eitaa logo
مجمع عاشقان بقیع اردکان
3.9هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.4هزار ویدیو
32 فایل
مجمع عاشقان بقیع اردکان اردکان ، خیابان مطهری جلسات هفتگی: جمعه شب ها، با سخنرانی سخنرانان توانا و مداحی مداحان اهل بیت از استان وکشور، آموزش مداحی ارتباط با مدیران کانال @Maa1356 @h_ebrahimian
مشاهده در ایتا
دانلود
زائرین عزیز اربعین انشاالله از یکشنبه ۱۴۰۲/۵/۱۵ ، می توانید برای تهیه کلیه اقلام مورد نیاز در پیاده روی اربعین ، به فروشگاه صوت الزهرا س مراجعه بفرمائید. اردکان ، بلوار آیت الله خامنه ای ، رو به روی مسجد حاج محمدحسین. ۰۳۵_۳۲۲۲۷۶۳۳ پیشنهادمون به زائرین عزیز این هست که تا همه اجناس در اندازه و رنگهای مختلف موجود هست ، مراجعه کنید و تهیه کنید. دیر که تشریف بیارین ،یا اقلام مورد نیازتون تموم شده یا اندازه شما وجود نداره. ارادت https://eitaa.com/yasegharibardakan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍 اینجا بیمارستان سینای اهواز است. 🔹 جانباز جنگ تحمیلی اعلام می‌کند در این لحظات آخر عمرم دلم برای صدای آهنگران تنگ شده است 👈🏻 مطلب و درخواست به اطلاع می‌رسد و او هم می‌آید در بیمارستان و کنار تخت جانباز اینگونه درد و دل می‌کند!   ⛔️ برسد به دست مسئولین شاید به خود ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «بهار خانوم»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت یازدهم متراژ خانه به پنجاه متر نمیرسید. قدیمی با یک اتاق. دستشویی و حمامش با هم بود و راه پله ای آهنی کنارش بود که به پشت بام میرسید. همان جا کنار راه پله موکت انداخت و خودش و فرحناز نشستند. فیروزه خانم که با دیدن فرحناز خیلی جا خورده بود، صورتش را با آستین و روسری‌اش پاک کرد و شروع به صحبت کردند. [پونزده سال پیش با مردی ازدواج کردم که کارگر بود. کارگرِ روزمزد. نه اون کس و کار داشت و نه من. داشتیما اما ولمون کرده بودند. پدر و مادرمامون که مرده بودند. من داداش و آبجی نداشتم اما باقر دو تا داداش داشت که از همون بچگی که یتیم شده بودند، ولش کرده بودن و دیگه ازشون هیچ خبری نبود. تا این که یه حاج آقایی واسطه ازدواج ما شد. انگار دیروز بود که اون حاج آقا بهم گفت «حواست به این آقاباقر باشه. این آقا باقر از اولیای خداست» من تا کلاس دوم راهنمایی بیشتر نخونده بودم. باقر هم تا کلاس اول راهنمایی خونده بود. از اول عمرش حمالی مردم کرده بود. به خاطر همین، همیشه روی شونه و کتفِ راستش، کبود بود. از بس گونی های سنگین آرد از ماشین پیاده کرده بود و به نانواها داده بود. شغلش این بود. فکر کنم چهار پنج سال شد که شغلش این بود. تا این که دستش عیب کرد. دیگه نمیتونست گونی سنگین آرد بلند کنه. همه پولاشو جمع کرد و باهاش یه موتور خرید. چون اهل بازار میدونستن که بچه باخدایی هست و اهل حلال و حرومه، بهش اعتماد داشتن و چیزای مهمی که داشتند، به اون میدادند که با موتور جابجا کنه. مثل چک و پول و سند و این چیزا. باقر صبح تا شب کار میکرد اما فقط بخاطر کارِ صبح تا ظهرش مزد میگرفت. از ظهر که نمازش میخوند و یه لقمه نون میذاشت تو دهنش، میرفت برای بی بضاعتا کار میکرد. هر چی درمیاورد، میداد به اونا. یه بار ازش پرسیدم چرا اینجوری میکنی؟ گفت صبح تا ظهر برای تو کار میکنم اما ظهر تا شب برای امام زمان. حقوق ظهر تا شب مال من و تو نیست. حق یتیم و بیوه و صغیر و این چیزاست. حالا کاش فقط همینا بود. خدابیامرز سالی یه بار خمس میداد. چیزی نداشتیما اما خمس سالانه و صدقه اول ماهش ترک نمیشد. اصلا لذت میبرد که برای خدا کار کنه و دست بکنه تو جیبش و پول دربیاره و بندازه صندوق صدقات یا بده به یه فقیر. من اولش زورم میومد و کل‌کل میکردم باهاش. اما یه بار یه جمله ای گفت که تن و بدنم لرزید. گفت: «به یتیم مردم رحم کنید تا مردم به یتیم شما رحم کنند!» ] فرحناز که داشت با دقت به حرفهای فیروزه خانم گوش میداد، با شنیدن این جمله تکان عجیبی خورد و پرسید: «آقا باقر هم مثل بهار، چشمِ دلش باز بود؟» -نمیدونم. من خیلی سر در نمیارم از این چیزا. چیزی نمیگفت. وقتایی که خونه بود، خیلی به من محبت میکرد. اینقدر مهربون بود که دلم نمیخواست بره بیرون و کار کنه. همش دلم میخواست کنارم باشه. انگار به دلم افتاده بود که خیلی عمر نمیکنه و تنهام میذاره. فرحناز پرسید: «چطوری از دنیا رفتند؟ چرا مرد به این خوبی باید زود از دنیا بره؟» -آه. چی بگم والا؟ تصادف کرد. یه شب که داشت برمیگشت خونه، دو تا پسر جوون مست کرده بودند و نشسته بودند پشت فرمون. جوری از پشت زده بودند به باقر که در دَم تموم کرده بود. اون دو تا جوون هم فرار کرده بودند. اما چون بابای یکیشون خیلی پولدار بود، سر و تهشو هم آوردند و چندار غاز انداختند کف دستم و منم واسه این که بی پناه نشم، این آلونکو خریدم و نشستم. بفرما. یه کم انجیر بخورین! تازه است. فرحناز یکی برداشت و گفت: «آدم واقعا میمونه که چطور میشه یکی اینقدر مظلوم و بی ادعا و پاک باشه و اصلا کسی نشناسدش!» -باقر خیلی دلش میخواست نماز شب بخونه اما چون خیلی خسته بود، غش میکرد از خستگی و نمیتونست سحرها بلند بشه و نمازشب بخونه. به خاطر همین صبح ها که بلند میشد واسه نماز صبح، چند رکعت هم قضایِ نماز شبش میخوند. روخوانی قرآن هم بلد نبود اما همون سوره های کوچیک آخر قرآن هر روز میخوند و هدیه میکرد به روح پدر و مادر دوتامون. فرحناز اندکی انجیر خورد و گفت: «روحشون شاد. راستی از بچه ها بگو فیروزه خانم!» [من حامله شدم. از وقتی حامله شدم، باقر دستمو گرفت و برد شاهچراغ. با التماس و خواهش و تمنا کاری کرد که قبول کنند که من بشم خادمه. اولش قبول نمیکردند اما وقتی همین خانم توکل و خانم لطیفی که سر شیفت ما بودند، دیدند که تر و فِرز هستم و حتی با این که حامله ام، اما از بقیه بیشتر کار میکنم، نظرشون عوض شد و نگهم داشتند. ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
