نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_27 از جایم بلند شدم. روشنک_بریم؟؟ -بریم. راه افتادیم
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_28
وای چقدر جالبن این شهدا...کنار هم دیگه، من و تو...یه شهید ابراهیم هادی و یه شهید دوست ابراهیم هادی...
لبخندی زد و گفت:
-آره...
اتوبوس حرکت کرد به سمت کانال کمیل...خیلی طول نکشید که رسیدیم واقعا قشنگ بود... حسهایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم... روی خاک ها نشسته بودیم
🎙راوی برامون راویتگری میکرد:
_ای رفقا...میدونین اینجا کجاست؟؟کانال کمیل...جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیدِ...جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده...
رو به روشنک گفتم:
-روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!!
-آره عزیزم...
اشک توی چشمام جمع شد
🎙راوی ادامه داد:
رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود _ولی بچه ها همه رو از دشمن پس گرفتن، اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم...شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره...
روشنک رو به من کرد و گفت:
-نفیسه چادر خیلی مهمه... خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به #چادره... #اخلاق و #ایمان در کنار هم... یه مذهبی واقعی نمونه ی کامل یک انسان باش... همیشه...
-روشنک...از خدا از تو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر...
راوی راویتگری میکرد و ما گریه میکردیم حرفهاش دل آدمو میلرزوند...رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین...
گریه میکردم... سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم...دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم.هوا تاریک شده بود.
من_روشنک کجا میریم؟
روشنک با همان لبخند همیشگی گفت:
-گردان تخریب.
قدمهایم را بلندتر برمیدارم و راه میافتم.
همه ی هم اتوبوسیهایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن.ماشینی کنار دستمان میآید با صدای مداحی بلند که فضا را حسابی شهدایی میکرد.
با بسم رب الشهدا دفتر دل وا میکنم
مثل یه قطره خودمو راهی دریا میکنم
یه عده گریه میکردن بقیه هم توی حال خودشون بودن.من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم.
برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد:
-التماس دعــــــــــا...
همراه با رفتنش گفتم:
-محتاجیم.
پسرهای کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه میرفتن. یه پسر که هیکل ریزتری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود.با مداحی که از نو داشت پخش می شد میخوند و بلند بلند گریه می کرد...
یه پلاک...که بیرون زده از دل خاک...روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک...یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون...یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون...
به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه میکرد...
یه جوون...که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید...دختری... که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید...
پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود...
بلند بلند تکرار می کرد:
یازینب...
صدای گریه هاش آروم آروم کم شد...
تا جایی که بی صدا گریه میکرد...روشنک از دور به من نگاه میکرد.رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن...
در گوشش آروم گفتم:
-چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟
یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید.دوباره دم گوشش گفتم:
-اسمت چیه؟؟؟
سرشو بالا گرفت و گفت:
-اسمم سید حسینه 12 سالمه.
-آخی...سید هم هستی... منو خیلی دعا کن.
سرشو پایین انداخت و گفت:
-چشم آبجی...
تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب...
من_خب حالا میگی برای چی گریه میکردی؟؟؟
لرزید و گفت:
-خبر #شهادت بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن...
یه لحظه قلبم ریخت...
ادامه داد:
-خواهرم هم دیروز به دنیا اومد... تا چشم باز کرده بابام پرکشیده... نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده...
دوباره زد زیر گریه...
-مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونه ام. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر...نه... نه... من یتیم نیستم... نه نیستم...
دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد. ایستادم.همه از بغلم رد میشدن.رفتم توی فکر.یک دفعه اشکام سرازیر شد. افتادم زمین.سنگینی غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم.بلند گریه میکردم...
روشنک و برادرش اومدن سمتم...
_نفیسه...نفیسه...چیشد..چی شدی یهووووو...
محمد:_نفیسه خانم؟؟؟ نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!!
بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن...
-چی شده؟؟
-حالش خوبه؟؟
-چی شد یهو...
روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد...بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم....
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
@yazahra_arak313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐در هر تپش قلبم حضور معبودیست که
⭐️بی منت برایم خدایی میکند
⭐بی منت میبخشد و بی منت عطا میکند
⭐️ای همه هستی ، ای همه شکوه و آرامش
⭐امواج متلاطم درونم را
⭐️ساحلی نیست جز یادت
⭐و غوغای روح بی پناهم را
⭐️پناهی نیست جز حضورته
⭐وجودم را با ذکر نامت آذین میبندم
⭐️و جانم را با یادت متبرک میکنم
⭐و عاشقانه تمنایت می کنم
🌙شبتون در پناه خدا دوستان مهربان
🏝@yazahra_arak313
.
