اعضاء محترم کانال مجمع و دوست داران رمان ، سلام و عرض ارادت
حالتون چطوره؟...
تعطیلات عید خوش میگذره؟....
الهی شکر که خوش میگذره....
این چند روز کانال هم نیمه تعطیل بود و استراحت😁😁😁
از امروز با رمان جدید #چایت_را_من_شیرین_میکنم در خدمتتون هستیم😉
این رمان #مذهبی_عاشقانه و به قلم سرکار خانم #زهرا_بلنددوست (#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها) است.
امیدواریم که از خوندنش لذت ببرید🥰
لطفا نظراتتون رو در مورد رمان های کانال با ما در میان بگذارید.😊😄
سپاس
محمدابراهیمیان اردکانی
@yasegharibardakan
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_اول
🔷 از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه! ایرانی بودیم آن هم اصیل اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران برایش مساوی شده بود با جهنم؛ پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل رو بست و عزم مهاجرت کرد.
🔷 آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت اما بی صدا و بی جنجال و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد؛ پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد؛ که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ای میشد.
🔷 پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود
پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم
نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟ اعتلای اهداف سازمان؟؟ یا فقط دیوانگی محض؟؟
🔷 اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبان نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمی کرد و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد و زندگی منه یکساله و دانیال پنج ساله صرف مبارزه ی خیر و شر شد؛ وطفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب سازمان زده ی خانه ی مان.
🔷 مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم. بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی
جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
🔷 شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خوب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکیم بود.
🔷 آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال؛ در خیابانهای آلمان و دل ایران.
🔷 آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی چله ی تابستان. پدرم سالها در خیالش مبارزه کرد و مدام از آرمانش گفت به این امید که فرزندانش را تقدیم سازمان کند، که نشد. چون فرزندانش عادت کرده بودند به شعارزدگی پدر، و رنگ نداشت برایشان رجزخوانی هایش و بیچاره مادر که تنها هم صحبتش، خدایش بود. که هر چه گفت و گفت، هیچ نشد.
🔷 در آن سالها با پسرهای زیادی دوست بودم
در آن جامعه نه زشت بود، نه گناه نوعی عادت بود و رسم. پدر که فقط مست بود و چیزی نمیفهمید، مادر هم که اصلا حرفش خریدار نداشت؛ میماند تنها برادر که خود درگیر بود و حسابی غربی.
🔷 اما همیشه هوایم را داشت و عشقش را به رخم میکشد، هرروز و هر لحظه، درست وقتی که خدایِ مادر، بی خیالش میشد زیر کتک ها و کمربندهای پدر خدای مادر بد بود. من خدایی داشتم که برادر میخواندمش که وقتی صدای جیغ های دلخراشِ مادر زیر آوار کمربند آزارم میداد، محکم گوشهایم را میگرفت و اشکهایم را میبوسید.
🔷 کاش خدای مادر هم کمی مثل دانیال مهربان بود. دانیال در، پنجره، دیوار، آسمان و تمام دنیایم بود. کل ارتباط این خانواده خلاصه میشد در خوردن چند لقمه غذا در کنار هم، آن هم گاهی، شاید صبحانه ایی، ناهاری. چون شبها اصلا پدری نبود که لیست خانواده کامل شود.
🔷 روزهای زندگی ما اینطور میگذشت آن روزها گاهی از خودم میپرسیدم: یعنی همه همینطور زندگی میکنند؟؟ حتی خانواده تام؟؟؟ یا مثلا معلم مدرسه مان، خانوم اشتوتگر هم از شوهرش کتک میخورد؟؟ پدر لیزا چطور؟؟ او هم مبارز و دیوانه است؟؟ و بی هیچ جوابی، دلم میسوخت برای دنیایی که آدم هایی همانند پدرم را تحمل میکرد.
🔷 روزها گذشت و من جز از برادر، عشق هیچکس را خریدار نبودم. بیچاره مادر که چه کشید در آن غربت خانه، که چقدر بی میل بودم نسبت به تمام محبتهایش و او صبوری میکرد محضِ داشتنم.
🔷 اما درست در ۱۸ سالگی، دنیایم لرزید. زلزله ایی که همه چیز را ویران کرد حتی خدایِ دانیال نامم را و من خیلی زود وارد بازی قمار با زندگی شدم. اینجا فقط مادر با خدایش فنجانی چای میخورد...
#ادامه_دارد…
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
@yasegharibardakan
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_دوم
🔷 روزهای ۱۸ سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند؛ زندگی همه ما را. من... دانیال...مادر و پدرِ سازمان زده ام. آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود.
🔷 کتاب میخواند آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد، به میهمانی و کلوب و .. نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
🔷 اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد، فریاد میکشید، کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز...
🔷 خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد.
خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند. پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده باید خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت؛
از بایدها و نبایدها
از درست و غلطهای تعریف شده
از هنجارها و ناهنجارها...
🔷 حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم من از سیاست و پدرِ سیاست زده بدم میآمد.
🔷 ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان.
دانیال دیگر مثل من فکر نمیکرد. مثل خودش شده بود. یک خدای مهربانتر. مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر که مهربان است، که چنین و چنان میکند. که…. و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خوب بلد بود.
🔷 هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است. که درهای جدیدی به رویش باز کرده؛ که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم؛ که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم؛ و من فقط نگاهش میکردم بی هیچ حس و حالی.
🔷 حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصویر پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.
🔷 روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود.
🔷 دیگر علیرغم میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم و این دیوانه ام میکرد. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت. حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند و به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود.
🔷 قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام
آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برایم تعریف میکرد و من با بی تفاوتی
به صورت مردانه و بورَش نگاه میکردم. به راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود و لبخندهایش زیباتر.
🔷 انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه
و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.
🔷 نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود. شاید ، فقط کمی میشد در موردش فکر کرد. هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم. خدایی که خدایم را رام کرده بود
حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت
و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمیده بود.
#ادامه_دارد...
نویسنده:#زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
@yasegharibardakan
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_چهارم
🔷 همه چیز به هم ریخته بود. انگار هیچگاه، دنیا قصد خوش رقصی برای من را نداشت. منی که حاضر بودم تمام سکه های عمرم را خرج کنم تا لحظه ایی سازِ دنیا، بابِ دلم کوک شود. حالا دیگر دانیال را هم نداشتم. من بودم و تنهایی...
🔷 بیچاره خانه مان که از وقتی ما را به خود دیده بود چیزی از سرمای شوروی برایش کم نگذاشته بودیم. روزهایم خاکستری بود اما حالا رنگش به سیاهی میزد. رفتار های دانیال علامتی بزرگ از سوال را برایم ایجاد میکردند. چه شده بود؟؟ این دین و خدایش چه چیزی از زندگیمان میخواستند؟؟ مگر انسان کم بود که خدا اهالی این کلبه ی وحشت زده را رها نمیکرد؟؟
🔷 مادر یک مسلمان ترسو... پدر یک مسلمان سازمان زده... و حالا تنها برادرم، مسلمانی مذهبی که از هّل حلیم، دیگ را به آغوش میکشید. کمتر با دانیال برخورد میکردم اما تمام رفتارهایش را زیر نظر داشتم. چهره ی عجیبی که برای خود ساخته بود و برخوردهای عجیبترش، کنجکاویم را بیشتر میکرد و در بین چیزی که مانند خوره، جانِ ذهنیاتم را میخورد، اختلاف عقاید و کنشهایش با مادر مسلمانم بودم. هر دو مسلمان... اما اختلاف؟؟؟
🔷 پس مسلمانها دو دسته اند: ترسوهایش مانند مادر، مهربان و قابل ترحمند و جسورهایش میشوند دانیال. دانیالی که نمیدانستم کیست؟؟ بد یا خوب؟؟؟ راستی پدرم از کدام گروه بود؟؟
نه!! او فقط یک مجاهد خلقیِ مست بود. همین و بس...
🔷 دیگر طاقتم تمام شد باید سر درمیاوردم، از طوفانی که آرامش اندکم را دزدید. باید آن پسر مسلمان را پیدا میکردم و دروازه های زندگیمان را به رویش میبستم. دلم فقط برادرم را میخواست؛ همان دانیال زیبای خودم، بدون ریش و با موهای طلایی و کوتاهش.
🔷 پس همه چیز شروع شد. هر جا که میرفت، بدون اینکه بفهمد، تعقیبش میکردم در کوچه و خیابان. اما چیز زیادی دستگیرم نمیشد. هر بار با تعدادی جوان در مکانهای مختلف ملاقات میکرد. جوانهایی با شمایلی مسلمان نما، که هیچ کدامشان ،آن دوست مسلمان نبودند. راستی آنها هم خواهر داشتند؟؟ و چقدر سارای بیچاره در این دنیا بود؟!
🔷 از این همه تعقیب چیزی سر درنمی آوردم. فقط ملاقات های فوری، چند دقیقه صحبت و بعد از مدتی خیابان گردی، ورود به خانه های مهاجر نشین، که من جرات نزدیک شدن به آنها را نداشتم
گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میماندم اما دریغ…
🔷 پس کجا بود این دزد اعظم، که فقط عکسش را در حافظه ام مانند گنجی گران حفظ میکردم، برای محاکمه!!
روزی بعد از ساعتها تعقیب و خیابان گردی های بی دلیل دانیال سرانجام گمش کردم و خسته و یخ زده راهی خانه شدم. هنوز به سبک خانواده های ایرانی، کفشهایم را درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد.
🔷 همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم، حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.
و چقدر کتک خوردم و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود؛ یک وحشیِ بی زنجیر...و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران
که چه شد؟؟ کی خدایم را از دست دادم؟؟
این همان برادر بود؟؟ و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده..
چه تضاد عجیبی... روزی نوازش... روزی کتک.
🔷 یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟ الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد و درست مثل پدر میزند.. سَبکش کاملا آشنا بود.. و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس
را روی پیشانی اش نوشته بودند..
🔷 دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛ عربه میزد که منو تعقیب میکنی؟؟ غلط کردی دختره ی بیشعور!!
فقط یک بار دیگه دور و برم بپلک که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم و من بی حال اما مات مانده... نه، حتما اشتباه شده!! این مرد اصلا برادر من نیست... نه صدا، نه ظاهر؛ این مرد که بود؟؟؟ لعنت به تو ای دوست مسلمان، برادرم را مسلمان کردی...
🔷 از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود. از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه. فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد بی هیچ حسی و رنگی و این یعنی نهایت بدبختی... حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید و جایی،شبیه آخر دنیا…
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_پنجم
🔷 مدتی گذشت و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم، مادر نگران بود و من آشفته تر. این مسلمان وحشی کجا بود؟؟ دلم بی تابیش را میکرد. هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم اما دریغ از یک نشانی. مدام با موبایلش تماس میگرفتم، اما خاموش بود. به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم
اما خبری نبود حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند.
🔷 من گم شده بودم یا او؟؟؟ هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم، به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش؛ اما نه... خبری نبود؛ و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم که آنها هم گم شده داشتند.
🔷 تعدادی تازه مسلمان، تعدادی مسیحی، تعدادی یهودی. مدت زیادی در بی خبری گذشت و من در این بین با عثمان آشنا شدم برادری مسلمان با سه خواهر. مهاجر بودند و اهل پاکستان. میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده که اگر مجبور نبود، می ماند و هوای وطن به ریه می کشید.
🔷 انگار بدبختی در ذاتشان بود. و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه که ۲۲ سال داشت ، خیابانها و شهرها را زیرو رو میکرد.
🔷 بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود آن هم به شکلی غیر قانونی و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود. اکنون من و عثمان با هم، همراه بودیم،
پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس در چشمهایش برق میزند.
