کانال رمان عاشقانه مذهبی (علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و نهم
نخلهای حیاط خانه به بهانه وزش باد در یک بعد از ظهر گرم تابستانی، برایم دست تکان میدادند تا لااقل دلم به همراهی این دوستان قدیمی خوش باشد. یک هفته از رفتن مادر مهربانم میگذشت و از دیروز که مراسم هفت مادر برگزار شده بود، همه به خانههایشان بازگشته و امروز پدر و عبدالله هم به سر کارشان رفته بودند و من مانده بودم با خانهای که همه جایش بوی مادرم را میداد. همانطور که لب تختِ گوشه حیاط نشسته بودم، چشمانم دور حیاط میگشت و هر چه بیشتر نگاه میکردم، بیشتر احساس میکردم خانه چقدر سوت و کور شده و دیگر صفای روزهای گذشته را ندارد. دلم میسوخت وقتی یاد غصههایی میافتادم که مادر در جگرش میریخت و دم بر نمیآورد. جگرم آتش میگرفت وقتی به خاطر میآوردم روزهایی را که روی همین تخت از دل درد به خودش میپیچید و من فقط برایش قرص معده میآوردم تا دردش تسکین یابد و نمیدانستم روزی همین دردها خانه خرابم میکند.
چقدر به دعای توسل دل بسته بودم و چقدر به گریههای شب قدر امید داشتم و چه ساده امیدم نا امید شد و مادرم از دستم رفت. چقدر به وعدههای مجید دل خوش کرده بودم و چقدر انتظار روز موعودی را میکشیدم که بار دیگر مادر به خانه برگردد و چه آسان آرزوهایم بر باد رفت. با سر انگشتانم اشکم را از صورتم پاک کردم و آهی از سرِ حسرت کشیدم، بلکه قدری قلبم سبک شود که نمیشد و به این سادگیها غبار غصه از قلبم رفتنی نبود. نگاهم به طبقه بالا افتاد؛ یک هفتهای میشد که قدم به خانه نوعروسانه و زیبایم نگذاشته بودم که دلم نمیخواست حتی قدم به جایی بگذارم که خیال روزهای بودن با مجید را به خاطرم بیاورد. از کسی متنفر شده بودم که روزی با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان احساس تلخی بود که بعد از مصیبت مادر، قلبم را در هم شکسته بود.
من شبی را نمیتوانستم بدون مجید تاب بیاورم و حالا هفت روز بود که حتی صورتش را ندیده و صدایش را نشنیده بودم که حتی حس حضورش در طبقه بالا عذابم میداد. عطیه میگفت بعد از آن شب باز هم چند باری به طبقه پایین آمده تا مرا ببیند و هر بار یکی او را طرد کرده و اجازه نداده که داخل بیاید. لعیا میگفت هر روز صبح که میخواهد از خانه برود، مقداری در حیاط معطل میکند بلکه مرا ببیند و هر شب که از سر کار باز میگردد، در راه پله کمی این پا و آن پا میکند، شاید من از در خارج شوم و فرصت صحبتی پیدا کند و من خوب زمان رفت و آمدش را میدانستم که در آن ساعتها، پایم را از خانه بیرون نگذارم.
مجید زمانی مرا به بهانه توسل به امامانش به شفای مادرم امیدوار کرد که همه از بهبودی اش قطع امید کرده و منتظر خبر فوتش بودند و من تازه هر روز از شیعهای ذکر توسلی یاد میگرفتم و با تمام وجودم دل بسته اثر بخشیاش میشدم و این همان جنایت هولناکی بود که مجید با دل من کرده بود. جنایتی که دریای عشقش را به آتش نفرتی بدل کرده بود که هنوز در سراپای وجودم شعله میکشید و تا مغز استخوانم را میسوزاند.
انویسنده : valinejad
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید جهاد مغنیه....
