#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_سی_و_چهارم
بعد از جلسه با امیر و هادی و سروش که دو ساعت و نیم به طول انجامید، وقتی بچه ها رفتند، بهزاد زنگ زد گفت: « عاصف میخواد بیاد داخل، شمارو ببینه. »
گفتم: « بهش بگو الان میام بیرون. میریم پایین نماز. چون نزدیک مغرب هست. »
از دفتر رفتم بیرون، به اتفاق عاصف رفتیم حسینیه اداره که داخل حیاط بود، نماز مغرب و به اتفاق رفقا به صورت جماعت خوندیم. وقتی نمازم تموم شد دقایقی سر به سجده گذاشتم، با خدای خودم خلوت کردم. مناجات کردم:
« اللهم انی اسئلک الامان، یوم لا ینفع مال و لا بنون. خدایا ازت درخواست امان میکنم برای روزی که نه مالم، وَ نه فرزندم، به حالم هیچ سودی نمیبخشه. »
مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، این مناجات مولای متقیان آقای ما حضرت علی علیه السلام در مسجد کوفه هست. بعد از اینکه سر از سجده بلند کردم، دیدم همه رفتند اما عاصف کنارم همچنان نشسته!
عاصف گفت:
_قبول باشه عاکف جان. خب حاجی باید چیکار کنیم برای عزتی.
+بلند شو بریم دفتر.. دارم بهش فکر میکنم. احتمالا امشب یا فردا صبح شروع میکنیم.. خیلی عجولی این چندوقت.. نمیدونم چرا.. بزار ببینیم اصلا از این آدم چیزی در میاد یا نه؟ اگر در اومد که بدا به حالش. اگر چیزی هم ازش در نیومد که خوشا به حالش. ولی من احساس میکنم هرچی میریم جلوتر این پرونده بو دار تر میشه.. به هر حال باید منتظر بود.. بزن بریم.
با عاصف رفتیم دفتر.. دوتایی نشستیم کمی اوضاع پرونده، داشته ها و نداشته ها، وَ همچنین اقدامات لازم رو بررسی و تحلیل کردیم تا همه ی جوانب و در نظر بگیریم.
به عاصف گفتم:
+عزتی ترسیده بود اونشب. احتمال قوی فعلا روی حالت استندبای مونده. به بچه ها گفتی که تعقیب و مراقبت نامحسوس داشته باشن دیگه؟
_بله گفتم. شما هم که خودتون دستور مستقیم دادی.. الحمدلله اعضایی که مشخص کردید مشغولن.
+الان چه کسی رو گذاشتی که دکتر عزتی مستقیم زیر چترش باشه؟
_حدید رو گذاشتم.
بی سیمم و گرفتم، به کسی که جلوی درب خونه عزتی کمین کرده بود، رفت و آمدهارو چک میکرد پِیجش کردم:
+حدید/عاکف.
_آقاعاکف سلام. بفرمایید به گوشم..
+سلام.. موقعیت؟
_نزدیک منزل سوژه مورد نظر هستم.
+وضعیت؟
_ چشم عقاب.
+همه چیز تحت کنترله؟ مشکل خاصی نداری؟
_بله همه چیز تحت کنترله، خداروشکر مشکل خاصی هم رویت نشده.
+خدا حفظتون کنه..کاری پیش اومد خبرم کن.. بی سیمم روشنه. امشب عقیق بهت دست میده و مثبت میشه ان شاءالله تعالی.
_ممنونم.
+وضعیت رفت و آمد به مکان مورد نظر تا این لحظه چطور هست؟
_ تا این لحظه رفت و آمد خاصی نبوده که حساسیت برانگیز باشه. تموم موارد تحت کنترل هست. با دوربین هم مشغول ثبت و ضبط موارد مهم هستیم.
+بسیار عالی.. خوب گوش کن ببین چی میگم حدید.. تموم تحرکات ، وَ همچنین ورودی و خروجی ها رو زیر نظر بگیرید.. به هرچیزی که مشکوک شدید منو در جریان بزارید.. یه وقتی هم اگر به من دسترسی نداشتید، مثلا ممکنه جلسه باشم یا نتونید ارتباط بگیرید، در غیاب من فقط و فقط با 800 ( عاصف ) کانکت میشید!