🔷 ما روزها با عکسی در دست، خیابان ها را درو میکردیم. اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه... گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان برای صرف چای به خانه شان میرفتم و من چقدر از چای بدم می آمد اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.
🔷 مادرم چای دوست داشت، پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی... و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو. هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد. حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان، بر روی این کره، چای بنوشد.
🔷 عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند
مهربان و ترسو، درست مثل مادرم آنها گاهی از زندگیشان میگفتند؛ از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند اما زود راه آسمان در پیش گرفت و عثمانی که درست در شب عروسی
نوعروس به حجله نبرده لیلی اش را به رخت کفن سپرد.
🔷 چقدر دلم سوخت به حال خدایی که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست
هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم؛
بی صدا، بی حرف، بدون کلامی، حتی برای همدردی...
🔷 عثمان از دانیال میپرسید و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد از برادرِ شکست خورده در زندگیش که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.
🔷 در این بین، درد میانمان، مشترک بود و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد رفت و آمد کرد و هروز کم حرف ترو بی صداتر شد. شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان، پرخاشگری میکرد. در برابر برادرش پوشیه میپوشید و او را نامحرم میخواند از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا. درست شبیه برادرم دانیال...
🔷 آنها هم مثل من ، یک نشانی میخواستند از تنها دلواپسی آن روزهاشان اما تمام تلاشها بی فایده بود. هیچ سرنخی پیدا نمیشد. نه از دانیال، نه هانیه!! و این من و عثمان را روز به روز نا امیدتر میکند. و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت فقط فنجانی چای بود با خدا.
🔷 دیگر کلافه شده بودیم هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند، نداشتیم. چه مبارزه ایی؟؟؟ دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه.. مبارزه.. مبارزه…
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_ششم
🔷 حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم. اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش؛ اما حالا…
🔷 نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام. عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد
تنها جا خورد و فقط پرسید: مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟ و من مدام سوالش را تکرار میکردم و چقدر ساده، تمام زندگیم را؛ در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو.
🔷 ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد
و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده. حکم صادر شد، مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند
اما برادرم دوست داشتنی بود پس باید برای خودم می ماند..
🔷 حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود باید از ماجرا سردرمیاوردم. حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد
و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه.
🔷 مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت
و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد. تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها جلب کرد.
🔷 ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود؛ کچل، ریش بلند، بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
🔷 ای مسلمانان حیله گر...!!! آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش، دانیال را از من گرفت. آخ که اگر پیدایش کنم به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم.
🔷 سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم. تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم چه وعده هایی... بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند. و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز آب از لب و لوچه شان آویزان بود.
یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟
🔷 زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند. با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم و او هم با سکوت در کنار ایستاد و سپس زیر لب زمزمه کرد: بیچاره هانیه...
🔷 مرد از بهشت می گفت؛ از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم؛ از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود؛ از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان. راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟
🔷 سخنرانی تمام شد. برشورها پخش شدند و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود
و با تکان، اسمم را صدا میزد: سارا.. سارا.. خوبی..؟؟ و من با سر، خوب بودن دروغینم را تایید کردم.
🔷 بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد. بازویم را گرفت و بلندم کرد و گفت: این حرفها...این سخنرانی برایم آشنا بود. و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: چقدر اسلام بده...
🔷 سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.
🔷 اسلام بد نیست.. فقط.. و من منفجر شدم
_ فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟ حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟ داشت با پنبه سر میبرد.. در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد.. مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد.. شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا.. هان؟؟ اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره، مثل مامانم ترسویی.. همین..دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی.. یه نگاه به دنیا بنداز، هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست.. میبینی همه تون عوضی هستین... و بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش قدم تند کردم و رفتم و او ماند حیران، در خیابانی تنها.
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
@YasegharibArdakan
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_هفتم
🔷 چند روزی گذشت. هیچ خبری از عثمان نبود. نه تماسی، نه پیامکی. چند روزی که در خانه حبس بودم نه به اجبار پدر یا غضب مادر! فقط به دل خودم. شبها را سپری میکردم با زمزمه ی نالهای مادر روی سجاده و مست گویی های پدر روی کاناپه و گاهی افکاری که آرامشم را میدزدید
و مجبورم میکرد تا نقشه پروری کنم محضه یافتن دانیال...
🔷 در اولین شکست حصر، به سراغ عثمان رفتم
همان رستورانِ بی کیفیتی که در آنجا ظرف میشست و نان عایشه وسلما را میداد. آمد… همان پسر سبزه و قد بلند.. اما اینبار شرم نگاهش کمی عصبی بود به سردی جواب سلامم را داد و من با عذر خواهی کوچک و بی مقدمه، اصل مطلب را هدف گرفتم.
🔷 _ بابت حرفهای اون روزم عذر میخوام. میدونی که دانیال واسم مهمه و میدونم که هانیه رو خیلی دوست داری؛ پس نشستن هیچ دردی را دوا نمیکنه. من مطمئنم هر دوشون گول خوردن حداقل برادر من. حالام اومدم اینجا تا بهت بگم یه نقشه ای دارم بیای، همراهمی و نیای، خودم میرم. و او با دقت فقط گوش میداد و گاهی عصبی تر از قبل چشمهایش قرمز میشد.
🔷 و من گفتم برایش از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو، از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال حاضر به قبولش بودم اما با پرواز هر جمله از دهانم، رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد
بی هیچ کلامی...
🔷 من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال. پس منتظر نشستم تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
🔷 قطرات باران مثله کودکی هایم رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم. چقدر بچه گی باید میکردم و نشد.
🔷 جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین
و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم
توسط عثمان مرا به خود آورد. عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟ کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند و بعد رو به من گفت: سارا بپوش بریم..
و من گیج و مبهوت گفتم: چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟
🔷 بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد. کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.
🔷 بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم
و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد. بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت
و مهاجر نشین ایستادیم و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم. راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم.
🔷 از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود. حالا چی شده؟؟ همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟ کم کم عادت میکنی این تازه اولشه. یادت رفته، منم یه مسلمونم.
🔷 راست میگفت و من ترسیده بودم. دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم ولی نه.. خدا، خدای همین مسلمانهاست. پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید. آنجا دلها یخ زده بود.
🔷 از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد. و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود..
🔷 بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد محکمتر از قبل بازوم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی.. پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی. میخوام مبارزه رو نشونت بدم. و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد.
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
@yasegharibardakan
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_هشتم
🔷 مبهوت به نیم رخش خیره ماندم،حالا دیگروحشت لالم کرده بود. درباز شد.زنی باپوشیه روبه رویمان ایستادوبه داخل دعوتمان کرد.عثمان باسلام و لبخندی عصبی من رابه داخل خانه کشاندوبادور شدن زن از مامرابه طرف کاناپه ی کهنه ی کناردیوارپرت کرد.
🔷 صدای زن ازجایی به نام آشپزخانه بلند شد: خوش اومدید.داشتم چایی درست میکردم،اگه بخواید براتون شام هم میارم.و من چقدر از چای متنفر بودم. عثمان عصبی قدم میزدوبه صورتش دست میکشیدکه ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
🔷 نگاهی به منِ غرق شده درترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت. نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را میخواست.
🔷 کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید. چهره زن را نمیدیدم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت.
🔷 زن با صدایی مچاله در حالیکه سینه به دهان کودکش میگذاشت، لب باز کرد به گفتن؛ از آرامش اتاقش، از خواهرو برادرهایش، از پدر و مادر مهربان ومعمولیش، از درس و دانشگاهش، از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند، همه و همه قبل از مبارزه..
🔷 رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود
که به طمع بهشت مسلمانان، راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد. اما مسلمان وار رفت و از منوی جهاد، نکاحش را انتخاب کرد نکاحی که وقتی به خود آمد روسپی اش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز و او هروز و هر ساعت پذیرایی میکرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر میکردند.
🔷 وقتی درماندگی ، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدر، نوزادش بخواند و کدام را عاملِ ایدزِ افتاده به جان خود و کودکش.
🔷 دلم لرزید.. وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا میزد در میان مردانی که گاه به جان هم میافتادند محضه یک ساعت داشتنش.
🔷 تنم یخ زد وقتی از دختران و زنانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده و هروز هستند دخترکانی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست.و من چقدر از بهشت ترسیدم.
🔷 وقتی پوشیه از صورت کنار زد و بازمانده زخم های ترمیم شده از چاقوی مردان مست روی گونه و چانه و گردنش، سلامی هیتلر وار روانه ام کرد..وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم
راستی چقدر فضایش سنگین بود..
🔷 پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: سارا.. حالت خوبه؟؟ آری..عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود. آرام در خیابان ها قدم میزدیم
درست زیر باران. بی هیچ حرفی.. انگار قدمهایم را حس نمیکردم، چیزی شبیه بی حسی مطلق..
🔷 عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد
_ واسه امروز بسه.. اما لازم بود.. روز بخیر.. رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت و باز حصر خودساخته ی خانگی خانه ای بدون خنده های دانیال، با نعره های بدمستی پدر و گریه های بی امان مادر، محض دلتنگی..
🔷 چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم دقیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم دیگر نمیداستم چه کنم باید آرام میشدم. پس از خانه بیرون زدم بی اختیار و هدف گام برمیداشتم. کجاباید میرفتم؟ دانیال کجا بود؟ یعنی اوطبع درنده خوی مسلمانهاراازپدربه ارث برده بود؟کاش مانند مادرترسو میشد چراکه اینگونه حداقل، بود.
🔷 ناگهان دستی متوقفم کردعثمان بودونفسهای تندکه خبراز دویدن میداد
_ معلوم هست کجایی؟؟ گوشیت که خاموشه از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد. الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی.. و با مکثی کوتاه گفت: سارا خوبی؟و اینبار راست گقتم که نه..که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟
🔷 عثمان خوب بود.نه مثل دانیال اما از هیچی، بهتر بود. پشت نرده ها، کنار رودخانه ایستادیم عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد. از گروهی به نام داعش که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکند که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده که اینها رسمشان سر بریدن است. که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی که دیگر دانیال یکی از همان هاست ومن بایدمهربانی هایش راروی طاقچه ی دلم بنشانم وبرایش ترحیم بگیرم
چون دیگربرای من نیست ونخواهدبوداین برادرزنجیر پاره کرده.
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_نهم
🔷 من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان.راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟باتمام دلبری هایش؟واوبابغضی خفه،زل زده به جریان آب واز هانیه گفت ازخواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت، ازخواهری که یابه رسم فرمانروایانش خونخواری هرزه میماندیامانند آن دخترآلمانی ازشرم کودکِ مفقودالپدرش درهم آغوشیِ ایدز،جان تسلیم میکرد.
🔷 قلبم سوخت واو انگارصدایش راشنید وبانگاه به چشمان باآهی بینهایت گفت: سارا میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم ومن ماندم خیره وشنیدم: همه چی درست میشه.ای کاش راست میگفت.
🔷 عثمان می گفت ومی گفت ومن نمی شنیدم. یعنی نمی خواستم که بشنوم مگرمیشد که دانیال رادفن کنم آن هم دردلی که به ساکتی قبرستان بوداماهیچ قبری نداشت؟عثمان اشتباه میکرد. دانیال من، هرگزیک جانی نبودونمیشد.اوخوب، رسم بوسیدن ونازکشیدن رابلدبوددستی که نوازش کردن ازآدابش باشدچاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است.
🔷 پس حرف های عثمان به رودسپرده شدومن حریص ترازگذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر.چندروزی باخودم فکرکردم شاید آنقدرهاهم که عثمان میگفت بدنباشند.اصلاشایدآن دختر آلمانی اجیرشده بود برای دروغ گفتن..ولی هر چه میگشتم، دلیلی وجود نداشت محض دروغ و اجیر شدن.