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و دهم
چشمم به آسمان بندر بود و دلم در هوای خاطرات مادرم پَر پَر میزد که صدای باز شدن در آهنی حیاط، نگاهم را به سمت خودش کشید. در با صدای کوتاهی باز شد و قامت خمیده مجید در چهارچوبش قرار گرفت. احساس کردم کسی قلبم را به دیوار سینهام کوبید که اینچنین دردی در فضای قفسه سینهام منتشر شد. با نگاه غمزده و غبار گرفتهاش به پای صورت افسردهام افتاد و زیر لب زمزمه کرد: «سلام الهه جان!» از شنیدن آهنگ صدایش که روزی زیباترین ترانه زندگیام بود، گوشهایم آتش گرفت و خشمی لبریز از نفرت در چشمانم شعله کشید. از جا بلند شدم و با قدمهایی سریع به سمت ساختمان به راه افتادم و شاید هم میدویدم تا زودتر از حضورش فرار کنم که صدایم کرد: «الهه! تو رو خدا یه لحظه صبر کن...» و جملهاش به آخر نرسیده بود که خودم را به ساختمان رساندم و در شیشهای را پشت سرم بر هم کوبیدم.
طول راهروی ما بین دو طبقه را با عجله طی کردم تا پیش از آنکه به دنبالم بیاید، به اتاق رسیده باشم. وارد اتاق که شدم در را پشت سرم قفل کردم و سراسیمه همه پنجرهها را بستم تا حتی طنین گامهایش را نشنوم. بعد از آن شب نخستین بار بود که صورتش را میدیدم و در همین نگاه کوتاه دیدم که چقدر چهرهاش پیر و پژمرده شده است. سابقه نداشت در این ساعت به خانه بیاید و حتماً خبر داشت که امروز کسی در خانه نیست و میخواست از فرصت پیش آمده استفاده کند که چند ساعت زودتر از روزهای دیگر به خانه بازگشته بود.
لحظاتی هیچ صدایی به گوشم نرسید تا اینکه حضورش را پشت در خانه احساس کردم. با سر انگشت به در زد و آهسته صدایم کرد: «الهه جان! میشه در رو باز کنی؟» چقدر دلم برای صدای مردانهاش تنگ شده بود، هر چند مصیبت مرگ مادر و حس غریب تنفری که در دلم لانه کرده بود، مجالی برای ابراز دلتنگی نمیگذاشت که همه جانم از آتش نفرتش میسوخت و چون صدای سکوتم را از پشت در شنید، مظلومانه تمنا کرد: «الهه جان! میخوام باهات حرف بزنم، تو رو خدا درو باز کن!» حس عجیبی بود که عمق قلبم از گرمای عشقش به تپش افتاده و دیوارههایش از طوفان خشم و نفرت همچنان میلرزید.
گوشه اتاق در خودم مچاله شده بودم تا صدایش را کمتر بشنوم که انگار او هم همانجا پشت در نشسته بود که صدا رساند: «الهه جان! من از همینجا باهات حرف میزنم، فقط تو رو خدا به حرفام گوش کن!» سپس صدایش در بغضی غریبانه شکست و با کلماتی که بوی غم میداد، آغاز کرد: «الهه جان! اگه تا حالا دَووم اُوردم و باهات حرف نزدم، به خاطر این بود که عبدالله قَسمم داده بود سراغت نیام. چون عبدالله گفت اگه دوستت دارم، یه مدت ازت دور باشم. ولی من بیشتر از این طاقت ندارم، بیشتر از این نمیتونم ازت دور باشم...» و شاید نفسش بند آمد که ساکت شد و پس از چند لحظه با نغمه نفسهای نمناکش نجوا کرد: «الهه جان! این چند شبی که تو خونه نبودی، منو پیر کردی! صدای گریههاتو از همونجا میشنیدم، میشنیدم چقدر تا صبح جیغ میزدی! الهه! بخدا این چند شب تا صبح نخوابیدم و پا به پات گریه کردم! الهه! من اشتباه کردم، من بهت خیلی بد کردم، ولی دیگه طاقت ندارم، بخدا دیگه صبرم تموم شده...» و لابد گریههای بیصدایم را نمیشنید که از سکوتی که در خانه سایه انداخته بود، به شک افتاد و با لحنی لبریز تردید پرسید: «الهه جان! صدامو میشنوی؟»
نویسنده : valinejad
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و یازدهم
و آنقدر عاشقم بود که عطر حضورم را حس کرده و با اطمینان از اینکه حرفهایش را میشنوم، ادامه دهد: «الهه! یادته بهت میگفتم چقدر دیدن گریههات برام سخته؟ یادته میگفتم حتی برای یه لحظه طاقت ندارم ناراحتی تو رو ببینم؟ حالا یه هفته اس که هر شب دارم هق هق گریههاتو تا صبح میشنوم! الهه! میدونم خیلی اذیتت کردم، ولی به خدا نمیخواستم اینجوری بشه! باور کن منم مثل تو امید داشتم حال مامان خوب شه...» و همین که نام مادر را شنیدم، شیشه اشکهای آرامم شکست و صدای گریهام به ضجه بلند شد و نمیدانم با دل مهربان مجیدم چه کرد که وحشتزده به در میکوبید و با صدایی که از نگرانی به رعشه افتاده بود، پشت سر هم صدایم میکرد: «الهه! الهه جان!»
دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و حالا اندوه از دست دادن مادر بود که دریای صبرم را سر ریز کرده و نفسم را بند آورده بود و مجید همچنان پشت درِ بسته خانه، پَر پَر میزد: «الهه! تو رو خدا درو باز کن! الهه جان...» و هنوز با همه احساس بدی که در قلبم بود، دلم نیامد بیش از این شاهد زجر کشیدنش باشم و میان نالههای بیصبرانهام، با صدایی که بین جیغ و گریه گم شده بود، جوابش را دادم: «مجید! از اینجا برو! تو رو خدا از اینجا برو! من نمیخوام ببینمت، چرا انقدر عذابم میدی؟» و همین جواب بیرحمانه ام کافی بود تا دلش قرار گرفته و با بغضی عاشقانه التماسم کند: «باشه الهه جان! من میرم، تو آروم باش! من میرم، تو رو خدا آروم باش!» و میان گریههای بیامانم، صدای قدمهای خسته و شکستهاش را شنیدم که از پلهها بالا میرفت و حتماً حالا از همان طبقه بالا به شنیدن مویههای بیمادریام مینشست و به قول خودش پا به پای چشمانم گریه میکرد. چقدر برایم سخت بود که در اوج بیپناهی گریههایم، دست رد به سینه کسی بزنم که همیشه پناه همه غمهایم بود و صبورانه به پای دردِ دلهایم مینشست.
ای کاش دلم اینهمه از دستش گرفته نبود و میتوانستم همه غصههایم را پیش چشمان مهربانش زار بزنم و بعد در حضور گرم و پُر مِهرش به آرامش برسم. چقدر به آهنگ آرامبخش صدا و گرمای زندگی بخش نگاهش نیاز داشتم و افسوس که قلب شکستهام هنوز از تلخی تنفرش خالی نشده و دل رنجیدهام به این آسانی حاضر به بخشیدن گناه نابخشودنیاش نبود.
غروب آفتاب نزدیک میشد و تا آمدن پدر و عبدالله چیزی نمانده بود. به هر زحمتی بود تن رنجورم را از جا کَندم و برای تدارک شام به آشپزخانهای رفتم که هر گوشهاش خاطره مادرم را زنده میکرد و چارهای نبود جز اینکه میان اشکهای تلخم، غذا را تهیه کنم. دقایقی به اذان مغرب مانده بود که پدر از راه رسید. به خیال خودش بعد از رفتن مادر میخواست با من مهربانتر باشد که با لحنی نرمتر از گذشته جواب سلامم را داد.
