🔶 دانلود صوتی جلسه هفتگی 27 فروردین ماه 1401 (شب چهاردهم ماه رمضان)
👤سخنرانی: حجت الاسلام #دهقانی
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🆔 @YasegharibArdakan
حجت الاسلام دهقانی1sokhan.mp3
زمان:
حجم:
4.36M
✅ #سخنرانی بخش اول
👤سخنرانی: حجت الاسلام #دهقانی
🔶 جلسه هفتگی 27 فروردین ماه 1401 (شب چهاردهم ماه رمضان)
🆔 @YasegharibArdakan
حجت الاسلام دهقانی2sokhan.mp3
زمان:
حجم:
9.69M
✅ #سخنرانی بخش دوم
👤سخنرانی: حجت الاسلام #دهقانی
🔶 جلسه هفتگی 27 فروردین ماه 1401 (شب چهاردهم ماه رمضان)
🆔 @YasegharibArdakan
حاج محمد ابراهیمیان3monajat.mp3
زمان:
حجم:
3.43M
✅ #مناجات
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 27 فروردین ماه 1401 (شب چهاردهم ماه رمضان)
🆔 @YasegharibArdakan
حاج محمد ابراهیمیان4She'rkhani.mp3
زمان:
حجم:
8.19M
✅ #شعرخوانی و #روضه
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 27 فروردین ماه 1401 (شب چهاردهم ماه رمضان)
🆔 @YasegharibArdakan
حاج محمد ابراهیمیان5Zamine.mp3
زمان:
حجم:
6.65M
✅ #زمینه (خواب می بینم که شب جمعه ، با سینه زنها حرمت عازمم...)
🗣مداح: #حاج_محمد_ابراهیمیان
🔶 جلسه هفتگی 27 فروردین ماه 1401 (شب چهاردهم ماه رمضان)
🆔 @YasegharibArdakan
ضمن تشکر از عزیزان عضو کانال مجمع بابت عدم بارگزاری قسمت ۷۱ رمان🙈...
تقدیم با عشق👇👇👇
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_هفتاد_و_یک
ــ بچه ها بیاید هم بزنید،ان شاء الله حاجت روا بشید
آرش شروع کرد به هم زدن و آرام زیر لب زمزمه می کرد،عزیز با شوخی گفت:
ــ چیه مادر ،زن میخوای اینجور خالصانه داری با خدا حرف میزنی
سمانه خندید و گفت:
ــ عزیز کی بهش زن میده،تازه ترم اول دانشگاشه ها
آرش کنار کشید و با خنده گفت:
ــ اگه کسی هم بخواد به من زن بده تو نمیزاری که
ــ چیه، خبریه ارش؟بگو خودم به زندایی میگم
آرش صدایش را زنانه کرد و روی صورتش زد و گفت:
ــ واه خاک به سرم لو رفتم
صدای خنده هر سه در حیاط پیچید،زهره خانم سینی به دست به حیاط امد و مهربانانه گفت:
ــ ان شاء الله خیر باشه،صدای خنده هاتون تا آشپزخونه میومد
تا سمانه میخواست لب باز کند،آرش به او چشم غره ای رفت و گفت:
ــ حرف زدی میگم کمیل طلاقت بده
ذهن سمانه به آن روز سفر کرد که وقتی این حرف را به کمیل زده بود،ناخوداگاه
لبخندی زد و گفت:
ــ تو جرات داری اینو به کمیل بگو ،اگه زنده موندی در خدمتیم
یک ساعت گذشته بود،محمد آمد و اما کمیل پیدایش نشده بود،سمانه گوشی را کلافه کنار گذاشت و مشغول تزئین کاسه های آش شد.
ــ جواب نداد؟
ــ نه عزیز جواب نداد
ــ الان میاد مادر
سمانه لبخندی زد و با نگرانی به کارش ادامه داد،آنقدر غرق کشک و نعناع بود که از اطرافش غافل بود ،با صدای فریاد آرش به خودش آمد،با دیدن کمیل که گوش آرش را پیچانده بود ،نفس راحتی کشید.