یه شکرگزاری عالی انجام بدیم تا حالمون رو عالی کنیم🤲🤲
خدایا شکرت برای امروز عالیم😊
خدایا شکرت برای نعمت برق🌻
خدایا شکرت برای کتابهای عالی📘
خدایا شکرت برای نعمت وجود تو 🩵
خدایا شکرت برای نعمت آگاهی 🧠
خدایا شکرت برای نعمت بوییدن 🤩
خدایا شکرت برای نعمت آرامش ✨
خدایا شکرت برای نعمت ثروت 💲
خدایا شکرت برای نعمت تفکر 🧠
خدایا شکرت برای نعمت دعا 🤲
خدایا شکرت برای نعمت مراقبه 🌷
خدایا شکرت برای نعمت قرآن ✅
خدایا شکرت برای نعمت آزادی 🕊
خدایا شکرت برای نعمت نماز 📿
خدایا شکرت برای نعمت لبخند 🙂
خدایا شکرت برای نعمت دیدن 👀
خدایا شکرت برای نعمت هدف 🎯
خدایا شکرت برای نعمت سلامتی ✨
خدایا شکرت برای نعمت ورزش 🏓
خدایا شکرت برای نعمت زیبایی 😇
خدایا شکرت برای نعمت تغییر 🌸
خدایا شکرت برای نعمت شرافت 💯
خدایا شکرت برای نعمت امنیت 💠
خدایا شکرت برای پدر و مادرم♥️
خدایا شکرت برای نعمت احساس خوب 💥
خدایا شکرت برای نعمت قدردانی 🤲
خدایا شکرت برای نعمت وجود تو ♥️
#شکرگزاری
@yazahra_arak313
✨ #پندانـــــــه
👀چشمی که دائم عيبهای ديگران را ببيند، آن عيب را به ذهن منتقل ميکند.
و ذهنی که دائما با عيبهای ديگران درگير است، آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است.
در عوض چشمی که ياد گرفته است هميشه زیباییها را ببيند، اول از همه خودش آرامش پيدا می کند.
چون چشم زيبا بين عيبهای ديگران را نمی بيند و دنيای درونش دنيای قشنگیهاست...
❣گرت عیبجویی بود در سرشت
نبینی ز طاووس جز پای زشت🦚
@yazahra_arak313
برای داشتن حس خوب
1. به داشته هایت توجه کن
هر چند کم باشد ، مثلا همان پول
کمی که داری
یا خانه کوچکی که داری.
2. بابت داشته هایت شکر گزار باش
نگو این آن قدر کم است که شکر کردن ندارد.
3. به کمبودهایت توجه نکن
به بیماری ای که دارید
به همسر بد اخلاقتان و هر چیز دیگری
از این دست. اگر توجه کنید
باز هم مقدار بیشتری از آن دریافت میکنید.
4. ویژگیهای خوبتان را ببینید
مثلا مهربانید ، باهوشید
و هر چیز دیگری که به شما
احساس خوبی میدهد.
@yazahra_arak313
- لقمان به پسرش گفت:
پسرم دنیا کم ارزش است
و عمر تو کوتاه.
حسادت، خوی تو و بد رفتاری،
منش تو نباشد !
که این دو جز به خودت آسیب
نمیرسانند و اگر تو خودت به
خودت آسیب برسانی کاری
برای دشمنت باقی نگذاشتی ...
چرا که دشمنی خودت با خودت،
بیشتر از دشمنی دیگری به زیان
تو تمام خواهد شد.
@yazahra_arak313
♦️شرایط جدید خرید خودرو از سامانه یکپارچه ویژه عموم اعلام شد
🔹 متقاضیانی که قبلا ثبت نام نداشتهاند میتوانند از روز دوشنبه ۲۰ آذر تا پایان روز چهارشنبه ۲۲ آذر در این طرح ثبت نام کنند.