با دیدن چشمان وَرم کردهام، اخم کرد و پرسید: «مجید اینجا بود؟» سرم را ساکت به زیر انداختم که خودش قاطعانه جواب داد: «نمیخواد قایم کنی! دیدم پنجره طبقه بالا بازه، فهمیدم اومده خونه.» سپس به چشمانم دقیق شد و با لحنی مشکوک پرسید: «باهاش حرف زدی؟» سری جنباندم و زیر لب پاسخ دادم: «اومده بود دمِ در، ولی درو باز نکردم.» لبخند رضایت روی صورت پُر چین و چروکش نشست و گفت: «خوب کاری کردی! بذار بفهمه نمیتونه هر غلطی دلش میخواد بکنه! تا چهلم محلش نذاری میفهمه یه مَن ماست چقدر کره میده!» که صدای اذان مغرب بلند شد و خطابه پُر غیظش را نیمه تمام گذاشت.
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و دوازدهم
ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که عبدالله هم آمد و سفره شام را انداختم. در این یک هفته همیشه دور سفره شلوغ بود و غیبت مادر کمتر به چشمم میآمد و حالا سفره سه نفرهمان به قدری سرد و بیروح بود که اشکم را سرازیر کرد و بغض را در گلوی عبدالله نشاند، ولی پدر به اندازه ما از جای خالی مادر عذاب نمیکشید که سرش را پایین انداخته و با خیالی راحت غذایش را میخورد. من که نتوانستم لب به غذا بزنم و فقط با تکه نانی که در دستم بود، بازی میکردم و عبدالله هم که جز چند لقمه، چیزی از گلویش پایین نرفت که غذای پدر تمام شد، با چهار انگشتش، چربی غذا را از سبیلش پاک کرد و با تشکر کوتاهی، خودش را از سفره کنار کشید و برای تماشای تلویزیون روی یکی از مبلها تکیه زد.
سفره را جمع کردم و برای شستن ظرفها به آشپزخانه رفتم که عبدالله هم پشت سرم آمد و روی صندلی گوشه آشپزخانه نشست. آمده بود تا با مِهر برادریاش با من صحبت کرده و به غمخواری دل تنگم بنشیند که لبخندی زد و پرسید: «امروز حالت بهتر بود الهه جان؟» صورتش غرق در ماتم بود و نگاهش بوی غم میداد و باز میخواست از من دلجویی کند. لبخندی تصنعی نشانش دادم و با صدایی که هنوز از گریههای این چند روزم، خش داشت، به گفتن «خدا رو شکر!» اکتفا کردم که پرسید: «از مجید خبر داری؟» از سؤال بیمقدمهاش جا خوردم و به جای پاسخ، پرسیدم: «چطور مگه؟» در برابر چشمان پرسشگرم، مکثی کرد و سپس طوری که پدر نشنود با صدایی آهسته پاسخ داد: «شبی که داشتم میاومدم خونه، تو کوچه وایساده بود تا باهام حرف بزنه.»
از شنیدن این جمله بار دیگر ذهنم آشفته شد، با ناراحتی دست از کار کشیدم و کلافه روی صندلی نشستم که عبدالله گفت: «الهه جان! تو که نمیتونی تا ابد مجید رو طرد کنی! اون همسرته و خودتم میدونی چقدر دوسِت داره! امشب بار اولی نبود که با من حرف میزد. روزی نیس که به من زنگ نزنه و شبی نیس که تو کوچه سر راهم رو نگیره. تو این مدت روزی ده بار ازم میخواست تا با تو حرف بزنم، روزی ده بار حالتو میپرسید و سفارش میکرد مراقبت باشم، روزی ده بار می خواست تا یه جوری تو رو راضی کنم که باهاش حرف بزنی و منم هر دفعه بهش میگفتم تا یه مدت تو رو به حال خودت بذاره.»