🔷 باید دل به دریا میزدم. دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود. اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بوده؛ اما این پیشفرض نگرانترم میکرد اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟؟ چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که…
🔷 چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر و بیچاره مادر.. که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش
که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش دانه های تسبیح را ورق میزد..
🔷 و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نفهمید. شاید هم اصلا، هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش عدم علاقه به جگرگوشه ها بود. نمیدانم، اما هر چه که بود یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد.
🔷 تصمیم را گرفتم و هرروز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم هر کجا که پیدایشان میشد، من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
🔷 هروز متحیرتر از روز قبل میشدم. خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود. دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری.چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد. روزانه در نقاط مختلف شهر، کشور و شاید هم جهان افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند. تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری
در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد .
🔷 این وسط من بودم و سوالی بزرگ... که اسلام علیه اسلام؟؟؟ مسلمانان دیوانه بودندو خدایشان هم. از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی ست که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد و باز چرایی بزرگ؟؟؟ در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان، به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام می کرد...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_دهم
🔷 بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند و این خوبی و توجه بیش حد، او را ترسوتر جلوه میداد اما در این بین فقط دانیال مهمترین اهم زندگیم بود و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرج کنم.
🔷 به شدت پیگیر بودم چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم
( مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله،
از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان، برقرار حکومت واحد اسلامی)
🔷 مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟؟ یعنی همه باید مسلمان، آنهم به سبک داعشی باشند؟؟ و برشورهایشان را میخواند:
زندگی راحت برای زنان.. استفاده از تخصص و دانش، داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش، پرداخت حقوق، داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال، آب و برق و داروی رایگان، امنیت و آسایش.
🔷 همه همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش. چرا؟؟ چه دلیلی وجود داشت؟! این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟ در ظاهر همه چیز عالی بود.. بهترین امکانات و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،
آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود.مذهب، مزحکترین واژه..
با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید.
🔷 همه چیز، بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود اما در برابر، تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود؛ باید بیشتر میفهمیدم.مبارزه با چه؟؟؟ اسم شیعه را سرچ کردم، فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا.. خون و خون و خون..
🔷 بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند. یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟ یعنی این بریدگی های ، در بدن پدرو مادر من هم بود؟! اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد.
🔷 درد و خون ریزی محض همدردی با مردی در هزار چهارصد سال پیش؟؟ انگار فراموش کردم که مادر یک مسلمان ترسوست. در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند. در مقابل، شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند. عجب دینی ست، اسلام…هر چه بیشتر تحقیق میکردم به اسلامی وحشی تر میرسیدم.
🔷 چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتیمردی با این نام را از یاد برده بودم. روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم و هرروز دندان تیزتر میکردم برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود. آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزد که کسی را در نزدیکم حس کردم...
🔷 در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف. چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود که ناگهان به عقب کشیده شدم از بچگی بدم می آمد کسی، بی هوا مرا به سمت خودش بکشد پس عصبی و تقریبا ترسید به عقب برگشتم عثمان بود. برزخ و خشمگین: میخوام باهات حرف بزنم. و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را: نمیام.برو پی کارت. و او متفاوتتر: کار مهمی دارم.. بچه بازی رو بذار کنار.
🔷 با نگاهی سرد بازوانم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف محل اجتماع رفتم. چند ثانیه بعد دستی محکم بازوی را فشرد و متوقفم کرد: خبرای جدید از دانیال دارم.میل خودته.. بای
🔷 رفت و من منجمد شدم عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی.با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم: عثمان.. صبر کن. درست روبه رویش نشسته بودم روی یکی از میزها در محل کارش سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد. استرس، مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک، تحویلم میداد.
🔷 لب باز کرد اما هیستریک: میفهمی داری چیکار میکنی؟؟ وقتی جواب تماسهام و ندادی،فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره.چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون، زنگ درتون زدم.هربار مادرت گفت نیستی. نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن جلوی خونتون و تعقیبت. میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری اما اشتباهه بفهم؛ اشتباه!! چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟ که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_یازدهم
🔷 دادزدم: خفه شو!توئه عوضی حق نداری راجبه دانیال اینطوری حرف بزنی.وبلندشدم
به صدایی محکم جواب داد: بتمرگ سرجات..این عثمانِ ترسوومهربان چندوقت پیش نبودخیره نگاهش کردم واو قاطع امابه نرمی گفت: فردایه مهمون داری ازترکیه میاد.خبرای جالبی ازالهه ی عشق ودوستیت داره. فرداراس ساعت ۱۰ صبح اینجاباش.بعدهرگوری خواستی برو.داعش،النصر،طالبان،جیش العدل،میبینی توام مثل من یه مسلمون وحشی هستی. البته اگه یادت باشه من ازنوع ترسوشمو تووخونوادت مسلمونای شجاع وخونخوار.راستی یه نصیحت، وقتی مبارزشدی هیچ دامادی روشب عروسیش،بی عروس نکن.
🔷 حرفهایش سنگین بود.اشک ریختم امارفتم. مهمان فرداچه کسی بود؟یعنی ازدانیال چه اخباری داشت که عثمان این چنین مرابه رگباره ناملایمتی اش بست.دلم برای عثمان تنگ شده بود.همان عثمان ترسووپر عاطفه..مدام قدم میزدم وتمام حرفهایش رامرور میکردم وتنها به یک اسم میرسیدم دانیال..
🔷 آن شب بابی خوابی،هم خواب شدم.خاطراتِ برادربودو شوخی هایِ پر زندگی اش صبح زودتراز موعدبرخاستم یخ زده بودم ومیلرزیدم.این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت؟آماده شدم وجلوی آینده ایستادم.حسی دمادم ازرفتن منصرفم میکرد،افکاری افسارگسیخته چنگ میزدبرپیکره ی ذهنیاتم امابایدمیرفتم.
🔷 چندقدم مانده به محل قرار،میخِ زمین شدم ودندانهایم بهم میخورد.نفس تازه کردم وواردشدم.عثمان به استقبالم آمد آرام ومهربان اماپرطعنه: ترسیدی؟!نترس..ترسناکتراز گروهی که میخوای مبارزش بشی نیست.میزی رانشانم دادوزنی سرخمیده که پشتش به من بود.
🔷 ازشیشه های خیس زل زده به زن، بیحرکت ایستادم: این زن کیه؟وعثمان فهمیدحالِ نزارم راومیان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام رانمیدانم چرا،اما حس کسی راداشتم که برای شناسایی عزیزش،پشت درِسردخانه،میلرزد.عثمان تاکنار میز،تقریبامرا باخودمیکشیدچون سنگ شده بودنداین پاهای لعنتی
🔷 زن ایستاد.دختری جوان باچهره ایی شرقی وزیبا،موهایی بلندوچشم وابرویی مشکی درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم.من روبه روی دختروعثمان سربه زیر، مشغول بازی بافنجان قهوه اش کنارمان نشسته بود.دختررا خوب براندازم کردم.سیره سیر.
🔷 لبخندنشست کنارلبش، اماقشنگ نبود طعنه اش رامیشدمزه مزه کرد: خیلی شبیه برادرتی!موهای بور،چشمای آبی،انگار تو آب وهوای آلمان اصالتتون،حسابی نم کشیده.
چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش، درست مثل چای مسلمانان.
🔷 صدای عثمان بلند شد: صوفی؟؟!!چقدر خوب بود که عثمان را داشتم.صوفی نفسی عمیق کشید:
عذر میخوام. اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم
قاهره.. اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم زندگی و خونواده خوبی داشتم. درس میخوندم، سال آخر پزشکی. دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم و با دانیال آشنا شدم.پسر خوبی به نظر میرسید زیبا بود و مسلمون، واما عجیب.هفت ماهی باهم دوست بودیم تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه.جریانو با خونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمیخوره. انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم. شایدم گفتنو من نشنیدم..خلاصه چند ماهی گذشت با ابراز علاقه های دانیال و مخالفتهای خونواده ام تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره موافقتشونو اعلام کردن و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل.
🔷 حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود، یا در خشکی. او از دانیال من حرف میزد؟؟ یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی راه خانه گم میکرد، برادرم بیخیال از من و بی خبریم عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست حق داشت..
🔷 دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد: ازدواج کردیم. تموم. نمیتونم بگم چه حسی داشتم.فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده صوفی و دانیال.. یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم. که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم ترکیه.دیگه روز زمین راه نمیرفتم.سفر با دانیال! رفتیم استانبول..
🔷 اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد.وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره.بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.رویاهام کورم کرده بود و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم.یک ماهی استانبول موندیم.خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی. تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند..پرسیدم کجا؟؟ گفت یه سوپرایزه و من خامتر از همیشه موم شدم تو دست این حیوون صفت... ....
او دانیال مرا حیوان صفت خواند!!!..؟؟
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_دوازدهم
🔷 صدای عثمان سکوتم را بهم زد: سارا..اگه حالت خوب نیست بقیشو بذاریم برای یه روز دیگه. با تکان سرمخالفتم رااعلام کردم. دختر آرامشی عصبی داشت: بار سفر بستم وعجب سوپرایزی بود،رفتیم مرز.از اونجا با ماشینها و آدمهای مختلف که همه مرد بودن به مسیرمون ادامه میدادیم مسیری که نمیدونستم تهش به کجا میرسه و تمام سوالهام از دانیال بی جواب میموند.
🔷ترسیده بودم، چون نه اون جاده ی خاکی وجنگ زده شبیه مکانهای توریستی بودنه اون مردهای ریش بلند و بد هیبت شبیه توریست.میدونستم جای خوبی نمیریم و این حس باوجود دانیال حتی یک لحظه هم راحتم نمیذاشت.
🔷 چند روزی تو راه بودیم.حالا دیگه مطمئن بودم مقصد، جایی عرب زبان مثل سوریه ست و چقدر درست بود و من دلیل این سوپرایز عجیب شوهرم رانمیفهمیدم.بالاخره به مقصد رسیدیم.جایی درست روی خرابه های خانه ی مردم در سوریه.نمیدونستم این شوهر رذل چه نقشه ایی برای زنانگی هام داره.
🔷 اون شب دانیال کنار من بود و از مبارزه گفت.مبارزه ای که مرد جنگ میخواست ورستگاری خونه ی پُرش بود.اون از رسالت آسمانی و توجه ویژه خدابه ما وانتخاب شدنمون واسه انجام این ماموریت الهی گفت.اما من درک نمیکردم و اون روی وحشی وارشو وقتی دیدم که گفتم: کدوم رسالت؟یعنی خدا خواسته این شهر رو اینطور سر مردمش خراب کنید؟و من تازه فهمیدم خون چه طعمی داره،وقتی مزه دهنم شه.منِ کتک نخورده از دست پدر از برادرت کتک خوردم.
🔷 تاخودصبح ازآرمانهاش گفت از شجاعت خودشو و هم ردیفاش،از دنیایی که باید حکومت واحد اسلامی داشته باشه.اون شب برای اولین باربه اندازه تک تک ذرات وجودم وحشت کردم.ببینم تا حالا جایی گیر افتادی که نه راه پس داشته باشی نه راه پیش؟طوری که احساس کنی کل وجودت خالیه؟که دست هیچ کس واسه نجات، بهت نمیرسه؟که بگی چه غلطی کردم و بشینی دقیقه های احتمالی زندگیتو بشماری؟من تجربه اش کردم..
🔷 اون شب برای اولین بود مثل یه بچه از خدا خواستم همه چی به عقب برگرده اما مکان نداشت صبح وقتی بیدار شدم، نبود.یعنی دیگه هیچ وقت نبود.ساکت و گوشه گیر شده بودم، مدام به خودم امید میدادم که برمیگرده واز اینجا میریم اما..
