💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۴
چپ وراست گوشی اش📱 را می گرفت جلویم که ( این کلیپ رو ببین !)
زنی لبنانی بالای جنازه ی پسر شهیدش قرص ومحکم ایستاده بود و رجز می خواند.
می گفت: ( اگه عمودی رفتم افقی برگشتم, گریه زاری نکن❌
مثه این زن محکم باش.
آن قدر این نماهنگ را نشانم
می داد که بهش آرزو پیدا کردم
آخری ها از دستش کفری
می شدم😖
بهش می گفتم:
( شهادت مگه الکیه? باشه تو برو شهید شو قول می دم محکم باشم!)
نصیحت می کرد بعداز من چطور رفتار کن وبا چه کسانی ارتباط داشته باش.
به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه ی خودش را تنظیم کرده بود.
در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد می گفت: ( اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ 📞می زنم,
برای اینه که هم شما راحت تر دل بِکَنین هم من!) 💔
بعد از تشیع دوستانش می آمد می گفت:
(فلانی شهید 🌷شده وبچه سه ماهه اش را گذاشتن روی تابوت⚰)
بعد می گفت:
( اگه من شهید شدم , تو بچه رو نذار روی تابوت بذار روی سینه ام️)
حتی گاهی نمایش تشیع⚰ جنازه ی خودش را هم بازی می کردیم. وسط حال دراز به درازا
می خوابید و که مثلاً شهید شده
و می خندید بعد هم می گفت: ( محکم باش! ) و سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم.
گوش به حرف هایش نمی دادم والکی گریه زاری می کردم تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند☹️
رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست😍 داشت وقتی شهید شده بودند تا چند وقت عکس و تیزر وبنر و این ها را برایشان طراحی می کرد.
برای بچه های محل کارش که شهید 🌷شده بودند,نماهنگ های قشنگی می ساخت,
تا نصفه شب🌃 می نشست پای این کارها. عکس های خودش راهم,همان هایی که دوست داشت بعداً در تشیع جنازه ویادوارهایش استفاده شود روی یک فایل در کامپیوتر 💻
جدا کرده بود.
یکی سرش پایین است با شال سبز وعینک😎, یکی هم نمیرخ, اذیتش می کردم.
می گفتم:
( پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه)
👈 ادامه دارد...
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۵
در کنار همه ی کارهای هنری اش, خوش خط بود.
ثلث ونستعلین وشکسته را قشنگ می نوشت.
این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوهای بیشتر نمود پیدا می کرد: پارچه ی جلوی اتوبوس🚎, روی درهای🚪 ورودی و دیوارهای مسجد وحسینیه ها: می روم تا انتقام سیلی زهرا 《سلام الله علیها》 بگیرم. منم گدای فاطمه.
گاهی وقتی از شهادت🌷 صحبت می کرد, هر چند شوخی ومسخره داری بود, ولی گاهی اشکم را در می آورد.
به قول خودش , فیلم هندی می شد وجمعش می کرد.
گاهی برای اینکه لجم را در آورد
صدایم زد: ( همسر شهید محمد خانی)
من هم حسابی افتادم روی دنده ی لج که از خر شیطان پیاده شود.. همه چیز را تعطیل
می کردم. مثلاً وقتی می رفتم بیرون,
به خاطر این حرفش می نشستم سر جایم و تکان نمی خوردم☹️
حسابی از خجالت در آمدم تا دیگر از زبانش افتاد که بگوید:
( همسر شهید محمدخانی)
روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن.
نا سازگاری ام گُل 🌺کرد که
( این چه جشنی بود?)
این همه نشستیم که همسران شهید🌷 بیان روی صحنه ویه پتو از شما هدیه 🎁بگیرن!
این شد شوهر برای این زن.
اون الان محتاج پتوی شما بود?! آهنگ سلام آخرِ خواجه امیری رو گذاشتن واشک 😭مردم در اومد که چی? (همه چی عادی شد? )
باید می رفتیم روی جایگاه و هدیه می گرفتیم که من نرفتم فردایش داده بودند به خودش آورد خانه🏚
گفت: ( چرا نرفتی بگیری?)
آتش گرفتم با غیظ گفتم: ( ملت رو مث نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن!
