در بهمن ۵۷،انقلاب به اوج خود رسیده بود.نزدیک صبح با کلهر و دو نفر دیگر از بچه های محل؛ سوار نیسان شدیم تا به تهران برویم.راه ها رابا الوار و ستونهای ساختمان نیمه کاره بسته بودند.در پادگان نیروی هوایی درگیری شده بود و یدالله گفت خودمان را برسانیم و اسلحه برداریم. تا جایی با ماشین رفتیم بعد پیاده آمدیم رسیدیم به میدان انقلاب.بعد از پمپ بنزین یک ساختمان شهربانی بود مردم درگیر شده بودند و گفتند ساختمان پر از سلاح است. مردم دم در ایستاده بودند و می خواستند در را بشکنند و نمی توانستند. یدالله با شانه هایش شیشه های پنجره ساختمان را شکست و به داخل رفت و مردم هم به دنبالش.ساختمان به دست مردم افتاد و لی نه از سلاح خبری بود و نه مدارک.نیروها هم فرار کرده بودند.گفتند برویم پایگاه عشرت آباد. رفتیم مقابل پادگان،توپ وتانک گذاشته بودند و تعدادی هم پشت مسلسل بودند.مردم نمی توانستند بروند جلو.از،یک خیابان فرعی به طرف حشمتیه وزندان قصر رفتیم. یدالله همراه چند نفر با دیلم دیوار پادگان را سوراخ کرد. از سوراخ رد شد تا برود اسلحه پیدا کند. درگیری شروع شد و صدای مسلسلها بلند شده بود . آسایشگاه یک سقوط کرد. یک لودر آوردند و دیوار را خراب کردند. مردم به داخل هجوم بردند.وقتی رسیدیم درگیری بین آسایشگاه ۵ و ۶ بود.یدالله را دیدم با اسلحه همراه عده ای به طرف زندان قصر می رفت. برادرم اسلحه یک سرباز را گرفت و از ما جدا شد. ما هم اسلحه نداشتیم به طرف زندان اوین حرکت کردیم. روز ۲۲ بهمن آمدم به خانه و مادرم گفت یدالله در درگیری تیر به پایش خورده.
راوی:پسر عمه شهید
#شهید_کلهر
❁💚❁
https://splus.ir/eestory
❁💚❁
دستور
در گیلانغرب، یک بار که برای شناسایی رفته بودیم،متوجه پارک موتوری دشمن شدیم.حاج یدالله گفت : تجهیزات دشمن را منهدم کنیم،قبول کردیم و درگیر شدیم.
وسایل و تجهیزاتشان رو گلوله باران کردیم و یکی از بچه هابه تانکر گازوئیل آر.پی.جی زد و منفجرش کرد. آتش تمام منطقه را پر کرد. در حین بازگشت متوجه شدیم دشمن موقعیت را شناسایی کرده و دنبالمان است. حاجی گفت: بچهها عجله کنید.من اینجا می مانم و سعی می کنم آنها را معطل کنم تا شما دور شوید.
گفتیم : ما می مانیم و دفاع می کنیم. قبول نکرد.گفت: نه !باید بروید. هر چه اصرار کردیم، قبول نکرد.گفت: وقتی به شما می گویم بروید ،باید بروید. حرکت کنید ،من خودم را به شما می رسانم. هیچ وقت این طور صحبت نمی کرد که مثلا دستور می دهم؛ولی آن موقع شرایط حساس بود. با این برخورد فهمیدیم جای اصرار نیست و حرکت کردیم ولی دائم نگاهمان به پشت سر بود. او یکه و تنها ایستاده بود تا جلوی دشمن را بگیرد. مدتی صبر کرد، بعد که مطمئن شد ما دور شده ایم ، بلند شد و خود را به ما رساند.
راوی:ابوذر خدابین
#شهید_کلهر
#شب_جمعه
#شهید_حاج_یدالله_کلهر
ارتباط ما در ایتا
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
♡ https://eitaa.com/joinchat/1211170818Ca2dc130ff3
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
کانال کلیپ و استوری زیبا ❤️در سروش
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
https://splus.ir/eestory
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯
آن عراقی
در ادامه عملیات فتح المبین در چنانه، حدود هفتصد هشتصد نفر از عراقیها را اسیر کرده بودیم و می خواستیم آنها را به عقب منتقل کنیم. حاج کلهر هم آنجا حضور داشت و مشغول سر و سامان دادن به نیروها بود. ابتدا دستور دادتا عراقیها را توی صف مرتب کنیم. بعد چند نفر از نیروها را برای محافظت از اسرا گذاشت و گفت: یک تعداد سمت راست ستون حرکت کنید و مراقب باشید تا کسی خطا نکند.
خود او هم در کنار ستون حرکت می کرد.
در میان عراقیها، یکی بود که جثه بزرگی داشت و قوی بود. او در حین حرکت سعی می کرد تا ستون را منحرف و خودش را به حاجی نزدیک کند. کم کم صف منحرف شد و آن عراقی به حاجی رسید. در یک لحظه، پرید روی او تا بلکه با به خطر انداختن حاجی بتواند دیگران را تهدید کند و راه را برای فرار عراقیها هموار کند. حاجی فورا آن عراقی را از پشت سر بلند کرد و در مقابل خود به زمین کوبید.
در آن لحظه، لرزه بر اندام اسرا افتاد. دیگر هیچ کدام جرات نمی کردند دست از پا خطا کنند و تا مقصد ، آرام و بی سر و صدا پیش رفتند و فهمیدند که آنجا جای این کارها نیست.
راوی میثم محمودی
#شهید_کلهر
#شهید_مقاومت
ارتباط ما در ایتا
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
♡ https://eitaa.com/joinchat/1211170818Ca2dc130ff3
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
کانال کلیپ و استوری زیبا ❤️در سروش
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
https://splus.ir/eestory
┄┅┅❁💚❁┅┅┄
#نشـرپـیامصـدقهجـاریهاست💯