🔷 نفسهایم تند شده بود.دختره روبه رویم، همسره دانیالی بودکه برای مراسم ازدواجش خیال پردازی های خواهرانه ام را داشتم؟در دل پوزخند میزدم و به خود امیدی با دوز بالا تزریق میکردم که تمام اینها دروغهایی ست عثمانی تا از تصمیمم منصرف شوم.
🔷 عثمان از جایش بلند شد: صوفی فعلا تمومش کن..و لیوانی آب به سمتم گرفت و گفت: بخور سارا،واسه امروز بسه..
اما بس نبود.داستان سرایی های این زن نظیر نداشت.شاید میشد رمانی عاشقانه از دلش بیرون کشید.ای عثمان احمق چرا در انتهای دلم خبری از امید نبود؟خالی تر این هم میشد که بود؟: من خوبم.. بگو..
لبهای مچاله شدن صوفی زیر دندانهایش، باز شد: زنهای زیادی اونجا بودن که...
🔷 صدای آرام عثمان بلند شد: کمی صبرکن صوفی و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت: بخورید.سارا داری میلرزی..
من به لرزیدنهاعادت داشتم، همیشه میلزیدم،وقتی پدرمست به خانه می آمد،وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد،وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم،وقتی مسلمان شد،وقتی دیوانه شد،وقتی رفت.پس کی تمام میشد؟حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟
🔷 صوفی زیبا بود.مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت وقهوه رنگش چشم را میزد.چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید.چرا چشمانش نور نداشت؟؟ شاید..صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد.فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم.گرمایش زود گم شدوخدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات باران روی شیشه بخارگرفته ی کنارم،بود.
🔷 و باز صوفی: صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون
تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم.فقط خرابه و خرابه،جایی شبیه ته دنیا..ترسیدم.منطقه کاملا جنگی بود.اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلندو تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن، فهمید.
🔷 اولش ترسیدم فکر کردم تنهازن اونجام اما نبودم.تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودندیا تنهاو داطلب..یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بودرفتم سراغش و جریانو بهش گفتم خیلی مهربون و باوقار مجابم کردکه این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول دادتابعداز ماموریت بیاد و بهم سر بزنه.
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_سیزدهم
🔷 حرفهاش قشنگ وپراطمینان بود منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن.اولش همه چی خوب بود.یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود.هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که، برای این مبارزه انتخاب شدم.
🔷 کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت.افتخار میکردم که همسر دانیال، یه مرد خدا هستم.از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم.دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم روحالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام میدادم
🔷 اونجا مدام تو گوشمون میخوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مردانتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم وجز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمیکرد.هروز بعد ازاتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده.
🔷 دانیال را گم کردم حتی در داستان سرایی های این دختروباز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکردو گرمی دستانش که میجنگید با سرمای انگشتانم.
🔷 باز نفس گیری صوفی، محض خیالبافی هایش:طلاق غیابی!دنیا روی سرم خراب شد.نمیتونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع خودم، ولم کرده بود.تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه واون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و باز خام شدم.اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن
🔷 باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم اما چه مبارزه ای؟حتی اسلوبش را نمیدونستم.چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره.اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتماخبری از دانیال داره اما نه..فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره ومن هاج و واج مونده بودم خیره به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بودم.
🔷 یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره، نمیتونه ازدواج کنه.اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم.گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام.
🔷 ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی و باز نرم شدم.باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم.پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم.بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟مگه میشه؟من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم.
🔷 باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن
و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه ۴صیغه درهفته رو، وسط میدون جنگ صادر میکرد.تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستندومن اینجا محکومم،همین.بعد از اون، هفته ای۴بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه وتنهایک ذکر زیر لبم زمزمه میشدلعنت به تو دانیال..لعنت..
🔷 حالم از خودم بهم میخورد.حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ
هم بدتره..هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق.دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم
و این رو نمی فهمیدن، اون سربازان شهوت..
🔷مدام به همراه زنان و دختران جدید الورود از منطقه ای به منطقه ی دیگه انتقالمون میدادن.حس وحشتناکی بود.تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من،که زنانگی شون هدیه شده بوداز طرف شوهرانشون به سربازان داعش..
🔷 شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن.مسیحی،یهودی،بودایی واز کشورهای فرانسه،آمریکا،آلمان و..بودن،حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور. یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود، که..
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_چهاردهم
🔷 ناگهان سکوت کرد.تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی.چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن.دروغی سراسر حقیقت که من نمیخواستمش.
به صورتم زل زد: ازدواج کردی؟سر تکان دادم که نه.
🔷 لبخند زد.چقدر لبهایش سرما داشت.هوا زیادی سرد نبود؟ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان: فکر کردم با هم نامزدین.آنقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟
🔷 عثمان اخم کرد..اخمی مردانه: من دانیال نمیشناسم، اما سارا رو چراو این ربطی به نامزدی نداره.یادت رفته من یه مسلمونم؟اسلام دینِ تماشا نیست.رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد: اسلام؟کدوم اسلام؟منم قبلا یه مسلمون زاده بودم، مثل تو ساده و بی اطلاع اما کجای کاری؟اسلام واقعی چیزیه که داعش داره اجرا میکنه..اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه.تو چی میدونی از این دین،جز یه مشت چرندیات که عابدهای ترسو تو کله ات فرو کردن.اسلام واقعی یعنی خون و سربریدن..
🔷 صوفی راست میگفت.اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد.خدا، بزرگترین دروغ بشر برای دلداری به خودش بود.عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان صوفی زل زد: حماقت خودتو دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز.اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد، رفت به عیادتش،اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن،اسلام یعنی علی(ع)که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،
روزه اشو باز نمیکرد،اسلام یعنی حسن(ع)که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد.من شیعه نیستم، اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم.تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟
🔷 صوفی با خنده سری تکان داد: خیلی عقبی آقاواسم قصه نگو.عوضی هایی مثه تو، واسه اسلام افسانه سرایی کردن.تبلیغات میدونی چیه؟دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد(ص)وخداش تو گوش منو تو فرو کردن.چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخون،خیلی چیزادستت میادمخصوصا در مورد حقوق زنان.خدایی که تمام فکر و ذکرش جهنمه به درد من نمیخوره.پیشکش تو و احمقایی مثل تو.
🔷 پدر من هم نوعی داعشی بود.فقط اسمش فرق داشت.مسلمانان همه شان دیوانه اند.صوفی به سرعت از جایش بلند شد.چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش و من هراسان ایستادم: صوفی..خواهش میکنم، نرو.
چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید! اما رفت..
🔷 دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنبال صوفی دویدم و صدای عثمان که میگفت: مراقب باش.صبر کن خودم برمیگردونمش..اما نمیشد.صوفی مثل من بودو این مسلمانِ ترسو ما را درک نمیکرد.چقدر تند گام برمیداشت: صوفی..صوفی..وایستا..
🔷 دستش را کشیدم؛عصبی فریاد زد: چی میخواین از جون من دیگه چیزی ندارم.نگام کن.. منم و این یه دست لباس.
دلم به حالش سوخت.مردن دفن شدن در خاک نیست،همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مردی.صوفی چقدر شبیه من بود.اسلام و خدایش، او را هم به غارت بردو بیچاره چهل دزده بغداد که جورِ خدای مسلمانان را هم میکشیدند در بدنامی.
🔷گفتم: صوفی،وقتی داشتن خوشبختی رو تقسیم میکردن خدای این مسلمونا منو سرگرم بازیش کرد.منم عین تو با یه تلنگر پودر میشم میبینی؟!عین هم هستیم هر دو زخم خورده از یک چیز..فقط بمون، خواهش میکنم.
چقدر یخ داشت چشمانش: تو مگه مثه داداشت یا این مردک عثمان، مسلمون نیستی؟
سر تکان دادم: نه!نیستم.هیچ وقت نبودم.من طوفانِ بدون خدا رو به آرامشِ با خدا ترجیح میدم.
🔷 خندید، بلند: چقدر مثل دانیال حرف میزنی.خواهرو برادر خوب بلدین با کلمات، آدمو خام کنید.
راست میگفت،دانیال خیلی ماهرانه کلمات را به بازی میگرفت درست مثل زندگی من و صوفی.پس واقعا او را دیده بود.با هم برگشتیم به همان کافه ومیز.عثمان سرش پایین و فکرش مشغول این را از متوجه نشدنِ حضورم در کنارش فهمیدم.هر دو روی صندلی های چوبی و قهوه ایمان نشستیم.
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_پانزدهم
🔷 عثمان با تعجب سر بلند کرد.عذرخواهی، از صوفی انتظارِ عجیب و دور از ذهنی بودپس بی حرف از جایش بلند شد و فنجان ها را جمع کرد: براتون قهوه میارم. نگاهش کردم،صورت جذابی داشت این مسلمانِ ترسوچرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ذهنِ درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت.
🔷 صوفی صدایش را جمع کرد و به سمتم خم شد: دوستت داره؟و من ماندم حیران که درباره چه کسی حرف میزند.عثمانو میگم نگو نفهمیدی، چون باور نمیکنم.
نگاهش کردم: خوب من دوستشم.
اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم.
🔷 صاف نشست و ابرویی بالا انداخته: هه! به دانیال نمیخورد که خواهری به ساده گی تو داشته باشه.فکر میکنی واسه چی منو از اونور دنیا کشونده اینجا فقط چون دوستشی؟
او چه میگفت؟..انگشتانم روی میز ضرب گرفتن، نرم و آرام: اشتباه میکنی اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست،گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم خوب منتظرم بقیه اشو بشنوم..
🔷 دست به سینه به صندلیش تکیه داد.چند ثانیه ایی نگاهم کرد: میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟ البته خوب کاری میکنی هیچ وقت واسه علاقه ی یه مسلمون ارزش قائل نشوعشقشون مثل کرم خاکی، زمین گیرت میکنه.اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد.
🔷 باز دانیال،حریصانه نگاهش کردم: منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم.عثمان رسید، با یک سینی قهوه.فنجانهای قهوه ایی رنگ را روی میز چید.
من، صوفیه و خودش.کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد.روی صندلی سوم نشست.نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم.
🔷 صوفی نفسش عمیق بود: با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم،تازه تصرفش کرده بودن.به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن.میدونستم شب خوبی نداریم
چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم.مراسم شروع شد.رقص و پایکوبی و انواع غذاها.عروس و داماد رو یه مبل دونفره درست رو خرابه های یه خونه نشستن.
عاقد خطبه رو خوند.
🔷 اما عروس برای گفتنِ بله، یه شرط داشت و اون بریدن سر یه شیعه بود. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ مرگ بود.یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن،جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی (ع) توهین کنه.اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد(لبیک یا علی).
🔷 خونِ همه به جوش اومد. اما من فقط لرزیدم.
داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت رو گردنش و مثل حیوون سرشو برید.همه کف زدن، کِل کشیدن
و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت.نمیتونی حالمو درک کنی.حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت، کسی رو نداشته باشی
تا بغلت کنه.و زیر لب نجوا کرد (دانیالِ عوضی لعنتی..)
🔷 سرش را به سمت عثمان چرخاند، عصبی و هیستیریک: وقتی داشتن سرِ اون پسر رو میبرین، خدات کجا بود؟..صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو هم دیگر می شنیدم از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم. داغ بود.نگاهم کرد. پلکهایش را بست.صوفی باید می ماندوعثمان این را میدانست،پس ترسو وار ساکت ماند..
