eitaa logo
یاسین عصر
1.8هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
63 فایل
تنها کانال رسمی موسسه پژوهشی یاسین عصر 🌼محمدی دیگر در راه است...
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: +سلام عاصف. خوبی؟ _سلاااام ! به به، ببین کی زنگ زده. مخلص داداش! +دیشب عجب جک هایی میفرستادی برام.. دمت گرم. روحم شاد شد. _به به. روح امواتتم شاد. +بسه دیگه.. مزه نریز. آدم با بزرگتر از خودش وَ مافوق خودش درست صحبت میکنه. _ خب عاکف جان تو که میدونی من باهات شوخی میکنم، پس الکی جو نده. بعدشم خوشحالم که کلا در حال پیشرفتی توی کارو زندگیت. ولی حضرت عباسی حالا که رفتی معاونت فلان یه کم ما رو تحویل بگیر. هر از گاهی بیا اینجا یه چای بخوریم باهم. اصلا از وقتی که تو رفتی از اینجا، همه چیز سوت و کوره. من که لب به غذا نمیزنم. +آره، تو که راست میگی.. خیلی لاغر شدی بعد از منتقل شدنم به ضدجاسوسی! فقط نمیدونم چرا ماشاءالله روز به روز گردتر میشی، فقط مواظب باش منفجر نشی یه وقت. _ده کیلو کم کردم خداییش.. مادرم برام غصه میخوره. +باشه قبول.. یه خبر خوش برات دارم. _چی هست؟ +به وقتش میای پیش خودم مجددا دهان مبارکت آسفالت میشه. _مگه کارمند شهرداری شدی و رفتی توی کار آسفالت؟ +خوشمره شدی عزیزم. _شیرینی های مسئولیت جدید تورو خوردم اینطور خوشمزه شدم.. راستی ، اول صحبتت گفتی مافوق؟ نفهمیدم !! چیزی شده؟ خبری هست ان شاءالله؟ +امروز منتقل میشی سمت من دیگه. عاصف خوشحال شد گفت: _پس موافقت کردن؟ +آره الحمدلله. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش و میکردم. _باشه ما درخدمیتم. +پس میبینمت. یاعلی. خداحافظی کردم و بعدش رفتم سر مطالعه و بررسی یه سری پرونده ها. پس از بررسی پرونده ها نشست های تخصصی با معاونت های برون مرزی و کارشناسان زبده اطلاعاتی رو طبق برنامه ای که بهم واگذار شده بود در دستور کار قرار دادم. ساعت حدود 12 بود که حاج کاظم شخصا زنگ زد بهم گفت: « دو تا نیروی تازه نفست دارن میان سمتت. تحویلشون بگیر. » چنددقیقه بعد عاصف و بهزاد اومدن دفتر. منم دیگه جلسم تموم شده بود. یه موکت انداختم و نمازمون و با بهزاد و عاصف خوندیم. بعد از نماز با بهزاد و عاصف رفتیم بیرون اداره به دعوت من غذا خوردیم برگشتیم. چون غذای اون روز اداره چیزی بود که من دوست داشتم، ولی آشپزای اداره، حال به هم زن تر از دفعات قبل درستش کردن. بگذریم. ناهار که تموم شد، برگشتیم اداره و رفتیم دفتر. با عاصف و بهزاد یه جلسه مفصل اولیه گذاشتم که چیزی حدود 4 ساعت و نیم طول کشید تا حرفامون و بزنیم که بیشتر از قبل با هم دیگه مَچ بشیم. اون ها حرف زدن و من شنیدم ، من هم نظراتم رو در این واحد جدید و مسائلی که باید رعایت میشد گفتم و اونا شنیدن. روزها و هفته ها طی شد تا اینکه چشم به هم زدم دیدم 2 ماه و نیم از مسئولیت جدیدم گذشته. انقدر کار روی سرم ریخته بود که نمی فهمیدم ثانیه ها چطوری میگذره. طی اون مدت یک سری عملیات ها و اتفاقات امنیتی اتفاق افتاد که فعلا قرار نیست درموردش براتون بگم. مثل تمام روزهای عادی و کاری، خیلی دقیق تیم های عملیاتی و اطلاعاتیمون داشتن روی پرونده ها و موارد مورد نظر کار میکردن و من هم به امور