eitaa logo
پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚
72 دنبال‌کننده
27 عکس
0 ویدیو
0 فایل
"همه فرهنگ‌ها با کتاب آغاز می‌شوند" ☕️پاتوق مجازی 📚برای آشنایی و فروش کتاب 👌و مطالعه برش های کوتاه و مفید 📝 تیکه هایی از منبر هیات 🌀پیشنهاد کتاب و موضوع ،انتقاد و پیشنهاد @yazeinab_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚
📚 #معرفی_کتاب 📖#دختر_شینا سال نشر: ١٣٩٠ صفحات: ۲۶۳ خاطرات قدم خیر مجتهدی کنعان همسر سردار شهید
صدای در که آمد، بچه‌ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه یک کیسه نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: «این را بگیر دستم خسته شد.» تند و تند بچه ها را می بوسید و قربان صدقه شان می رفت. مثلا با او قهر بودم. گفتم: «بگذارش روی کابینت.» گفت: «نه، نمی‌شود باید از دستم بگیری.» با اکراه کیسه نایلون را گرفتم. یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته جقه‌های درشت. اول به روی خودم نیاوردم، اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می گفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود.» بی اختیار گفتم: «چرا زحمت کشیدی. اینها گران است.» روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: «چقدر بهت می‌آيد. چقدر قشنگ شدی .» پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. 📖 🖊 ------- پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚 |👇👇👇| ------- 🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
☕️ - او شیخ اعظم است؟ - کدام را می‌گویی؟ - همان که پیرزنی را بر دوش گرفته. - یا للعجب! خود اوست؛ شیخ است. -شنیده بودم که مادرش زمین گیر شده و شیخ خودش او را به دوش می کشد و به حرم می برد. ...بردن مادر با گاری یا اسب و استر ممکن بود و شاید برادران کوچک تر شیخ عهده دارش می شدند ؛ ولی شیخ اصرار داشت که خود چنین کند ؛ حتی آن زمان که یش می خواندند... ------- پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚 |👇🏼👇🏼👇🏼| ------- http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚
📚 #معرفی_کتاب 📖 #دا خاطرات سیده زهرا حسینی از روزهای آغازین جنگ در دو شهر بصره و خرمشهر و سال‌های
رفتم طرف شلنگ آبی که گوشه باغچه افتاده بود. شیر را باز کردم. خدا را شکر آب می آمد.اول دستم را که بعد از جمع کردن مغز پیرمرد مكينه خاكمال کرده بودم شستم. بعد دستم را پر آب کردم و به طرف دهان بچه بردم. صدای گریه‌اش آرام‌تر شد و دهانش را به آب نزدیکتر کرد. ولی سریع سرش را برگرداند و گریه‌اش را از سر گرفت. صورتش را شستم. پستانکی که با نخ به گردنش آویزان بود را در دهانش گذاشتم. جیغ می‌کشید وسرش را عقب می برد. وقتی دیدم با هیچ راهی نمی‌توانم ساکتش کنم، دوباره بغض به گلویم چنگ انداخت. بی تابی‌های بچه را که می‌دیدم وبه بی‌کسی و بی‌پناهی‌اش فکر می‌کردم می‌خواست دلم بترکد. دیگر نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. رفتم توی همان وانت که هنوز مشغول تخلیه جنازه‌هایش بودند، نشستم. چهره زن‌های کشته شده جلوی نظرم آمد.یعنی کدامیک از آن ها مادر این طفل معصوم بودند؟ 📖 🖋️ ------- پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚 |👇👇👇| ------- 🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
صدایی از سلول اومد. فهمیدم دارن می‌برنش برای اعدام. وقتی می‌رفتن طیب زد به میله‌ی سلول من و گفت: "محمد‌آقا، اگه یه روز رو دیدی، سلام من رو بهش برسون و بگو خیلی‌ها شما رو دیدن و خریدن؛ ما شما رو ندیده خریدیم. 📖 🖋️ ------- پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚 |👇👇👇| ------- 🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚
📚 #معرفی_کتاب 📖 #نورالدین_پسر_ایران کتاب خاطرات سید نورالدین عافی؛ پسری شانزده ساله از اهالی روست
داد زدم: نزن. و گلوله را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم، اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود، با فشار زانویش توپ را شلیک کرد... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرتاب کرد... هیچ چیز از آن ثانیه‌های عجیب به یاد ندارم... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پُر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک... به‌تدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه می‌کردند، داد می‌زدند... من تلاش می‌کردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم، ولی نمی‌شد... احساس می‌کردم مثل یک توپ گرد شده‌ام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله می‌کردم: گردنم را بکشید بیرون... اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد، دیدم همه گوشت‌های تنم دارند می‌ریزند. هیچ لباسی بر تنم نمانده بود. حتی نارنجک‌ها و خشاب‌هایی که به کمرم داشتم، ناپدید و شاید پودر شده بودند. بچه‌ها به سر و صورتشان می‌زدند و گریه می‌کردند. من از لحظاتی قبل شهادتین می‌گفتم، اما هیچ ناله‌ای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم. 📖 🖋️ ------- پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚 |👇👇👇| ------- 🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