برم جلو بگم من همسرفلانی ام و جلوی اسمت رو امضا کنم? محتاج چندرغاز پولش نبودم گمان کردم قانع شد که دیگر من را نبرد سرکار ش, حتی گفت:
( اگه شهید هم شدم , نرو)
همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمی دانم چرا این دفعه, این قدر با طمانینه رفتار می کرد. رفتیم پلیس +۱۰ پاسپورت امیر حسین را بگیریم, بعد هم کافی شاپ.
می گفتم:( تو چرا این قدر بی خیالی? مگه بعد از ظهر پرواز✈️ نداری⁉️)
بیرون که آمدیم, رفت برایم کیک🎂 بزرگی خرید.
گفتم: ( برای چی?) گفت: 《 تولدته😍》 تولدم نبود.
رفتیم خانه ی مادرم و دور هم خوردیم😋
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۷
این آخری ها حرفهای بو داری می زد.
زمانی که تلگرامش روشن می شد, آن قدر حرف برای گفتن داشتم که به بعضی از حرفهایش دقت نمی کردم🙈
هی می نوشت :
( من یه عمره که شرمندتم , شرمندگی ام جواب نداره👌 امام زمانم بهم کار داده ,
به خدا گیر افتادم. منو حلال کن. منو ببخش.
تو رو خدا . خواهش میکنم
ماموریت های قبلی هم می گفت, ولی شاید درکل سفرش یکی دوبار.
این دفعه در هر تماس تلگرامی
یا تلفنی ☎️ چندین بار این کلمات را تکرار می کرد. وقتی خیلی طلب حلالیت
می کرد, باتشر می گفتم:
( به جای این ننه غریبم بازیا بلند شو بیا☹️)
از آن آدم هایی نبود که خیلی اسم امام زمان 《 ارواحناه فداه》 را بیارد👌
ولی در ماموریت آخر قشنگ
می نوشت: واقعاً اینجا حضور دارن
( همون طور که امام حسین《 علیه السلام》شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن.
اینجا هم واقعاً همین جوریه👌
اینجا می تونی حضورشون رو پررنگ تر حس کنی😍)
در کل ۲۹روزی که در منطقه بودم, سه بار زنگ ☎️زد. آنجا اینترنت نداشتم.
ارتباط تلگرامی مان قطع شد. خیلی محترمانه و مودبانه صحبت می کرد.
و مشخص بود کسی پهلویش ایستاده که راحت نبود.
هیچ وقت این قدر مودب ندیده بودمش.
گاهی که دلم تنگ💔 می شود, دوباره به پیام هایش نگاه می کنم می بینم آن موقع به من همه چیز را گفته, ولی گیرایی من ضعیف بوده ومفهوم کلامش را نگرفتم.
از این واضح تر نمی توانست بنویسد: قبل از اینکه من شهید🌷 باشم, خدای متعال به تو صبر و تحمل می ده.
مطمئنم تو وامیر حسین سپرده شدین دست یکی دیگه. سفرم افتاده بود در ماه محرم. خیلی سخت گذشت. از طرفی بلا تکلیف بودم.
که چرا این قدر امروز و فردا می کند.
از طرفی هم هیچ کدام از مراسم آنجا به دلم نمی چسبید. زمان خاصی داشت.
بیشتر از دوساعت ⌚️هم طول می کشید.
سال ها قبل با محمد حسین محرم و صفر سرمان را می گرفتی هیئت بود. تهمان را می گرفتی هیئت .
عربی نمی فهمیدم , دست وپا شکسته فرازهای معروف مقتل را متوجه می شدم.
افسوس می خوردم چرا تهران نماندم.
ولی دلم را صابون می زدم برای ایام اربعین .
فکر می کردم 😇هرچه اینجا به ظاهر کمتر گذرم می افتد به هیئت و روضه, به جایش در مسیر نجف تا کربلا جبران می شود.
قرار گذاشته بود از ماموریت که برگشت با هم برویم پیاده روی🚶 اربعین. یادم نمی رود یکشنبه بود
زنگ 📞زد.