سپس مکثی کرد و در برابر چشمانم که از شنیدن بیقراریهای مجید، قدری قرار گرفته بود، با لبخندی ادامه داد: «امشب هم تو کوچه بهم گفت که بلاخره امروز صبرش تموم شده و اومده با خودت حرف زده...» که سراسیمه به میان حرفش آمدم و با دلخوری گفتم: «ولی من درو باز نکردم، چون هنوز نمیخوام ببینمش!» و او با متانت جواب داد: «اینم گفت که درو براش باز نکردی، اصلاً واسه همین اومده بود با من حرف بزنه تا از حال تو با خبر شه. میگفت بدجوری گریه میکردی، نگران حالت بود.» سرم را پایین انداختم تا بیشتر برایم بگوید از مهربانی های مردی که این روزها با همه کینهای که در دلم بود، سخت دلتنگ محبتهایش شده بودم که عبدالله به صورتم خیره شد و پرسید: «چند روزه به صورت مجید نگاه نکردی؟»
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و سیزدهم
و در برابر نگاه متعجبم، دوباره پرسید: «اصلاً دیدی تو همین یه هفته چقدر پیر شده؟ دیدی صورتش چقدر شکسته شده؟» و اینبار اشکی که پای مژگانم نشست نه از غم دوری مادر که از غصه رنجهایی بود که مجید در این مدت کشیده و با شکیبایی همه را تحمل کرده بود که عبدالله هشدار داد: «الهه! مجید داره از بین میره! باور کن امشب وقتی دیدمش احساس کردم به اندازه ده سال پیر شده! مجید تو رو خیلی دوست داره و نمیتونه این همه بیمحلیهای تو رو تحمل کنه!»
اشکی را که تا زیر چانهام رسیده بود، با سر انگشتم پاک کردم و با صدایی که از پشت پردههای بغض به سختی میگذشت، سر به شکایت نهادم: «عبدالله! مجید با من بد کرد، مجید با من کاری کرد که من هنوز نمیتونم باور کنم مامان رفته. میگفت اگه به اهل بیت (علیهمالسلام) متوسل بشی، مامان حتماً خوب میشه. میگفت امکان نداره امام حسن (علیهالسلام) دست رد به سینه ات بزنه...» که هجوم گریه اجازه نداد حرفم را تمام کنم و فقط توانستم یک جمله دیگر بگویم: «من همه این کارا رو کردم، ولی مامان خوب نشد!» عبدالله که از دیدن چشمان سرخم، دلش به درد آمده بود، ابرو در هم کشید و کلافه جواب داد: «خُب اون یه چیزی گفت، تو چرا بیخودی به خودت امید میدادی؟ تو که خودت میدیدی حال مامان داره هر روز بدتر میشه! تو که خودت میدونستی سرطان مامان چقدر پیشرفت کرده، چرا انقدر خودتو عذاب میدادی؟»
به یاد روزهای سختی که بر دل من و مادر گذشت، کاسه چشمانم از گریه پُر شد و زیر لب زمزمه کردم: «مجید به من دروغ گفت!» عبدالله اشکی را که در چشمانش جمع شده بود، با چند بار پلک زدن مهار کرد و با مهربانی پاسخ شکوههایم را داد: «الهه جان! مجید به تو دروغ نگفته. اون به یه سری مسائل اعتقاد داشته و خیال میکرده دعاهایی که میکنه جواب میده. اون فقط میخواسته کاری رو که بلده به تو هم یاد بده. الهه! قبول کن که مجید هیچ قصد بدی نداشته و فقط میخواسته کمکت کنه.» سپس لبخندی زد و با لحنی لبریز آرامش ادامه داد: «خُب اگه اون اشتباه میکرده و به یه چیزهایی اعتقاد داشته که واقعاً درست نبوده، تو باید راهنماییش کنی نه اینکه ازش متنفر باشی.»