آن‌جا معنی پاتک برایم جا افتاد. عراق با تانک‌های تی۵٢ و خمپاره و توپ، شهر را زیر آتش گرفت. از ویرانه‌ای هم نمی‌گذشت؛ خرابه‌اش را هم می‌خواست. داشت خاکش را توبره می‌کرد. آن‌جا دیدم که چطور یک گلوله تانک، یک آدم را تکه‌تکه می‌کند. جنگ تن و تانک را دیدم و اوستای آر پی جی شدم. 📖 🖋️ ------- پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚 |👇👇👇| ------- 🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می‌شدم، سحری می‌خوردم و روزه می‌گرفتم بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازه پسر عمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: آمده‌ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته. 📖 🖋️ ------- پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚 |👇👇👇| ------- 🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚
📚 #معرفی_کتاب 📖#مردی_در_تبعید_ابدی صفحات: ٢٨٠ داستان زندگی ملاصدرای شیرازی است. در این کتاب با اوض
بانو، ویرانه‌ایست این جهان. عمر، کفاف نمی‌دهد که آباد کنیم، غیرت رخصت نمی‌دهد که رهاکنیم. اینگونه ویرانه رها کردن ، نشانه دنائت است و جاهلانه مرمت کردن نشانه‌ی رذالت... 📖 🖋️ ------- پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚 |👇👇👇| ------- 🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚
📚 #معرفی_کتاب 📖#مردی_در_تبعید_ابدی صفحات: ٢٨٠ داستان زندگی ملاصدرای شیرازی است. در این کتاب با اوض
و مشقت را بخاطر خدا تحمل کنید، اما تسلیم مشقت نشوید. تحمل اندوه به معنای اندوہ پرستی نیست. تحمل درد غیراز قبول درد است. مشت آزمایشی است از سوی حق، و راهی‌ست میانبر به جانب آرامش وشادمانی. 📖 🖋️ ------- پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚 |👇👇👇| ------- 🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚
📚 #معرفی_کتاب 📖#خاطرات_احمد_احمد سال نشر: ١٣٩٠ صفحات: ۵٧۶ کتابی خواندنی برای علاقمندان به تاریخ ان
دکمه کت را به آرامی بازکرده و خود را آماده درگیری کردم. درحالی که به سر کوچه نزدیک و نزدیک‌تر میشدیم، خودروی پیکانی با سرعت از نقطه‌ای به حرکت درآمد. سر کوچه به شدت ترمز کرد و در قسمت آسفالت زمین توقف کرد. ما هنوز در قسمت خاکی زمین بودیم. گفتم: «میثم توجهی نکن، راهت را برو، من درگیرمیشوم و تو با تمام قدرت بدو و فرارکن.» ما در فاصله پنج متری با پیکان بودیم که مردی قوی هیکل، بلندقامت و ورزیده از آن پیاده شد و در حالی که اسلحه یوزی به دست داشت، با سرعت به پشت قسمت جلویی ماشین رفت و اسلحه را به حالت آماده برای تیراندازی به روی کاپوت ماشین گذاشت. یک دفعه به لفظ جاهلی گفت: « سالار! دستها بالا...» 📖 🖋️ ------- پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚 |👇👇👇| ------- 🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚
📚 #معرفی_کتاب 📖#زندان_الرشید سال نشر: ١٣٩٢ صفحات: ٧۴٠ زندان الرشید خاطرات علی اصغر گرجی زاده رئیس
آن‌ها دست‌هایم را، که از پشت بسته شده بود، به طناب ضخیمی، که از قلاب سقف آویزان شده بود، وصل کردند. با اشاره‌ی سرهنگ دوم، سرباز عراقی صندلی را از زیر پایم کشید. در یک آن احساس کردم که از کوهی بلند افتادم. ناگهان دست‌هایم از عقب به طرف بالا کشیده شد و در همان لحظه‌ی اول، در اثر شدت فشار، کتف‌هایم از جا درآمد و صدایی مانند شکسته شدن استخوان‌های کتفم به گوش رسید. فریاد بلند و دردآلودی کشیدم... 🖋️ 📖 ------- پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚 |👇👇👇| ------- 🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
‏عجیب بود رابطه میان این پدر و پسر. من گمان نمی‌کنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر، این همه تعلق، این همه عشق، این همه انس و این همه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطه ام. گاهی احساس می کردم که رابطه‌ی حسین با علی اکبر فقط رابطه‌ی یک پدر و پسر نیست؛‏رابطه‌ی یک باغبان با زیباترین گل آفرینش است، رابطه‌ی عاشق و معشوق است، رابطه‌ی دو انیس و همدل جدایی ناپذیر است. احساس می کردم رابطه‌ی علی‌اکبر با حسین، فقط رابطه‌ی یک پسر با پدر نیست؛ رابطه‌ی ماموم و امام است، رابطه‌ی مردید و مراد است، رابطه‌ی عاشق و معشوق است،‏ رابطه‌ی محب و محبوب است و اگر کفر نبود می‌گفتم رابطه‌ی عابد و معبود است. 📖 🖋 ------- پاتوق‌ مجازی ‌کتابـ📚 |👇👇👇| ------- 🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9