بهش گفتم:
( اگه قرار نیست بیایی راست وپوست کنده بگو برگردم ایران😶)
گفت: ( نه هر طوری شده تا یکشنبه هفته بعد خودم را می رسانم.)
👈 ادامه دارد...
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۴۸
نمیدانم قبل نماز ظهر🌞 بود یا بعداز نماز شنبه ی هفته بعد, چشمم به در وگوشم به زنگ بود.
با اطمینانی که به من داده بود, باورم نمی شد بد قولی کند.
یک روز دیگر وقت داشت.
۲۸روز به امید دیدنش در غربت چشمم به در سفید شد.
حاج آقا آمد داخل اتاق راه 🚶می رفت.
تا نگاهش می کردم چشمش را از من می دزدید. نشست روی مبل فشارش را گرفت.
رفتارش طبیعی نبود😧
حرف نمی زد. دور بر امیر حسین هم آفتابی نشد.
مانده بودم چه اتقاقی اقتاده. قرآنِ روی عسلی را برداشتم که حاج آقا ناگهان برگشت و گفت: ( پاشو جمع کن بریم دمشق) مکث کرده نفس به سختی از سینه اش❤️ بالا آمد.
خودش را راحت کرد:
( حسین زخمی شده, ناگهان حاج خانم داد زد: نه شهید نشده! به همه اول می گن زخمی شده.) سرم روی صحفه قرآن خشک شد, داغ شدم.
لبم را گازوگرفتم. پلکم افتاد. انگار بدنم شده بود پَر کاه و
وسط هوا و زمین می چرخید. نمیدانستم قرآن را ببندم ویا سوره را تمام کنم.
یک لحظه هم فکرنکردم ممکن است شهید🌷 باشد.
سریع رفتم وضو گرفتم ایستادم به نماز .
نفسم بند آمده بود.
فکر می کردم زخم وزار شده و داره از بدنش خون می رود.
حاج آقا گقت: ( چمندونت را ببند.) اما نمی توانستم .
حس از دست وپایم رفته بود خواهر کوچک محمد حسین همه وسایلم راجمع کرد.
قرار بود ماشین 🚕بیاید دنبالمان, در این فرصت, تند تند نماز می خواندم.
داشتم فکر🤔 می کردم دیگر چه نمازی بخونم که حاج آقا گفت: ماشین اومد.
به سختی لباسم را پوشیدم.
توان بغل کردن 🤗امیر حسین را نداشتم.
یادم نیست چه کسی آوردش تا داخل ماشین.
انگار این اتوبان کش می آمد وتمامی نداشت
نمی دانم صبر من گم شده بود یا دلیل دیگری داشت.
هی می پرسیدم:
( چرا هر چی می ریم,تموم نمی شه)
حتی وقتی راننده نگه داشت , عصبانی شدم که
( الان چه وقت دستشویی رفتنه?)
لب هایم می لرزید و نمی توانستم روی کلمات مسلط شوم.
می خواستم نذر کنم ,
شاید زودتر خونریزی اش بند آمد
. مغزم کار نمی کرد❌
ختم قرآن , نماز مستحبی, چله, قربانی, ذکر📿, به چه کسی?
به کجا? می خواستم داد بزنم. قبلاً چند بار می خواستم نذر کنم سالم بر گردد که شاکی شد وگفت:( برای چی? اگه با اصل رفتنم مشکل نداری,
کار درستی نیست☹️ )
وقتی عزیزترین چیزت رو به راه خدا می فرستی که دیگه نذر نداره هم می خوای بدی هم
می خوای ندی⁉️
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۱
انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم.
بدنم شُل شد. بی حس بی حس. احساس می کردم یکی آرامشم داد👌
جسمم توان نداشت.
اما روحم سبک شد.
ما را بردند فرودگاه 🛫, کم کم خودم را جمع کردم. بازی ها جدی شده بودند.
یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید 🌷لبنانی را می گرفت جلویم که:
( تو هم همین طور محکم باش!) حالا وقتش بود به قولم وفا کنم.
کلی آدم منتظرمان بودند.
شوکه شدند از کجا باخبر شده ایم.
به حساب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند.
خانمی دلداری ام می داد.
بعد که دید آروم نشسته ام , فکر کرد بُهت زده ام.