🔷 پیروزیِ پر شکست.صوفی، گردنش را سمت من چرخاند: شب وحشتناکی بود.جهنم واقعی رو تجربه کردیم،من و بقیه دختراصدای فریاد و درگیریِ مردها سر نوبتوشون واسه هرزه گی؛ از پشت در اتاقها میشنیدیم.نمیفهمی چه حسِ کثیفیه، وقتی با رفتن هر مردمنتظر بعدی باشی.بین مشتریهای اون شبم، یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود.برادر تو،دانیال...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_شانزدهم
🔷 ماتِ لبهایش بودم.انگار ناگهان دنیا خاموش شد: چیه؟چرا خشکت زده؟تو فقط داری میشنوی،اونم از مردی به اسم برادر؛اما من تجربه کردم،از وجودی به نامِ شوهر.یه زن هیچوقت نمیتونه برادر،پدر یاهرفرد دیگه ای رو مثل شوهرش دوست داشته باشه.منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست،نوعِ احساس فرق داره،رنگ و شکلش،طعمش.تفاوتش از زمینه تا آسمونه بذار اینجوری بهت بگم؛اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده،واسه مجازات و محاکمه، سراغِ مردِ نانوا نمیری،مسلما یه راست میری پیشه پلیس،چون همه جوره بهش اعتماد داری ومیدونی که فقط اون میتونه واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا، هر کاری از دستش بربیاد انجام میده.حالا فکر کن بری سراغ دزدواون به جای کمک،تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین وته مونده ی دارایی تو هم به زور ازت بگیره اونوقت چه حالی داری؟دوست دارم بشنوم..
🔷 و من بی جواب؛ فقط نگاهش کردم: حق داری جوابی واسه گفتن وجودنداره،چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی.حالم تو اون روزهاوشبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میادو تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه، همین بودحسِ مشمئز کننده اییه، وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه.
🔷 دانیال خیلی راحت از من گذشت ووجودمو با هم کیشهاش شریک شد.اونم منی که از تمام خونوادم واسه داشتنش گذشتم،بگذریم.اون شب مثل بقیه ی اون همکیشای نجسش اومدسراغم،
مست و گیج..اولش تو شوک بودم.گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو..اما نه..اولش که اصلا نشناخت،بعد از چند دقیقه که خوب نگام کردیهو انگار چیزی یادش اومداونوقت به یه صدای کش دارگفت که تاآخر عمرت مدیون منی،بهشت رو برات خریدم.خندید.باصدای بلند.چقدر خنده هایش ترسناک بود.
🔷 دستمانم آرام و قرار نداشت.نمیتوانستم کنترلشان کنم.ای کاش تمام این قصه ها،دروغی مضحک باشد.عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد: بخورش،گرمت میکنه.
مگر قهوه ام داغ بود؟اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد.
🔷 صوفی تکیه داده به صندلی،در سکوت آنالیزمان میکرد: چقدر ساده ای تو دختر.حرفش را خواندم، نباید ادامه میداد: بقیه اش..آنقدر منتظرم نذار..چه اتفاقی افتاد؟
به سمتم خم شد،دستانش را در هم گره کردو روی میز گذاشت.چشمانش، آهنگ عجیبی داشت: کُشتمش.فرستادمش بهشت.
🔷 فنجانِ قهوه ازدستم رها شد.دنیا ایستاد.ای کاش میشد،کیوسکی بودوتلفنی سکه ایی،تا یک سکه ازعمرم خرج میکردم وچنددقیقه بادنیااختلاط آنوقت شاید میشدراضی شودبه قرض دادنِ سازش تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم؛دانیال..دانیال..دانیال..
🔷 بی وزن ایستادم.درِ کافه رانمیدیدم اما جهت سرما را حس میکردم.دلم خورد شدنِ استخوان در دلِ زمستان را میخواست.صدای محوی از عثمان به گوشم رسید،سرزنشی رو به صوفی: مگه دیوونه شدی؟داری انتقام دانیال وازسارا میگیری؟
🔷 پشت در کافه گم بودم.کدام طرف؟از کدام مسیر باید میرفتم؟پاهایم کجا بود؟چرا حسشان نمی کردم؟سرما، دلم سرما میخواست.رفتم درست به دنبالِ سوزی که به صورتم سیلی میزد.نمیدانم چقدر گذشت اما وقتی چشمم به دیدن باز شد که درست جایی پشتِ نرده هارو به روی رودخانه بودم.باد،زمستانش را از تن این آبها می آورد؟!
🔷 سرمای میله ها را دوست داشتم.محکم در دستانم فشارشان دادم.دیگر باید به ندیدن دانیال عادت میکردم.مادر چطور؟او هم عادت میکرد؟چرا هیچ وقت گریه ام نمیگرفت؟یعنی این چشمها ارزش دانیال رابرایم درک نمیکردند؟چه خدایی داشت این دنیا.دستِ دادن نداشت، فقط گرفتن را بلد بود.آخ که اگر یک روز آن دوست مسلمانِ دانیال را ببینم،زبانش را از دهانش بیرون میکشم تا دیگرازمهربانی هایِ خدایش دروغ نبافد.
🔷 ناگهان پالتویی روی شانه ام نشست وشال و کلاهی بر سر و گردنم..باز هم عثمان.راستی،این مسلمانِ دیوانه؛دلش را به چیزه خدایش خوش کرده بود؟خانه ای که بر سرش خراب کرد؟عروسی که داغش را به دلش گذاشت؟یا خواهری که شیرین زبانیش را به کامش زهر کرد؟اصلا این خدا،خانه اش کجاست؟
🔷 در سکوت کنارم ایستاد.شایدیک ساعت؛و شاید خیلی بیشتر.بالاخره او هم رفت بی هیچ حرفی.آسمان غروب را فریاد میزدو دستی که یک لیوان قهوه را در مقابلم گرفت: بخور سارا حاضرم شرط ببندم صبحونه ام نخوردی.
نمی خواستمش،من فقط گرسنه یِ یک دلِ سیر،آغوشِ دانیال بودم.تکیه داده به نرده ها روی زمین نشستم.عثمان هم..: دختر لجبازی نکن.صورتت از چشمای این آلمانیابی روحتر شده.بخور یه کم گرم شی.الانه که از حال بری اونوقت من تضمین نمیکنم که اینجا ولت نکنم و تا خونه تون ببرمت.
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_هفدهم
🔷 عثمان این همه روحیه را از کدام فروشگاه میخرید؟لیوان کاغذی را جایی نزدیک پایم گذاشت: خیلی کله شقی،عین هانیه.
هانیه اش پر از آه بودو جمع شده درخود،با آرامترین صوت ممکن گفت: چقدر دلم براش تنگ شده.
🔷 نمیدانستم وضع کداممان بهتر است؟من که خبر مرگ دانیال را شنیده بودم یا بی خبری عثمان از مرگ وزندگی هانیه؟: سارا یادته چند ماه پیش گفتم که اون دانیال مهربونتو قلبت دفن کن؟باور کن برادرت وقتی وارد اون گروه شد مُردهمونطور که خواهر کوچولوی من مُرد.حرفای صوفی رو شنیدی؟اینا فقط یه گوشه از خاطراتش بود.صوفی حرفای زیادی داره واسه گفتن که باید بشنوی.از دانیال،از تبدیل شدنش به ماشینِ آدم کشی..به نظرت چیزایی که شنیدی،اصلا شبیه برادر شوخ و پرمحبتی بود که میشناختی؟سارا واقع بین باش.حقیقت صوفیِ و شوهری که زنده زنده دفنش کرد.مکث کرد، طولانی: سارا،دانیال زندست..
🔷 آنقدر سرعتِ چرخیدنِ سرم به سمت دانیال زیاد بودکه صدایِ مهره های یخ زده گردنم را به گوش شنیدم:چی گفتی؟و عثمان لیوان قهوه را به طرفم دراز کرد: بخور.الانه که کل بدنت تَرَک برداره دختر،تو چطوری انقدر تحملِ سرمات بالاست؟از کافه تا اینجا قدم به قدم شال و کلاه به دست،پشت سرت اومدم دریغ از یه بار لرزیدن.ببینم نکنه ملکه برفی که میگن،خودِ تویی؟!دیگه کم کم باید ازت بترسمااا
🔷 وقتی در بورانِ حسدهای دنیا تبدیل به آدم برفی شوی،دیگر زمستانِ زمین برایت حکمِ شومینه را دارد.عثمان با بی خیالی از جایش بلند شد: دیگه این کمر،کمر بشو نیست. اوه اوه ببین چه قندیلیم بسته.
چرا جواب سوال و نگاهم را نداد. ایستادم.درست در مقابلش: دانیال کجاست؟برگردیم پیش صوفی.چرا دروغ گفت؟اما اون گفت که مرده گفت که خودش دانیال و کشته و با گامهایی تند به سمتِ مسیرِ کافه رفتم.
🔷 عثمان به دنبالم دوید و محکم دستم را کشید: صبر کن.کجا با این عجله؟صوفی رفته.ناگهان زیر پایم خالی شد. دست پاچه و وحشت زده،یقه ی عثمان را چنگ زدم: کجا رفته؟تو فرستادیش که بره،درسته؟توئه عوضی داری چه به روز زندگیم میاری؟اصلا به تو چه که من میخوام وارد این گروه بشم، هان؟اصلا تو صوفی رو از کجا پیدا کردی؟از کجا معلوم که همه اینا چرت و پرت نباشه؟اول میگین دانیال مرده، حالا میگی زنده ست.توام یه مسلمونِ آشغالی مثل پدرم،مثل اون دوست دانیال که زندگیمو با دین و خداش آتیش زد،مثل همه مسلمونای وحشی و سادیسمی.چرا دست از سر این زمین وآدماش برنمیدارین هان؟ازت متنفرم..وسیلی محکمی که روی صورتم نشستو زبانی که بند آمد.
🔷 این اولین سیلیِ عمرم بود؛آن هم از یک مسلمان.قبلا هم اولین کتک عمرم را از دانیال خوردم،درست بعد از مسلمان شدنش.چه اولین هایی را با این دین تجربه کردم.آنقدر مغرور بودم که دست رویِ گونه ام نکشمدگونه ایی که سرمازده گیش،سیلیِ عثمان را مانندبرشهای تیغ
به گیرنده های حسی ام منتقل میکرد.دست از یقیه اش کشیدم. انگار زمان قصدِ استراحت نداشت.
🔷 عثمان عصبی، دست به صورت و گردنش میکشیدوکلافه دور خودش میچرخیدو من باز اشکهایم را شمرده شمرده قورت دادم.باید میرفتم. آرام گام برداشتم. بی حس و بی هدف.این شانه ها برایِ این همه درد زیادی کوچک نبود؟دانیال یادت هست، گاهی شانه هایم را فشار میدادی
و با خنده میگفتی، که با یک فشار میتوانی خوردشان کنی؟جان سخت تر از چیزی هستم که فکرش را میکردی.ناگهان درد شدیدی به شقیقه هایم هجوم آورد.تهوع به معده ام مشت زد.ناخواسته روی زمین نشستم.
🔷 فقط صدای قدمهای تندعثمان بودوزانو زدنش،درست در کنارم روی سنگ فرش پیاده رو. نفسهای داغ وپرخشمش با نیمرخ صورتم گلاویز بود.زیر بازویم را گرفت تا بلندم کنم،اما عثمان هم یک مسلمان خبیث بودومن لجبازتر ازهانیه.کمکش را نمیخواستم، پس دستم را کشیدم.صدای دو رگه شده از فرطِ جدال اعصابش واضح بود: به درک..و ایستاد.با گامهایی محکم به راهش ادامه داد.او هم نفرت انگیز بود،درست مانندتمامِ هم کیشانش.انگار تهوع و دردهم،دستم راخوانده بودندو خوب گربه رقصی میکردند،محض نابودیم..
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_هجدهم
🔷 از فرط دردمعده، محکم خودم را جمع کردم
که عثمان در جایش ایستاد و به سرعت به سمتم برگشت و من در چشم بر هم زدنی از سرمای زمین کنده شدم.محکم بازویم را در مشتش گرفته بودوبه دنبال خود میکشاند. یارای مقابله نداشتم، فقط تهوع بود و درد.معده ام بهم خورد.چند بارو هر بار به تلافی خالی بودنش،قسمتی از زندگیم را بالا آورد؛تنهایی،بدبختی،بی کسی و..و عثمان هربار صبورانه،فقط سر تکان میداد از جایگاه تاسف.
