بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_سوم
ایام عقد هاجر حدود پنج سال طول کشید. آن زمان، وقتی دختری متاهل میشد، دیگر اجازه نداشت در مدرسه عادی و مانند دیگر همکلاسهایش درس بخواند. او را در مدرسه شبانه نامنویسی میکردند. مدرسه ای که از ساعت چهار عصر شروع میشد و تقریبا تا هفت و هشتِ شب ادامه داشت. از نیم ساعت قبل از تعطیل شدن مدرسه، پیادهروی آنجا پُر میشد از جوانانی مثل منصور که شیک و پیک، منتظرِ زنِ عقدکردهشان بودند.
خب طبیعتا پس از تعطیلی مدرسه، مستقیم و مثل بچه خوب، نامزدشان را به خانه پدرشان نمیرساندند. تا سوار موتور یا ماشینش بکنند و یک دور در شهر بزنند و شام و پالوده و لبویی بزنند و عشق و حالی بکنند و یا حتی رویم به دیوار، احتمالا سری به منزلِ خالیِ اقوام(که به مسافرت رفته بودند و کلیدشان را به دست آنان داده بودند تا به گلها و درختان آنان سری بزنند و آبی بدهند تا پلاسیده و ژولیده نشوند) بزنند، دیگر ساعت از دوازده نصفِ شب گذشته و دل پدر و مادرانِ سنتی و باخدای دختر، هزار راه میرفت اما دهانشان بسته بود و نمیتوانستند حرفی بزنند.
سال دوم عقد بودند که یک شب هاجر هر چه منتظر ماند، دید منصور نیامد دنبالش. زمستان بود و هوا سرد. آن موقع ها اخبار هواشناسی، هفته ای دو بار بیشتر پخش نمیشد و آن هم محض احتیاط، همه چیز را با هم اعلام میکرد. مثلا میگفت: «هوای این هفته، ابری و هر از گاهی آفتابی به همراه رعد و برق و گرد و غبار پراکنده است که در ساعاتی از شبانه روزی که دقیق مشخص نیست، احتمال رگبارهای پراکنده و بارش باران وجود دارد!» این جمله را احتیاطا هم تابستان اعلام میکردند و هم زمستان! یعنی شما همیشه باید منتظر همه موارد ضد و نقیض بالا با بالاترین هشدار باشید که یک وقت غافلگیر نشوید.
خلاصه هوای آن شب خیلی سرد بود. شب گذشتهاش هاجر شام به دعوت طاوس خانم به خانه آنها رفته بود. منصور موفق شده بود با چرب کردن سیبیلِ یکی از دوستانِ دوران سربازیاش یک دستگاه ویدئو را پتوپیچ به خانه بیاورد. آن موقعها دیدن و خریدن و فروختن و اجاره دادن و حتی فکر کردن به ویدئو جرم بود و اگر حتی میدیدند که کسی یک پتویِ پیچیده شده در دست دارد و با خودش به جایی میبَرد، احتمال میدادند ویدئو باشد و فیالفور او را دستگیر میکردند و سر و کارش با کرامالکاتبین بود.
شب قبلش هاجر در فیلمی که از ویدئوی خانه مادرمنصور دیده بود، دخترهی هندی تا صبح در زیر باران، منتظر نامزدش ماند تا همانجا خشکش زد و افتاد! هاجر فکر میکرد با این که دو سه ساعت گذشته و هنوز منصور نیامده دنبالش، اگر برود خانه و محل قرار را ترک کند، به عشقشان خیانت کرده! اما سرمای آن شب مجبورش کرد که کل مسیر را راه رفت تا با چشم گریه به خانه رسید.
@Mohamadrezahadadpour
داود که آن زمان حدودا یازده سالش بود و هر از گاهی در خلوتش جلوی آینه میایستاد و برای خودش با خودکار سیاه، خط ریش میکشید تا اندکی شبیه چهره محاسن دار آسیدهاشم همسایهشان بشود، با شنیدن صدای در، یادش رفت خودکار روی صورتش را پاک کند و همانطور به پشت در رفت.
هاجر تا چشمش به داود افتاد، یک لحظه جا خورد و گریهاش یادش رفت. اما داود که متوجهِ سوتیاش نبود، تا چشمان پف کرده و صورت غمبار هاجر را دید، پرسید: «چی شده آبجی؟ منصورت زدتت؟ آره؟ دست روت بلند کرده؟»
هاجر که خداییش نمیدانست از قیافه خودکاری شده داود بخندد یا دلواپس منصور باشد، همان طور که وارد خانه شد، گفت: «نه! برو کنار ببینم. کو مامان؟ کو بابا؟»
داود را پس زد و وارد خانه شد. تا به اتاق رسید، رفت سراغ تلفن. اوس مرتضی که رسم داشت لقمه آخرِ شامش را باچایی میخورد و همان طور که روی بالشتش لم میداد، با نوار مرحوم آقای کافی خوابش میبُرد، آن شب هم خواب بود و متوجه چیزی نبود. اما نیره خانم تا دید هاجر مستقیم سراغ تلفن رفته، نگران شد و گفت: «چی شده دختر؟ کو شوهرت؟»
هاجر جواب نیرهخانم نداد و شمارهی خانه طاوسخانم را گرفت. طاوسخانم با زنگ سوم یا چهارم گوشی را برداشت.
-الو. سلام مادر. خوبین؟
-هاجر تویی؟ سلام. نه! چه خوبی؟
-خدا نکنه! چرا؟ چی شده؟ چرا منصور نیومد دنبالم؟
-مگه خبر نداری دختر؟
-نه! تو رو خدا بگین چی شده؟
داود و نیره خانم میدیدند که لحظهبهلحظه چشمان هاجر بازتر میشود و رنگ از رخسارش میپرد. تا اینکه گوشی را زمین گذاشت و نشست و با صدای بلند شروع به گریه کرد. صدای گریه و زاری هاجر از بس بلند بود، اوسمرتضی هم از خواب پرید.
نیم ساعت بعد، اوس مرتضی و نیرهخانم و هاجر به کلانتری رفتند. گفته بودند منصور آنجاست. وقتی آنها رسیدند، دیدند عزتخان و دو تا برادر کوچکتر منصور هم آنجا هستند.
-سلام عزت خان!
-سلام اوستا. شما چرا تو زحمت افتادین؟
-این چه حرفیه؟ چی شده؟ چی میگن؟
ادامه 👇
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سوم🎬:
فاطمه دو دستش را بالا برد و می خواست بر سرش بکوبد که روح الله متوجه نیتش شد، فوری جلو آمد و دستهای سرد فاطمه را در دست گرفت و گفت: این کارا چی هستن می کنی؟! مگه چه اتفاقی افتاده؟!
فاطمه دندانی به هم سایید و گفت: یعنی به نظرت اتفاقی نیافتده؟! اومدی میگی برام هوو آوردی...تازه اونم کی؟! شراره؟!!!! زن داداش مرحومت...زن سعید ،داداش کوچکت که خودش را کشت و تو هم با افتخار رفتی اونو گرفتی؟ مگه نمی دونستی من و شراره مثل دو تا خواهر میمونیم؟! آخه چطور باور کنم...شراره؟! آخه من چی کم برات گذاشتم؟! تو یه روحانی هستی و منم طلبه، میدونم که وظایفی را که دین مشخص کرده برای یه زن چی هست و همه را یک به یک انجام دادم، نکنه تو یک زن افسار گسیخته و برهنه و بی حجاب مثل شراره می خواستی و من نمی دونستم؟! نکنه دوست داشتی منم مثل شراره چادر از سر بندازم و با هفتاد قلم آرایش توی کوچه و خیابون راه بیافتم و دل مردهای شهر را بلرزونم؟!...اگه همچی می خواستی چرا زودتر نگفتی؟! چرا گذاشتی کار به اینجا بکشه و بعد ناباورانه فریاد زد: روح الله! واقعا شراره را عقدش کردی؟!
روح الله سرش را پایین انداخت ، همانطور که به سمت صندلی جلوی دراور میرفت تا کت را برداره گفت: آره پنجاه ساله صیغه اش کردم...
فاطمه سرش را روی دستهایش گذاشت و های های گریه می کرد.
روح الله از اتاق بیرون آمد و حسین و عباس و زینب را دید که پشت در با چشمانی گریان چمپاتمه زده اند.
بی توجه و بدون حرف به طرف در ساختمان رفت.
صدای بسته شدن در هال که بلند شد، فاطمه از جا برخواست...باید کاری می کرد، دوست داشت از ته سرش جیغ و داد بزند ، اما چون توی خانه سازمانی بود و میدانست که همسایه ها همه از کارمندان زیر دست شوهرش هستند ، باز هم حجب وحیا به خرج داد و راضی نشد آبروی همسرش جلوی همکارها و زیر دست هاش برود.
فاطمه گوشی به دست ، مثل مرغ سرکنده ، طول و عرض اتاق را می پیمود، شماره خواهرش زهرا را گرفت تا باهاش حرف بزنه شاید آروم بشود،اما هر چی زنگ می خورد زهرا گوشی را بر نمی داشت.
ناخوداگاه دستش رفت روی اسم صدیقه، صدیقه یکی از طلبه هایی بود که روح الله با همسرش رفاقت داشت و فاطمه هم رفیق گرمابه و گلستان صدیقه شد،اما الان اونا قم بودند و فاطمه و همسرش هم تبریز...
صدیقه با دومین زنگ گوشی را برداشت: سلام عزیززززم، آفتاب از کدوم طرف سر زده...
صدای هق هق فاطمه بلند شد و صدیقه ادامه حرفش را خورد...
فاطمه گریه کرد و گریه....چند دقیقه ای که گذشت صدای محزون صدیقه توی گوشی پیچید: چی شده فاطمه جان؟! چرا گریه می کنی عزیز دلم؟ بگو دارم از بغض خفه میشم...
فاطمه تمام نیرویش را جمع کرد و با صدای کم جانی گفت: روح الله...روح الله
صدیقه با بی تابی گفت: خدا مرگم بده همسرت طوریش شده؟
فاطمه دوباره تلاشش را کرد: روح الله زن گرفته و دوباره زد زیر گریه...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_سوم 🎬:
شراره مانتو قرمز رنگش را که بیشتر شبیه یک بلوز کوتاه بود به تن کرد، شال سفید و کوتاهش را روی موهای بلند مشکی و قرمز رنگش کشید، داخل آیینه روی میز آرایشی نگاهی به صورت رنگآمیزی شده اش کرد و آرام با دستمال کوچکی زیر چشمش که کمی از ریملش ریخته بود را پاک کرد.
لبهای پروتز کرده اش که اینک با رژی آلبالویی، رنگ گرفته بود را نگاهی کرد و بوسه ای برای خودش فرستاد و نگاهی به ساعت مچی اش که صفحه آن بزرگتر از مچ دستش بود انداخت و با دست پاچگی از اتاق بیرون رفت.
وارد هال شد و همانطور به سمت در هال میرفت بدون آنکه نگاهی به آشپزخانه کند، گفت: خداحافظ مامی...من دارم میرم کاری نداری؟!
منور که از وقتی جمشید مرده بود و متوجه شده بود که یک زن دائمی دیگر با چند تا بچه قد و نیم قد هم داشته، کلا مثل آدم های روانی شده بود، نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کجا میری شراره؟! کی میای؟!
شراره کفش های اسپورت سفید رنگش را از داخل کمد جاکفشی در اورد و همانطور که کفش ها را جلوی در می انداخت گفت: پیش یکی از دوستام، یا بهتر بگم یکی از اساتیدم، نمی دونم کی برمی گردم اما زنگ بهت میزنم، خبرش را میدم..
منور آهی کشید و خوب می فهمید منظور از اساتید،استاد دانشگاه نبود، بلکه همان افرادی بودند که توی سحر و ساحری دست راست شراره بودند و آرام زیر لب گفت: من که خیری از این سحر و جادو ندیدم، تنها خیرم زن های رنگ و وارنگ صیغه ای جمشید بود و حالا هم که اون زن دائمش ...اگر سحر اثر داشت و مهر من را به دل جمشید می انداخت، می بایست برای من خانه بخره نه اینکه من توی خونه اجاره ای باشم و برای اون زنیکه دهاتی خانه ویلایی آنچنانی بخره...
شراره که اصلا حرفهای مادرش را نشنید، گوشی اش را بیرون آورد شماره ای را گرفت وگفت: سلام استاد من تا نیم ساعت دیگه میام خدمتتون، فقط معذرت می خواهم، باید تنهایی ببینمتون...
و بعد با لبخندی خداحافظی کرد و سوار دویست و شش آلبالویی رنگش شد و همانطور که سوئیچ را می چرخاند انگار حضور کسی در کنارش را حس کرد و چیزی در گوشش می خواندند، گفت: می دونم که روح الله رفته پیش یه ملا مکتبی که می خواد با حرزهای مقدس و آیات قران طلسم های منو باطل کنه، البته که نمی تونه با این قدرت ضعیفی که داره با من مبارزه کنه، اما موکلی که من گرفتم از بوی سرکه انگور و اسپند و...متنفره و همین باعث شده که طلسم هام اثر کنه و اما دیر اثر کنه، باید راه چاره ای پیدا کنم، دارم میرم پیش یکی از اساتید که همه بهش میگن زرقاط بزرگ و البته بی نظیر هست...خیلی بی نظیره در این میدان و بعد گازی به ماشین دادو بلند گفت: من باید از این زرقاط هم پیشی بگیرم، من باید توی این حیطه استاد تمام اساتید جادوگری بشم که میشم و میدونم میشم...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
💖عشق مجازی💖
#قسمت_سوم
شب اول تغییر خانه ام ,شبی بود که هرلحظه اش چیز غیرمنتظره ای میدیدم.
خاله به افتخار ورودم کباب تابه ای بدون حتی یک قطره چربی ,درست کرده بود اما خبرنداشتم درخانه ی خاله خانم از غذاهای چرب وچیلی خبری نیست😢
بعدازشام ,خاله خانم گفت :قندک ,بپر برو تواتاق من لپ تاپم رابیار,دکمه ی مودم هم بزن روشنش کن.
من:لب تاب😳😳حتی اسمشم نمیتونستم درست تلفظ کنم.
خداییش من تا قبل ازاینکه پارسال داداشم بااولین حقوقش لپ تاپ,خرید,فکرمیکردم لپ تاپ,یک نوع کیف باکلاسه که آژیر داره 😂😂😂
حالا.....خاله خانم......لپ تاپ....😳😳😳
خدای من ,چقددد از دنیا عقبم هاااا ,بایدزیردست یک پیرزن هفتاد ,هشتادساله درس به روز بودن بگیرم😂😂
لپ تاپ خاله رابراش گذاشتم رو میز,همون جا منتظربودم ببینم چه جوری باهاش کارمیکنه.
آخه برای داداش سپهر ,لپ تاپ=خط قرمزش بود ,از هفتاد فرسخی لپ تاپش,حق رد شدن نداشتیم تاچه برسه به نگاه کردنش هنگام کار😂
خاله خانم که متوجه سکوت عجیب من شده بود.
گفت :خاله اگر لپ تاپ یاگوشی هوشمند داری ,اینجا وای فاش سرعتش عالیه,رمز وای فا رابهت بدم؟؟
گفتم :نه بابا من یه گوشی نوکیا ساده دارم که اونم بزور بابا برام گرفته,البته علاقه ای به فضای مجازی ندارم(حال من مثل اینه که گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده 😂).
خاله:که اینطور,تامن ایمیلهایی راکه دکتر(کوروش جانش) برام فرستاده چک میکنم ,توهم برو کتابی,چیزی برداربخون,کلید کتابخونه داخل قفسهای وسطی هال تووگلدون نقره,هست.
برو دخترم اینجوربیکارنشین ..
اه با این حرفش نذاشت بمونم وسراز لپ تاپه دربیارم😢
خاله میگفت:کوروش هرروز براش ایمیل میفرسته وهفته ای,یکبارهم تماس تصویری ,اینترنتی دارن...
من:تماس اینترنتی,تصویری!!!!😳😳
کوروش ,این پیر پسر خاله هم عجب خاله رامدرنیته کرده هااا
فقط نمیدونم اون وردنیا باپنجاه سال سن ,چراهنوز ازدواج نکرده والاااا
یه کتاب برداشتم رفتم روتختم دارز کشیدم...
چقدنرمه ...به به....😊
کاش زودتر فریده ازدواج کرده بود هاااا
ولی خبرنداشتم یکروز این آرامش خانه خاله برام مثل جهنم سوزان میشه...
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/yasegharibardakan
❣عشق رنگین❣
#قسمت_سوم
امروز آخرین امتحانم را دادم,احتمالا معدل نهاییم ,خوب بشه,اخه به نظرم تمام امتحاناتم ,عالی بود.
خیلی خوشحالم,نه ازاینکه امتحاناتم تموم شده,بلکه برای عصرش که قراره با بابا بریم برای ثبت نام کلاس نقاشی..
بابا حسین قبلنا یک موتور داشت ,اما حالا باکلی تلاش ودوندگی یه پراید خریده بود,مهدی بالا وپایین میپرید ,منم بیام ,منم بیام...
از مامان پرسیدم:مامان ببرمش همرام؟
مامان:اره دخترم ,اشکال نداره,فقط مراقبش باشین.
با داداش مهدی سوار پراید شدیم.
بابا:راهش دوره ,من که هرروز نمیتونم برسونمت,باید ببینی با مترو تاکجاهاش میتونی بری.
رسیدیم درساختمون,اوه عجب ساختمان بزرگ وشیکی بود هااا.
بابا شرایط ثبت نام راپرسید ,وقتی گفت ترمی......تومان میشه,قشنگ دیدم بابا توفکررفت,خودمم پشیمون شدم,اخه خیلی زیاد میگفتن,ماکه ازاین پولا نداشتیم,کلا دخترقانعی بودم.
اومدم به بابا بگم که پشیمون شدم ونمیخوام اسم بنویسم.
دیدم بابا دست کرد توجیبش ویک دسته پول دراورد,۵۰۰۰تومانی۲۰۰۰تومانی,۱۰۰۰۰تومانی و...
دلم سوخت,اخه چقد باید بابا به خودش,سختی بدهد تا این پول راجمع کنه...
شروع کلاس,از هفته ی آینده بود.
نشستیم توماشین وبه بابا گفتم:بابا نمیخواستم اسم بنویسم ,اخه هزینه اش بالا بود.
بابا دستی به صورتم کشید وبالبخندی مهربان گفت:درسته ,کاروکاسبی کساده اما تواین دنیا ازهمه چیز مهم تر ,برام خانوادم هستند,اگه شده درکنار اون دکه ,مسافرکشی هم کنم ,میکنم تا شما احساس راحتی کنید,توکل به خدا,خدا خودش همه چیز رادرست میکنه.
ازاینهمه مهربانی وازخودگذشتگی وایمان بابام ,اشک توچشام جمع شد.
خداراشکر کردم که خانواده ی سالم وصالحی بهم عنایت کرده...
کاش قدر همین سادگی وصمیمیت رامیدونستم ,کاش .....
#ادامه دارد....
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/yasegharibardakan
#قسمت_سوم
📸 گزارش تصویری مراسم دعای پرفیض عرفه در جوار شهید گمنام پارک آزادی اردکان
✅عکس از: حمید ابراهیمیان
🚩#مجمع_عاشقان_بقیع_اردکان
🆔 @YasegharibArdakan
👇👇
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم
#قسمت_سوم
☑️ ماشاالله به این حضور دلدادگان به حضرت زهرا س🌹
▪️مداح: کربلایی آرش پیله ور
▪️مجمع عاشقان بقیع اردکان
#دههاولفاطمیه۱۴۰۳
#مثل_زهراس_پای_حق_میایستیم
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم
#قسمت_سوم
☑️ هزاربار ماشاالله به این حضور جوانان و دانش آموزان عزیز...👌
🤲در سایه سار حضرت زهرا عاقبت بخیر بشین
▪️مداح: رضا شیخی از مشهد
▪️مجمع عاشقان بقیع اردکان
#دههاولفاطمیه۱۴۰۳
#مثل_زهراس_پای_حق_میایستیم
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_سوم
# رمان بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
ساعت ۱۲ظهر بود ک از خواب بیدار شدم
شماره پانیذ گرفتم
-سلام خوبی ؟
پانیذ:مرسی تو خوبی؟
کبدت سالمه ؟
-مرگ
پانیذ میای بریم دبی؟
پانیذ:خاک توسرت
دبی دیگه خز شده
من بگم پرواز دعوت نامه بفرسته بریم ونیز شعر عشق و موسیقی
-باشه پس تا دعوت نامه بیاد بریم ی وری
پانیذ:یه اکیپ از بچه های آرش
سه شنبه میان ترکیه عشق و حال دوهفته ای
بیا ماهم بریم
-ایول پایه ام اساسی
امروز چندشنبه است ؟
پانیذ:یکشنبه
بیا بریم پارتی آرش
خیلی حال میده پارتی هاش
اون شبم مثل همیشه تا یک دو نصف شب پارتی بعد تا ۳-۴صبحم تو خیابونا پی مسخره بازی
کسی هم نبود بهم گیر بده
همه خانواده من خلاصه میشد تو جشن و شادی
غافل از اینکه بازی روزگار بامن مست و غرق گناه چه ها نخواهد کرد
وارد خونه شدم دیدم تیام دوست دخترشو آورده خونه
-سلام خوش اومدید خانم
تیام با اشاره به من خواهر کوچیکم
ترلان
بعد گفتم من تنهاتون میذارم تا راحت باشید
یادم رفت بگم پدرم از تاجرای بنام کشور ومنطقه است .
مادرم مثلا خانه داره
اما از ۸صبح تا ۱شب بیرونه و با دوستاش خوش میگذرونه
واقعا مست بودیم
-سوووووگل
سوگل
سوگل :جانم خانم
-اون چمدون کوچیکه رو بگو شوهرت بیاره
سوگل: چشم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
22.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جشنی_باشکوه...😍
#قسمت_سوم
✅️ گوشه ای از مولودی خوانی حاج محمد ابراهیمیان در وصف میلاد آقا علی بن موسی الرضا ع❤️💚❤️💚
🧿 ماشاالله چه شور و هیجانی
روابط عمومی بیت الزهرا س
@yasegharibardakan
⊰᯽⊱─ ❊🌺❊─⊰᯽⊱
19.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جشنی_باشکوه...😍
#قسمت_سوم
✅️ ببینید مجری برنامه چه جوی میده به مراسم تولد مجمع🤣🤪🤪
😂 واقعا از خوشحالی دیگه دست خودمون نبود...
روابط عمومی بیت الزهرا س
@yasegharibardakan
⊰᯽⊱─ ❊🌺❊─⊰᯽⊱