هی می گفت: ( اگه مات بمونی دق می کنی. گریه کن😭جیغ بکش. داد بزن )
با دو دستش شانه هایم را تکان می داد:
( یه چیزی بگو!)
گفتند: ( خانواده شهید🌷 باید برن, شهید رو فردا صبح 🌄زود یا نهایتاً فردا شب می آریم!)
از کوره در رفتم 😡یک پا ایستادم که: ( بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی خورم☹️)
هر چه عز وجز کردند, به خرجم نرفت.
زیر بار نمی رفتم با پروازی🛫 که همان لحظه حاضر بود,برگردم, می گفتم:( قرار بود باهم برگردیم)
می گفتند: پیکر 🌷رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن.
توی اون هواپیما✈️ یخ می زنی. اصلاً زن نباید سوارش بشه.
(همه ی کادر پرواز مرد هستن) می گفتم: ( این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها بر گردم)
مرتب آدم ها عوض می شدند, یکی یکی می آمدند راضی ام کنند.
وقتی یک دندگی ام را می دیدند, دست خالی بر می گشتند☹️
آخر سر خود حاج آقا آمد. گفت :(بیا یه شرطی با هم بذاریم.
تو بیا بریم. من قول می دم هماهنگ کنم دو ساعت⏰ با محمد حسین باشی)
خوشحال شدم️,
گفتم :( خونه ی خودم, هیچ کسم نباشه)
حاج آقا گفت: ( چشم)
داخل هواپیما پذیرایی آوردند,
از گلویم پایین نمی رفت. حتی آب
هنوز نمی توانستم امیر حسین را بگیرم.
نه اینکه نخواهم, توان نداشتم.
با خودم زمزمه کردم:
( الهی بنفسی انت!)
آفریننده که خودِ تو بودی,
نمی دونم شاید برخی جون ها روبا حساب خاصی که فقط خودتم می دونی, ارزشمند تر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون می شی!)👌
¤¤¤¤¤
بعد از ۲۸ روز مادرم را دیدم
در پارکینگ خانه🏠 پاهایش جلو نمی آمد. اشک روی صورتش می غلتید.
اما حرف نمی زد🤐
نه او, همه انگار زبانشان بند آمده بود.
بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش🤗
رفته بودم با محمد حسین برگردم. ولی چه برگشتنی😔
می گفتند: (بهتش زده که برّ وبرّ همه رو نگاه می کنه🙄)
داد وفریاد راه نمی انداختم.
گریه هم نمی کردم.
نمی دانم چرا, ولی آرام بودم. حالم بد شد, سقف دور سرم چرخید. چیزی نفهمیدم. از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم , حدس زدم بی هوش شده ام.
یک روز بود چیزی نخورده بودم,شاید هم فشارم افتاده بود.
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۲
شب🌌 سختی بود.
همه خوابیدند 😴اما من خوابم
نمی برد.
دوست داشتم پیام های تلگرامیش را بخوانم.
رفتم داخل اتاق در 🚪را بستم. امیرحسین را سپردم دست مادرم. حوصله هیچ چیز را نداشتم و می خواستم تنها باشم.
بعد از این مدت به تلگرام وصل می شدم.
وای خدای من, چقدر پیام فرستاده بود
یکی یکی خواندم:
بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چندین روز بعد یادم افتاد باید عاشقت می شدم.
جنگ چیز مهمی نیست, مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری.
شق القمری, معجزه ای, تکه ی ماه🌙/ لا حول ولا قوه الابالله.
خندیدی وبر گونه تو چال افتاد, از چاله در آمد دلم ❤️افتاده به چاه
دوستت دارم, بگو این بار باور کردی😍
عشق در قاموس من از نان شب هم واجب تر است
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست😍,آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست👌
تو نیم دیگر من نیستی تمام منی!
تنها این را می دانم که دوست داشتنت, لحظه لحظه ی زندگی ام را می سازدو عشقت💞 ذره ذره ی وجودم را👌
مرا ببخش وبا لبخندت یهو بفهمان که بخشیده ای مرا, که من هرگز طاقت گریه ات😭 را ندارم!
بهش فوش دادم قبل از رفتن. خیالم را راحت کرده بود.
