزام برای سفر حج تمتع سال 1404می‌بایست دارای گذرنامه حداقل با تاریخ اعتبار 1404/09/10 باشند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مسجد سیار ژاپن اقدام به ساخت کامیون هایی نموده که تبدیل به مسجد می‌شوند و هنگام نماز ، اذان پخش می کنند . این کامیون ها در میادین شهرها توقف می‌کنند تا مسلمانان نمازشان را بخوانند .😳😊 ــــــــــــــــــــــ
مشارکت در برگزاری مراسم فاطمیه مجمع شماره حساب سیبا ۰۱۰۶۵۵۶۶۹۴۰۰۱ به نام مجمع عاشقان اردکان به شماره کارت 6037998800051582 و شناسه شبا  IR73 0170 0000 0010 6556 6940 01  🌹تاکنون مبلغ ۵/۴۵۰/۰۰۰ واریز گردیده است. https://eitaa.com/yasegharibardakan
قدیمی ترین تصویری که از حرم حضرت ابوالفضل العباس موجود است. ان شاءالله هر حاجتی دارید به دست باب الحوائج ابوالفضل العباس (ع) برآورده بخیر شود. https://eitaa.com/yasegharibardakan
قصه دلبری قسمت پایان «یا زینب، چیزی جز زیبایی نمی بینم!» گفته بـود: «اگه جنـازه ای بود و مـن رو دیـدی، اول از همه بگو نـوش جونت!» بلندبلنـد می گفتـم: «نـوش جونـت! نـوش جونـت!» می بوسـیدمش،می بوسـیدمش، می بوسـیدمش. ایـن نیم سـاعت را فقـط بوسـیدمش. بهش می گفتم:«بی بی زینب(س) هـم بدن امام را وقتـی از میان نیزه هـا پیدا کرد،در اولین لحظه بوسیدش...سلام منو به ارباب برسون!» به شانه هایش دست کشیدم، شانه های همیشه گرمش، سردِ سرد شده بود. چشـمش باز شـد.حاج آقـا که آمـد، فکر کـرد دسـتم خورده یـا وقت بوسـیدن و دولا راست شـدن بـاز شـده.آن قـدر غـرق بوسـیدنش بـودم که متوجه چشـم بازکردنش نشدم.حاج آقا دست کشید روی چشمش، اما کامل بسته نشد.آمدند که «بایـد تابوت رو ببریم داخل حسـینیه!» نمی توانسـتم دل بکنم. بعد از 99 روز دوری، نیم سـاعت که چیزی نبود. باز دوباره گفتند: «پیکر باید فریز بشه!» داشتم دیوانه می شدم هی که می گفتند فریز، فریز، فریز. بلندشدن از بالای سر شهید، قوّت زانو می خواست که نداشتم. حریف نشدم. تابوت را بردند داخل حسـینیه که رفقا و حاج خانم با او وداع کنند. زیر لب گفتم: یا زینب، باز خدا رو شکر که جنازه رو می برن نه من رو! بعد از معراج، تا خاکسـپاری فقط تابوتش را دیدم. موقع تشـییع خیلی سـریع حرکت می کردند. پشت تابوتش که راه می رفتم، زمزمه می کردم: «ای کاروان آهسته ران، آرام جانم می رود!» این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمعیت برسم.فردا صبح، در شهرک شهید محلاتی از مسـجد نزدیک خانه مان تا مقبرة الشهدا تشییع شد. همان جا کنار شهدا نمازش را خواندند. یاد شب عروسی افتادم، قبل از اینکه از تالار برویم خانه، رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک. مداح داشـت روضۀ حضرت علی اصغـر ع می خواند. نمی دانسـتم آنجا چه خبر اسـت، شـروع کرد به لالایی خواندن. بعد هـم گفت: همین دفعـۀ آخر که داشت می رفت، به من گفت: «من دارم می رم و دیگه برنمی گردم! توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون!» محمدحسـین نوحۀ «رسـیدی به کرب وبلا خیره شـو / به گنبد به گلدسـته ها خیره شو / اگه قطره اشکی چکید از چشات / به بارون این قطره ها خیره شو» را خیلی می خواند و دوست داشت. نمی دانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. یکی از رفقای محمدحسین که جزو مدافعان هم بود، آمد که «اگه می خواین، بیاین با آمبولانس همراه تابوت برین بهشت زهرا!» خواهر و مادر محمدحسین هم بودند، موقع سوارشدن به من گفت: «محمدحسـین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده.اونجا باهم عهد کردیم هر کدوم زودتر شـهید شـد، اون یکی هوای زن و بچه اش رو داشته باشه!» گفتم: «می تونین کاری کنین برم توی قبر؟»خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد.آبان ماه بود و خیلی سرد. باران هم نم نم می بارید. وقتی رفتم پایین قبر تمام تنم مورمور شـد و بدنم به لرزه افتاد. همۀ روضه هایـی را که برایم خوانـده بود، زمزمه کردم. خاک قبر خیس بود و سرد. گفته بود: «داخل قبر برام روضه بخون،زیارت عاشـورا بخون، اشـک گریه بر امام حسـین رو بریز توی قبر، تاحدی که یه خرده ازخاکش گل بشـه!» برایش خواندم.همان شعری که همیشـه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند، خیلی دوستش داشت:«دل مـن بسـته بـه روضه هـات جونـم فـدات می میـرم بـرات پــــدر و مــــادر مــــن فــدات جونـم فـدات می میـرم بـرات چـی میشـه بـا خیـل نــوکرات جونـم فـدات میمیـرم بـرات ســــر جــــدا بیـام پاییـن پـات جونـم فـدات می میـرم بـرات» صدای «این گل پر پر از کجا آمده» نزدیک تر می شد. سعی کردم احساساتم را کنترل کنم. می خواستم واقعاً آن اشکی که داخل قبر می ریزم، اشکِ بر روضۀامام حسین(ع)باشـد نه اشک از دسـت دادن محمدحسـین. هر چه روضه به ذهنم می رسید، می خواندم و گریه می کردم. دست و پاهایم کرخت شده بود ونمی توانستم تکان بخورم. یاد روز خواستگاری افتادم که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت: «شما زودتر برو بیرون!» نگاهی به قبر انداختم، باید می رفتم.فقط صداهـای درهم و برهمی می شـنیدم که از من می خواسـتند بروم بالا اما نمی توانستم.تازه داشت گرم می شد،دایی ام آمد و به زور من را برد بیرون. مو به مو همـۀ وصیت هایـش را انجـام داده بـودم، درسـت مثل همـان بازی ها. سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر.در تابوت را باز کردند. وداع برایم سخت بود، ولی دل کندن سخت تر. چشم هایش کامل بسته نمی شد.می بستند، دوباره باز می شد.وقتی بدن را فرستادند در سراشـیبی قبر، پاهایم بی حس شـد.کنار قبر زانو زدم، همۀ جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم.از داخل کیفم لباس مشـکی اش را بیرون آوردم، همان که محرّم ها می پوشـید. چفیۀ مشکی هم بود.صدایم می لرزید،به آن آقا گفتم: «این لباس و این چفیه رو قشـنگ بکشید روی بدنش!» 👇
خدا خیرش بدهد، در آن قیامت،با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یک کار دیگر، به آن آقا گفتم: «شـهید می خواست براش سینه بزنم. شما می تونید؟» بغضش ترکید.دست و پایش را گم کرده بود، نمی توانست حرف بزند، چند دفعـه زد روی سـینه اش.بهش گفتـم: «نوحه هـم بخونید!»برگشت نگاهم کرد، صورتش خیس خیس بود، نمی دانم اشک بود یا آب باران.پرسید: «چی بخونم؟» گفتم: «هرچی به زبونتون اومد!» گفت: «خودت بگو!»نفسم بالا نمی آمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار می داد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم، گفتم:«از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین/ دست و پا می زد حسین / زینب صدا می زد حسین!» سینه می زد برای محمدحسین و شانه هایش تکان می خورد.برگشت. با اشاره به من فهماند که «همه را انجام دادم!» خیالم راحت شد. پیشِ پای ارباب، تازه سینه زده بود. شادی روح تمامی شهدا بالاخص شهید محمد حسین خانی صلوات ان شاءالله رهرو شهدا باشیم....😔 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
منتظر نظراتتون در مورد رمان قصه دلبری هستم😊🌹
مجمع عاشقان بقیع اردکان
منتظر نظراتتون در مورد رمان قصه دلبری هستم😊🌹
باسلام و خدا قوت رمان قصه ی دلبری بسیار زیبا و تاثیر گذار بود ترکیب عاشقانه و مذهبی داستان لذت بخش بود چه زندگی عاشقانه و پرمعنویتی داشتن انشاءالله که ما هم بتونیم از شهدای عزیزمون درس زندگی یاد بگیریم و راهشون رو ادامه بدیم تا اون دنیا شرمندشون نشیم بسیار عالی بود لطفا ازاین رمان ها دوباره تو کانالتون بذارین متشکریم
مجمع عاشقان بقیع اردکان
منتظر نظراتتون در مورد رمان قصه دلبری هستم😊🌹
سلام آقای ابراهیمیان! رمان عالی بود انشاءالله ادامه دهنده راه شهداباشیم خونشون رو پایمال نکنیم منتظر رمان بعدی هستیم