_به روی چشم.
+یاعلی.
مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، با مجوزات قضایی و... حدود 5 هفته رو بچه های ما با مراقبت های ویژه وَ نا محسوس دکتر افشین عزتی رو کنترل میکردن، اما مورد مشکوکی رویت نشد. رییس سازمان اتمی یک جلسه ما رو بعد از دیدار با معاونش پذیرفت، اما جلسه ما به 10 دقیقه هم نکشید و فوری اون جلسه رو ترک کرد و رفت نهاد ریاست جمهوری وَ طی اون پنج هفته به هیچ عنوان نتونستیم باهاش دیدار کنیم. نمیدونم چرا !!! جالبه مگه نه؟
حالا بعدا میفهمید مشکل کار از کجا بود!
اما معاونت سازمان اتمی به بهانه های مختلف طرح کاهش اختیارات دکتر افشین عزتی رو کلید زده بود ولی نتونستن زیاد محدودش کنند. خداروشکر با همه ی این تفاسیر تمام چیزها داشت طبق برنامه ای که من چیده بودم پیش میرفت. به جز دیدار ریاست سازمان اتمی! گاهی انقدر تحولات و اتفاقات مربوط به این پرونده حلزونی پیش میرفت که احساس میکردم ممکنه چیزی نباشه و فقط حساسیت ما رو برانگیخته باشه.
اما تجربه، عقل، منطق وَ همچنین اصول کاری و تجربیات حرفه ای حدود 12 سال اخیر من، بهم میگفت صبر کن عاکف. ان شاءالله که چیزی نباشه اما شاید یک درصد خبری باشه. پس اون یک درصد باید برات مهم باشه.
پنج هفته ای از شروع پرونده گذشته بود که یک شب از دفتر حاج کاظم معاون کل تشکیلات بهم زنگ زدن که حاجی میخواد شمارو ببینه.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میشود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( #عاکف_سلیمانی )⛔️
🔰با ما همراه باشید👇
ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9
سروش👇
https://sapp.ir/yasinasr
#قسمت_سی_و_چهارم
سیدقاسم رفت و منم استارت زدم و رفتم کمی بالاتر از جلوی خونه عاصف توقف کردم. سیدقاسم رفت و کاری که بهش گفتم انجام داد، نیم ساعت بعد اومد. بهش گفتم: «فیلم خروج خودتم پاک کن.»
سیدقاسم فیلم ورود و خروج خودشم پاک کرد و برگشتیم ستاد. به محض ورود به اداره چسب های مخصوص انگشت نگاری و چند تار مو رو بردم دادم به بچه هایی که روی تشخیص هویت و دی ان ای و... کار میکردن.
گزارش ماموریت و برای حاج آقا سیف نوشتم و بردم خدمتش. یه جلسه حدودا دو ساعته با ایشون و معاونت حفا «برادر منتظری» داشتیم که قرار شد فعلا دست از سر عاصف بردارن، تا ما بتونیم خودمون روی این موضوع سوار بشیم و ببینیم قرار هست چه اتفاقاتی پیش بیاد. نتیجه این شد که فعلا با عاصف برخورد قانونی و سازمانی صورت نگیره.
بعد از جلسه وقتی داشتم بر میگشتم دفترم، توی راهرو بهزاد و دیدم، بهش گفتم: «فورا برو اتاقت با عاصف تماس بگیر ببین کجاست، یا اگر برگشته اداره بهش بگو هرکجا هست فورا بیاد دفتر من.»
رفتم دفترم منتظر موندم تا عاصف بیاد. حدود 5 دقیقه بعد اومد. وارد که شد بهش گفتم:
+بشین کارت دارم.
نشست... معلوم بود حال خوشی نداره. بهش گفتم:
+چه خبر؟ کجا بودی؟
_هیچچی حاجی. خبر خاصی نیست. رفتم کرج برای یک سری کارها.