باقر میخواست از همون اول، روح و قلب بچه هاش تو حرم شاهچراغ شکل بگیره. تا این که باقر از پیشم رفت و غریبانه دفن شد و تنها شدم. یک ماه آخر بارداریم مرخصی بودم و حرم نمیرفتم. یک ماه هم بعد از زایمانم نرفتم. چون غافلگیر شدم. دیدم خدا دو تا دختر بهم داد. من از پسِ خودمم برنمیومدم چه برسه به دو تا بچه! تا این که یه روز، هنوز یک ماهشون نبود، خانم دکتری که پیشش میرفتم، بهم گفت که این یکی معلولیت داره و پاهاش مشکل داره. دلم ریخت. دوس داشتم جیغ بکشم از بس حالم بد بود. برگشتم خونه. دیدم نمیتونم. از پس دو تاشون برنمیام. مخصوصا اگه یکشیون معلول و زمینگیر باشه. به خاطر همین تصمیم گرفتم یکیشونو بذارم تو شاه چراغ! به آقا گفتم این بچه باقره! یتیم باقر! پا نداره. از پسش برنمیام. میخوام تا دلم بیشتر از این پیشش گیر نکرده، بذارمش تو حرم. به آقا گفتم خودت بزرگش کن! گفتم من از پس این یکی هم برنمیام و اگه زشت نبود و در و همسایه نمیگفتن که کو بچه هات؟ همینم میذاشتم تو حرم و میرفتم. وقتی گذاشتمش کنار کفشداری، داشت دلم کَنده میشد. نتونستم تحمل کنم. اصلا گریه نمیکرد. یک ساعت همونجا وایسادم و از دور حواسم بهش بود. دیدم اصلا گریه نمیکنه. رفتم بالا سرش. پارچه ای که انداخته بودم رو صورتش، آروم کنار زدم. دیدم بچم تا چشمش به من خورد، یه خنده کوچولو کرد. به قرآن نمیتونستم ازش دل بکنم. بغلش کردم و بردمش پیش خانم لطیفی و گفتم این بچه کنار کفشداری بود. اونم منو فرستاد پیش خانم توکل. اونجا متوجه شدم که اونا پرورشگاه دارن و بچه هایی که میذارن تو حرم، میبرن اونجا و بزرگ میکنن. خانم لطیفی منو برد پیش خودش تو پرورشگاه. دیگه خیالم راحت شد که هم میتونم هر روز بچمو ببینم و هم این یکی رو پیش خودم نگه دارم.] فرحناز پرسید: «از کی فهمدید که بهار بچه خاصی هست و دلش روشنه؟» [از وقتی دهان باز کرد. به وصیت آقاباقر اولین کلمه ای که بهش یاد دادیم کلمه «یاعلی» بود. از وقتی گفت یاعلی و کم کم نطقش باز شد، وقتی حرف میزد، دُر و گوهر میریخت. از اولش هم صورتش خیلی ماه و مهربون بود. مثل خواهرش.] فرحناز نگاهی به اطرافش انداخت و خواهر بهار را ندید. پرسید: «کجا رفت؟ اسم این یکی چیه؟» [اسمش بارانه. همدمِ تنهاییامه. میشنوه اما نمیتونه حرف بزنه. خیلی مهربونه.] فرحناز گفت: «باران! چه اسم قشنگی!» [باران تا صداش میکنم، میاد. گوشاش حتی از منم تیزتره. اما حرف نمیزنه. زبون داره و دکتر گفته که تارهای صوتیش سالمه اما نمیدونم چرا اینجوریه؟] فرحناز گفت: «عجیبه اما فکر کنم قابل درمان باشه. راستی! خانم لطیفی و خانم توکل از وضع و زندگی و داستانت خبر دارن؟» تا فرحناز این حرف را زد، فیروزه خانم دستپاچه شد و گفت: «نه تصدقت برم. نه قربون قدمات! هیچ کس نمیدونه. الان هم فقط تو میدونی. اگه چشمت به باران نخورده بود و تهدیدم نمیکردی که چرا این بچه اینقدر شبیه بهار هست و قضیه چیه؟ الان هم لب باز نمیکردم. تو به قرآن و امام حسین قسم خوردی که رازمو فاش نکنیا!» فرحناز گفت: «خاطر جمع باش. اما ...» فیرزه با تعجب و نگرانی گفت: «اما چی؟ نکنه میخوای زیر قول و قسمت بزنی! اگه اونا بفهمن که من مادر بهار هستم و یه خواهر دیگم داره و سالها بهشون دروغ گفتم، دیگه...» جمله اش ناقص ماند و افتاد روی سرفه. دستش را گرفت روی سرش و محکم فشار داد. فرحناز ترسید. دید رنگ از رخساره فیروزه پریده. نمیدانست چه کار کند که دید باران آمد. با همان ملاحتِ بهار و مهربانی منحصر به فردش. ابتدا مادرش را خواباند. فیروزه خانم دراز کشید روی موکت. همچنان احساس درد میکرد. فرحناز دید که باران دست گذاشت روی سر مادرش. دست راستش روی سر مادرش بود و دست چپش رو به آسمان. فرحناز زبانش بند آمده بود. دوست داشت ببیند آن دختر چه میکند؟ از یک طرف حالِ بدِ فیروزه خانم و از طرف دیگر، آرامش و حالت خاصِ باران! ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
