🔴 خدا رحمت کند آقای مشکینی را؛
یکبار قبل از انتخاباتی در خطبه هایش انتخابات را تشبیه می کرد به #کربلا و می فرمود:
🔻صحنه انتخابات #صحنه_کربلا است.
▪️کسی که در انتخابات شرکت نمی کند گویا دارد یزید را #یاری می کند.
▫️کسی که در انتخابات شرکت می کند ولی رای سفید می دهد انگار در کربلا است ولی تیر به سوی هدف خاصی نمی اندازد.
🔸کسی که به غیر صالح رأی می دهد گویا دارد علیه امام حسین شمشیر می زند.
🔹کسی که می گردد و اصلح را انتخاب می کند گویا دارد از امام حسین دفاع می کند.
🔺رأی مسئولیت آور است. با دقت و بصیرت رأی دهیم.🙏
پ ن : رای دادن یعنی جهاد در راه خدا
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۹
من:
_ خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت..
پایش را توی کفشش کرد
من:
_ "محمد حسین را هم می برم."
+ "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد."
محمد حسین آماده شده بود. به من گفت:
_"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم."
ایوب عصایش را برداشت.
_ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم."
گفتم:
_" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید."
رفتم توی آشپزخانه
+ "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت:
_محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم...
کمی مکث کرد
_"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم"
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت...
ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم.
سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
گوشی را برداشتم.
محمد حسین بلند گفت:
_"الو..مامان"
+ تویی محمد؟ کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس می زد.
- "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم.... یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم به دیوار
+ "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از #گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد... نشستم روی زمین
_الو ...مامان
آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد.
+ "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم."
- توی #جاده_زنجان هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا میرسد، فعلا خداحافظ....
تلفنمان یک طرفه شده بود...
چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید....
💤یاد خواب مامان افتادم،
#یک_ماه_قبل بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد:
_"حال ایوب خوب است؟"
صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم:
_"گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟"
- هیچی شهلا خواب دیده ام.
+ خیر است ان شاءالله
- دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند:
"جانباز ایوب بلندی شهید شد"
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۰
صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند....
اشکم را پاک کردم و در زدم.
آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم...
هدی را فرستادم مدرسه
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.
محمدحسن و هدی را سپردم به رضا
می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم.
زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم.
صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد.
ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد.
سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.
کم کم سر وصدای ماشین خوابید....
💤محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته.
+ ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت:
"هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم:
"محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم.
شانه هایم لرزید.زهرا دستم را گرفت.
_"چی شده شهلا؟"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود...
صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید.
خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد.
هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم.
حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.
تک و تنها و بیکس
با چشم های خسته ای که نگاهم می کند.
قطره های آب را روی صورتم حس کردم.
زهرا با بغض گفت:
_"شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش"
اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
_"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..."
برگه آمبولانس توی پاسگاه بود.
دیدمش رویش نوشته بود:
_"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" .
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۱
توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریدهام را دید،..
اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم.
- "آرام باشید خانم...حال ایشان....."
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم.
+"به من دروغ نگو، #هجده_سال است دارم می بینم هر روز ایوب #آب می شود. هر روز #درد می کشد. می بینم که هر روز میمیرد و زنده می شود. می دانم که ایوب #رفته است....."
گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم:
_"رفته؟"
دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد.
توی بغل زهرا وا رفتم.
چقدر راحت پرسیدم:
_ "ایوب رفته؟"
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود...
و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد.
از فکر #زندگی_بدون_ایوب مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟
فکر می کرد از آهنم؟...
فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟...
چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت:
💭"حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، #حجاب #هدی، حجاب #خواهرهایم، کسی #صدای آن ها را #نشنود. مواظب باش #به_اندازه #مراسم بگیرید، به اندازه #گریه کنید."
زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخوردم.
صدای داد و بیداد محمدحسین را می شنیدم.
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود.
خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد.
محمدحسین آمد جلو...
صورت خیس من و زهرا را که دید،
اخم کرد.
_"مامان....بابا کجاست؟"
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
#گاهیتلنگر🕊
شھيد،شھیدمیشـود
مامردههاهم،°خواهیممرد°
ھــرآنطورڪهزندگیکنیم
همانطورمیمیریم..
شبتون پر از خواب های رنگا رنگ 😘😘😘
طبق قرار هر شب وضو و سه تا توحید فراموش نشه❤️❤️❤️
@yazahra_arak313
🌹❤️
شکرگزاری زیباترین حس دنیاست 👌
یگانه آفریدگار من،
تو را سپاس میگویم که مرا از تمام وابستگیها میرهانی🌻
و ترس از دست دادن را از من دور کردی و
چنان روحم را بزرگ کردی که دلبسته باشم نه وابسته🙏🏻
یگانه آفریدگار من
تو را شکر که امروز را به من فرصت زندگی دادی تا شکرگزار نعمتهایت باشم و از زندگیام لذت ببرم.