🔷 دوباره به کافه رفتیم و عثمان با ظرفی از کیک و فنجانی چای مقابلم نشست: همشونو میخوری.فقط معده ات مونده که بالا نیاوردیش.
رو برگردانم به سمت شیشه ی باران خورده ایی
که کنارش نشسته بودم.من از چای متنفر بودم و او، این را نمیدانست.ظرف کیک را به سمتم هل داد: بخور.همشو برات تعریف میکنم.قضیه اصلا اونطور که تو فکر میکنی نیست.گفتم صوفی رفته، اما نه از آلمان.فقط رفته محل اقامتش تا استراحت کنه.من گفتم که بره.واسه امروز زیادی زیاد بود.اگه میخوای به تمام سوالات جواب بدم، اینا رو بخور.
🔷 من باز تسلیم شدم: من هیچ وقت چایی نخوردم و نمیخورم. لبخند زد. رفت و با فنجانی قهوه برگشت: اول اینو بخور.معدت گرم میشه.با مهربانی نگاهم میکردو من تکه تکه وجرعه جرعه کیک وقهوه به خورده معده ام میدادم و این تهوعم را بدتر و بدتر میکرد: شروع کن..بگو..
با دستی زیر چانه اش ابرویی بالا انداخت: اول تا تهشو میخوری بعد.
🔷 انگار درک نمیکرد بدی حالم را: حوصله ی این لوسبازیارو ندارم.
ایستادم، قاطع و محکم.دست به سینه به صندلیش تکیه داد: باشه،هرطور مایلی.پس صبر کن تاخونه برسونمت.دیر وقته.
چقدر شرقی بود این مردِپاکستانی.گرمای داخل کافه، تهوعم را به بازی گرفته بودو این دیوانه ام میکرد.پس بی توجه به حرفهای عثمان به سرمای خیابان پناه بردم.هوا تاریک بود و خیابانها به لطف چراغها، روشن.من عاشق پیاده روی در باران بودم، تنها.و چتری که بالای سرم، صدای پچ پچ قطرات را بلندتر به گوشم برساند.
🔷 عثمان آمد با چتری در دست: حتی صبر نکردی پالتومو بردارم..بی حرف و آرام کنار هم قدم میزدیم و چتر بالای سرم چقدر خوش صدا بود،همخوانی اش با گریه آسمان.حالا خیالم راحتتر بود،حداقل میدانستم دانیال زنده است و صوفی جایی در همین شهر به خواب رفته.اما دلواپسی و سوال کم نبود.با چیزهایی که صوفی گفت،باید قید برادرم را میزد چون او دیگرشباهتی به خدای مهربان من نداشت و این ممکن نبود.
🔷 اما امیدوار بودم همه اینها دروغی هایی احمقانه باشد: سارا وقتی فهمیدم چی تو کلته، نمیدونستم باید چیکار کنم داشتم دیونه میشدم.چند ماه پیش یه عکس از دانیال بهم داده بودی یادته؟واسه اینکه وقتی دارم دنبال هانیه میگردم،عکس برادرتم نشون بدم تا شاید کسی بشناسدش. همینطورم شد. به طور اتفاقی یکی از دوستان صوفی، عکس دانیال روشناخت.با کلی اصرار تونستم راضیش کنم تا شماره تلفن صوفی رو بهم بده.وقتی با صوفی تماس گرفتم حتی حاضر نبود باهام حرف بزنه.دو هفته طول کشید تا تونستم راضیش کنم بیاد اینجا.اولش منم مطمئن نبودم که راست گفته باشه،اما وقتی عکسا و فیلمهای خودشو دانیال رو نشونم داد، باور کردم.هیچ نقشه ای در کار نیست.فردا صوفی میاد تا بقیه ی نگفته هاشو بگه.
🔷 مکث کرد: همه مسلمونها هم بد نیستند، سارا یه روز اینو میفهمی.فقط امیدوارم اون روز واسه زندگی،دیر نشده باشه.
چند قدم بیشتر به خانه نمانده بود.مِن مِن کرد:(بابت سیلی، متاسفم) رو به رویم ایستاد.چشمانش چه رنگی بود؟هر چه بود در آن تاریکی، تیره تر نشان میداد.صدایش آرام و سرسخت شد: دیگه هیچ وقت نگو ازت متنفرم.انگار حرفهای صوفی در مورد عثمان، درست بود..
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_نوزدهم
🔷 احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبودمن از تمام دنیا یک برادر میخواستم که انگار باید به آن هم چوب حراج میزدم.آخ که اگر آن مسلمانِ خانه خراب کن را بیابم هستی اش را به چهار میخ میکشم.
🔷 مادر روی کاناپه، تسبیح به دست نشسته بود،
با دیدنم اشک ریخت: چقدر دیر کردی. چرا انقدر رنگ و روت پریده؟!!...
فقط نگاهش کردم. هیچ وقت نخواستمش فقط دلم برایش می سوخت. یک زنِ ترسو و قابل ترحم. چرا دوستش نداشتم؟ در باز شد. پدر بود با شیشه ایی در دست و پشتی خمیده. تلو تلو خوران به سمت کاناپه رفت و رویش پخش شد. این مرد، چرا دیگر نمی مرد؟؟ گربه چند جان داشت؟؟ هفت؟؟ نُه؟؟ این مستِ پدرنام، جان تمام گربه های زمین را به یغما برده بود..
🔷 پوزخندی بر لبم نشست، مادرِ خط خطی شده از درد را مخاطب قرار دادم: دیگه قید پسرتو، واسه همیشه بزن..اون دیگه برنمیگرده..
چرا این جمله را گفتم؟ خودم باورش داشتم؟
لرزید.. لرزیدنش را دیدم.چرا همیشه دلم به حالش می سوخت؟ تا بوی سوختگی قلبم بلندتر نشده بود باید به اتاقم پناه می بردم. چرا همیشه نسبت به این زن حس جنگیدن داشتم. صدای آوازهای مستانه پدر بلند و بلندتر میشد. درِ اتاقم را قفل کردم. مادر به در کوبید : سارا چی شد؟؟ دانیال کجاست؟؟ چرا باید قیدشو بزنم؟؟ چرا میگی دیگه برنمیگرده؟!!
🔷 باید تیر نهایی را رها میکردم. با حرفهای صوفی و عثمان دیگر دانیالی وجود نداشت که این زنِ بدبخت را به آمدنش امیدوار کنم. خشاب آخر را خالی کردم: پسرت مرده.. تو ترکیه دفنش کردن.. مسلمونا کشتنش..
در سینه ام قلب داشتم یا تکه ایی یخ؟ جز آوازهای تنها مستِ خانه، صدایی به گوش نمیرسید. در را کمی باز کردم. از میان باریکه ی در، مادر را دیدم. خمیده خمیده به طرف اتاقش رفت. من اگر جایش بودم؛ در فنجان خدایم زَهر میریختم.
🔷 دوست داشتم بخوابم. حداقل برای یکبار هم که شده، طعمِ خوابِ آرامی که حرفش را میزنند را مزه مزه کنم. این دنیا خیلی به من بدهکار بود، حتی بدونِ پرداخت سود؛ تمام هستی اش را باید پرداخت میکرد. آن شب با تمام بی مهریش گذشت و من تا خود صبح از دردِ بی امان معده و هجوم افکار مختلف در مورد سرنوشت دانیال به خود پیچیدم و در این بین تنها صدای ناله ها و گریه های بی امان مادر کاسه صبرم را نهیب میزد که ای کاش کمی صبر میکردم.
🔷 صبح، خیلی زود آماده شدم. پاورچین پاورچین سراغ مادر را گرفتم. این همه نامهربانی حقش نبود. جمع شده در خود، روی سجاده اش به خواب رفته بود. نفسی عمیق کشیدم باید زودتر میرفتم. با باز کردن در کافه، گرمایی هم آغوش با عطر قهوه به صورتم چنگ زد. ایستادم.
دستم را به آرامی روی گونه ی سیلی خورده از عثمان کشیدم. کمی درد میکرد. خشمِ آن لحظه، دوباره به سراغم آمد.
🔷 چشم چرخاندم. صوفی روی همان میز دیروزی، پشت به من نشسته بود. عثمان رو به رویم ایستاد. دستش را روی دستِ خشک شده بر گونه ام گذاشت. گرم بود. چشمانش شرم داشت: (بازم متاسفم..) بی توجه، به سراغ صندلی دیروزیم رفتم، جایی کنار شیشه ی عریض و باران خورده. صوفی واقعا زیبا بود. چشمهای تیره و موهای بلند و مشکی اش در دیزاینِ کِرم سوخته ی لباسهایش، هر عابری را وادار به تماشا میکرد اما مردمک چشمهایش شیشه داشت، سرد و بی رمق.. درست مثل من.. انگار کمال همنشینی با دانیال، منسوبیت به درجه ی سنگی شدن بود.
🔷 لبهایِ استتار شده در رنگ قرمزش تکان خورد: بابت دیروز عذر میخوام.. کشتن برادرت انگیزه بود واسه زندگی اون روزهام.. فقط انگیزمو گفتم..
عثمان با سه فنجان قهوه رسید و درست در جای قبلی اش نشت. جایی در نزدیکی من. صوفی سر به زیر با دسته فنجانش بازی میکرد: ( یه چیزایی با خودم آوردم.)
چرخید و از درون کیفِ چرمیِ آویزان به صندلیش یک پاکت و دوربین بیرون آورد: اینا چند تا عکس و فیلم از منو برادرته. واسه وقتی که دوست بودیم تا عروسی و اون سفرِ نفرین شده به ترکیه.
🔷 همه را روی میز در برابر دیدگانم پخش کرد. دانیال بود. دانیال خودم.. عکسهای دوران دوستی اش، پر بود از لبخندهای شیرینِ دانیال مهربان با تمام شوخی های بامزه و گاه بی مزه اش و صورتی تراشیده و موهایی کوتاه و طلایی. تاریخِ ثبت شده در پشت عکس را نگاه کردم. دست خط برادرم بود. تاریخ چند ماه بعد از آشنایی با آن دوست مسلمانش را نشان میداد. درست همان روزهایی که محبتهایش؛ عطرِ نان گرم داشت و منو مادر را مست خود میکرد..
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_بیستم
🔷 چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست.ازهمان هایی که بعدازجوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد.در میان عکسها هر چه به جلوترمیرفتم چشمهای دانیال سردتروصورتش بی روحترمیشد.درعکسهای عروسی،دیگر ازدانیال من خبری نبود.حالا چهره ی مردی؛بوران زده باموها وریشهایی بلندوبد فرم،خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد.کاش دانیال هیچوقت خدارانمیشناخت و ای کاش نشانیِ خانه ی خدارابلد بود تاپنجره هایش رابه سنگ میبستم.
🔷درآخرین خاطرات ثبت شده از برادرم دراستانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بودغریبه،باظاهری ترسناک وصدایی پرخشم،که انگار واژه ی خندیدن دردایره لغاتش هیچوقت نبوده. بیچاره صوفی.پس دانیال،عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟مگر میشودعشق راقربانی کرد؟وباز هم بیچاره صوفی..درآن لحظات،دلم فقط برادرمیخواست وبس.عکس هاودوربین را روی میز گذاشتم.چرا نمیتوانستم گریه کنم؟کاش اسلوبش را ازمادر می آموختم.عصبی و سردرگم،پاهایم رامدام تکان میدادم.چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟دستم را فشار داد (هیس..آروم باش)
🔷صوفی یکی ازعکسهارا برداشت وخوب نگاهش کرد: بعد از گرفتن این عکس،نزدیک بودتصادف کنیم.حالا که گاهی نگاش میکنم،با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بودوهردومون میمردیم.
نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض:مادربزرگم همیشه میگفت به درد رویاهات که نخوری،گاهی تو۲۰ سالگی،گاهی تو۴۰سالگی،میری تو کمای زندگی.اونوقته که مجبوری دست بذاری زیرچونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات،با تیک تاک ساعت همخونی کنی و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا.
🔷نگاهش کردم.چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست،ایستاده مُرده ام. وخوب میدانم،چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد،تازه میفهمی دربودن یانبودنت،واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی نداردو این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد.چه با انگیزه چه بی انگیزه.
🔷 تکانی خوردم (خوب،بقیه ماجرا) مکث کرد:اون شب بعد از کلی منت درمورد بهشتی شدنم،اومد سراغم.درست مثل بقیه ی مردها انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود،یه زمانی زنش بودم،یه زمانی بریدم از خونوادم واسه داشتنش.اون شب صدایِ خورد شدنم روبه گوش شنیدم.خاک شدم،دود شدم،حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا،دردناکتره.نمیتونی درک کنی چی میگم منم نمیتونم با چندتا کلمه وجمله،حس وحالمو توصیف کنم.اون شب تو گیجی و مستیش؛دست بردم به غلافِ چاقویِ کمریشوکشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود.چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش اما نشد،نتونستم.من مثل برادرت نبودم.من صوفیا بودم صوفی.
🔷ترسیدم. به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم:رفت.گذاشتم که بره خیلی راحت منوزنشو کسی که میگفت عاشقشه،سپرد به مشتری بعدی.میتونی بفهمی یعنی چی؟نه نمیتونی.
به صورتم چشم دوخت دستی به گلویش کشید:اون شب جهنم بودنه فقط واسه من واسه همه زنها فردا صبح،اون عروس وداماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛اومدن وسط اردوگاه و با افتخار وغرور اعلام کردن که برای رضای خداازهم جداشدن وواسه رستگاری به جهادمیرن. مردبه جهادِ رزم وزن به جهاد نکاح.جهاد نکاح یعنی تغذیه ی شهوت سیری ناپذیره اون مردها.داشتم دیونه میشدم.اصلا درکشون نمیکردم.اصولشون را نمیفهمیدم.هنوز هم نفهمیدم.تو سردرگمی اون عروس وسخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم آورد. سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاد.شناختمشون.
🔷دو تا خواهر ۱۶و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تواردوگاه همه در موردشون حرف میزدن. میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن ویه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاددر راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامشون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو. خندید.خنده اش کامم را تلخ کرد.طعمی شبیه بادامِ نم کشیده:دخترای احمق فکر کرده بودن،میانو معروف میشنو خونه وماشین مفت گیرشون میاداما نمیدونستن اون حیونا چه خوابی واسه دخترونه هاشون دیدن.چند ماهی میمونن ووقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرارمیزارن که زود گیرمیوفتن.سربازهای داعش هم این دوتابه عنوان خائن وجاسوس آوردن تو اردوگاه تادرس عبرتی شن واسه بقیه.اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود.
🔷باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیرلگدش بگیره.وحشتناک بود.با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد طوری که خون بالا می آوردن والتماس میکردن که تمومش کنه اما اون بی تفاوت ومسمم به مشتهاولگدهاش ادامه میداد.
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_بیست_و_یکم
🔷اومد و حکم اعدامشونو اعلام کرد.خواهر بزرگترو دست بسته، روی دوزانو نشوندن زمین وبرادرت چاقو گذاشت روگلوشو درکمال آرامش،بیخ تا بیخ سرش روبرید.بدون حتی ذره ایی حس دلسوزی یاترحم.دختره بیچاره مثل گنجشک سرکنده،دست وپا زد وبقیه کف زدن.دانیال هم باسینه ی سپر کرده،لبخند زد و باغرور چشم چرخوند.تو اون لحظه،زمانو گم کردم.دیدم یکی ازسربازا به سمت دختر بیهوش رفت،که یهو صدای فرمانده بلندشد.
🔷انگار هزاران سوزن درمعده ام فرو میکردند.
باورم نمیشد چیزایی که میگفت،شرحِ حالِ دانیالِ دل نازک من باشد.ادامه داد: فرمانده یه جوون فرانسوی بودکه میگفت مسلمونه،اما نبودیعنی من مطمئن بودم که نیست چون شبهایی که میومد سراغم،یه زنجیربه گردنش داشت که یه صلیب بزرگ و زیباازش آویزون بود.البته میتونم قسم بخورم که اکثر اون مردهااصلا مسلمون نیستن چون بیشترشون،یا نشان داوود دارن یا صلیبِ مسیح وخیلی هاشون اصلا عرب نیستن.مخصوصا فرمانده هاشون که آمریکایی و آلمانی وفرانسوی وچچنی و برو تا الی آخر هستن.عربهایی ام که اونجان معمولا اهل عربستان سعودین.عربستان کمک چشم گیری بهشون میکنه.از اسلحه وتفنگ گرفته تا دخترای خوشگل واسه هرزگی.ترکیه هم تاحد زیادی؛این حیونها رو تامین میکنه به خصوص که اجازه رفت وآمد ازمرزهاش وفروش نفت روبه داعش میده.
🔷روی اکثر اسلحه ها وجعبه مهمات و اجناس خوراکی مارک کشورهای عربستان وآمریکاوترکیه ست.اینایی که میگم،نشنیدم،با چشم دیدم.حالا بگذریم کجا بودم؟ آهان.یکی از سربازارفت سراغِ خواهر کوچیکه که بیهوش،پخش زمین بود.میخواست واسه سلاخی بسپردش دستِ دانیال که فرمانده دستور ایست داد.رفت بالا سر دختره و باچشمای کثیفش خوب براندازش کرد.
چهرشو یادمه، دخترِ لَوَندی بود.بعد در کمالِ گستاخی گفت:حیفه چنین دخترزیبایی درخدمتِ جهاد ومبارزین نباشه وفرزندی شجاع و دلیر تقدیمِ این راه نکنه.ببریدش برای معالجه.به خدا قسم که به خاطره جهاد از جانش گذشتم تارسول الله در اون دنیا شفیعم باشه.
🔷خندید کوتاه وپرتمسخر: خدا،خدایی که بی خیالِ همه شده.دانیال دیگه انسان نبودحالا عینِ یه ماشین آدم کشی،سر میبرید وجون میگرفت.یکم که زیر نظر گرفتمش،فهمیدم تو اردوگاه وچند جای دیگه به بچه های کوچیک آموزش میده.بچه های کوچیک میدونی یعنی چی؟یعنی از۲ ساله گرفته تا۱۰، ۱۲ساله.میدونی برادرت چی یادشون میده؟اینکه چجوری سرببرن،دست قطع کنن،تیر خلاص بزنن،شکنجه بدن..
🔷به معده ام چنگ زدم.دردش امانم را بریده بود.عثمان با دهانی باز و گیج مانده روبه صوفی کرد: این بچه ها از کجا میان؟آخه یه بچه ی ۲ساله از جنگ وخونریزی چی میفهمه؟
صوفی سری تکان داد: شما ازخیلی چیزا خبرندارین.این بچه هایه تعدادشون ازپرورشگاههای کشورهای مختلف میان.یه عدشونم از همون حرومزاده های متولد شده از جهاد نکاحن.فکر میکنی بچه هایی که از این به اصطلاح جهاد متولد میشن رو چیکار میکنن؟میبرن شهربازی وبراشون بستنی میخرن؟نخیر.این بچه ها بابرنامه به دنیامیان وباید به دردشون بخورن.
🔷تو هر اردوگاهی؛مکانهای خاصی برای نگهداری وآموزش این بچه ها وجود داره.این طفلی ها از ۱سالگی با اسلحه وچاقو،بزرگ میشن،با تماشای مرگ وجون دادنِ آدمهاقد میکشن.من به چشم دیدم که چجوری یه پسربچه ی۶ساله در کمال نفرت وخشم،تیر خلاصی تو سر۴ تا مرد مسلمون خالی کرد.این بچه ها ابلیس مطلقن..خوده خوده شیطان..
🔷عصبی بود خیلی زیاد وبا حرصی فروخورده به چشمانم زل زد: و برادر تو یکی از اون همون مربیاست که شیطان تربیت میکنه.دانیال یه جانیِ بالفطره ست.
در خود جمع شدم.درد بود ودرد.انگار باتیغ به جانِ معده ام افتاده بودند.نفس کشیدن برایم مساوی بود باچنگال گرگ رویِ تمام هستی ام.دست مشت شده ام راروی معده ام فشار دادم.
صدای نگران عثمان تمرکزم رابهم میزد: سارا..سارا جان..چت شده آخه تو دختر؟بلند شو بریم پیش دکتر.
🔷اما من نمیخواستم.من فقط گرسنه ی شنیدن بودم.باید بیشتر میدانستم.دستم را بالا بردم(خوبم عثمان،خوبم.) کمی سرم را کج کردم(صوفی ادامه بده..)عثمان عصبی شد(سارا تمومش کن.حالت خوب نیست.بذارواسه یه وقت دیگه.) اما عثمان چه از حالم میدانست؟
تازه فهمیده بودم که بی خبری،عینِ خوش خبریست.( صوفی بگو..) عثمان دندانهایش راروی هم فشار داد ونگاهی تند روانه ام کرد.
🔷صوفی بیخیال از همه چیز ادامه داد: هیچی.. به اندازه ی یک قطره از همه بارونهای باریده؛امید داشتم،امید به اینکه شاید دانیال تظاهر میکنه وحالا پشیمونه،اما نبود.اینو وقتی فهمیدم که واسه کشتنِ بچه های شیعه ومسیحی تومناطق اشغال شده توسوریه داوطلب میشد وبا اشتیاق واسه اون سربازهای کوچیک از خون وخونریزی میگفت.دانیال دیگه به دردِ مردن هم نمیخورد،چه برسه به زندگی..من دود شدم.برادرت حتی انگیزه مرگ رو ازمن گرفت.
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_بیست_و_دوم
🔷هرچی صوفی بیشتر می گفت مانور درد در وجودم بیشتر میشد.حالا دیگر حسابی روی میز خم شده بودم. عثمان که میدانست نمیتوانست مجبورم کند، از جاش بلند شد: صوفی یه استراحتی به خودت بده..
و رفت، ناراحت و پر غصب. صوفی پوزخند زد: اگر به اندازه تمام آدمهای دنیا هم استراحت کنم، خستگیم از بین نمیره.
🔷 با دیدن عکسها مطمئن شدم که دانیال زمانی، عاشقِ این دخترِ شرقی مَآب بود اما چطور توانست چنین بلایی به سرش بیاورد؟ شراکت در عاشقی در مسلک هیچ مردی نیست.دانیال که دیگر یک ایرانی زاده بود. ایرانی و دستودلبازی در عشق؟ خیلی چیزها فراتر از تصوراتم خودنمایی میکرد..
🔷 دانیال..برادر مهربان من که تا به خاطر دارم، تحمل دیدنِ اشکهای هیچ زنی را نداشت، بعد سر میبرید در اوجِ خباثت و سیاه دلی؟ با هیچ ترفندی نمیتوانستم باور کنم. شاید همه این چیزها دروغی بچه گانه باشد. عثمان آمد با لیوانی بزرگ و سرامیکی: سارا بیا اینو بخور..یه جوشونده ست..اون وقت ها که خونه ای بود و خانواده ای هر وقت دل درد میگرفتیم، مادرم اینو میداد به خوردمون.همیشه ام جواب میداد.یه شیشه ازشو تو کمد لباسام دارم. آخه غذاهای اینجا زیاد بهم نمیسازه.بخور حالتو بهتر میکنه.