با هر دو دست پرده اشک را از صورتم کنار زدم که عبدالله لبخندی زد و با امیدی که در صدایش پیدا بود، گفت: «خدا رو چه دیدی؟ شاید همین موضوع باعث شه که مجید بفهمه همه عقایدی که داره درست نیس و مجبور شه بیشتر در مورد اعتقادات شیعه فکر کنه. تو میتونی از همین فرصت استفاده کنی و به جای اینکه باهاش قهر کنی و حرف نزنی، کمکش کنی تا راه درست رو پیدا کنه!» و حالا عبدالله حرفهایی میزد که احساس میکردم میتواند مرهم زخمهای قلبم شود و گوشهای از دردهای دلم را التیام بخشد که با صدایی آهسته پرسید: «میخوای با بابا صحبت کنم که از حرفی که زده کوتاه بیاد و تو قبل از چهلم بری خونهات؟»
و چون سکوتم را دید، خیال کرد دلم نرم شده که مستقیم نگاهم کرد و ادامه داد: «الهه! به خدا مامان راضی نیس تو این کارو بکنی! تو که یادته مامان چقدر مجید رو دوست داشت! باور کن مجید داره خیلی زجر میکشه! الهه جان! قبول کن هر کاری کرده، تو این یه هفته به اندازه کافی تاوان پس داده!» و نمیدانست دریای عشق من به مجید آنقدر زلال و بیکران بوده که حالا آتش نفرتش به این زودیها در سینهام خاموش نشود که باز هم در مقابل اصرارهای خیرخواهانهاش مقاومت کردم و با لحن سرد و بیروحم پاسخ دادم: «عبدالله! هنوز نمیتونم مجید رو ببخشم!» و چقدر تحمل این خشم و کینه، سخت بود که من هنوز عاشق مجید بودم و همین احساس عمیقم بود که جراحت قلبم را کاریتر میکرد و التیامش را سختتر که از کسی زخم خورده بودم که روزی داروی شفابخش تمام دردهایم بود.
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهاردهم
روی دو زانو روی قالیچه سرخ اتاق نشسته و همانطور که نگاهم به نقش گلهای زرد و سفید خوابیده در میان تار و پودش بود، سرم را به پای مادر تکیه داده و زیر نوازش نرم انگشتان مهربانش، حجم اندوه مانده بر دلم را دانه دانه گریه میکردم و او همانطور که مسیر کنار پیشانی تا زیر گونهام را دست میکشید، دلداریام میداد و به غمخواری قلب غمزدهام، با کلماتی شیرین نازم را میکشید.
کلماتی که حلاوت ماندگارش در مذاق جانم ته نشین شد تا لحظهای که تابش تیز آفتاب از گوشه پنجره به صورتم تابید، چشمان خفته در بستر رؤیایم را بیدار کرد و مرا از آغوش مادر نازنینم بیرون کشید. خواب میدیدم و خوابی که چقدر به حقیقت شبیه بود که هنوز گوشه چشمانم خیس بود و همچنان گرمای محبت دست مادر را روی صورتم احساس میکردم. چند هفتهای میشد که مادرم را ندیده و ترانههای مادریاش را نشنیده بودم و فقط خدا میدانست که چقدر دلم به بهانه حس حضورش بیقراری میکرد.
حالا در خماری خواب خیال انگیزی که دیده بودم، پریشانتر از همیشه، بیتاب بودنش شده و بعد از چند روزی که آرام گرفته بودم، دوباره کاسه صبرم سر ریز شده و باز در فراقش ضجه میزدم و خلوت بعد از ظهر خانه چه فرصت خوبی برای فریاد همه دلتنگیهایم بود. روبروی قاب عکس مادر نشسته و هر چقدر پیش چشمانش درد دل میکردم، قرار نمیگرفتم و دلم بیشتر بهانهاش را میگرفت. قاب عکس شیشهای را از مقابل آیینه برداشتم و در حسرت در آغوش کشیدن مادرم، تصویرش را به سینه چسبانده و از اعماق جانم ناله میزدم. حالا کسی در خانه نبود که سرم را به دامن گرفته و به کلماتی تسلایم بدهد و انگار خودم هم از حال دلم بیخبر بودم که با جراحتی که به جرم مجید بر جانم مانده بود، بیاختیار هوای حضورش را کرده بودم که اگر کنارم بود، تنها کسی بود که نازِ نوازشِ نگاهش آرامم میکرد و همین گناهش بس که در تلخترین لحظات زندگیام که سخت به همراهیاش نیاز داشتم، کنارم نبود و نه تنها کنارم نبود که مرا به بهانه شفای مادرم، بازی داده و به دل غمدیدهام، داغی ماندگار نهاده بود که صدای زنگ در، ضجه را در گلویم خفه کرد و نگاهم را به پشت سرم برگرداند.