تو را شکر که هر روز نعمتهای بیکرانت را وارد زندگیام میکنی.🙏🏻
تو را شکر که هر لحظه مرا به مسیر درست هدایت میکنی.🌻
تو را شکر که ایمان و باورم را روز به روز قویتر میکنی.🙏🏻
تو را شکر که هر روز از بینهایت راه و از جایی که فکرش را هم نمیکنم به من رزق و روزی میدهی.
تو را شکر که هر روز بهترینها را وارد زندگیام میکنی.🙏🏻
خدایا شکرت که پیرامونم سرشار از آشتی، بخشش و ثروت الهی است
و من نیز سهم خودم را به وفور میستانم.
خدایا شکرت، هر روز ما را بی هیچ منتی سر خوان نعمتت میهمان میکنی
چه شکر کنیم و چه فراموش.
خدایا شکرت که تو خدایی ات را میکنی حتی اگر من بندگی یادم برود🙏🏻
#شکرگزاری
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" به صدای قلب من گوش بده " منتشر شد
امیدوارم این موزیک تصمیم مادری رو عوض کنه و جون بچه ای نجات پیدا کنه ...
با صدای حسین حقیقی
ترانه:قاسم صرافان
تهیه کننده: پویا خسروی
#نجات_فرشته_ها
#نه_به_سقط_جنین
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حال_خوب؛ معتکف پستونکی😍
معتکف کوچولوی مسجد دانشگاه تفرش 😍
امام خامنه ای :
بچهها را متدین بار بیاورید. متدین بار آوردنِ بچهها همان چیزی است که میتواند آیندهی این کشور را آباد کند.۱۳۸۴/۰۲/۱۲
#اعتکاف
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۲
زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود...
محمد حسین داد کشید:
_"می گویم بابا ایوب کجاست؟"
رو کرد به پرستارها ...آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا:
_"بابا ایوب رفت؟ آره؟"
رگ گردنش بیرون زده بود.با عصبانیت به پرستارها گفت:
_"کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده... شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟"
دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون
سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی
آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید.
وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش
محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد.
آقا نعمت تکان نخورد:
_"بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."
محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد.
مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت.
_"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....."
بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد:
_"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....."😭😫
ایوب را دیدم...
به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود.
محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند.
بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد.
هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود.
ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون...
دکتر گفت:
_"پشت فرمان تمام شده بوده"
😭(شهید بلندی قبل از تصادف شهید شدند)
از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه
بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت:
_"سلام مامان"
گلویم گرفت:
_"سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟"
- ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله
مکث کرد:
_ "باباایوب حالش خوب است؟"
بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم:
_"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..."
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام...
صدای هدی لرزید:
_"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟"
صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد.
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم.
هدی با گریه حرف می زد:
_"بابا ایوب رفته؟"
آه کشیدم:
_"آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است"
هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد.
هق هق می کرد:
_"مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان"
+ نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید #تبریز😭
- ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان😭😭
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
.✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۳
#وصیت_ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود.
هدی به #قم زنگ زد
و اجازه خواست.
گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید.
اصرار هدی فایده نداشت.
این #اخرین_خواسته ایوب از من بود و می خواستم #هرطورهست انجامش دهم.
سومِ ایوب، #روزپدر بود.
دلم می خواست برایش #هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود.
پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قران را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
_"به شهلا بگویید بیشتر برایم #قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم:
"آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را میگیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم:
_"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر #سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم #بی_درد و #پولدار بودی، من هم نمیشدم #زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
روی صورتش دست می کشم:
_"یک عمر من به حرف هایت #گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.
از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....
محمدحسین داغان شده،
ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد،
صدایت می کند.
خودش را می زند
و لباسش را پاره می کند.
محمدحسن خیلی کوچک است،
اما خیلی خوب #می_فهمد
که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.
هدی هم که شروع کرده
هرشب برایت نامه می نویسد...
مثل خودت حرف هایش را
با نوشتن راحت تر می زند.
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم:
_"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم #نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه #عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک #حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....#همسفر تو ....ایوب"
قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
.✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۴
از ایوب #هرکاری بر می آید....
#هروقت از او کمک میخواهم هست. #حضورش فضای خانه را پر می کند.
🌟مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود....
برای برگشتنش پول نداشت.
توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم:
_" #آبرویم را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم."
دوستم آمد جلوی در اتاق:
_"شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم."
آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم.
#زیرفرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد.
🌟توی امتحان های #محمدحسین کمکش کرد.
🌟برای #خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد.
🌟حتی حواسش به محمد حسن هم بود.
یک سینی #حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت.
صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.
یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من
_ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟
+ نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند.
شانه اش را بالا انداخت:
_ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم."
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد.
سینی خالی را آورد توی آشپزخانه:
"مامان #فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا #نماز بخوانم.
