eitaa logo
یزد قهرمان
565 دنبال‌کننده
781 عکس
250 ویدیو
78 فایل
صفحه رسمی دفتر راه (حسینیه هنر) یزد ::یزد قهرمان ::مرجعی برای معرفی قهرمانان یزد:: ارتباط با مدیر: @h_honar_yazd
مشاهده در ایتا
دانلود
با ستاد تماس گرفته بود برای اهدای طلا. آدرس را شهرک امام حسین(ع) خیابون ایثار اعلام کرده بود. تا حالا تو این محله نیومده بودم. با زحمت آدرس را پیدا کردم. تماس گرفتم. خیلی زود با پسرش از خونه بیرون اومدن. خودم را معرفی کردم. بعداز سلام و احوالپرسی بسته ای را طرف من گرفت و گفت ناقابله. جعبه طلا را گرفتم. درش را باز کردم. خدای من ۶ تا حلقه النگو و یکی گردنبند! خیلی باید گرون باشه! بعد چند ثانیه مکث گفتم: مطمئنید می خواید همش را هدیه کنید؟!!! جوابش منو از سوالم پشیمون کرد. همه طلاهام همین بود، اینم فدای لبخند بچه های لبنان. واقعا «مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجند.» نویسنده: خانم مهدوی نژاد ✍️ @yazde_ghahraman
🔻رسید قبلا دریافت شده! طلا را روی پیشخوان موکب گذاشت. (یه گردنبند بسیار زیبا و چشم نواز!) دفترچه را باز کردم تا اسمش را یادداشت کنم. گفت: بنویسید حاجی عبدالحسین.... پرسیدم: اسم همسرتونه؟ گفت: نه. اسم بابامه که به رحمت خدا رفته. این را قبل از عروسی بهم هدیه داده بود. گفتم: یه شماره تماس بدید که رسید طلا را براتون ارسال کنم. گفت: رسید قبلا دریافت شده. تعجب من رو که دید، گفت: دیشب که نیت کرده بودم طلام را هدیه کنم، بابام را تو خواب دیدم. خیلی خوشحال بود. تازه لباس رزمنده های حزب الله به تنش بود. "روایت‌های مردمی شهرستان " بازنویسی: خانم مهدوی نژاد✍️ @yazde_ghahraman
به عشق بابا ... این روزها زیاد شرمنده مردم می‌شویم. چند روز پیش خانمی یک‌ جفت گوشواره آورده بود و گفت: تنها طلای خونه ما همین گوشواره دخترمه. وقتی فهمیدیم رهبر واجب کردند که کمک کنیم ما هم تنها دارایی طلایی‌مون را آوردیم. دخترم همیشه میگه: خوش به حال بچه‌های شهید که رهبر باباشونه! دلش می‌خواد این گوشواره برسه به دست رهبر و یک دستخط از آقا براش بیارن. آخه دختر من بابا نداره! 🎙راوی:خانم راغبیان ✍️نویسنده: آمنه مرادی @yazde_ghahraman
🔻عیار مقاومت قسمت هجدهم: 🔹️پویش بافتنی🔹️ از جوانی عاشق بافتنی بودم. هر چه لباس و شلوار و کلاه و... بافتنی برای خودم یا فرزندانم میخواستم، خودم دست به کار می شدم و می بافتم. طرح و نقش های متفاوت، با سلیقه و با حوصله. چندسالی بود که به دلیل کار زیاد و کهولت سن دیگر دست هایم توان قبل را نداشتند، دکترها می‌گفتند تاندون کشیده شده. سبد بافتنیم هنوز هم گوشه اتاق بود. خیلی غصه‌ام می‌‌شد که دیگر نمی‌توانم برای بچه‌ها و نوه‌ها چیزی ببافم! پیام پویش بافتنی برای بچه های لبنان را در یکی از گروه‌ها دیدم‌. در مسجد محل ما هم خانم‌ها جمع شدند تا برای بچه های لبنان بافتنی ببافند. - نمی‌تونم بافتنی کنم می‌رم شاید بتونم توی طرح و نقش و بافت به خانم‌های دیگه کمک کنم. وقتی به مسجد رفتم با دلهره میل های بافتنی را دست گرفتم و شروع کردم. حواسم نبود، یک لحظه به خودم آمدم دیدم دارم خیلی راحت و روان بافتنی می کنم بدون حتی کمترین درد دستی. حالا که یک هفته از پویش می گذرد توانستم چند کلاه و شال گردن و پاپوش و ژاکت برای لبنان ببافم، به چند نفر بافتنی یاد دادم. آن ها هم توانستند شالگردن و کلاه و... برای بچه های لبنان ببافند. ✍️ نویسنده: خانم مریم اطهری زاده @yazde_ghahraman
