📚 #معرفی_کتاب
📖#دختر_شینا
سال نشر: ١٣٩٠
صفحات: ۲۶۳
خاطرات قدم خیر مجتهدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر.
کتاب روایت واقعی از اوضاع شهرها و خانوادههایی درگیر جنگ ارائه میکند.
🖋#بهناز_ضرابی_زاده
#⃣ #خاطرات #دفاع_مقدس
-------
پاتوق مجازی کتابـ📚 |👇👇👇|
-------
🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
پاتوق مجازی کتابـ📚
📚 #معرفی_کتاب 📖#دختر_شینا سال نشر: ١٣٩٠ صفحات: ۲۶۳ خاطرات قدم خیر مجتهدی کنعان همسر سردار شهید
☕#برشی_از_یک_کتاب
صدای در که آمد، بچهها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.» تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلا با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.» گفت: «نه، نمیشود باید از دستم بگیری.» با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقههای درشت. اول به روی خودم نیاوردم، اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. اینها گران است.» روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت میآيد. چقدر قشنگ شدی .» پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم.
📖#دختر_شینا
🖊#بهناز_ضرابی_زاده
-------
پاتوق مجازی کتابـ📚 |👇👇👇|
-------
🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
☕#برشی_از_یک_کتاب
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم.
با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری میخوردم و روزه میگرفتم بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسر عمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: آمدهام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.
📖#دختر_شینا
🖋️#بهناز_ضرابی_زاده
-------
پاتوق مجازی کتابـ📚 |👇👇👇|
-------
🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9