هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
درس امروز به پایان رسید مهربونآ🤩🌸
ان شاءالله با دقت فراوان مطالب رو بخونید💛
موفق باشیم همگی 💪🏻🤝🏻
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
رفقآ سوالی چیزی داشتید من اینجام🤓👇🏼
@yazahra4599 🦋
|🌱••
استادپناهیانمیگن:
کیمیخوایبفهمی؛
کهاگهخدارهاتکنه،نابودمیشی..!
شکرکنخداروبخاطربودنش..!
+خدایاهزارانبارشکرت.💕.'
[❤️🎈]#تلنگر
@yazainab314
اگر زمین را در سن 15 سالگی با یک سفینه فضایی با سرعت نور ترک کنید و 5 سال در فضا بگذرانید وقتی به به زمین برگردید شما 20 ساله خواهید بود و دوستانتان 65 ساله 😳
به این قضیه در فیزیک "اتساع زمانی" یا Time dillation میگن،وقتی به سرعت نور نزدیک بشید زمان تجربه شده درمقایسه با دیگران کاهش پیدامیکنه بنابراین 5 سال نوری 50 سال عادی برای دوستاتون محاسبه میشه !
#مزه_های_درسی
#فیزیک
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_چهل_یک
رها، مهدی را روی پایش نشانده بود و موهای خرمایی رنگ پسرک همیشه آرامش را شانه میکرد.
بغض گلویش را گرفته بود. سی دقیقه پیش بود که معصومه زنگ زده بود، رها تلفن خانه را جواب داده و صدای گریه معصومه که دلتنگی پسرش را میکرد، دلش را به درد آورده و تا الان بغض در گلویش بالا و پایین میشد:
_پسرِ مامان، چقدر مامانی رو دوست داری؟
مهدی: این قد
دو دستش را تا جایی که میتوانست باز کرده بود و سرش را چرخاند تا ببیند مادرش این اندازه ی زیاد را دیده یا نه.
رها: انقدر زیاد؟
مهدی با آن لبهای کوچکش لبخندی به وسعت همه ی عاشقانه های مادر-فرزندی زد و سرش را به تایید تکان داد و اوهومی گفت.
رها با همه عشقش مهدی را در آغوش گرفت. مادر است دیگر، گاهی در عین نزدیکی دلتنگ میشود و دلش یک بغل و بوسه ای سفت و آبدار و کمی قلقلک و صدای قهقهه ها و مامان نکنهای نصفه نیمه میخواهد.
صدرا که وارد خانه شد، دلش ضعف رفت برای این احساسات کامل واقعی بی ریا و به دور از تظاهر و تفاخر. بودن رها در زندگیش نعمت بزرگی بود... خیلی بزرگ.
محو دیدن این تابلوی همیشه زیبای زندگیش بود که صدای مهدی او را به خود آورد:
_بابا... بابا... کمک...
رها نگاهش را به صدرا داد. خدایا... دلت میآید اینهمه عشق و زیبایی را از این خانه ی تازه رنگ خوشبختی گرفته بگیری؟!
محبوبه خانوم از آشپزخانه بیرون آمد و نگاه به خندهها و شیطنت های این خانواده ی خوشبخت کرد:
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_چهل_دو
_الهی همیشه بخندید!
صدرا هم که به بازی رها و مهدی پیوسته بود در جواب مادر گفت:
_الهی آمین! سلام مامان خانوم؛ خسته نباشی!
محبوبه خانوم: تو خسته نباشی عزیزم! چی شد مادر؟
صدرا خندید:
_انتظار چی داشتی؟ باخت مادرِ من... باخت
رها: برای همین زنگ زده بود و گریه میکرد؟
صدرا خندهاش رفت و اخم کرد:
_زنگ زد؟
رها سر تکان داد و سر بسته جوری که مهدی کوچکش نفهمد برای صدرا تعریف کرد.
صدرا: همهش فیلمه. در واقع میخواد ببردش پیش خودش که بعد بتونه ارثیه رو بگیره. چشمشون دنبال نصف سهام شرکته.
رها: مطمئنی؟
صدرا: آره. رامین همه ی سرمایه ی پدرش رو از دست داده؛ انگار شریک جدیدش که دوست قدیمیش بوده دورش زده! کار خداست، داره چوب کاراشو میخوره.
رها: بیچاره ها!
صدرا: لطفا دلت واسه اونا نسوزه! خوبه تا حالا بساط اشکات به راه بود.
رها: خب گناه دارن.
صدرا: گناه رو تو داری که گوشت نداشتهی تنتو هی آب میکنن!
محبوبه خانوم: حالا بیایید نهار بخوریم تا از دهن نیفتاده.
وسط نهار بودند که رها گفت:
_آیه اینا امروز رفتن قم.
صدرا خوشحال شد:
_واقعا؟! کی برمیگردن؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_چهل_سه
_معلوم نیست. ارمیا میگفت آیه باید از پیله دربیاد و دوباره پرواز رو به خاطر بیاره.