تک پوش ۱۰۰ میلیونی! 🔻صحنه اول: تک پوش زیبای پهنی بود. فروشنده گفت: دیروز برام آوردن. هنوز آب نکردم اگر اینو بردارید مزد ساخت نداره. چشمم را گرفت. خیلی قشنگ بود! ولی مشخص بود که وزنش بالاست و گران درمیاید. -مدل‌های دیگه رو می‌تونم ببینم؟ این مدل... شوهرم نگاهی بهم کرد. انگار از برق چشمام فهمید که خوشم آمده و دارم مراعات می‌کنم. - زحمت شما همین را فاکتور کنید. خواستم مراعاتش را بکنم و نه بگویم، اصرار کرد که بردار و مشکلی نیست. حتی نگذاشت فاکتور را ببینم. خرید و همانجا دستم کرد. 🔻صحنه دوم: قیمت تک پوش را که شنیدم در تصمیمم مردد شدم. فکر می‌کردم ۵۰ میلیون باشد ولی الان نزدیک ۱۰۰ میلیون قیمت کرده‌اند، نگو ۵۰ میلیون قیمت خرید بوده است. به یاد مستاجری خودم و طلبکارها و ۴ بچه و دختر دم بختم افتادم. در فکر و خیال بودم که فروشنده پرسید: می‌خواید ماشین بخرید؟ به چشمانش خیره شدم و اندکی سکوت کردم: نه ..! رهبر حکم جهاد داده..! کمک به جبهه‌ی مقاومت واجب شده...! می‌فرستم برای مردم غزه و لبنان..! ✍️نویسنده: خانم فاطمه افخمی @yazde_ghahraman
🔻عیار مقاومت/قسمت بیست‌ و دوم: 🔹️دویست هزار تومنی تبرک!🔹️ اتاق را بیرون ریختم. بین اتاق تکانی بودم که دویست هزار تومن پیدا کردم. - عه این پوله تبرکه. این همون کیفیه که برده بودم کربلا! خیلی خوشحال شدم! همیشه پس‌انداز داشتم ولی اینبار حسابم خالی بود و به پوچی خورده بودم. با این حال گفتم: - بیخیال این دویست تومن! فرض کن پیدا نکردی. بذار جمع شه برای روز مبادا! چند روز بعد روز مبادا رسید! ولیّ من حکم جهاد داده بود. جهادی که فرض بود. هیچ چیزی نداشتم الا همین دویست تومن! آن را برای کمک به لبنان گذاشتم و زیر لب گفتم: همین دویست هزار تومن باشه پس انداز! پس انداز آخرتم! ✍️نویسنده: خانم زهرا عسکری @yazde_ghahraman
🔹️عیار مقاومت/قسمت ۲۳ 🔻شما چرا شرمنده‌ای؟! اینبار آدرس خیابان آیت الله شیخ محمدتقی بافقی بود. همین طور که جعبه سبز رنگی را تحویل می داد مرتب معذرت خواهی می کرد: « ببخشید، ارزشی ندارد، شرمنده برای هیچ به زحمت افتادید...» می خواستم برگردم و بگم: خانم برا چی شرمنده ای؟!!! تو که وظیفه خودت را انجام دادی. شرمنده اونایی باید باشند که وقتی کمک برای غزه جمع می کردیم، می گفتند: شیعیان نیازمند هستند شما به سنی ها کمک می کنید؟! برای شیعیان لبنان که درخواست کمک دادیم، گفتند مردم کشور خودمون گشنه هستند شما برای عرب ها کمک جمع می کنید؟! وقتی برای هموطنان کرمانی و سیستانی پویش همدلی برگزار کردیم، گفتند بافقی ها نیازمندند به کرمانی ها نمی رسد. و وقتی نهضت تهیه لوازم التحریر برای دانش آموزان بافق اجرا شد، گفتند: چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه! شرمنده اونایی باید باشند که برای همدردی نکردن با دیگران همیشه بهانه ای دارن. یاد اون اسیری افتادم که تا ساعتی قبل به قصد کشتن پیامبر(ص) به جنگ اومده بود، وقتی از حضرت زهرا(س) درخواست طعام کرد. حضرت غذای خودشون و امیرالمومنین(ع) و حسنین(ع) را بهش دادند. و نپرسیدند: دینت چیه؟ کجایی هستی؟ "روایت‌های مردمی شهرستان " نویسنده: خانم مهدوی نژاد ✍️ @yazde_ghahraman