شب ایوب توی خواب
سیب آبداری را گاز می زد و می خندید.
✨فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود✨
ادامه دارد...
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵۵ (قسمت آخر)
از تهران تا تبریز خیلی راه است....
برای این که دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش..
سالی چند بار می رویم تبریز و همه روز را توی #وادی_رحمت می مانیم.
بچه ها جلوتر از من می روند...،
ولی من هر بار دست و پایم می لرزد.
🌷اول سر مزار حسن می نشینم تا کمی آرام شوم.
اما باز دلم شور می زند...
انگار باز ایوب آمده باشد #خواستگاریم
و بخواهیم #احتیاط کنیم
که نکند چشم توی چشم هم شویم.
✨فکر می کنم چه جوری نگاهش کنم ؟
✨چه بگویم؟
✨از کجا شروع کنم؟
✨✨ایوبم.......😭✨✨
+++++پایان+++++
التماس دعا
یاعلی
#آقا_منو_ببر😭
#آقا_منو_بخر😭
#یاایتهاالنفس_المصمئنه... 😭😭
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
لطفا ذکر فاتحه ای داشته باشید به روح بلند و پر فتوح شهیدایوب بلندی و جانبازان سرافرازی که جان برکف با مشقت و ایمان راسخ نگهدار این انقلاب بودن ان شاالله شفیع ما هم در یوم الاخره باشند🪴
#شهید_ایوب_بلندی
#گاهیتلنگر
#شهادت
#نسیم_طراوت
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
طبق قرار هر شب وضو و سه تا توحیدفراموش نشه ......
مواظب خودتون و خوبیهاتون باشید 🌹
🌱 یا علی🌱
از فردا شب شبی یک داستان کودکانه برای دلبندتان برای قصه شب و ارتباط گیری بهتر با پدر و مادر در کانال بارگزاری خواهد شد اگر خانواده دارای کودک میشناسید ما را معرفی کنید.
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
این مغازهٔ بسته در بلوچستان متعلق به یک هندو است که در جریان تجزیه هند مغازه را ترک کرد و به هند رفت.
اما هنگام خروج به مردم روستا گفت که به سوی شما مردم باز خواهم گشت.
این مغازه هنوز همان قفلی را دارد که تاجر هندو قفل کرد و کلید را با خود برد.
این مغازه بیش از هفتاد سال است که تعطیل شده است.
صاحبخانه که بلوچ بود حالا مرده به فرزندانش وصیت کرده که قفل این مغازه را نشکند.
این امانت یک هندو است که نزد یک مسلمان نگه داشته و من به این هندو قول داده ام که تا تو برگردی این مغازه بسته میماند.
نوادگان صاحب خانه امروز هم دست به این قفل نمی زنند.
اگر چه آنها می دانند که هندو دیگر در این دنیا نیست اما این مغازه به عنوان یادبود وفاداری، همچنان یادآور قول بلوچ به این هندو است.
#وفاداری
#ماملت امام حسینم
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
🔴👈امکان مشاهده «شناسنامه اقتصادی خانواده» و اعتراض به «یارانه نقدی»
🔵👈رئیس مرکز مطالعات وزارت تعاون:
🔵👈سرپرستان خانوادهها میتوانند با ورود به سایت http://hemayat.mcls.gov.ir ، علاوه بر «شناسنامه اقتصادی خانواده» آخرین «دهکبندی» خانوار خود را مشاهده و در صورت لزوم، اعتراض و درخواست بررسی مجدد اطلاعاتشان را نیز ثبت کنند.
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯
شکرگزاری امروز رو با عشق انجام بده
👇👇👇👇
خدایا شکرت جاذب پول و ثروتم😋
خدایا شکرت قهرمان زندگی خودمم😇
خدایا شکرت که مهربونم🥰
خدایا شکرت توانایی خلق رویاهام رو دارم👩🔧
خدایا شکرت خالق زندگیم هستم👌
خدایا شکرت چهره خوبی دارم😌
خدایا شکرت حسم عالی و انرژیم مثبته➕
خدایا شکرت که هستی✅
خدایا شکرت که حمایتگری🤩
خدایا شکرت که بخشنده ای 🥳
خدایا شکرت که صبوری😙
خدایا شکرت که دوستم داری😍
خدایا شکرت که امروز هم دست مرا میگیری😅
خدایا شکرت که به زندگیم انگیزه دادی🍀
خدایا شکرت که به زندگیم شرافت دادی🎄
خدایا شکرت که به زندگیم آرامش دادی💚
خدایا شکرت که به زندگیم هدف دادی🤲
خدایا شکرت بابت زندگی خوب آینده ام♥️
خدایا شکرت برای بهتر بودنم😄
خدایا شکرت برای خنده هام😁
خدایا شکرت برای آگاهی امروزم💚
خدایا شکرت برای حق انتخابم😴
خدایا شکرت برای کودک درونم🤗
─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─
╭┅────-----────┅╮
💠@yazahra_arak313
╰┅────-----────┅╯