🔷 عثمان زیادی مهربان بود و شاید هم زیادی ترسو.من از کودکی یاد گرفتم که ترسوها مهربان می شوند.دستانم از فرط درد بی امان معده میلرزید.عثمان فهمید و کمکم کرد.جرعه جرعه خوردم..به سختی..بوی زنجبیل و تیزیِ طعمش زبانم را قلقلک میداد..راست میگفت، معده ام کمی آرام شد.و باز غُرهای آرام و کم صدای عثمان جایی در زیر گوشم: تمام فکر و ذکرت شده برادری که به خواست خودش رفت.حاضرم شرط ببندم که چند ماهه یه وعده، درست و حسابی غذا نخوردی.اون معده بدبختت به غذا احتیاج داره،اینجوری درب و داغون میخوای دنبال برادرت برگردی؟
🔷 چقدر اعصابم را بهم میریخت حرفهایِ پیرمردانه اش (صوفی ادامه بده..) صوفی که دست به سینه و به دقت نگاهمان میکرد، رو به عثمان با لحنی پر کنایه گفت ( اجازه هست آقای عثمان؟) نفسهای تند و عصبیِ عثمان را کنار گوشم حس میکردم. لبخندِ صوفی چقدر پر کینه بود.
: بعد از اون صبح؛ دیگه برادرتو زیاد میدیدم.به خصوص که حالا یکی از مشتری های شبانه ی جهادمم شده بود. روزها اسلحه و چاقو به دست با هیبتی خونی شبها هم شیشه به دست، مستِ مست وقتی هم که بعد از کلی تو صف ایستادن و جرو بحث با هم کیشهاش، نوبت به اون میرسید و به سراغم میومد، غریبه تر از هر مردِ دیگه ای با چشمهای کثیفش کلِ بدنمو اسکن میکرد.من اونجا بی پناهی رو به معنای واقعی کلمه دیدم و حس کردم. کاش هیچ وقت با برادرت آشنا نمیشدم.دانیال هیچ گذشته و آینده ای برام نذاشت. اون با تموم توانش خارم کرد و من دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم اما اینو خوب میدونم که (خدا و عشق ) بزرگترین و مضحکترین دروغیه که به بشریت گفتن چون حتی اگه یکیشون بود، هیچ کدوم از اون حقارتها رونمیکشیدم.
🔷 صدایش بغض داشت. پوزخند روی لبهایش نشست: هه! برادرت بدجور اهل نماز بود.اونم چه نمازی..اول وقت،طولانی،پر اخلاص،تهوع آور،احمقانه،ابلهانه..راستی بهت گفتم که یه زن داداش۹ ساله داری؟ اوه یادم رفت ببخشید.. یه خونواده مسیحی رو تو مناطق اشغالی قتل عام کردن و فرمانده واسه دست خوش و تشویق، تنها بازمونده ی اون خونواده بدخت رو که یه دختر بچه ی ظریف و نحیفه ۹ ساله بود رو به عقد برادرت درآورد. یادمه بعد از چند روز شنیدم که زیرِ دست و پایِ پر شهوتِ برادرت، جون داد و مُرد.تبریک میگم بهت.اوه ببخشید، تسلیت هم میگم البته اون بچه خیلی شانس آوردااا آخه زیادن دختربچه هایی که اینطور مورد لطف قرار گرفتنو موقعِ به دنیا اومدن نوزاده بی پدرشون از دنیا رفتن یا اینکه موندنو دارن سینه ی نداشت شونو واسه خوراک روزانه تو بچه حرومزاده شون میذارن.
چی داشت میگفت؟حالا علاوه بر درد؛ تهوع هم به سلول سلول بدنم هجوم آورده بود.
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#رسوایی
#قسمت_بیست_و_سوم
🔷نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که باور کنم. با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم: چرنده،مزخرفه،تمام حرفات مزخرف بود.امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده.شما مسلمونا همتون یه مشت روان پریش هستین.
صوفی نگاهم کرد،سرد ویخ زده: بشین سرجات بچه؛من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم.اصلا چراباید اینکارو بکنم؟؟بابای میلیاردر داری؟؟یا شخصیت مهم سیاسی؟؟چی با خودت فکر کردی کوچولو؟؟اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته..اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش،میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشتو پیدا کنی، خوده خوده جهنمه. شک نکن که برادرت یکی از مامورهای عذابشه..اصلا به فرض که همه چیز در مورد برادرت دروغ بوده،اصل ماجرا چطور؟؟اونارو میتونی انکار کنی؟؟با یه تحقیق کوچیک میتونی خیلی بیشتر از جنایتهای که من تعریف کردم رو پیدا کنی..
🔷 اصلا دانیال فرشته، با مبنای وجودی این گروه، که به هوایِ داشتن برادرت؛ میخوای عضوش شی چیکار میکنی؟؟ بریدن سر، آواره کردن مردم، تجاوز به زنان و دختران، کشتن زن و بچه..با اینا چجوری کنار میای؟؟ فکرکردی میری و اونا یه گروه ویژه با تمام امکانات میذارن در اختیارت که بری، پیداش کنی؟؟ نه! باید سرویس بدی مثل همه اون بدبختایی که دارن سرویس میدن، چه داوطلب، چه گول خورده مثل من. میدونی فلج شدن یعنی چی؟؟ ایدز یعنی چی؟؟ سقط جنین یعنی چی؟؟اینکه ندونی کدوم یکی از اون سربازا، پدرِ بچه ی تو شکمتِ یعنی چی؟؟ تو اردوگاهی که بودم اکثر زنها از فرط جهاد نکاح دیگه توانایی راه رفتن نداشتن.فلج شده بودن.روز و شب از درد به خودشون میپیچیدن و ضجه میزدن اما هیچکس دلش نمیسوخت.
🔷 عفونت و نکبتی سرتاسر وجود اهالی رو گرفته بود.فکر میکنی درآخر چی شد؟؟ یه فرمانده ی جدید اومد واسه بازرسی و گفت: (مردان جنگ، زنان تازه نفس میخوان.اینا دیگه به درد نمیخورن..) یه عده که وضعشون بهتر بود رو بردن واسه درمان، یه عده رو که پشیمونی شونو فریاد میزدن، سر به نیست کردن. موندن یه گروه که انقدر حالشون وخیم بود، که ارزش درمان یا حتی کشتن رو هم واسشون نداشتن.حدس بزن باهاشون چیکار کردن؟؟ با یه ماشین بردن بیرون از سوریه و ولشون کردن. وسط بیابون.منم یکی از همونام.تب داشتم، میلرزیدم، مدام بالا میاوردم اما بر خلاف خیلی از اون زنها زنده موندم چون انگیزه داشتم واسه زنده موندن، کشتنِ دانیال بزرگترین انگیزه ی ممکن بود. میدونی تا خودمو برسونم به مرز،چقدر پیاده روی کردم؟؟ چقدر زمین خوردم؟؟ چقدر ترسیدم؟؟ چقدر اشک ریختم و جیغ زدم؟؟ چقدر لرزیدمو درد کشیدم؟؟ اما هر طور بود زنده موندم.
🔷 بعد از چندین روز گرسنگی و راه رفتن بالاخره به مرز ترکیه رسیدم. اونجا دستگیر شدم. بعد از کلی بازجویی وقتی فهمیدن از کجا اومدم، با خودشون گفتن ما هم بی نصیب نمونیم؛ واسه چند ساعت با اون همه درد و عذاب، شدم برده جنسیِ چندتا آشغال مثل برادرت. خلاصه زندگی یه لطف کوچیک در حقم کردو به بیمارستان منتقل شدم که بعد از کلی آزمایش متوجه شدن که ایدز دارمو حامله ام.خوشبختانه بعد از چند روز به خاطر خونریزی، بچه سقط شد اما ایدز نه!همیشه همراهمه و قرار نیست تا جون برادرتو نگرفتم، جونمو بگیره.هر چند تو اصلا نمیفهمی، چون جای من نبودی.دیدی، واسه ملاقات با برادرت باید این همه بها بدی. من که میگم ارزششو نداره، حتی اگه دانیال هیچکدوم از اون کارها رو نکرده باشه و من در موردش بهت دروغ گفته باشم، چون در هر حال، ماهیت این گروه عوض نمیشه.
🔷 کمی روی میز به سمتم خم شد: اینو واسه خاتمه میگم، اون برادر حیوونت واسه تو هم نقشه داشت. یه شب تو مستی از رستگار کردنت، حرفایی میزد اما نمیدونم هنوز واسه انجام این ماموریت الهی زنده س یا نه.
🔷 از فرطِ گیجی توانایی حرف زدن نداشتم. صوفی ایستاد. کلاهش را روی سرش مرتب کرد و کیفِ قهوه ایی رنگ را روی دوشش انداخت( من امشب از اینجا میرم.خیلی چیزها رو واسه عثمان تعریف کردم. سوالی داشتی ازش بپرس.) یک قدم برداشت، اما ایستاد و برگشت ( راستی اگر دانیالو دیدی بهش بگو اگه فقط یه نفس، به زنده بودنم مونده باشه زندگیشو میگیرم.)
🔷 رو به عثمان پوزخندی صدا دار بر لب نشاند: راستی ، اگه خدا رو دیدی، سلام منو بهش برسون.بگو به اندازه تمام اشکهایی که ریختم ازش متنفرم. بگو حتما انتقامِ التماسهایی که واسه نجات از اون دست حرومزاده، بهش کردم رو ازش میگیرم.
و رفت..با چکمه های بلند و پاشنه دارش عثمان به موهایش چنگ زد و من به معده ام..
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
#رمان
#چایت_را_من_شیرین_میکنم
#قسمت_بیست_و_چهارم
🔷 درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم. ذهنم همچون، شکمِ زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظمِ جنینِ افکارم بود. نمیدانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم دانیال،صوفی،داعش،پیوستن به گروه،پیدا کردن برادر،جنایت و یا حتی مادر..تمرکز نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود.
گرمایِ دست عثمان را روی شانه ام حس کردم (سارا خوبی؟ بازم درد داری؟)
🔷خوب نبودم.هیچ وقت خوب نبودم.اصلا حالِ خوب چه مزه ایی داشت؟ به جایش تا دلت بخواهد خسته بودم. به اندازه تمامِ آدمهای دنیا.انقدر که اگر میخوابیدم ، اصحاب کهفی دیگر، رقم میخورد در تاریخِ آینده دنیا. عثمان که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت.
🔷 سرم را روی دستانم به سمت شیشه باران خورده چرخاندم. چقدر آدمها از پشتِ این شیشه های خیس و بخار گرفته، واقعی تر به نظر میرسیدند. پر پیچ و تاب، درست عینِ ذاتشان.
صدای عثمان را شنیدم، از جایی درست بالای سرم ( واست جوشنده آوردم.بخور اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر. انقدر از کنار خودت ساده نگذر وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟)
گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم ( بلند شو سارا..بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره.) سرم را بلند کرد.
🔷 یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگِ جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید. مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟ عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش:
چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود. خودش خواست. خودش، تو رو رها کرد. اون دیگه برادرِ سابقِ تو نیست.صوفی رو دیدی؟ اون خیلی سختی کشیده.خیلی بیشتر از منو تو. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده. دانیال عاشقِ صوفی بود.کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثل آب خوردنه، اینو باور کن.با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی.چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه!!نشنیدی.نمیدونی سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم.
🔷 زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن. اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشتریهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن. اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه. سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت توام بگذر)
🔷 خیره نگاهش کردم ( تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ ) فقط در سکوت نگاهم کرد.. حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت. سکوتش طولانی شد (عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟) چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم ( راهی جز گذشتن هم دارم؟؟)
🔷 راست میگفت.هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم و من، دلم چقدر بهانه جو بود. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت، سلاخی اش کرد و مرده تحویل زمین داد. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود.الحق که خواهری شرقیم.. عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه، رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم. خانه که نه..سردخانه ی زنده گان. در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت. حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد؛ گریه هایی که هرگز برایم مهم نبود
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرا_بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها