eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
التماسش کردم:برو چادرم و بیار برم!! او حرفی نزد. گفتم:نسیم تو رو خدا برو لباسامو بیار برم.میفتم میمیرم خونم میفته گردنتها او باز هم پشت به من زانو بغل نشسته بود. تسبیحم رو دوباره از مچم وا کردم و ذکر گفتم. جز گفتن ذکر کاری از دستم ساخته نبود! نگرانیم از یک چیز بود.و اون این بود که او تلفنی با چه کسی هماهنگ میکرد اینجا بیاد؟! مسعود که در اتاق روی تخت افتاده بود!! پس دیگه چه کسی قرار بود به دیدنم بیاد؟ شاید سحر..شاید هم کامران! ! با اضطراب پرسیدم:نسیم  اونی که قراره بیاد اینجا کیه؟ چرا جوابم رو نمیداد. داشتم دیوونه میشدم. روی زانوهام راه رفتم و خودم رو بهش رسوندم.زیر شکمم درد میکرد.خدایا بچه مو به خودت میسپارم.این بچه امانته. منو شرمنده ی حاج کمیل نکن. شونه ش رو تکون دادم. _نسیم؟!!  نسیم..تو رو خدا تو رو به هرکی میپرستی چادرو روسریمو بده برم. بالاخره زبون واکرد.مثل کسی که با خودش حرف میزنه یا هزیون بگه! _الان میرسن! گفتم کیا؟؟نسیم کیا میخوان بیان اینجا. گفت:به زودی میفهمی..فقط از یک چیز حسرت میخورم..که نقشه م اونطوری که دلم میخواست پیش نرفت.. با وحشت و اضطراب چشم به صورتی دوخته بودم که مثل یک جنازه به یک نقطه خیره بود. ادامه داد:گفتم که..تو واقعا خوش شانسی..قرار نبود باهات درگیر شم،قرار نبود حالتت عادی باشه..اگه اون شربتو خورده بودی نقشه م عالی پیش میرفت.تو هم مثل من آواره میشدی و اون آخونده ولت میکرد تو همون آشغالدونی قبلی.. آب دهانم رو قورت دادم! گفتم:اون هیچ وقت منو ول نمیکنه! میخواستی با اون شربت منو بکشی؟ بلند بلند خندید. از ترس بدنم تکانی خورد. گفت:احمق..فکر کردی فیلمه که بکشمت؟؟! نه قرار بود مست شی.. با تعجب تکرار کردم:مست شم؟ مست شم که چی؟ ؟ او انگار دوباره جون گرفت. دور اتاق چرخید و گفت:تا خودشون به چشم ببینند که عسل خانوم تغییر نکرده! فقط گولشون زده. با تمسخر خندیدم. گفتم:واقعا نسیم تو یک احمقی!! فکر کردی حاج کمیل باور میکنه حرفهاتو؟ او با اطوار درکلمات گفت: اشتباه نکن قرار نیست بشنوه قراره ببینه.. وجودم پراز اضطراب شد.نگاهی به درو دیوار خونه کردم.لابد او قصد داشت فیلم بگیره از من و به حاج کمیل نشون بده .ولی اینکار احمقانه بود چون حاج کمیل میفهمید که من هیچ خطایی نکردم! پرسیدم :چطوری؟؟ او خنده ی کوتاه و حرص در بیاری کرد و گفت:وقتی بیاد اینجا و ببینه در چه حالی اون وقت چهره هر دوتون دیدنیه.البته الان یک کم تاثیرش کمتره چون مست نیستی!! ولی من هرکاری میکنم تا بدبخت شی..آبرو تو میبرم. دلم قرص بود که حاج کمیل حرفهای او را باور نمیکنه و درس درست وحسابی ای به او میده. با پوزخندی گفتم:واقعا تو موجود رقت انگیزی هستی نسیم.روز به روز داره اون کله ی پوکت پوکتر میشه! تو فکر کردی با این کارها موفق میشی منو از چشم حاج کمیلم بندازی؟ فکر کردی دنیا مثل فیلمهای فارسی وانه که همه چیز غیر منطقی وغیر معقولانه پیش بره؟! نه احمق جون!حاج کمیل به من اعتماد داره.اون اولا هیچ وقت رو حساب حرف تو اینجا نمیاد دوما اگر هم بیاد محاله سناریوی مسخره ی تو رو باورکنه.بزار بهت بگم آخر این قصه چی میشه.آخر این قصه تو دستگیر میشی و با حقارت تموم داخل زندون میفتی.. او صورتش برافروخته شد ولی خیلی زود خودش رو کنترل کرد با لبخندی تهدید آمیز نگام کرد. _مثل اینکه یادت رفته این من بودم که همیشه نقشه میکشیدم و با نقشه های من، تو ده سال با خیال راحت تو تهران چرخ زدی و پول به جیب زدی.پس مطمئن باش نقشه های من همیشه حساب شده ست.و درمورد پیش بینی آخر قصه تم باید بگم نگران نباش.من پی همه چیزو به تنم مالیدم.آره شاید به زندون بیفتم ولی وقتی از پشت میله ها به این فکر میکنم که زندگیت از هم پاشیده میشه خیالم راحت میشه. دیگه واقعا خوف به دلم افتاد. اما مراقب بودم او متوجه لرزش صدام نشه. گفتم:خب مثلا چه نقشه ای کشیدی؟! او روی یکی از مبلها  نشست و خیره به چشمهام گفت:باشه پس بزاربهت بگم تا بفهمی کارم درسته! من درست از بعد از شب عروسیتون یک نامه در خونه ی پدرشوهرت مینداختم. ‘که من فلان پسرم .این دختر همه چیز منه.زنمه.بهم برش گردونید.’ تا به اون هفته پنج شیش بار نامه انداختم و بهشون هشدار دادم مراقبت باشن.تو داری گولشون میزنی..تو هنوزم با دوستای گذشته ت ارتباط داری.وبعد خودم وارد ماجرا شدم! کاری کردم منو با اونها رو در رو کنی! ! ههههه قیافه ی پدرشوهرت بعد از دیدن من دیدنی بود.واااای فکر کن الان اینحاببینتت..خدا چی میشه.. ضربان قلبم شدت گرفته بود.دست وپاهام آشکارا میلرزید. یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم . ادامه دارد... نویسنده:
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : سرباز مخصوص دردهای گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... کابووس های بی امانم ... و حالا ... دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم ... کسی زیاد بهم کار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وکیل امام حسن عسکری ... از اتوبوس که پیاده شدم ... جلوی آرامگاه، خشکم زد ... همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت ... در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد ... و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود ... کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ... این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی که توی مهران ... با التماس و اشک، فریاد زده بودم ... اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ... همون طور ایستاده بودم ... توی عالم خودم ... که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ... - داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام ... خندید ... - دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی ... حالا که اینطور عاشقش شدی ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ... با دلخوری بهش نگاه کردم ... - اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و ... برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا داری ... هم موبایل ... زنگ زدی جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ... ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو کاشت ... رفت که بیاد ... خودش هم که برنمی داره ... بعد از نماز حرکت می کنیم ... بجنب که تنها بیکار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ... آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی که ... نفسم برید و نشستم زمین ... - یا زهرا ... یا زهرا ... چشم هام گر گرفت و به خون نشست ... 💠 داستان دنباله دار دهه شصتی : چشم های کور من پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ... نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ... ـ خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ... زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ... اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ... - یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ... داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ... ـ به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ... اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ... همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ... چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ... ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... سال هاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...