🔹عیار مقاومت قسمت ۲۴ از فروش گل‌سر تا طلا! همه برای مقاومت! 🔻به نیت قربة الی الله ساعت ۹ صبح پنجشنبه زدم بیرون به دنبال یه لقمه روایت حلال. دم در حوزه علمیه کاظمیه که رسیدم بدون این که سوالی بپرسم گفتند: خانم از در پشتی وارد بشید. همون مسجد حوزه. شروع کار متبرک بود به روضه حضرت زهرا(س) . درآمد خانم‌ها همراه شده بود با اشک چشمشان برای روضه‌ی حضرت مادر. از یک طرف هم درصدی از درآمدشان که حاصل از فروش اجناسشان بود صرف جبهه‌ی مقاومت می‌شد . خوش به حالشان چه لقمه‌‌ی حلالی بود این نان! پرچم زرد رنگ لبنان روی یک میز توجهم را جلب کرد: _ سرکه‌ها را خودتون درست کردید؟ _ بله، می‌خوام بفروشم که سودش رو بدم جبهه مقاومت! در کنار سرکه‌‌ها، گل‌سرهایی هم بود. تا دستانم را به سمتش بردم، گفت: -این‌ها رو‌ دختر سیزده‌ساله‌ام درست کرده. اولین تجربه‌اش بوده. تو گوشی یاد گرفته که بتونه بفروشه و سودش رو بده برای مردم لبنان. در گوشه‌ی‌ دیگری هم، جایگاهی اختصاص داده بودند برای هدایای طلایی بانوان. به خنده به مسئولش گفتم: کاش این ویترینتون پر بشه از طلا.‌ در همان حین خانمی که می‌خورد دهه هفتادی باشد چیزی از کیفش درآورد. مسئول هدایای طلایی، پلاستیک را که باز کرد، جا خوردم؛ حدود ۱۵‌تا سکه پارسیان، سه‌تا گردنبند و سه‌تا گوشواره. سکوت کرده بود ولی نگاهش مطمئن بود. لبخندی زدم: خداروشکر ویترینتون پر شد! 🖇همدلی بانوان و دختران یزدی، 📍مسجد مدینه‌العلم کاظمیه۱۴۰۳/۸/۲۴ نویسنده: خانم زهرا عبدشاهی ✍️ @yazde_ghahraman
عیار مقاومت/قسمت۲۵ 🔹️از دیروز تا به امروز؛ ما سالهاست شدیم رابط ... 🔻زن، دغدغه، مقاومت! پذیرایی خانه به کارگاه تولیدی شبیه بود تا پذیرایی. بالشت و تشک‌های آماده را روی مبل‌ها چیده بود. وسط پذیرایی هم پر بود از بالشت‌های پرشده‌ آماده‌ی دوخت. چندین طاقه پارچه جاجیم با طرح سنتی کنار تلویزیون خودنمایی می‌کرد.«پتوهای مسافرتی و تشک‌ها رو با این پارچه‌ها کاور کردم تا گرمای بیشتری بدن. برای روفرشی و زیرانداز هم دولای پارچه رو دوردوزی می‌کنم. خیلی مناسب‌تر از روفرشی در میاد». پارچه‌نوشته‌ی «یا صاحب الزمان» و تابلو فرشی از عکس رهبری، هنرمندانه بر روی دو مبل روبرو قرار گرفته بود که در شلوغی‌ها جلوه‌گری خاصی داشت. اتاق کنار پذیرایی هم پر بود از گونی‌های الیاف و خرده پارچه. چرخ خیاطی و میز اتو در میان انبوه وسایل گم بودند. پرچم زرد رنگ حزب‌الله بر روی پرده اتاق سنجاق بود. زمزمه کردم:«فان حزب‌ا... هم الغالبون... ان‌شاالله!». صدای پخش اخبار و اعلام ساعت ۹ از صدای جمهوری اسلامی حس خیاط‌خانه‌‌های دهه شصت را زنده می‌کرد. -صدای رادیوست! - همسرم صبح که میشه رادیو را روشن می‌کنه. اطراف پذیرایی خبری از ظروف تزیینی و عتیقه‌جات نبود ولی در عوض ۲-۳ کتابخانه بزرگ در چند قسمت تعبیه کرده بودند که فضای خانه را دل‌نشین‌تر می‌کرد! با جابه‌جا کردن چند بالشت برایمان جا باز کرد و روبه رویش نشستیم. بافتنی اش را در دست گرفت تا هنگام صحبت از بافت کلاه برای جبهه مقاومت عقب نیفتد. «اواخر دهه چهل متولد شدم و زمان جنگ ۱۴-۱۵سال بیشتر نداشتم ولی پایه ثابت پایگاه‌ها و مسجدها برای پشتیبانی جنگ بودم. جنگ هم که تمام شد نتونستم پشتیبانی رو رها کنم و منزلم شد پایگاه برای جمع‌آوری کمک جهیزیه و سیسمونی و کمک به بی‌بضاعت ‌ها و... . مردم راه اینجا رو یاد گرفتند ما سال‌هاست شدیم رابط... خیرین و نیازمندان رو به هم وصل می‌کنیم. این روزها هم که آقا حکم جهاد دادند. زدیم تو‌ کار تهیه بالشت و تشک. از همون روز اول هم که فراخوان دادیم برای جمع‌آوری وسایل، این پذیرایی ما از الیاف و پارچه و روبالشتی آماده پر شد. چند نفر زنگ زدند وانت الیاف یا پارچه بیاریم؟ گفتم فعلا جا ندارم...» حدود دو ساعتی که آنجا بودیم ۵-۶تماس داشت که می‌خواستند چیزی برای کمک بیاورند. با حوصله جواب می‌داد و راهنماییشان می‌کرد. 🔹"روایت نویسی/منزل خانم راغبیان" ✍️نویسنده:خانم آمنه مرادی @yazde_ghahraman