لب های باران تکان نمیخورد اما معلوم بود که دارد در دلش دعا میکند و با چشمان قشنگش به صورت مادرش زل زده بود. لحظاتی بعد، فیروزه خانم اندکی آرام تر شد. به باران گفت: «الهی دورت بگردم بهترم. برو قرصمو بیار!» باران لبخندی زد و بلند شد و رفت و برگشت و قرص کوچکی در دهان فیروزه خانم گذاشت. وقتی باران میخواست برود، فرحناز از فرصت استفاده کرد و دست کوچک بارانِ ده ساله را گرفت. باران از رفتن منصرف شد و با فرحناز چشم در چشم شدند. فرحناز به آرامی آغوشش را به طرف باران باز کرد. باران لبخندی زد و به آغوش فرحناز رفت. فرحناز او را بوسید و بویید. دقیقا بوی بهار میداد. اینقدر باران، بهار بود که فرحناز دلش نمیخواست او را از بغلش جدا کند. او را کنار دستش نشاند. همین طور که باران را نوازش میکرد، دید فیروزه خانم اندکی بهتر شده و بهتر نفس میکشد. به فیروزه خانم گفت: «کمکم کن که به مطلبم برسم!» فیروزه خانم بلند شد و نشست. دستی به سر و صورتش کشید. پرسید: «چی میخوای؟» فرحناز جواب داد: «خودت که میدونی! من هر شرط و شروطی که بگی قبول دارم.» فیروزه خانم گفت: «من مریضم. خیلی فرصت ندارم. میترسم برای باران.» فرحناز خیلی جدی گفت: «اصلا نگران نباش! تو که هنوز نشنیدی پیشنهاد من چیه؟» فیروزه خانم گفت: «چه پیشنهادی؟» فرحناز گفت: «تو پاشو بیا پیشِ لطیفی و توکل و همه چیزو براشون تعریف کن. حتی ترتیبی میدم که آزمایش از تو و بچه ها بگیرن و خیال همه راحت بشه که تو مادرِ باران و بهاری! بعدش با باران پاشو بیا پیش خودم بمون. دیگه لازم نیست بری اونجا و کار کنی. بهار رو هم میاریم پیش خودمون. هزینه درمانت با من. ایشالله عمر نوح بکنی اما بخاطر این که خیالمون راحت باشه که بعد از تو ، کفالت و مسئولیت این دخترا به من میرسه، میریم دادگاه و کارای قاونیش در کمترین زمان ممکن و با بهترین وکیل ها انجام میدیم. این پیشنهاد منه! نظرت؟» فیروزه خانم گفت: «امروز تو حرم به امام حسین و شاهچراغ گفتم من دیگه پام لبِ گوره. یکی بفرستین که بچه هام ... یتیمای آقاباقر بی کس و کار نشن! اما نمیدونم چرا تو رو فرستادن؟!» فرحناز که وسط بحث جدی، از این حرف فیروزه خانم خنده اش گرفته بود پرسید: «وا ! فیروزه خانم! دستت درد نکنه. مگه من چمه؟» فیروزه خانم گفت: «دلخور نشو! من آدم رُکی‌ام. تو شکل ما نیستی. شکل خانم لطیفی و خانم توکل نیستی. قر و فر داری. خیلی خوشکلی. لابد خونتون هم بالاشهره و تیتیش مامانی هم هستی! آره؟» فرحناز وقتی خنده اش تمام شد، به چشمان فیروزه خانم زل زد و گفت: «ببین خواهر جون! فکر نمیکنی دعات مستجاب شده و خودِ آقا منو فرستاده در خونه ات؟ اما من از همین اول دارم میگم! من دوتاشون رو میخوام. دوتاشون! هم بهار و هم باران. خودت هم مهمون خودمی. اصلا تو صاب خونه ای. قدمت بالای سرم. اما شرط داره. باید بیایی و بگی که ماجرا چی بوده! و الا من نمیتونم کاری بکنم و خبال تو رو هم راحت کنم! متوجهی چی میگم؟» قیافه فیروزه خانم تو هم رفت و با غصه گفت: «آخه منم وقت ندارم. سرطانم پیش رفته است. دکتر گفته دیگه نمیشه جلوشو گرفت.» فرحناز همان طور که دستش تو دست باران بود، به فیروزه نزدیکتر نشست و گفت: «توکلت به خدا باشه. فیروزه ببین چی میگم! به همون امام حسینی که امروز جلسه روضه اش بودیم... به همون علی اصغرش که براش گریه کردیم ... قسم میخورم واسه بهار و باران کم نذارم. میشم کنیزشون. من کی هستم که بشم صاحب و مامانشون؟ به امام حسین قسم خوردم. فقط تو به من یه کم فرصت بده!» فیروزه گفت: «چه فرصتی؟ چه وقتی؟» ادامه👇 @Mohamadrezahadadpour
فرحناز گفت: «خونه و زار و زندگی من و شوهرم باید آماده بشه تا این دو تا خانوم قدم بذارن رو چشمام. قضیه اش طولانیه. باید برم تمیزکاری. مال و اموال خودم و شوهرمو تمیز کنم. یه مدت تو خونمون سگ داشتیم. باید برم کل خونمون طاهر کنم. برم ببینم حق الناس گردمون هست یا نه؟ قول میدم ... قول میدم بیشتر از یک هفته طول نکشه. از امروز بشمار! هفت روز دیگه! هفت روز دیگه میام تا با هم بریم پیشِ لطیفی و توکل. تو این مدت، تو هم آزمایش میدی و معلوم میشه که مادر دوتاشون هستی و بقیه حرفتو باور میکنن. فیروزه خانم! بهم قول میدی؟ دلم گرم باشه؟ یاعلی میگی؟» فیروزه خانم که انگار هنوز ته دلش تردید داشت، نمیدانست چه بگوید؟ مرتب به این ور و آن ور نگاه میکرد. زیر لب میگفت «خدایا چیکار کنم از دست این زنه؟ ول کن نیست!» تا این که... فرحناز دید که باران دستش را روی دست مادرش گذاشت. فیروزه خانم به چهره معصوم باران نگاه کرد. دید دارد لبخند میزند. فقط همین. یک لبخند. همان لبخند باران، ته دلِ فیروزه را گرم کرد. فرحناز تا لبخندش را دید، از فرصت استفاده کرد و پرسید: «حله فیروزه خانم؟ یاعلی؟» فیروزه خانم هم جواب داد: «توکل بر خدا! باشه. یاعلی.» فرحناز گفت: «فیروزه خانم بگو به روح آقاباقر قسم!» فیروزه خانم که همچنان چهره اش در هم بود گفت: «وای این چه قسمی هست ... من تا حالا این قسمو نخوردم...» که متوجه شد باران دستش را که روی دست مادرش بود، اندکی بیشتر فشار داد. فیروزه خانم فهمید که بله! باید قسم بخورد و به فرحناز قول بدهد و ته دلِ فرحناز را گرم کند. فرحناز با این قول و قسم فیروزه خیالش قرص و محکم شد و نفس راحتی کشید. اما فقط یک هفته فرصت داشت... یک هفته تا بتواند اساس دیوار و زندگی جدیدش را با باران و بهار بچیند و ببرد بالا! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/yasegharibardakan
مجموعه اقلام موجود در فروشگاه صوت الزهرا س جهت پیاده روی اربعین👇👇
⭕️کلاه مشکی کتان لبه دار ⚜قابلیت تنظیم ⚜دوخت و پارچه کتان درجه یک ⚜مشکی جهت اربعین
✅کوله پشتی ۳۱۳ پلاک دار. درجه یک .مشکی و سرمه ای
✅کوله پشتی لبیک طلایی
✅کوله پشتی رقابتی . عرق گیر دار
⚜⭕️کوله های اربعین
⭕️کیف پاسپورتی چرمی .مقاومت عالی