ـــ ای کمیل ول کن گوشمو کندیش
کمیل لبخند زد و گفت:
ــ برا چی از زن من عکس میگرفتی،با چه اجازه ای؟
ــ بابا دختر عمه امه ،ول کن ،سمانه یه چیز بهش بگو
سمانه کاسه تزئین شده را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد:
ــ کمیل ولش کن ،گوششو کندی
کمیل به چشمان سمانه نگاهی انداخت و لبخندی زد:
ــ چشم خانومی
دستش را برداشت ،آرش گوشش را مالید و گفت:
ــ ای ای کمیل از کی زن ذلیل شدی؟
ــ نگا کنید خودش داره شروع میکنه
تا کمیل میخواست به طرفش خیز بردار ،آرش تسلیم گفت:
ــ باشه بابا،شوخی بود
ــ بیاید بچه ها آش سرد شد
کمیل و سمانه کنار هم روی سفره نشستند،کمیل کاسه آش را بو کشید و گفت:
ــ کی پخته؟
آرش با دهان پر گفت:
ــ عزیز و آجی سمانه
ــ نه مادر من کاری نکردم،همه کارها رو سمانه انجام داد
کمیل چشمکی به سمانه زد و گفت:
ــ پس آشش خوردن داره
همه دور هم جمع شده بودند و در هوا خنک چایی می نوشیدند،کمیل مشغول
صحبت با محمد و محسن بود،سمانه با بچه ها کنار حوض نشسته بود،و به حرف هایشان گوش می داد،کمیل که نگاه خیره آرش را بر روی سمانه دید،رد نگاهش را گرفت با دیدن سمانه که با لبخند مشغول بچه ها بود،لبخند بر لبانش رنگ گرفت،اما صدای بلند تیراندازی لبخند را از لبان همه پاڪ کرد.
صدای جیغ طاها و زینب و همهمه بلند شد،سمانه ناخوداگاه نگاهش به دنبال کمیل بود، صدای محمود آقا بلند شد:
ــ همتون برید تو ،صدا نزدیکه حتما سرکوچه تیراندازی شده
عزیز زیر لب ذکر میگفت وهمراه بقیه به طرف ساختمان می رفت،محسن و یاسین بعد از اینکه بچه ها را داخل بردند همراه محمدو آقا محمود به خیابان رفتند،کمیل کفش هایش را پوشید و سریع به طرف در حیاط رفت که سمانه سریع دستانش را گرفت،کمیل از سردی دستان سمانه شوکه شد.
برگشت و دستانش سمانه را محکم در دست گرفت.
ــ کمیل کجا داری میری؟
ــ آروم باش سمانه،میرم ببینم چی شده برمیگردم
سمانه به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ نه توروخدا،کمیل نرو جان من نرو
با صدای دوباره ی تیراندازی،کمیل سریع مادرش را صدا کرد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه صدا تیراندازی نزدیکه ،زود برو داخل،تا برنگشتم از اونجابیرون نمیای
فهمیدی؟
سمیه خانم سریع به سمتشان آمد و نگران به هردو نگاه کرد:
ــ جانم مادر
ــ مامان سمانه رو ببر داخل
سمیه خانم بازوی سمانه را گرفت و گفت:
ــ بیا بریم عزیزم،رنگ صورتت پریده بیا بریم تو
ــ نه خاله نمیام،کمیل نرو بخدا دلم شور میزنه حس میکنم یه اتفاق بدی قرار بیفته توروخدا نرو
کمیل بوسه ای بر سرش نشاند و گفت:
ــ صلوات بفرست،چیزی نیست خانمی
و بدون اینکه فرصت اعتراضی به سمانه بدهد سریع به طرف در حیاط رفت.
سمیه خانم با چشمان اشکی ونگران عروسش را در بغل گرفت و زمزمه کرد:
ــ آروم بگیر عزیزم،برمیگرده چیزی نیست یه چندتا تیر هوایی بوده حتما ،الان همشون برمیگردن.
ادامه دارد...
"نویسنده : #فاطمه_امیری
یه لقمه مهربانی....
سفره کریمانه امام حسن ع در دهه دوم ماه مبارک....
با ۸ فقره واریز جدید به مبلغ ۳/۵۱۰/۰۰۰ تومان، جمع کل واریزی ها به ۱۹/۱۸۰/۰۰۰ تومان رسید.
ماشاالله به امام حسنیا.... ماشاالله
و هزار ماشاالله به خیریه مجمع....
مرحله چهارم تهیه بن ارزاق ، فردا ، مصادف با روز میلاد امام حسن ع انشاالله....
ببینیم چقدر دیگه میرسه؟!!!
اجر همتون با امام حسن ع