⭕عیار مقاومت (روایت هفتم)
اینهمه طلا حیفشون نیومد؟!
شوهرش طلاهای مردم را جمع میکرد. با رضایت خودشان. میبرد برای کمک به جبههی مقاومت و از این جور حرف ها.
روی زمین، توی یک پارچهی مشکی، کلی چیز میز چیده بود. زنجیرهای طلا را داشت دسته میکرد و کنار گوشواره ها میگذاشت تا لیست کند و تحویل دهد. چقدر دویده بود برای تبلیغ اهدای طلا.
همه را حریف بود جز زنش. همان موقع هم داشت غرغر میکرد. یک گوشه نشسته بودم. فامیلمان بود و کارش داشتم. شوهر، اول لیست بود. زنش گفت: این همه طلا، حیفشون نیومد؟! میزدن به زخم زندگی.
شوهرش گفت: شاید زدن، این اضافیشه.
زنش غرولند کرد: خوش به حالشون که اضافیشه.
نوشتن طلاها به وسط لیست رسید. زن، چایش یخ کرد. داشت به النگوهای اندکش دست میکشید. خیره به طلاها بود: کاش حلالمون بود برمیداشتم برای خودم.
آهی کشید: همه چیمو دادم رفت برای قسط خونه، فدای سر آقامون. ولی دلم تنگ گردنبندامه. این چندتا النگو رو هم یادگاری نگه داشتم.
شوهرش سر بالا آورد: دستبوست هم هستم عزیزجان، بذار کارم رو بکنم.
پاشد رفت پای دیگش. سرم را بردم توی گوشی، نمیخواستم مزاحمشان باشم. صدای زمزمه هایش را میشنیدم. شوهرش دیگر آخرهای لیست بود. چند دقیقه نشده برگشت. نشست: خوب اینا رو میدن که چی؟! چه دردی دوا میشه؟
شوهرش با حوصله، لنگه های گوشواره را جدا میکرد: هیچی نشه، درد دلشون دوا میشه.
با حرص بلند شد. هنوز داشت النگوهایش را بالا و پایین میکرد. دم در آشپزخانه، گفت: درد دلشون. مسخره! صدای شیر آب آمد. شوهر بلند شد تا برود. طلاها را توی کیف مخصوصی گذاشت.
من هم میخواستم بار و بندیلم را بردارم و بروم که برگشت. چیزی دور دستش نبود، توی مشتش چرا. النگوهای خیس را گذاشت روبه روی شوهرش: اینم برای درد دلم. برو، میخوام تنها گریه کنم. شوهر دو دل شد. خودش النگو را گذاشت توی کیف و درش را بست: ببینمش شک میکنم، برو دیگه! و شوهر رفت. تا دم در، به استقبالم آمد. داشت رد دور دستش را میمالید. چشمهایش خیس بود.
#ارسالی_مخاطبین
#همدلی_طلا #لبنان
#فلسطین #مقاومت
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت هشتم)
گوشواره منم باید بره!
یادش بخیر! دوران دبیرستان چه سر پر شوری داشتم برای شرکت در مسابقات قرآن. هدیه مسابقه را که دادند با تصمیم مادر مقداری گذاشتیم روی مبلغ هدیه و شد همراه بیست و چند ساله من.
بچهها جلوی تلویزیون در حال بازی و صحبت بودند. زینب نگاهش به کف دستم افتاد و گفت:
-چیه مامان؟ عه مامان!...گوشواره هات رو
در آوردی؟
سه تاییشون دورم جمع شدند. برایشان توضیح دادم از پشتیبانی جنگ و گفتم:
- این گوشواره داره میره یه جای خوب که بهش نیاز دارن!
زینب هشت ساله ام به شب نرسیده پایش را در یک کفش کرد که باید گوشوارههای من هم بره برای بچههای جنگ. دو روزی معطلش کردم. حس کردم احساساتی شده و فراموش میکند. توی این دو روز به بهانههای مختلف دست به سرش میکردم. روز سوم با طلبکاری نشست روبهرویم و گفت:
-مامان!باز کن گوشوارههام رو دیگه!