خودروهای عرضه شده در این مرحله:
🔹 ایران خودرو (هایما 7x)،
🔹 آرین پارس (لاماری ایما )
🔹کرمان موتور (JAC j4 ، JAC S3 ،KMC X5)
🔹 ایلیا (دایون Y7)
🔹 سانیار موتور پارسیان (تیگارد X35)
🔹 طرح های عرضه شامل: طرح عادی، طرح خودروهای فرسوده، طرح حمایت از خانواده و جوانی جمعیت
شرایط ثبت نام:
🔹 دارا بودن گواهینامه رانندگی
🔹 عدم خرید طی ۴۸ ماهه گذشته در شرکتهای ایران خودرو و سایپا و طی ۲۴ ماهه گذشته از سایر شرکتهای خودروسازی
🔹 عدم داشتن پلاک انتظامی فعال
#خانواده_جوانی_جمعیت
#فرزند_بیشتر_زندگی_شاد_تر
@yazahra_arak313
Hossein Sotoude - Hossein Too Ghalbam (320).mp3
1.81M
آوازت دنیا رو گرفت
ای دنیای بچگیام...
حسین تو قلبم داره ریشه
حسین که تکراری نمیشه...
حسین قبرم بی تو سیاهه
حسین آقا چشمم به راهه
حسین تو اوج بی قراری
میای یا ناکامم میذاره...
#نوای_روز
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_28 وای چقدر جالبن این شهدا...کنار هم دیگه، من و تو..
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_29
بعد از مدتیکه آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم...از #شهدا خواستم که بهشون #صبر بده...این بچه ی دوازده ساله کجا...پسر بیست و خورده ای ساله کجا...که توی اینستا میچرخه... یه پسر 12 ساله این طرف...مرد یه خونست...یه پسر دوازده ساله یه جای دیگه...دنبال کارای دیگست...#مــــــــــرد به سن نیست...به میزان #معرفتــــــــــه...
دو روزی میشه که از راهیان نور برگشتیم...گیتارم را فروختم عکسهای خوانندهها را از اتاقم کندم و عکس شهید ابراهیم #هادی را جایگزین کردم...
رفتار محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگیها روشنک هم عجیب شده... لباسهایم را تنم کردم... چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم.روشنک طبق معمول با ماشینش سر کوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم.
من_سلام!
-سلام خانم... خوبی؟
-بله شما خوبی؟
-عالی... چه خبر؟
-سلامتی. خبریه؟ بازم یهویی غافل گیری!! کجا میریم؟؟
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-راستش میخوام باهات حرف بزنم.
-حرف ؟؟ چه حرفی!
چشمکی زد و گفت:
-حالا....
دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم.دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم.
من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟
-راستش نمیدونم چطوری شروع کنم.
-راحت باش!
کمی مکث کرد و گفت:
-خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم.
دوزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم. ساکت ماندم روشنک ادامه داد:
-خب...
دوباره مکث کرد و خندید گفت:
-زودی میرم سر اصل مطلب... خب من از اول نظرم به تو بود ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!!
چشمام گرد شد زل زدم به روشنک!
-چرا اینطوری نگاه میکنی.
لبخند زوری زدم و گفتم:
-خب...خب...اخه...یعنی چی!!!
-یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم؟
خندید و من هم خندیدم.
من_چی بگم...خب...
قیافشو کج کرد و گفت:
-بگو بله تموم شه دیگه...
هیچی نگفتم.
-سکوووت علامت رضاااااست...
واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر روشنک معلوم بود قضیه چیه... ولی فکر نمیکردم جدی شه!..از من جواب بله زوری گرفت و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن. روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه. خیلی عجیب بود برام... یه قدم سمت خدا رفتم و #خدا همه چیز برام جور کرد...حتی همسر خوب!!
اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباسهایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم. یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی...خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم گذشت...
صدای زنگ خانه بلند شد...از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
-اومدن؟؟
بابا_بله؟؟؟...بله بفرمایین...خوش اومدین...
رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده...لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم.
جلوی در کنار مادرم ایستادم.صداهایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پلههای راهرو، بیشتر به گوشم میخورد.چهرهی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ...به چشمم خورد...
داخل اومدن و سلام کردن، با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم.
محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد...رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت:
-سلام...
من هم با صدای لرزان گفتم:
-سلام...
وارد خونه شدن و روی کاناپه نشستن.من هم کنار مادرم نشستم. بعد از سلام و علیک کردن و حال و احوالپرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپزخونه و مشغول ریختن چای شدم...سینی آماده بود و لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_29 بعد از مدتیکه آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_30
چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به بقیه... سینی چای را روبه روی محمد گرفتم سرش پایین بود چای را برداشت و تشکر کرد...
پدر محمد:_خب بهتره که بریم سر اصل مطلب...
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
-برای امر خیر و بخاطر دختر خانومتون مزاحمتون شدیم... مطمئنا که همدیگه رو پسندیدن...بزرگتر ها اگر اجازه بدین دستشون رو بزاریم توی دست هم ...