گفت: ( قبلش که نمی تونستم از تو دل بکنم💔, چه برسد به حالا که امیر حسینم هست.
اصلاً نمی شه.
مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد.
خیلی تکرار می کرد:
( اگر شهید 🌷نشی می میری) ولی نه به این زودی.
غبطه خوردم.
آخرین پیام هایش فرق می کرد.
نمی دانم🤔 بخاطر ایام محرم بود, یا چیز دیگری.
هیئت بسیار دارم. روضه های گوشی ام....
این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است/سرترین آقای دنیا را خدا بی سر 🌷گذاشت.
وقتی می میریم هیچ کس به داد ما نمی رسد, الّاحسین《 علیه السلام》😍
ای مهربان تر از پدر ومادرم حسین《علیه السلام》👌
پیامام به دستش نمی رسید
نمی دانستم گوشی اش 📱کجاست. ولی برایش نوشتم:
( نوش جونت. دیگه ارباب خریدت
دیدی آخر مارک دار شدی)
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۳
هیچ وقت به قولش وفا نکرد.
نمی دانم🤔 دست خودش بود یا نه.
می گفت: ۴۵روزه بر می گردم. اما سر ۵۷روز یا ۶۳روزبرمی گشت.
بار آخر بهش گفتم:
( تا رکود صد روز رو نشکنی, ظاهراً قرار نیست برگردی😏)
گفت: نه مطمئن باش زیر صد نگهش می دارم
این یکی رو زیر قولش نزد. روز نود ونهم بر گشت اما چه برگشتنی.
همان طور که قول داده بود یکشنبه برگشت.
اجازه ندادند بیارمش خونه. وعده دو ساعت ⌚️دیدار شد, نیم ساعت.
روی پایم بند نبودم😰
برای دیدنش.
ازطرفی نمی دانستم با چه بدنی قرار است روبه رو شوم.
می گفتند: برای اینکه ازش خون نیاد بدنش را فریزر کنن.
اگه گرم بشه شروع می کنه به خون ریزی.
و دوباره باید پیکر رو آب بکشن.
ظاهراً چن ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را بر گردانند عقب.
گفتند:( بیا معراج😳)
حاج آقا قول داده بود با هم تنها باشیم, از طرفی نگران بود حالم بد 🤕شود.
گفتم:( مگه قرار نبود تنها باشیم ؟شما نگران نباشین, من حالم خوبه)
خیالم راحت شد.
سر به بدن داشت.
آرزویش بود مثل اربابش بی سر شهید🌷شود.
پیشانی اش مثل یخ بود:
( بَه بَه! زینت ارباب شدی! خرج ارباب شدی! نوش جونت! حقت بود)
اول از همه ابرو هایش را مرتب کردم.
دوست داشت... خوشش می آمد. وقتی ابروهایش را نوازش
می کردم , خوابش می برد😴
دست کشیدم داخل موهایش همان موهایی که تازه کاشته بود.
همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی می کرد می خندید:😁
( نکش !می دونی بابت هر تار اینا پونصد هزار تومن پول دادم!) یک سال هم نشد.
مشمای دور بدنش را باز کرده بودند. باز تر کردم.
دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش.
کفن شده بود.
ازمن پرسیدند:
( کربلا ومکه 🕋رفتید لباس آخرت نخریدید؟)
گفتم : (اتفاقاً من چند بار گفتم: ولی قبول نکرد)
می گفت:( من که شهید می شم, شهیدم که نه غسل داره , نه کفن)
ناراحت بودم که چرا بالباس رزم دفنش نکردند.
می خواستم بدنش را خوب ببینم, سالم سالم بود.
فقط بالای گوشش تیر خورده بود.
وقتش رسیده بود.
همه ی کارهایی را که دوست داشت انجام دادم.
همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان می گفت.
راحت کنارش زانو زدم, .
امیر حسین را نشاندم روی سینه اش❤️
درست همان طورکه خودش می خواست.
بچه دست انداخت به ریش های بلندش:
( یا زینب چیزی جز زیبایی
نمی بینم)
گفته بود:( اگه جنازه ای بود
ومن رو دیدی , اول از همه بگو نوش جونت)
بلند بلند گفتم:
( نوش جونت! نوش جونت)
می بوسیدمش, می بوسیدمش, می بوسیدمش. 😘
این نیم ساعت⌚️ را فقط بوسیدمش.