-زینب جان تو مگه خیلی گوشوارههات رو دوست نداری؟ اینا رو که دادی قرار نیست به این زودی برات گوشواره بگیریم!
-مامان من حالا حالا ها گوشواره نمیخوام.
✍نویسنده: خانم آمنه مرادی
#روایت_مردم
#لبنان #همدلی_طلا
#فلسطین #حکم_جهاد
@yazde_ghahraman
⭕عیار مقاومت (روایت نهم)
خانواده مقاومت
جریان پویش طلایی بانوان یزدی را که شنیدم یاد زنان پشیبانی جنگ افتادم. صدای روایتهای خانمهای پشتیبان قلعهخیرآباد، هنوز در سرم بود.
دنبال مصاحبه از خانمهای فعال پویش بودم که به خانم مهدی پور رسیدم؛
ساعت ۹ صبح درب منزلشان بودیم. تا زنگ در را زدم، صدایی به گوشم رسید. صدایی همراه با صوت یاعلی! یاعلی!
جالب بود؛ آیفون سخنگو آن هم باصوت یاعلی!
وارد خانه شدیم؛ اولین چیزی که نظرم را جلب کرد عکس شهید محمدخانی بود که روی اُپن آشپزخانه جا خوش کرده بود؛ رزق دومم صلواتی بود که به نیت شهید در دلم فرستادم.
کنار قاب چیزی بود که رنگ سبزش از دور چشمک میزد. نزدیکش شدم؛ رویش نوشته بود: من هم یک کودک مقاومتم.
توجهم را به سمت دیگر خانه بردم. سر در یخچال پر از برگه بود؛ گوشهای از آنهم یک عکس نصب کرده بودند؛ خوب که نگاه کردم دیدم تصویر سید مقاومت است.
البته این تنها تصویر سید نبود، یک قاب دیگر هم بالای آیفون نصب بود و کنارش عکس شهید رئیسی جاگیر شده بود.
محو عکسها شده بودم که حرفی از خانم صاحبخانه، افکار پریشانم را جمع کرد:
_کاش پای فلسطین و لبنان به خونههامون باز می شد و اینقدر درگیر روزمرگی نمیشدیم.
حرفی نبود که خودش به آن عمل نکرده باشد. باز سرم را به سمت قلک چرخاندم. کنار دیوار قلک، نقاشیهایی چسبیده بود.
نقاشیهای از پرچم فلسطین، ایران و موشکهایی که انگار هدیه کودک خانه به رزمندگان فلسطینی و لبنانی بود.
این روحیه مقاومت فقط در یکی از بچه ها خلاصه نمی شد؛ همه بچههای خانواده به نحوی در این جنگ، پشتیبان بودند.
یکی گوشوارهاش را در راه جبههی مقاومت داده بود؛
یکی پولهایش را در قلک سبز رنگ میریخت؛
یکی از پول توی جیبیهایش گذشته بود؛
و همه آنها این روحیه را از مادری به ارث برده بودند که خودش اولین نفر از گوشوارههاش گذشته بود.
مادری که فرمانده پشتیبانی جنگ خانواده بود.
✍نویسنده: خانم زهرا عبدشاهی
#روایت_مردم
#لبنان #همدلی_طلا
#فلسطین #حکم_جهاد
@yazde_ghahraman
با ستاد تماس گرفته بود برای اهدای طلا.
آدرس را شهرک امام حسین(ع) خیابون ایثار اعلام کرده بود.
تا حالا تو این محله نیومده بودم.
با زحمت آدرس را پیدا کردم. تماس گرفتم. خیلی زود با پسرش از خونه بیرون اومدن.
خودم را معرفی کردم. بعداز سلام و احوالپرسی بسته ای را طرف من گرفت و گفت ناقابله.
جعبه طلا را گرفتم.
درش را باز کردم. خدای من ۶ تا حلقه النگو و یکی گردنبند!
خیلی باید گرون باشه!
بعد چند ثانیه مکث گفتم: مطمئنید می خواید همش را هدیه کنید؟!!!
جوابش منو از سوالم پشیمون کرد.
همه طلاهام همین بود، اینم فدای لبخند بچه های لبنان.
واقعا «مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجند.»
نویسنده: خانم مهدوی نژاد ✍️
#اهدای_طلا #ایران_همدل
#همدلی_طلا #لبنان
@yazde_ghahraman
تو خیمه مقاومت بودم.
با صدای عمو! عمو! به خودم اومدم.
سرم را بالا آوردم.
یه نوجوان ۱۳ یا ۱۴ ساله بود.
سلام کرد.
جواب گرمی بهش دادم.
گفت: عمو این برای شیعیان لبنان.
پرسیدم: این رو کی داده؟!
با سر خانمی که عقب تر ایستاده بود رو نشون داد و گفت مامانم.
ازش خواستم مامانش را صدا کنه.
به طرف مامانش رفت و با هم به سمت خیمه اومدند.
ازش پرسیدم: خانم شما می خواید این انگشتر را هدیه کنید؟!
جواب داد: بله. من افغانستانی هستم. ولی تو ایران بدنیا اومدم. مادرم همیشه از خاطرات جنگ افغانستان می گفت، از آوارگی، از سختی ها، از نداری ها.
هر وقت یاد اون دوران می افتاد اشک تو چشماش حلقه می زد.
این انگشتر هم یادگار مادرم بود. خیلی برام عزیزه.
ولی خواستم اون را هدیه کنم به شیعیان ستمدیده و غمدیده لبنان تا اونا مثل مادر من رنج نکشن...
هنوز داشت صحبت می کرد و من کلمات در ذهنم نظام می گرفتند:
«مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد»
"روایتهای مردمی شهرستان #بافق"
نویسنده: خانم مهدوی نژاد✍️
#همدلی_طلا #لبنان
@yazde_ghahraman
النگوهای مادرجون
از ابتدای طوفان الاقصی عزیزان زیادی را از جبهه مقاومت از دست داده بودیم ولی شهادت سید حسن نصرالله عجیب داغمان کرد! شب که میشد دل خانه ماندن را نداشتیم و با بچههایم میرفتیم میدان امیرچخماق.
تحصن شبانه برگزار میشد.
با خانمها تا پاسی از شب به گفتگو مینشستیم. آن شب حکم جهاد آقا برای پشتیبانی جبهه مقاومت موضوع بحث بود. هر کدام ایدهای دادند.
-پویش جمعآوری طلا!... به نظرتون جواب میده؟
- طلا!...فکر خوبیه! ولی ...خانمها... مخصوصا خانمهای یزدی عاشق طلان! کسی توی این اوضاع و احوال طلا اهدا میکنه؟!
نگاهی به دستم کردم. بعد از رفتن مادرجون وقتی صحبت از فروش النگوهایش شد، سریع پیشقدم شدم و خریدمشان.
مادرجون برایم عزیز بود؛ این تنها یادگاری بود که میتوانست مرهم شود برای دل بیقرارم.
وقتی گرهی اقتصادی به زندگیام میافتاد، به همه راهها فکر میکردم الا النگوهای مادرجون.
آن شب اولین چیزی که به ذهنم آمد النگوهای مادر جون بود. انگار وقت جهاد و عملی کردن وعدهی صادقم بود.
خوش به حال النگوهای مادرجون! عاقبت بخیر شدند!
✍نویسنده: زهرا عبدشاهی
#همدلی_طلا
#روایت_مردم
@yazde_ghahraman
🔻عیار مقاومت قسمت هفدهم:
🔹حلقه دلتنگ🔹
چند روزی بود که در فکر گفتنش بودم. بعد از جلسه مصاحبه برای گفتن به یقین رسیدم:
-امروز مصاحبه داشتم. یک خانم دهه هشتادی بود. تنها طلاش یک جفت گوشواره بود. میگفت شوهرش اول راضی نبوده به اینکار ولی خانم قانعش کرده بود که حکم آقا فرضه و بر همه واجب... خیلی از خودم شرمنده شدم!
- خوب که چی! تو که طلا نداری. طلاهات که همه رفت واسه قسط مسکن. تازه قسط بعدی هم تو راهه.
حلقه داخل دستم را جابه جا کردم، خیلی وقت بود که توی دستم تنگی میکرد. قرار بود همراه با بقیه طلاها بشه بخشی از پول مسکن. زرگر آشنا بود، فهمید حلقه ازدواجه گذاشت کنار.