پدر:_بله درسته باعث افتخار ماست...خب آقا پسرتون چه کاره هستن؟؟
-عرضم خدمتتون که فعلا داخل بانک کار میکنن تحصیلاتشون هم فوق لیسانس کامپیوتر هست.
-بله درسته...دختر ما هم که لیسانس حسابداری دارن.
-بله در جریانیم...نظر شما چیه؟
پدر خندید و گفت:
-علف باید به دهن بزی شیرین بیاد...
زیر چشمی به روشنک که داشت میخندید نگاه کردم و براش چشم و ابرویی اومدم...
مادر محمد لب باز کرد و گفت:
-خب بهتره که عروس و داماد برن حرفهاشونو با هم بزنن...
رنگم پرید...
روشنک لبخند موزیانه ای زد و من با اشاره بهش گفتم:
-دارم برات!
از جایمان بلند شدیم...
دور از خانواده ها گوشه ای دیگر از حال روی کاناپه ای نشستیم...
محمد شروع کرد:
-سلام علیکم.
-سلام.
-عرضم به حضورتون که...شما رو ابراهیم هادی به ما معرفی کرد...
چشمام گرد شد و گفتم:
-بله؟؟؟
-همونطور که پدر فرمودن بنا بر ازدواج بنده بوده ولی همسر مناسبی پیدا نکردم.
-آها... بله.
-قبل از دیدن شما من گلزار شهدا بودم سر مزار ابراهیم هادی...از شهید خواستم خودش یه نفر رو سر راهم قرار بده...وقتی هم برگشتم خونه با شما برخورد کردم.وقتی خواهرم از شما تعریف کردن...
-ایشون لطف دارن.
-ممنونم...
-فهمیدم که شهید شما هم شهید ابراهیم هادیه... و اونجا بود که مطمئن شدم #شما رو #خود_شهید انتخاب کرده...
اشک توی چشمام حلقه زد...
_چی بگم...واقعا عجیبه...
-بله درسته...ان شاءالله جواب شما مثبته دیگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-بله...
-بفرمایین دهنتون رو شیرین کنید
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_30 چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بع
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️#قسمت_31
روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچهها توی سرمان میپیچد...
رو به صورت روشنک نگاهی می اندازم و می گویم:
-یادته...
-چیو...؟؟
-گذشته ها رو! روز اولی که همو دیدیم... اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلوتر از شرکت پیاده شم... یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!! خدا برنامه چیده بود... منو ببره سمت خودش...
-اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی...
-کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت...
-کی فکرشو میکرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط...
-و حالا بشه #همسر_شهید...
نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم...
پنج سالی میشود که از #شهادت محمد گذشته وقتی "حسین" شش ماهه بود... پدرش شهید شد...
به یکباره صدای جیغ و گریه ی "زینب" دختر 4 ساله ی روشنک بلند شد...
حسین سمت ما دوید و رو به من گفت:
-مامان...مامان...
-چی شده؟؟؟
رو به روشنک گفت:
-عمه، زینب افتاد...
روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دوید...به دنبال آنها راه افتادم...
زینب گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد...
روشنک_چی شده مامانم؟؟؟
زینب با همان صدای نازکش گفت:
-داشتم با حسین میدویدم... یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین...
روشنک:_الهی من قربون تو بشم عروسکم.
حسین:_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام.
روشنک:_الهی قربونت بشم که عین بابات یه #مردی...
کنار زینب نشستم و گفتم:
-خوشگل خانوم...اشکال نداره که... مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟
دماغشو بالا کشید و با بغض صدایش را کشید و گفت:
-چـرا...
-خب...تازه شما که یه سال بزرگتری... غصه نخوریا...
زینب از روی زمین بلند شد و گفت:
-حسین بیا بریم بازی کنیم...
همون لحظه صدای اذان بلند شد...حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت:
-باشه... تا مسجد مسابقه بدیم...
وقتی که محمد شهید شد....
پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن، بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم...
بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجد رو خیلی دوست داره...
با اینکه پنج سال و شش ماه بیشتر نداره...ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه... سجاده اش رو پهن میکنه و نمازش رو به سبک خودش میخونه...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
@yazahra_arak313
نسیم طراوت 🍃
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 #دو_راهی ❤️#قسمت_31 روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچهها تو
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️قسمت_32
نمازمان که تمام شد گوشه ای نشستم و محو تماشای حسین شدم...
مهری رو به رویش گذاشته بودو نماز میخواند...یک دفعه بی هوا بدون اینکه رکوع برود...به سجده رفت...