معاونت ضدنفود ( ضدجاسوسی ) وَ ضدتروریسم مسلط شده بودم. یه مدت عاصف و برای ماموریتی فرستادم سمت مرز ایران و افغانستان که متاسفانه در یکی از عملیات ها شدیدا مجروح میشه. چندوقتی گذشت و زیر نظر یک تیم پزشکی تحت درمان قرار گرفت که خداروشکر خوب شد. یه روز که تموم کارام و انجام داده بودم و تا شب مونده بودم اداره، تصمیم گرفتم برای همسرم وقت بزارم و باهم بریم بیرون کمی بگردیم. چون در اون چندماهی که مسئولیت معاونت رو بهم واگذار کرده بودن، نتونسته بودم به خوبی براش وقت بزارم. برای همین اون شب تصمیم گرفتم زودتر برم خونه. موبایل شخصیم و از کشوی میز کارم آوردم بیرون باطریش و جا زدم سیم کارت و گذاشتم درونش گوشی رو روشن کردم زنگ زدم بهش. نکته امنیتی: دلیل این کارم این بود که گوشی شخصیم اندروید بود و علیرغم اینکه حفاظت چک کرده بود و مشکل امنیتی نداشت، اما برای اینکه گاهی داخل اداره و در دفتر کارم می آوردم خاموش میکردم و باطری و سیم کارت و در می آوردم از درون گوشی تا همه ی اصول امنیتی رو رعایت کنم. این کار و زمانی انجام میدادم که گوشی اندروید شخصیم و دم در اداره تحویل نمیدادم... بگذریم. زنگ زدم به همسرم، چندتا بوق خورد جواب داد.. گفتم: ✍️ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید می‌شود هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال یاسین عصر در ایتا و سروش که در پایین درج شده است می باشد وگرنه رضایتی وجود ندارد. ( )⛔️ 🔰با ما همراه باشید👇 ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/787611652C944ad0e6a9 سروش👇 https://sapp.ir/yasinasr
هر دفعه ای هم که برمیگشت بهم نگاه میکرد، فورا روش و بر میگردوند و سرعت قدم هاش بیشتر می‌شد. اون خانوم از جلوی چشمام محو شد. در همون حین چشمم خورد به یک جوان تنومندی که موتور داشته و انگار داشته از زمین شالیزاری برمی‌گشته. وقتی نزدیک شد، بهش با دست اشاره زدم سرعتش و کم کنه و بياد سمت من. سرعتش و کم کرد و دور زد اومد سمتم... گفتم: +چطوری مشتی؟ باهمون لهجه شیرین شمالی گفت: _ممنون. بفرما. چیکار داری؟ +میتونی زنگ بزنی اورژانس بیاد؟ از روی پله ها افتادم و کمرم و پای سمت راستم آسیب دیده... فکر کنم پام شکسته. فوری موتورش و خاموش کرد، جک زد پیاده شد اومد کنارم... وقتی رسید به من، نیم خیز شد و دست زد به پای سمت راستم... خدا میدونه چنان ناله ای زدم که همین الآنشم دارم تایپ میکنم وقتی یادش می افتم مغزم تیر میکشه. وقتی داد کشیدم، بهش گفتم: «آیییییی مشتی، چه خبرته؟ چیکار داری میکنی؟ نمیبینی درد دارم؟ بهت گفتم پام شکسته که این قدر درد دارم.» با اورژانس تماس گرفت! حدود 20 دقیقه بعد یه آمبولانس اومد و من و منتقل کردند به یکی از بیمارستان های اطراف اون منطقه. علیرغم اینکه در ناحیه کمر احساس درد داشتم، ولی احساس میکردم دردش شدید نیست، اما امان از درد پای سمت راستم... امانم و بریده بود... دکتر اومد بالای سرم... من و بردند از پای سمت راستم عکس گرفتند و جوابش این شد که از بالای مچ پا، تا زیر کاسه ی زانوی سمت راست سه قسمت شکستگی داره و زیر کاسه ی زانو شکستگی بیشتری داره... اونجا بود فهمیدم برای چی انقدر دردم شدید بود.  