بهش می گفتم :
( بی بی زینب《 سلام الله علیها》هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد,در اولین لحظه بوسیدش....
سلام ✋منو به ارباب برسون)
به شانه هایش دست کشیدم. شانه های همیشه گرمش , سرد شده بود....😭😭😭😭😭😭
ادامه دارد.....
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۴
نمی توانستم دل بکنم💔
بعد از۹۹روز دوری نیم ساعت ⏱که چیزی نبود.
باز دوباره گفتند:( پیکر باید فریزر بشه)
داشتم دیوانه می شدم. هی می گفتند فریزر فریزر.
بلند شدن از بالای سر شهید🌷,
قوت زانو می خواست که نداشتم. حریف نشدم.
تابوت ⚰را بردند داخل حسینیه که رفقا وحاج خانم با او وداع کنند.
زیر لب گفتم:( یا زینب, باز خدا رو شکر
که جنازه رو می برن نه من رو!)
بعد از معراج , تا خاکسپاری فقط تابوتش را دیدم موقع تشیع خیلی سریع حرکت کردند.
پشت تابوتش که راه می رفتم🚶♀, زمزمه می کردم :
( ای کاروان آهسته ران آرام جانم❤️ می رود!)
این تک مصراع را تکرار می کردم و نمی توانستم به پای جمیعت برسم.
فردا صبح, در شهرک شهید محلاتی از مسجد
نزدیک خانه مان تا مقبره الشهدا تشیع شد.
همان جا کنار شهید🌷 نمازش را خواندند.
یاد شب عروسی افتادم, قبل از اینکه از تالار برویم خانه🏚, رفتیم زیارت شهدای گمنام شهرک. مداح داشت روضه ی علی اصغر(علیه السلام) می خواند. نمی دانستم آنجا چه خبر است. شروع کرد به لالایی خواندن.
بعد هم گفت: همین دفعه ی آخر که داشت می رفت به من گفت:( من دارم می رم و دیگه بر
نمی گردم. توی مراسمم برای بچه ام لالایی بخون! )
محمد حسین نوحه ی( رسیدی به کرب وبلا خیره شو/ به گنبد به گلدسته ها خیره شو/ اگر قطره اشکی😢 چکیداز چشات/ به بارون🌨 این قطره ها خیره شو) را خیلی دوست داشت.
نمی دانم کسی به گوش مداح رسانده بود یا خودش انتخاب کرده بود که آن را بخواند. یکی از رفقای محمد حسین که جزو مدافعان هم بود, آمد که ( اگه می خواین بیاین با آمبولانس 🚑 همراه تابوت ⚰برین بهشت زهرا!) خواهر ومادر محمد حسین هم بودند.
موقع سوار شدن به من گفت: ( محمد حسین خیلی سفارش شما رو پیش من کرده, اونجا با هم عهد کردیم هر کدوم زودتر شهید شد, اون یکی هوای زن وبچه اش رو داشته باشه)
گفتم:( می تونین کاری کنین برم توی قبر? )
خیلی همراهی و راهنمایی ام کرد. آبان ماه بود وخیلی سرد باران 🌦هم نم نم می بارید. وقتی رفتم پایین قبر, تمام تنم مور مور شده و
بدنم به لرزه افتاد.
@YasegharibArdakan
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۵
همه ی روضه هایی راکه برایم خوانده بود, زمزمه کردم خاک قبر خیس بود وسرد.
گفته بود:( داخل قبر برام روضه بخون, زیارت عاشورا بخون, اشک گریه😭 بر امام حسین
《 علیه السلام》 رو بریز توی قبر.
تا حدی که یه خرده از خاکش گل بشه.!)
برایش خواندم. همان شعری که همیشه آخر هیئت گودال قتلگاه می خواندند.
خیلی دوستش داشت:
****
و دل❤️ من بسته به روضه هات/جونم فدات می میرم برات
پدر ومادرمن فدات/جونم فدات می میرم برات
چی می شه باخیل نوکرات/جونم فدات می میرم برات
سرجدا بیام پایین پات/جونم فدات می میرم برات
صدای ( این گل 🌷پرپر از
کجا آمده)
نزدیک تر می شد.