ساعت سه بعدازظهر بود و منتظر آمدن کسی نبودم و خیال اینکه مجید از فرصت خلوت خانه استفاده کرده و به دیدنم آمده است، لرزهای به دلم انداخت. قاب عکس مادر را روی تخت خوابم گذاشتم و همچنان که جای پای اشک را از صورتم پاک میکردم، به کُندی از جا بلند شدم که باز زنگ در به صدا در آمد. ولی مجید که کلید داشت و نیازی نبود زنگ بزند که به ذهنم رسید شاید میخواهد به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دیگر نتوانم از دیدارش بگریزم. احساس اینکه در همین لحظاتی که من محتاج حضورش بودم، دل او هم بیقرار من شده و به دیدنم آمده، شوری شیرین در دل شکسته و افسردهام به پا کرد و دستم را به سمت گوشی آیفن بلند کرد. هر چند هنوز کام جانم از طعم کینه و نفرتش تلخ بود، ولی مجال شنیدن صدایش، گرچه به چند کلمه ابراز احساس دلتنگیهای عاشقانهی او و سکوت پُر ناز من باشد، به قدری به خیالم رؤیایی آمد که دلم را راضی کردم و پرسیدم: «کیه؟» و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم.
میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دلِ من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشهاش پیش میرفتم. چادر سورمهای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غمهایم در سینه بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم.
با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای امامزاده، توسلها و گریههای بینتیجه و وعدههای دروغ مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بیکسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد.
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و پانزدهم
چهار مرد غریبه که به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بیپروایشان، احساس خوبی نداشتم که بلاخره یکیشان شروع کرد: «حاجی عبدالرحمن؟» حلقه چادرم را دور صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: «خونه نیس.» و او با مکثی کوتاه گفت: «اومدیم برای عرض تسلیت.» و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد: «ما از شرکای تجاریاش هستیم.» و دیگری با حالتی متملقانه پشتش را گرفت: «ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم.»
با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساس ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی پاسخشان را دادم که اشارهای به داخل حیاط کرد و بیادبانه پیشنهاد داد: «پس ما بیایم داخل تا حاجی برگرده؟» از این همه گستاخیاش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: «شما برید نخلستون، اونجا هستن.» که در خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم آزارم میداد، چه رسد به داخل خانه که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید: «شما دخترش هستی؟» از لحن نفرتانگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بود که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: «می خواستم فوت مادرت رو تسلیت بگم.» در برابر اینهمه وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن «ممنون!» در را بستم و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشان را شنیدم.
خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض باز در حجله غمِ غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقده دلم پا نهاده و حالا به جای آغوش محرم مرد زندگیام، نگاه دریده نامحرمان نصیب دل تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت در روی زمین نشسته و باز گریههای بیکسیام را از سر گرفتم. چه خوش خیال بودم که گمان میکردم احساس مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و به هر نغمه دلتنگیام، خانه قلبم را دقّالباب میکند و نمیدانستم پشت هجوم هق هق گریههای غریبیام، هیچ کسی حضور ندارد و حتماً حالا در پالایشگاه مشغول کار خودش بود و یادی هم از الهه مصیبتزدهاش نمیکرد.