خنده ام گرفته بود گاهی ذکر سجده را می گفت الله اکبر...و نماز چهار رکعتی را دو رکعتی میخواند... رکعت دوم دستش را به حالت قنوت بالا برد...
اصولا وقتی دستانش را این حالت می گیرد... یا با خدا حرف می زند یا با پدرش...
گوشم را سمتش بردم تا بهتر بشنوم.
حسین:_سلام بابایی امیدوارم که به موقع اومده باشم مسجد و دیر نکرده باشم... آخه دیشب که اومدی توی خوابم بهم گفتی وقتی #اذان رو میشنوم سریع بیام. راستی بابا یادم نرفته که بهم گفتی #مرد باشم و #مواظب مامان باشم...من مواظب مامان و عمه و زینب هستم تو خیالت راحت باشه...
روی زمین افتادم و شروع کردم به گریه کردن...
حسین نگران شد...
-مامان...چی شد...؟؟؟
روشنک سمت من دوید...
-نفیسه حالت خوبه؟؟؟
-آره آره خوبم...
زینب نگاهی به من انداخت و گفت:
-زندایی چی شدی...
لبخندی زدم و گفتم:
_خوبم...
حسین رو توی بغلم گرفتم و گفتم:
-به بابات بگو چرا توی خواب من نمیاد... بهش بگو قرار نبود بره و منو فراموش کنه...
حسین اخم کرد و بلند شد از ما دورتر شد فهمیدم چیزی به باباش گفته.....
برگشت سمتم و گفت:
-غصه نخور مامان...همون شب...محمد به خواب من اومد...
رو بهم گفت:
-دلم خیلی برات تنگ شده...حسین دیروز دعوام کرد...گفت باهات قهرم که اشک مامانمو درآوردی...ازت عذر میخوام...برو به حسین بگو که من مامانشو خیلی دوست دارم...بهش بگو خیلی مــــــــــــــــــــرده...که هوای عشق پدرشو داره...
💚پایان....💚
🤍نویسنده: مریم سرخهای
@yazahra_arak313
👇تقویم نجومی دوشنبه👇
✴️ دوشنبه 👈 20 آذر / قوس 1402
👈27 جمادی الاول 1445 👈11دسامبر 2023
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
❎ روز اول ماه کانون الاول از ماههای رومی
این ماه سی و یک روز است و در آن بادهای تند و شدید می وزد سرما زیاد میشود و انچه در تشرین ثانی گفته شد اینجا نیز نافع است از خوردن خوراکی های سرد باید پرهیز گردد.و از حجامت و فصد در این ماه اجتناب شود و غذاهای گرم مصرف شود.
⚫️ وفات جناب عبدالمطلب علیه السلام جد پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم " به روایتی".
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
📛امروز ساعت 14:42قمر از برج عقرب خارج می گردد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد حشر و نشر خوبی با مردم دارد و دوست داشتنی است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج عقرب و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️درمان بیماری های عفونی.
✳️مرحم گذاشتن بر زخم.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️آبیاری.
✳️کندن چاه و کانال.
✳️جراحی چشم.
✳️کشیدن دندان.
✳️درختکاری.
✳️و جابجایی و نقل و انتقال نیک است.
🔵امور نگارش ادعیه و حرز و نماز آن خوب نیست.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث پشیمانی می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث ایمنی از ترس می شود.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 28 سوره مبارکه "قصص" است.
قال ذالک بینی و بینک.....
و از معنای آن استفاده می شود که فرد مهمی نزد خواب بیننده بیاید و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
@yazahra_arak313
🌸زندگیتون مهدوی🌸
📚 منبع مطالب ما.
تقویم همسران:نوشته ی حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهماالسلام
هو العشق
بر آن شدیم با همت شما سروران یک محب اهل بیت و دوستدار زیارت امام حسین (ع) یک زیارت اولی را که عشق حسین ابن علی در قلبش متلاطم بود و به علت مشکلات مالی این وصال ۵۰ سال عقب افتاده بود را راهی سرزمین عشق کربلای معلی کنیم.
با همت شما سروران میشود قدم های بزرگی برداشت.
#موسسه_فرهنگی_نسیم_طراوت
#زیارت_اولی
@yazahra_arak313
47.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
تقدیم به ساحت مقدس بانوی بی نشان حضرت فاطمهٔ زهرا سلام الله علیها و روح بلند سردار شهید مدافع حرم سعید مجیدی
🦋کاری از گروه سرود دخترانه آیه 🦋
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸
@s_aye1401