سعی کردم احساساتم را کنترل کنم.
می خواستم واقعاً آن اشکی😭که داخل قبر می ریزم ,
اشک بر روضه امام حسین《 علیه السلام》 باشد.
نه اشک از دست دادن محمد حسین.
هرچه روضه به ذهنم می رسید, می خواندم و گریه می کردم😭
دست وپاهایم کرخت شده بود و نمی توانستم تکان بخورم.
یاد روز خاستگاری افتادم، که پاهایم خواب رفته بود و به من می گفت:( شما زودتر برو بیرون ) نگاهی به قبر انداختم,باید می رفتم.
فقط صداهای درهم برهمی می شنیدم که از من
می خواستند بروم بالا اما نمی توانستم.
تازه داشت گرم می شد.
ادامه دارد....
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#قصه_دلبری
#قسمت_۵۶
دایی ام آمد وبه زور من رابرد بیرون.
مو به مو همه ی وصیت هایش را انجام داده بودم, درست مثل همان بازی ها.
سخت بود در آن همه شلوغی و گریه زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر در تابوت⚰ را باز کردند. وداع برایم سخت بود.
ولی دل کندن 💔سخت تر.
چشم هایش کامل بسته نمی شد. می بستند, دوباره باز می شد. وقتی بدن را فرستادن
در سراشیبی قبر, پاهایم بی حس شد.
کنار قبر زانو زدم.
همه جانم را آوردم در دهنم که به این آقا حالی کنم که با او کار دارم .
از داخل کیفم 👜لباس مشکی اش را بیرون آوردم .
همان که محرم ها می پوشید چفیه مشکی هم بود.
صدایم می لرزیدبه آن آقا گفتم:
( این لباس واین چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش)
خدا خیرش بدهد, در آن قیامت , با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش.
فقط مانده بود یک کار دیگر, به آن آقا گفتم:
( شهید می خواست برایش
سینه بزنم شما می تونید؟) بُغضش ترکید دست و پایش را گم کرده بود.
نمی توانست حرف بزند🤐
چند دفعه زد روی سینه اش. بهش گفتم :( نوحه هم بخوانید) برگشت نگاهم کرد
صورتش خیس بود نمی دانم اشک بود یا آب باران🌨
پرسید:( چی بخوانم?)
گفتم:( هرچه به زبونتون اومد)
گفت:( خودت بگو)
نفسم بالا نمی آمد.
انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار می داد.
خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم.
گفتم:
****
( از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین🌷/
دست وپامی زد حسین🌷
زینب صدا می زد حسین🌷)
سینه می زد برای محمد حسین وشانه هایش تکان می خورد. برگشت با اشاره به من فهماند که( همه را انجام دادم)
خیالت راحت شد.
پیشِ پای ارباب تازه سینه زده بود.
خداحافظ محمد حسین😭😭😭😭😭
و سنگهای لحد را چیدند و .....
🌷🌷🌷🌷🌷
⚜⚜پایان⚜⚜
@YasegharibArdakan
🌸سه دقیقه در قیامت(#قسمت_۱۵)
🍃اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم.
یک روز صبح در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته.
♦️جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم.
🍀بعد به انتهای قبرستان رفتم در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم.
💥همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد. یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟داری لعنت می کنی؟
گفتم:نخیر دستم را ول کن!
💠 اما او داد میزد وبقیه مامورین را دور خودش جمع کرد.
یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین زد.
🔴من دیگر سکوت را جایز ندانستم، یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم .
چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند.
🔆 یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می کرد.
چند نفر جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند و فرار کردم.
♻️اما در لحظات بررسی اعمال ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند:
شما خالصانه و به عشق مولا با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید و برای همین #ثواب_جانبازی_در_رکاب_مولا_علی در نامه عمل شما ثبت شده است.
🔰 در این سفر کوتاه به قیامت نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد، علت آن هم چند ماجرا بود:
🔷یکی از معلمین و مربیان شهر ما در مسجد محل تلاش فوق العادهای داشت که بچهها را جذب میکرد.