حالا بیش از بیست روز میشد که مرا ندیده بود و چند روزی هم میشد که سراغی هم از من نگرفته و حتی عبدالله هم پیغامی از طرفش برایم نیاورده بود و لابد کم کم فراموشم میکرد و من چه ساده بودم که انتظار نگاه دلتنگش را پشت در میکشیدم. پشتم را به در تکیه داده که تکیهگاه دیگری نداشتم و دیگر نه از شدت گریههای بیمادریام که از اندیشه هراس انگیز دیگری تنم به لرزه افتاده بود که بیم پیوستن خاطره الهه به فراموش خانه خیال مجید، دلم را بیشتر آتش میزد. میترسیدم که همینطور روزهایم به دل مردگی بیاختیارم بگذرد و در گذر این فصل افسرده، همسرم برای همیشه از من بگذرد که گرچه هنوز وجودم از تلخی تنفرش خالی نشده بود، که گرچه هنوز نمیخواستم با آهنگ صدایش هم کلام شوم، که گرچه هنوز نمیتوانستم قدم به خانهاش بگذارم ولی حتی نمیتوانستم تصور کنم که ذرهای از احساسش نسبت به من کم شود که اگر چنین میشد و من در پس مصیبت مرگ مادرم، همسر مهربانم را هم از دست میدادم، دیگر چه کسی میخواست خاطره لبخند زندگی را به خاطرم بیاورد؟
کف دستم را روی زمین داغ و خاک آلود حیاط گذاشته و به بهانه تمرین روزهای بیکسیام، به دستان سُستم تکیه کرده و تن خستهام را از زمین کَندم و با قدمهایی بیرمق خودم را به اتاق کشاندم. باید به این روزهای تنهایی خو میکردم و با این رکودی که به بازار عشق مجید افتاده بود، باید میپذیرفتم که دیگر قلب او هم برای من نیست، همانطور که تن مادر از دستم رفت.
ساعتی به غروب آفتاب مانده بود که عبدالله به خانه بازگشت. چند عدد نانی را که از نانوایی سر کوچه گرفته بود، روی اُپن آشپزخانه گذاشت و با نگاهی گذرا به صورت شکستهام، از حالم با خبر شد که با ناراحتی پرسید: «الهه! باز گریه میکردی؟» برای جمع کردن نانهای داغ، سفره را باز کردم و با سکوت سنگینم نشان دادم که دختر تنها و بیکسی مثل من، سهمی جز گریه ندارد که مقابلم ایستاد و با مهربانی برادرانهاش پیشنهاد داد: «الهه جان! میای با هم بریم بیرون؟» سفره را پیچیده و داخل کابینت گذاشتم و خوب فهمید حوصله گردش و تفریح ندارم که باز اصرار کرد: «الهه جان! چند وقته از خونه بیرون نرفتی؟ اصلاً من دوست دارم که یخورده با هم قدم بزنیم.»
با ما همراه باشید🌹
مجمع عاشقان بقیع اردکان
🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺 جشن بزرگ میلاد با سعادت 🌹 پیامبر اکرم (ص) و امام صادق(ع) 🌹 🟣 بابیان حجت الاسلام حسی
❌❌ اصلاحیه مراسم امشب❌❌
جشن بزرگ میلاد با سعادت
🌹 پیامبر اکرم (ص) و امام صادق(ع) 🌹
🟣 بابیان حجت الاسلام ➖حسین اعلائی➖
🟣 بانوای حاج محمد ابراهیمیان
🟩 جمعه ۳۰ مهر ماه همراه بانماز مغرب و عشاء
🟩 مجمع عاشقان بقیع اردکان
🔶 دانلود صوتی مراسم جشن میلاد نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله و امام صادق علیه السلام
👤سخنران: حجت الاسلام #اعلائی
🗣ذاکر: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🆔 @YasegharibArdakan
SokhanAlaei-30Mehr1400-Part1.mp3
7.6M
✅ #سخنرانی بخش اول
👤سخنران: حجت الاسلام #اعلائی
🔶 جشن میلاد نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله و امام صادق علیه السلام
🆔 @YasegharibArdakan
SokhanAlaei-30Mehr1400-Part2.mp3
9.57M
✅ #سخنرانی بخش دوم
👤سخنران: حجت الاسلام #اعلائی
🔶 جشن میلاد نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله و امام صادق علیه السلام
🆔 @YasegharibArdakan
Madh-mEbrahimian-30Mehr1400.mp3
5.27M
✅ #شعرخوانی و #مدح
🎤 ذاکر:#حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله و امام صادق علیه السلام
🆔 @YasegharibArdakan
sorud1-mEbrahimian-30Mehr1400.mp3
8.61M
✅ #سرود1
🎤 ذاکر:#حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جشن میلاد نبی مکرم اسلام صلی الله علیه و آله و امام صادق علیه السلام
🆔 @YasegharibArdakan