eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
545 دنبال‌کننده
940 عکس
526 ویدیو
20 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
نسیم طراوت 🍃
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها 🤳قسمت ۵
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۷ و ۸ روز به روز از کیوان فاصله میگرفتم و به افشین نزدیکتر میشدم.. چند وقت بعد افشین دوباره ابراز علاقه کرد؛ توقع داشت منم هم متقابلا اینکارو انجام بدم!!! نمیدونم چرا، اما این بار وجودم رو فرا گرفت.. ترسیدم از این دوستت دارم های تایپ شده توی صفحه ی گوشی.. ترسیدم از اینکه دلم بی هوا بلرزه... ترسیدم از اینکه کسی بهم میگه دوستت دارم که نامحرمه و همسرم نیست!!! ترسیدم و لرزیدم... تمام تنم می لرزید... تا ساعات‌ها جواب افشین رو ندادم اون مدام پیام میفرستاد... اما من گوشه خونه کز کرده بودم و زل زده بودم به نقطه‌ای نامعلوم... حس کردم سقوط .. اما نفهمیده بودم؟! تمام مکالمه روزای اول یادم بود... همش گفته بودم درست ! یعنی چی درد و دل.. من همسر دارم!! وای من همسر د ا ر م😰😭 به اسم همسر که رسیدم... بغضم ترکید. های های گریه کردم. انقدر گریه کردم تا کمی آروم شدم. توی آینه خودمو نگاه کردم، چشمام قرمز شده بود همش تو فکر بودم شب کیوان منو با این چشم‌ها ببینه، چی بهم میگه... به افشین گفتم.. اگر یه کلمه دیگه حرف از علاقه بزنه؛ دیگه تو اینستا نمیمونم. بزور قبول کرد! میخواستم همون شب از دنیای مجازی بیام بیرون.. اما کار دستم داده بود!!! سخت بود یهو از کسی که 3ماه تمام برا دردودلام وقت گذاشته بود و گاهی کمکم کرده بود دل کند! مثل معتادی شده بودم که هی میگفتم از فردا، از فردا دیگه ترک میکنم ✅آروم آروم روزای چت کردنمون رو کم کردم؛...بعدش تایم چت ها رو.. دیگه استرس و اضطراب سراغم نمی اومد.. ترس چک شدن گوشیمو نداشتم..حس میکردم یه پرنده ام.. پرنده ای که از قفس آزاد شده.. افشین شاکی شده بود،میگفت: 🔥_گفتی ازعلاقه حرف نزن گفتم چشم! اما الان تا میخوام حرفی بزنم، خداحافظی میکنی میری..! هر سری یه بهانه می آوردم براش.. بهش نگفتم میخوام برای همیشه از مجازی برم، چون میترسیدم با حرفاش وسوسه ام کنه..! بالاخره موفق شدم تایم رو به یک ربع برسونم. با خودم اتمام حجت کردم که فردای اون روز همه حرفام رو برا افشین تایپ کنم و تمام... بالاخره روز موعود فرا رسید؛ شروع کردم به تایپ کردن..! +[افشین خان از اول هم گفته بودم اینکار غلطه اما شما به حرفام گوش نکردی! من خام حرفای شما شدم، در واقع ببخشیدا... نمیدونم چرا خر شدم! هم من اشتباه کردم هم شما.. ما یه جورایی از همسرامون کردیم! هر چند حرف خاصی بینمون نبود، تا اینکه این اواخراحساسی شدن شما باعث شد من کمی به خودم بیام! ما خطا کردیم، امیدوارم خدا از سر تقصیرات هر دومون بگذره.. من که دارم دیوونه میشم😭 نمیدونم چطوری قراره این گناه رو پس بدم!!! حرفای روزای آخر شما باعث شد بفهمم چه گندی به زندگیم زدم.. جای شکرش باقیه جز وابستگی کاذب، علاقه ای به شما پیدا نکردم! بین من و شما یه موجود زرنگ بود!موجودی به اسم ..نفر سوم رابطه ما بیکار ننشسته بود! نفسمونم قلقلک داد و ما هم از خدا خواسته افتادیم تو ..!سقوط کردیم میفهمید سقوط😭 اما من میخوام دوباره به زندگی برگردم، حتی اگه کیوان دیر بیاد خونه..حتی اگه مدام گیر بده و بچه بخواد! برای همیشه از مجازی میرم، چون بودن تو این فضا رو نداشتم و پام بدجور لیز خورد خداحافظ برای همیشه..] ✋منتظر جوابش نموندم، سریع همه چی رو حذف کردم..😭📵 🤳ادامه دارد.... ❤️‍🔥نویسنده؛ فاطمه-قاف ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نسیم طراوت 🍃
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه #دایرکتی_ها 🤳قسمت ۱۱
