خاله غزل و عسل، بعد از این که توانست با خواهرش از دیوار مسجد بالا بروند و تا قبل از آمدن پلیس، بزنند بیرون، در ماشین کنار پارکی ایستاده بودند که فورا شروع کرد و فیلمی که گرفته بود را برای همهکس و همهجا فرستاد.
کسی خبر نداشت اما خاله غزل و عسل که اسمش فرانک بود، ادمین یکی از پیجهای هنریِ توییتر بود و بخاطر این که مثلا از داود حمایت کرده باشد، همان لحظه هشتکی تولید کرد و آن چندثانیهای که داود به ذاکر انتقاد کرده بود و مثلا جلوی او ایستاده بود را با این هشتکها شِیر کرد:
«#داود-تنها-نیست»
«#دیوید-تنها-نیست»
«#آخوند-حامی-زن-زندگی-آزادی»
«#مسجد-جای-همه-است»
«#آخوندها-به-مردم-پیوستند»
فرانک یا خبر داشت یا نداشت، یا خواسته بود یا ناخواسته، اما این خیلی برای داود بد شد. خیلی. هرچقدر بگویم کم است. مخصوصا وقتی گزارشگر شبکه معاند، میخواست کل فیلم را در چندین نوبت پخش و تحلیل کند، اینگونه آغاز کرد: و اما بشنوید از آخوندِ جوان و شجاعی که برخلاف دیگر هممسلکهایش، جلوی گروههای ضدمردمی ایستاد و در شب قدر، از حامیان انقلاب(!) زن-زندگی-آزادی حمایت کرد. آقا داود... یا همون آقا دیوید! آخوندِ مسجدالرسول ...
مثل بمب صدا کرد. بمبی که هر لحظه صدای انفجار و تیر و ترکشش بیشتر و بیشتر میشد. تا جایی که داود دو شب خواب و خوراک نداشت.
تا این که روز بیست و دوم ماه رمضان، یعنی همان روزی که غروبش باید همه چیز را برای شبِ احیای بیست و سوم آماده میکردند، گوشی داود زنگ خورد. داود تا سراغ گوشی رفت، خشکش زد.
تا آن روز و آن ساعت، هر کسی به او زنگ میزد، شمارهاش میافتاد و او هم برمیداشت و جواب میداد.
اما آن لحظه، شمارهای نیفتاده بود و گوشیاش داشت زنگ میخورد!
استرس گرفت.
نمیدانست بردارد یا نه؟
روی صفحه گوشیاش نوشته بود «شماره خصوصی!»
و این یعنی کار بیخ پیدا کرده و ...
یا حضرت عباس!!
@Mohamadrezahadadpour
ادامه دارد...