-خانم حلقه ازدواجتون رو هم میخواید بفروشید؟!
این روزها انگار تنگی حلقه بیشتر اذیتم میکرد.
- میگن حلقه ازدواج را نباید برای خرج زندگی فروخت. دیدی که! زرگرم همینو گفت...
نگاهش را به چرخش حلقه در دستانم دوخت.
- پس راضی هستی دیگه...این حلقه دلتنگ بره!
✍️نویسنده: خانم یاسمن خرمیان
#همدلی_طلا #اهدای_طلا
#لبنان #حکم_جهاد
@yazde_ghahraman
تک پوش ۱۰۰ میلیونی!
🔻صحنه اول:
تک پوش زیبای پهنی بود.
فروشنده گفت: دیروز برام آوردن. هنوز آب نکردم اگر اینو بردارید مزد ساخت نداره. چشمم را گرفت. خیلی قشنگ بود! ولی مشخص بود که وزنش بالاست و گران درمیاید.
-مدلهای دیگه رو میتونم ببینم؟ این مدل...
شوهرم نگاهی بهم کرد. انگار از برق چشمام فهمید که خوشم آمده و دارم مراعات میکنم.
- زحمت شما همین را فاکتور کنید.
خواستم مراعاتش را بکنم و نه بگویم، اصرار کرد که بردار و مشکلی نیست. حتی نگذاشت فاکتور را ببینم. خرید و همانجا دستم کرد.
🔻صحنه دوم:
قیمت تک پوش را که شنیدم در تصمیمم مردد شدم. فکر میکردم ۵۰ میلیون باشد ولی الان نزدیک ۱۰۰ میلیون قیمت کردهاند، نگو ۵۰ میلیون قیمت خرید بوده است. به یاد مستاجری خودم و طلبکارها و ۴ بچه و دختر دم بختم افتادم.
در فکر و خیال بودم که فروشنده پرسید: میخواید ماشین بخرید؟
به چشمانش خیره شدم و اندکی سکوت کردم: نه ..! رهبر حکم جهاد داده..! کمک به جبههی مقاومت واجب شده...!
میفرستم برای مردم غزه و لبنان..!
✍️نویسنده: خانم فاطمه افخمی
#ایران_همدل #لبنان
#همدلی_طلا
#قیام_عاطفی_زنان_ایران
#روایت_مقاومت_زنان_ایرانی
@yazde_ghahraman
🔹️یادگار مادر🔹️
گوشواره یادگاریِ مادربزرگ، تنها طلایی بود که مادر داشت. هر بار صحبت فروشش میشد میگفت:
- نه..حیفه..یادگاریه...مادرم وصیت کرد که طلاهاش خرج حسینیه روستا بشه. پول این گوشواره رو دادم به حسینیه و یادگاری رو برداشتم.
خبر طلاهای عاقبت بخیر حسابی ذهنم را درگیر کرده بود. به همسرم گفتم:
- راضی میشی طلاهام رو هدیه بدم به جبهه مقاومت؟
با اما و اگر جوابم داد؛ متوجه نارضایتیش شدم اما نارضایتیش ذهن درگیرم را آرام نکرد.
یادم به انگشتری افتاد که مادر برای هدیهی زایمانم خریده بود. تنها طلایی بود که میتوانستم اهدا کنم ولی:
- مامان بگه انگشترت کو چی بگم؟ حتما ناراحت میشه!
مادرم پایبند به رسم و رسوم است. من و خواهرم که مادر شدیم برای هر دومان انگشتر هدیه خرید. همان وقت گفتم:
- مامان نیاز نبود انگشتر بدی با قسط سیسمونی و دست خالی!
-کارتون نباشه! فعلا پولش را قرض کردم، بعدش داده میشه!
خانهی پدری جمع بودیم. خواهرم انگشتر هدیه زایمانش را دور انگشتش میچرخاند.
- آجی راستی!...مامان یه پیشنهاد داره! میگه انگشتر رو بدم برای مردم لبنان.
به مادرم نگاه کردم!
- مامان شما ناراحت نمیشی؟!
- چرا ناراحت بشم! ...من مطمئن بودم گوشواره های مادرم عاقبت بخیر میشن. پول انگشترهای شما از فروش همون گوشواره بود.
🎙راوی: زهرا عسکری
✍️نویسنده: سمانه مرادی
#همدلی_طلا #لبنان
#قیام_عاطفی_زنان_ایران
#روایت_مقاومت_زنان_ایرانی
@yazde_ghahraman
🔹️عیار مقاومت/قسمت ۲۳
🔻شما چرا شرمندهای؟!
اینبار آدرس خیابان آیت الله شیخ محمدتقی بافقی بود.
همین طور که جعبه سبز رنگی را تحویل می داد مرتب معذرت خواهی می کرد: « ببخشید، ارزشی ندارد، شرمنده برای هیچ به زحمت افتادید...»
می خواستم برگردم و بگم:
خانم برا چی شرمنده ای؟!!!
تو که وظیفه خودت را انجام دادی.
شرمنده اونایی باید باشند که وقتی کمک برای غزه جمع می کردیم، می گفتند: شیعیان نیازمند هستند شما به سنی ها کمک می کنید؟!
برای شیعیان لبنان که درخواست کمک دادیم، گفتند مردم کشور خودمون گشنه هستند شما برای عرب ها کمک جمع می کنید؟!
وقتی برای هموطنان کرمانی و سیستانی پویش همدلی برگزار کردیم، گفتند بافقی ها نیازمندند به کرمانی ها نمی رسد.
و وقتی نهضت تهیه لوازم التحریر برای دانش آموزان بافق اجرا شد، گفتند: چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه!
شرمنده اونایی باید باشند که برای همدردی نکردن با دیگران همیشه بهانه ای دارن.
یاد اون اسیری افتادم که تا ساعتی قبل به قصد کشتن پیامبر(ص) به جنگ اومده بود، وقتی از حضرت زهرا(س) درخواست طعام کرد. حضرت غذای خودشون و امیرالمومنین(ع) و حسنین(ع) را بهش دادند.
و نپرسیدند: دینت چیه؟ کجایی هستی؟
"روایتهای مردمی شهرستان #بافق"
نویسنده: خانم مهدوی نژاد ✍️
#ایران_همدل #همدلی_طلا
#روایت_مقاومت_زنان_ایرانی
#قیام_عاطفی_زنان_ایران
@yazde_ghahraman
🔹عیار مقاومت قسمت ۲۴
از فروش گلسر تا طلا!
همه برای مقاومت!
🔻به نیت قربة الی الله ساعت ۹ صبح پنجشنبه زدم بیرون به دنبال یه لقمه روایت حلال.
دم در حوزه علمیه کاظمیه که رسیدم بدون این که سوالی بپرسم گفتند: خانم از در پشتی وارد بشید. همون مسجد حوزه.
شروع کار متبرک بود به روضه حضرت زهرا(س) .
درآمد خانمها همراه شده بود با اشک چشمشان برای روضهی حضرت مادر.
از یک طرف هم درصدی از درآمدشان که حاصل از فروش اجناسشان بود صرف جبههی مقاومت میشد .
خوش به حالشان چه لقمهی حلالی بود این نان!
پرچم زرد رنگ لبنان روی یک میز توجهم را جلب کرد:
_ سرکهها را خودتون درست کردید؟
_ بله، میخوام بفروشم که سودش رو بدم جبهه مقاومت!
در کنار سرکهها، گلسرهایی هم بود. تا دستانم را به سمتش بردم، گفت:
-اینها رو دختر سیزدهسالهام درست کرده. اولین تجربهاش بوده. تو گوشی یاد گرفته که بتونه بفروشه و سودش رو بده برای مردم لبنان.
در گوشهی دیگری هم، جایگاهی اختصاص داده بودند برای هدایای طلایی بانوان.
به خنده به مسئولش گفتم: کاش این ویترینتون پر بشه از طلا.
در همان حین خانمی که میخورد دهه هفتادی باشد چیزی از کیفش درآورد. مسئول هدایای طلایی، پلاستیک را که باز کرد، جا خوردم؛ حدود ۱۵تا سکه پارسیان، سهتا گردنبند و سهتا گوشواره.