📳📵📵📵📴📵📵📵📳 ❤️‍🔥رمان تلنگری، عبرت‌آموز، آموزنده و ویژه متاهلین 📵 داستان کوتاه 🤳قسمت ۱۳ و ۱۴ بارها و بارها حرف طلاق رو پیش کشیدم.. هر بار که سر بحث باز میشد، کیوان یا سکوت اختیار میکرد یا عصبی میشد و تیکه انداختناش شروع میشد! من رو متهم میکرد به خیلی از کارهایی که نکرده بودم..! متهم به خیلی از حرف هایی که اصلا نزده بودم! سخت بود برام تحمل حرفهایی که میزد اما چاره ای نداشتم جز اینکه آه بکشم و سکوت کنم.. گاهی میذاشتم جای کیوان.. شاید اگه منم جای اون بودم، باور نمیکردم که علاقه به نامحرمی وجود نداشت! شاید اگه منم جای کیوان بود شک میکردم.. اما.. اما بعضی حرفها و تهمت هایی که بهم میزد خیلی آزار دهنده بود.. یه وقتایی که حرفهاش مثل نیش مار سمی میشد دیگه نمیتونستم سکوت کنم... میگفتم من که دیگه هیچ برنامه ای تو گوشیم نیست! من که قول دادم دیگه خطا نکنم.. میگفت از کجا معلوم..!؟ بعدشم اصلا برام مهم نیست !! نصب کن اون برنامه های کوفتی رو.. افشین خانتم پیدا نکردی غصه نخورا.. آشغالای امثال افشین تو ! اون نشد یکی دیگه... واسه اون وقت نکردی دلبری کنی..واسه این یکی دلبری کن!‌ با اون نشد قرار مدار بزاری، با این یکی بذار! به اون نشد بگی دوستت دارم... به این یکی بگو..! حرفاش دیوونم میکرد.. زجرم میداد..! چند باری خودمو راضی کردم که برای دادخواست طلاق پا پیش بذارم تا از این جهنمی که توش هستم نجات پیدا کنم.. اما نتونستم قدم از قدم بردارم! از یه طرف بحث آبرو در کار بود..😭 از طرفی بهم ریختن خانواده ها و رابطه فامیلی..😭 از طرفی من..من واقعا کیوان رو دوست داشتم..!😭و چقدر سخت بود ثابت کردن این جمله دو حرفی به کیوان!!! من از لحاظ روحی بهم ریخته بودم.. آب خوش از گلوم پایین نمیرفت! هر کی منو میدید میگفت : چقدر رنگ و روت زرد شده.. چقدر بی حالی؛ چرا انقدر لاغر شدی..؟! نکنه خبری شده؟! نکنه داری مامان میشی فرشته خانوم؟؟ خنده تلخی رو لبهام سبز میشد و میگفتم نه خبری نیست.. اسم بچه که می اومد دوباره داغ دلم تازه میشد..بارها کیوان اصرار کرده بود بچه دار بشیم و من مخالفت کرده بودم! حالا با خودم میگفتم کاش خبری بود.. کاش بچه ای در راه بود.. حالا چقدر دلم میخواست مادر بشم..! اما فسوس... افسوس که فرصت ها رو از دست داده بودم.. نه تنها فرصت برای به موقع مادر شدن رو از دست داده بودم..بلکه دچار خطا شده بودم و دیگه هیچ جایی تو دل کیوان نداشتم..! برای آخرین بار رفتم سراغ کیوان...باهاش حرف زدم..گفتم: _منو ببخش!😭✋اینهمه گناه میکنیم ما رو و به رومون نمیاره...حالا من فقط یکبار خطا کردم! نمیگم خطام کوچیک بوده نه..!! اما که تکرارش نکنم... همون یه بارم باور کن هیچ حسی از جانب من در کار نبود..ببخش کیوان..!😭دلم تنگ شده برا صدات..😭دلم تنگ شده برای شنیدن اسمم از روی لبات..😭دلم تنگ شده برای جان گفتنات.. دلم برات تنگ شده کیوان..😭تروخدا ببخش.. کیوان سکوت کرد و لام تا کام حرفی نزد... دیگه طاقت این بی محلی و سکوت رو نداشتم گفتم :_پس حالا که نمیبخشی طلاقم بده،من دیگه این وضع رو نمیتونم تحمل کنم.. گفت :_طلاق میخوای؟! باشه...فردا میرم دادگاه تقاضای طلاق میدم..فقط تا روز جدایی حق نداری به کسی چیزی بگی.. خیره شدم به گلای قالی... اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم : _باشه! نمیدونستم چی توی سرش میگذره! میخواست منو بترسونه یا جدی جدی دیگه میخواست طلاق بده!!! بالاخره تقاضای طلاق داد.. یه پامون تو دادگاه بود و یه پامون تو خونه...از ترس اون به هیچکس چیزی نگفتم بالاخره روز موعود فرا رسید.. لباسامو توی چمدون آماده کرده بودم که بعد محضر برگردم بردارم و برم خونه پدری.. رفتیم محضر.. بزور دو تا شاهد پیدا کردیم.. نشستیم تا نوبتمون بشه. دل توی دلم نبود..رنگ به رخ نداشتم!! همش با خودم میگفتم کاشکی همه چی یه خواب باشه...و از خواب بیدار بشم.. اما خوابی وجود نداشت.. بعد یکسال گندی رو که زده بودم باید پس میدادم و جلوی خانواده ها میرفت.. اسممونو صدا زدن، رفتیم تو.. نشستیم روی صندلی کنار هم..اول اسم منو صدا زدن..چشمهام بارونی شد و روی گونه ها غلتید؛😭😞 دستام میلرزید.. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