القصه، همون روز پای من و گچ گرفتند و بهم چندتا مسکن زدند، کمی استراحت کردم بعدش برگشتم سمت ویلا. قرار شد وقتی گچ پای من و باز کردند، اگر همچنان مشکل داشتم، باید میرفتم اتاق عمل زیر تیغ جراحی. بگذریم... وقتی رسیدم ویلا، لنگان لنگان و به زر به زور خودم و رسوندم به داخل خونه... حدود 20 دقیقه کشید تا برم داخل خونه. چون نمیتونستم راه برم. وقتی رسیدم توی خونه، از درد شدید مجبور شدم سه تا ژلوفن و باهم بخورم تا کمی دردم کمتر بشه، اما تاثیر چندانی نداشت... یادم اومد گوشیم و خاموش کرده بودم.. روشن کردم.. رمز و زدم، چندثانیه ای که گذشت دیدم سیل تماس های از دست رفته و پیامک ها روی گوشیم داره خود نمایی میکنه. از همه بیشتر مادرم زنگ زده بود. فورا باهاش تماس گرفتم...وقتی جواب داد، فورا با صدایی که احساس کردم بغض آلود هست...گفت: _محسسسن... مادر... کجایی؟ +سلام حاج خانوم... چرا صدات اینطوره!؟ _چی شده پسرم؟ +یعنی چی که چیشده؟ واضح حرف بزن مادر من... _پاهات چرا شکست؟ وقتی اینطور گفت فهمیدم که خبر این اتفاق، زودتر از برگشتن من به ویلا، به تهران رسیده. گفتم: +کی بهت خبر داده؟ _بی بی کلثوم! تا گفت بی بی کلثوم، ذهنم رفت سمت اون دختره... اعصابم به هم ریخت... میدونستم مادر من به کسی نگفته که من کجا هستم! اما اینبار شک کردم!! خیلی مودبانه ولی با دلی پر از آشوب به مادرم گفتم: +برای چی آمار من و دادی به بی بی کلثوم که من اومدم شمال؟ _بخدا من نگفتم! من هیچ وقت از رفت و آمدهای تو، وَ اینکه کجا هستی و کجا نیستی به کسی چیزی نمیگم. حتی به برادرت و خواهرات. +پس چطور فهمیدی؟ _بی بی کلثوم زنگ زده! ظاهرا یه دختره که مستاجر خونه ش هست، بهش گفته و بی بی هم زنگ زد گفت پسرت محسن اینجاست و پاش شکسته. +عجب! _من میام شمال!!! همین امروز !!! +نه!! اصلا حرفشم نزن. من حالم خوبه. بزار فقط تنها باشم. من تیر خوردم چیزیم نشد! حالا این که فقط یه شکستگی ساده هست. _محسن جان... +مادر من! شلوغش نکن. نیازی هم نیست به میترا و صائب و حسنا چیزی بگی! من حالم خوبه، اگر بخوای همین الان بلند میشم برات میرقصم فیلم قررر دادنم و واست میفرستم! خندید گفت: _من دلم هزار راه میره. +به خاک فاطمه حالم خوبه. یه کم درد ساده دارم که با مُسکن و یه سری داروها بر طرف میشه. _پس چیزی خواستی به بی بی بگو تا به بچه هاش یا به مستاجرش بگه برات انجام بدن. +چشم، خیالت جمع. نیازی هم به اونا ندارم! با مادرم خداحافظی کردم. از بیمارستان که داشتم می اومدم، به راننده آژانس پول دادم تا برام از داروخانه چندتا دگزا بگیره. بخاطر شرایط کاریم، دوره های خود درمانی در صورت نیاز رو دیده بودم. آمپول و آماده کردم و دگزا به خودم تزریق کردم. کم کم دردم آروم شد، خوابیدم. یک روز پس از اتفاقات و... ساعت 12ظهر بود، زنگ خونه به صدا در اومد. لنگان لنگان رفتم سمت آیفون، نگاه به صفحه کردم دیدم همون دختره هست. توی دلم یه جلل الخالق گفتم و چندثانیه ای رو به صورتش خیره شدم. توی چشماش یه مهربونی خاصی میدیدم اما خریت محض بود آدمی مثل من بخواد به کسی اطمینان کنه و گول یه چشم مهربون و بخوره. با اینکه فقط دوبار دیده بودمش، اما نمیدونم چرا حس عجیبی نسبت ب این آدم داشتم که نه منفی بود، نه مثبت.
هدایت شده از Foad Nasery
پاسخ سوالات رو بچه ها به حمید میدادن ، تا دستگیرمون بشه هدف رو چی زوم شده محوِ چهره ی آروم و نورانی حاجی شده بودم که زیر لب صلوات می‌فرستاد و به بخار لیوان چاییش زل زده بود گفت: « فؤادم! یکی از اقوام حاج خانوم _ منظورشون همسرشون بود_ تو پزشکی قانونی سنندج کار می‌کنه بخشِ بایگانی موندم چرا حاجی از اقوام خانمش داره تعریف می‌کنه اونم کسی که سر کار، محال بود از مسایل شخصی اش حرفی بزنه ایشون ادامه دادند که :« شخصی باهاش تماس گرفته طی چند نوبت تا عوض پرداخت پول هر وقت خواست یک سری اطلاعات جزیی پرونده ها رو بهش بده » حاجی سرشو بالا گرفت ، دو تا ابروهاشو بالا انداخت : خب تو بگو فؤاد تو پرانتز بگم خانوم حاجی کُرد هستند و اهل سنندج گفتم: آخه حاجی اطلاعات اشخاصی که فوت شدن حالا به هر دلیلی... به درد کی میخوره!؟ نگفتن اون کسی که باهاش ارتباط گرفته کی هست؟ واسه چی میخواد؟ اصلا اینو از کجا پیدا کرده؟ حاجی: بهش گفته دانشجوی دانشکده افسریه و واسه تحقیقاتش میخواد این فامیل مام گفته نامه از دانشکده اش بیاره، اینم جواب داده بدون هماهنگی با اساتیدم دارم یه رو یه کتاب جرم شناسی و ... کار میکنم و یه سری داستان سازی که پدرش تاجره و ... اینا که مثلا خیلی پولداره و تنها چیزی که واسش مهم نیست فقط پول گفتم حاجی اگر صلاح میدونید بدم بچه ها روش کار کنن تهشو درآرن حاجی سری تکون داد و با چشم اشاره زد که آره بده بچه ها واسه بررسی ۲۲/ آبان/۱۴۰۱ اتاق ایزوله با جاسوس چشممو ریز کردم گفتم: ببین "یارو " حتی خوش ندارم اسمتو صدا بزنم انگار باورت نشده کجایی!؟ هر چی میپرسم عین بچه آدم جواب میدی ، یه جای کارت میلنگه صدامو بالا بردم : دِ لامصب خیر سرمون اومدیم از یه بازجویی کنیم واسه من نقشِ بچه سر براه میای.. میدونستم از اوناس که گول خورده و بدبخت هیچی بارش نیس جز نادونی خودش مثِ جوجه زیر بارون می‌لرزید ، گریه هاش اعصابمو جر میداد دلم میخواس چکیش کنم دل هر دومون خنک شه با صدایی که می‌لرزید و کنترل نداشت گفت؛ تو رو خدا تو رو به جانِ امام حسین هر چی گفتم عین عین حقیقت بود اون بی شرفا تو واتس اپ میگفتن چکار کنم چی بخرم از کجا بخرم نارنجک دست ساز بسازم چطور مخ زنا رو بزنم کدوم رستوران برم کدوم ساندویچی برم یقشو گرفتم کشیدمش جلو : مرتیکه مخ زنا رو بزنی چه ربطی به نارنجک سازی داره شونه هاش می‌لرزید: به ناموست قسم ... تا اینو گفت کفری شدم و فریاد زدم « تو ناموس سرت میشد ، ناموس دزد نمیشدی» گفت: بخدا راس میگی همه اش راسته ، من .. من ... بخدا اصلا اینطور نبودم ... بنال نفله خستم کردی : فقط بهم میگفتن حق سوال پرسیدن ندارم منم جرأت نمی‌کردم بپرسم به ارواح خاک آقام خودمم شرمم بود بی ناموسی و....بووووووووووووق _ فحش های +۴۰ سال افاضه فرمودن_ گول خوردم از بس نفهمم... تا اینو گفت گلاب به روتون استفراغ کرد و کمی از حال رفت ... شاهد به سرعت وارد اتاق شد با تیم پزشکیش... گفتم این مترسک بدبختو سرپاش کنید به مردمش و مملکتش حتی خانواده خودش خیانت کرده ، لیدر اغتشاشات هم بوده ، همه کار کرده این بزدل مفلوک به خیال اینکه زرنگه و یه سازمان درشت پشته ، حالا زرد کرده ، وجود اینم نداره لا اله الا الله... ادامه دارد..... فوروارد بدون لینک کانال جایز نیست. مخلصِ بروبچه های انقلابی 📌 لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2337996898C97bfe13851