صدرا: هر دوشون سختی زیاد کشیدن.
_به داشته هاشون می ارزه. در ضمن منم باهات کار دارم.
رها روی تخت اتاق خوابشان نشسته بود که صدرا آمد:
_چی شده رها جان؟
رها: همه فکر میکنن مهدی برام یک وظیفه ست، یه باره رو شونه های زندگیمون. فکر میکنن اگه خودمون بچه دار بشیم بینشون فرق میذاریم.
_من میدونم اینطور نیست.
رها: مهدی با بچهی خودم فرق نداره؛ اصلا بچه ی خودمه! من بزرگش کردم و اون مادری کردن یادم داد.
_چیشده رها؟
رها: میترسم که فکر کنن از مهدی خسته شدم!
_چرا؟
ِ رها: من حامله ام! من مهدی رو پسر خودم میدونم.
صدرا لبخند زد:
_شیرینی مادر شدنت رو با غصه ی حرف مفت مردم به دهنت زهر نکن!
ِتو بهترین مادر دنیایی؛ دوباره مادر شدنت مبارکت باشه!
رها خندید. به وسعت همه ی ترسها و نگرانی های مادرانه اش برای هر دو بچه زندگی اش خندید. مرد بودن را خوب بلد بود.
شیرینی خریدن و شادی کردنهای مهدی و صدرا، قربان صدقه رفتن های محبوبه خانومی که لبخند و شادیهایش از ته دل بود.شب که شد، باز
بساط دورهمیهای خانه ی محبوبه خانوم به راه بود. زنها در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بودند. جای خالی آیه حسابی حس میشد.
مریم و خواهر برادرش از خوشحالی مرخص شدن مادر و بهبود چشمگیر حالش خوشحال بوده و مدیون این جمع .....
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_دوم
#قسمـت_صد_چهل_چهار
میگویند پول که همه چیز نیست، اما بی پولی گاهی قیمتش میشود یتیمی... بدتر از بی پولی، بیکسی است و امروز مریم میدید این جمع بی ربط به خودش و خانواده اش چطور کس شدند، چطور کار شدند.
آخر شب که محبوبه خانوم مریم را از مادرش صفیه خانوم خواستگاری کرد، حتی مسیح هم غافلگیر شده بود. جای برادرش ارمیا خالی بود و این برای بیکسی های مسیح سخت بود. این بچه ی از راه نرسیده ی صدرا، قدمش برای عمو مسیحش خوش بود که لپهای ُگل انداخته ی مریم و عرق پیشانی مسیح گواه بر آن است.
مریم فرصت خواست برای آشنایی بیشتر و این را میشود یک بله ی ضمنی دانست برای تازه داماِد تنها مانده در این دنیا.
*****************************
ارمیا که سنگ قبر را با گلاب شست، کمی آب به گلدان بالای قبر داد و کنار آیه نشست. زینب بین قبرها راه میرفت و وسواسی که برای پا نگذاشتن روی قبرها نشان میداد و سعی داشت از باریکه ی بین آنها راه رود برایش جالب و جذاب بود. مثل کودکی های خودش که گاهی سعی
میکرد پایش داخل موزاییک ها باشد و روی خط آنها پا نگذارد؛ انگار کودکی همیشه کودکی است و بعضی رفتارها در ذات انسان است و از نسلی به نسل بعد منتقل میشود.
آیه که نگاه ارمیا به زینب را دید گفت:
_منم بچه بودم اینجوری راه میرفتم. احساس میکردم اگه پا رو سنگا بذارم، مرده ها دردشون میاد.
ارمیا خندید:
_ما رو زیاد از پرورشگاه بیرون نمیاوردن، ولی فکر کنم منم همینکارو میکردم. من باید پاهامو بین موزاییک های حیاط میذاشتم، اگه یکی از پاهام میرفت روی خط، باید اون یکی پامو هم همونجوری میذاشتم؛ اگه نمیشد یه حس بدی میگرفتم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
اسٺادپناهې ٰاںمۍگفٺـ🎙:
«دنېا . . محلِدادۅسِٺـ ـداست🔦
ېعنےدرازاۍداشتںېڪچېــ ــز📦
باېدازېڪچېـزدېگرٺبگذرۍ🚷»
±اٻنروزها . .
مداماېنسـ ـۅٔالٺوذهنــم
مرورمېشہ📬؛
حُسٻن‹؏›جان🌿!
درازاۍداشٺـ ـںکدامآرزو
ېاخواسٺہۍدنی ـٰاېےمان،
⸤اربعېں⸣کربلاېٺـرادادېم؟
ـ💔🌱
⌗مِںَالْغَرِېباِلَۍٰالْحَبِېب📜
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
#سالروزولادت🌹
{شهیدمدافع حرم مسعود عسگری}
سالروز زمینی شدنت گرامی رفیق...😍
#اقامسعود_گاهی_نکاهی