♦️خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی اثر داشت.
▪️ این مرد خدا یک بار که با ماشین در حرکت بود از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد
🔶من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود.ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین به مقام شهدا دست یافته بود.
🔵 اما سوالی که در ذهن من بود تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود!
☘ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم.
هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود...
🌾 در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم.
🍁 اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت.
تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود!
⚡️خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد.
💥بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...
🌸 اما مهم ترین مطلبی که از شهدا یادم ماند مربوط به یکی از همسایگان ما بود.
🌒 خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان آخر شب وقتی از مجلس قرآن به سمت منزل آمدیم از یک کوچه باریک و تاریک عبور کردیم.
💥از همان بچگی شیطنت داشتم، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم.
💥یک شب دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدن یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند، صدای زنگ قطع نمیشد.
✨ پسر صاحبخانه یکی از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد.
❄️شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت باید به پدرت بگویم چه کار می کنی!
🌿 هرچه اصرار کردم که من نبودم بی فایده بود.مرا مقابل منزل ما برد و پدرم را صدا زد.پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه حسابی مرا کتک زد.
🥀 این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.
🌿 این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من در نامه اعمالم نوشته شده بود که به جوان پشت میز گفتم:
❓ چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم او در مورد من زود قضاوت کرد!
♻️جوان گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید.
من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی.
🔆خیلی خوشحال شدم و قبول کردم.حدود یکی دو سال از گناهان اعمال من پاک شد تا جوان پشت میز گفت راضی شدی؟گفتم بله عالیه.
🔆لبته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند..
اما باز بد نبود.
✅ همان لحظه آن شهید را دیدم و روبوسی کرد،خیلی از دیدنش خوشحال شدم.گفت: با اینکه لازم نبود اما گفتم بیایم از شما حلالیت بطلبم.
هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی...
ادامه دارد..
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
🌸 سه دقیقه در قیامت(#قسمت_۲۳)
♻️خوشحال سوار موتور جواد شدم.
رفتیم تا به یک تپه رسیدیم.
به من گفت پیاده شو زود باش.
🔆 بعد داد زد: سید یحیی، بیا
سید یحیی خودش را رساند و سوار شد من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟
♻️جواد گفت: این آر پی جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه میکنند.
🔰 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت.
💠منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردند، از چند نفری پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟
♻️گفتند:بشین اینجا خط پدافندی است فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم..
❗️ تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده!
روز بعد که عملیات تمام شد جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟؟
✅ لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگویی چه خبر است. مردم معاد را فراموش کردند. به همین خاطر جایی بردمت که دور باشی.
🔅خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند..
مدتی بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی هم...
♻️ در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم. جواد هم بعدها به آنها ملحق شد.
🔰بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند.من هم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشته با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد..
🔆 مدتی حال و روز من خیلی خراب بود بارها تا نزدیکی شهادت میرفتم اما شهید نمیشدم..
⛔️ به من گفته بودند هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آن را برای آنها که عاشق شهادت هستند عقب میاندازد...
❎ روزی که عازم سوریه بودم این پرواز با پرواز آنتالیا همزمان بود.
دختران جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته به آنها نگاهم افتاد.
♻️ بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچی میخواستم حواس خودم را پرت کنم نمی شد، اما دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد.
🔥 دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد. گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی.
💥با اینکه در مقابل عشوههای آنها هیچ حرف و عکسالعملی نداشته ام متاسفانه در این آزمون قبول نشدم.
⚡️در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را میشناختم ان ها را نیز جزو شهدا دیده بودم میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد..
❄️ یکی از آنها علی خادم بود پسر ساده و دوست داشتنی سپاه، آرام بود و بااخلاص...
✨ همیشه جایی مینشست تا نگاهش آلوده به نگاه حرام نشود.
🍃 در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد با من به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید میشود اما چگونه ؟
🌿یکی از رفقای ما که او هم در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود در ایران بود.
🍃حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا دیده بودم.. شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..!
ادامه دارد..
#سه_دقیقه_در_قیامت
🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