+خب! تعریف کن ببینم چه میکنی؟
_راستش از دیشب که فهمیدم درگیر مسائل احساسیای شدم که هویت طرف مقابلم نامعلومه وَ با کسی آشنا شدم که شما و تشکیلات روی اون مشکوک شدید و حساسید، وَ از همه بدتر وقتی فهمیدم اسمش اونی نیست که توی شناسنامهش بود و اون شناسنامه میتونه جعلی باشه، بدجور دپرس شدم. احساس آدم های گناهکارو دارم.
دلم براش سوخت. نگاهی بهش کردم گفتم:
+میخوام کمکت کنم. هرچندباید الان یکی به خودم کمک کنه! چون معلوم نیست داره دور و بر خودم چی میگذره.
_اتفاقی افتاده؟
+بگذریم. مهم نیست. ببین، من میخوام کمکت کنم. نه تنها من، بلکه مدیریت بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» حاج آقای سیف هم میخواد بهت کمک کنه.
تعجب کرد. گفتم:
+چته؟ چرا تعجب کردی؟
_آخه رییس حفاظت حاج آقا صدیق میخواد بزنه دهن من و صاف کنه و برام دارن پرونده تشکیل میدن و.....
حرفش و قطع کردم گفتم:
+اون میخواد اینکار و بکنه، اما حاج آقا سیف باهاش صحبت کرده و اجازه چنین کاری نداده. گفته فعلا زمان بدید تا یک مسیر عقلانی رو طی کنیم، بلکه شاید به نتیجه های بهتری برسیم.
_خب من یه اشتباهی کردم، که عمدی هم درکار نیست. قرار نیست بخاطر مسائل خصوصی و احساسی زندگیم، اینطوری تاوان پس بدم و حفاظت به این شیوه باهام رفتار کنه.
+عاصف جان...
سرش و آورد بالا با ناراحتی گفت:
_حاجی، من نمیدونم چیکار کنم.
گفتم:
+دختره داره بازیت میده عاصف جان. من حالت و درک میکنم. اما تمام تحلیل ها و اطلاعات چندوقت اخیر ما نشون میده که برات دام پهن کردند. تو هدف دشمنی. بعدشم، تو الان حاضری بری با یک دختری که این همه مدت داشته بازیت میداده ازدواج کنی؟ از همه مهمتر اینه که تو نیروی اطلاعاتی و امنیتی هستی. نمیتونی با هر کسی ازدواج کنی. روز اول بهت گفتند اگر بخوای ازدواج کنی، باید تشکیلات و درجریان صفر تا صد مراحل خواستگاری و ازدواج و... بگذاری! درسته؟
_بله.
+بهت گفتند باید حفاظت قبل رفتن به خواستگاری، زیر و بم اون خانواده و چندتا خانواده اونورتر اون دخترخانومی که یک عنصر اطلاعاتی میخواد باهاش ازدواج کنه رو در بیاره و اگر مشکل سیاسی و امنیتی و اخلاقی و اعتقادی و عرفی و شرعی نداشتند، اونوقت مجازی برای ازدواج. تو این و نمیدونستی؟
چیزی نگفت. گفتم:
+الان از پیش حاج آقای سیف اومدم. برای همین گفتم بهزاد بهت بگه بیای دفتر من، تا ببینم میخوای چیکار کنی.
_شما بگو من چیکار کنم؟!
+اول از همه این و بهت خیلی رک و راست بگم عاصف؛ خودتم میدونی که من اصلا بلد نیستم در امور امنیتی و مسائل کاری الکی به کسی دلداری بدم. حداقل توی این چندسال هرکسی من و خوب نشناخته باشه، تو یکی من و خوب شناختی! تنها چیزی که میتونم بگم اینه که تو یه گوهی خوردی، الانم پاش وایسا تا آخر. ببخشید بلد نیستم در قبال این خریت تو مودب باشم. چون کارت خیلی احمقانه بود. خوب گوش کن ببین چی میگم. میخوای از این وضعیت خلاص بشی؟
_بله.