سکوت کرده بود ولی نگاهش مطمئن بود.
لبخندی زدم:
خداروشکر ویترینتون پر شد!
🖇همدلی بانوان و دختران یزدی،
📍مسجد مدینهالعلم کاظمیه۱۴۰۳/۸/۲۴
نویسنده: خانم زهرا عبدشاهی ✍️
#همدلی_طلا #ایران_همدل
#قیام_عاطفی_زنان_ایران
#روایت_مقاومت_زنان_ایرانی
@yazde_ghahraman
عیار مقاومت/قسمت۲۵
🔹️از دیروز تا به امروز؛
ما سالهاست شدیم رابط ...
🔻زن، دغدغه، مقاومت!
پذیرایی خانه به کارگاه تولیدی شبیه بود تا پذیرایی. بالشت و تشکهای آماده را روی مبلها چیده بود. وسط پذیرایی هم پر بود از بالشتهای پرشده آمادهی دوخت. چندین طاقه پارچه جاجیم با طرح سنتی کنار تلویزیون خودنمایی میکرد.«پتوهای مسافرتی و تشکها رو با این پارچهها کاور کردم تا گرمای بیشتری بدن. برای روفرشی و زیرانداز هم دولای پارچه رو دوردوزی میکنم. خیلی مناسبتر از روفرشی در میاد».
پارچهنوشتهی «یا صاحب الزمان» و تابلو فرشی از عکس رهبری، هنرمندانه بر روی دو مبل روبرو قرار گرفته بود که در شلوغیها جلوهگری خاصی داشت.
اتاق کنار پذیرایی هم پر بود از گونیهای الیاف و خرده پارچه. چرخ خیاطی و میز اتو در میان انبوه وسایل گم بودند. پرچم زرد رنگ حزبالله بر روی پرده اتاق سنجاق بود. زمزمه کردم:«فان حزبا... هم الغالبون... انشاالله!».
صدای پخش اخبار و اعلام ساعت ۹ از صدای جمهوری اسلامی حس خیاطخانههای دهه شصت را زنده میکرد.
-صدای رادیوست!
- همسرم صبح که میشه رادیو را روشن میکنه.
اطراف پذیرایی خبری از ظروف تزیینی و عتیقهجات نبود ولی در عوض ۲-۳ کتابخانه بزرگ در چند قسمت تعبیه کرده بودند که فضای خانه را دلنشینتر میکرد!
با جابهجا کردن چند بالشت برایمان جا باز کرد و روبه رویش نشستیم. بافتنی اش را در دست گرفت تا هنگام صحبت از بافت کلاه برای جبهه مقاومت عقب نیفتد.
«اواخر دهه چهل متولد شدم و زمان جنگ ۱۴-۱۵سال بیشتر نداشتم ولی پایه ثابت پایگاهها و مسجدها برای پشتیبانی جنگ بودم. جنگ هم که تمام شد نتونستم پشتیبانی رو رها کنم و منزلم شد پایگاه برای جمعآوری کمک جهیزیه و سیسمونی و کمک به بیبضاعت ها و... . مردم راه اینجا رو یاد گرفتند ما سالهاست شدیم رابط... خیرین و نیازمندان رو به هم وصل میکنیم. این روزها هم که آقا حکم جهاد دادند. زدیم تو کار تهیه بالشت و تشک. از همون روز اول هم که فراخوان دادیم برای جمعآوری وسایل، این پذیرایی ما از الیاف و پارچه و روبالشتی آماده پر شد. چند نفر زنگ زدند وانت الیاف یا پارچه بیاریم؟ گفتم فعلا جا ندارم...»
حدود دو ساعتی که آنجا بودیم ۵-۶تماس داشت که میخواستند چیزی برای کمک بیاورند. با حوصله جواب میداد و راهنماییشان میکرد.
🔹"روایت نویسی/منزل خانم راغبیان"
✍️نویسنده:خانم آمنه مرادی
#ایران_همدل #زنان
#همدلی_طلا
#قیام_عاطفی_زنان_ایران
#روایت_مقاومت_زنان_ایرانی
@yazde_ghahraman