☕️#برشی_از_یک_کتاب
دایی برایم میگفت: «قدیم وقتی میرفتیم جهرم و جیرفت بار بیاریم، اگه وسط معامله پول کم میآوردیم، یه پر سیبیل رو میکندیم میذاشتیم امانت جلوی بارفروش و میگفتیم: این سبیل من، امانت، و این بار، مال ما. هر وقت فروختیم پولش رو میآریم.
بار فروش هم قبول میکرد. چرا؟ چون حرف مرد، حرف بود و قلش، قول. اون پر سبیل انگار اعتبار حرف مرد بود.
📖#کوچه_نقاش_ها
🖋#راحله_صبوری
-------
پاتوق مجازی کتابـ📚 |👇👇👇|
-------
🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
☕#برشی_از_یک_کتاب
صدایی از سلول #طیب اومد. فهمیدم دارن میبرنش برای اعدام. وقتی میرفتن طیب زد به میلهی سلول من و گفت: "محمدآقا، اگه یه روز #خمینی رو دیدی، سلام من رو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدن و خریدن؛ ما شما رو ندیده خریدیم.
📖#کوچه_نقاش_ها
🖋️#راحله_صبوری
-------
پاتوق مجازی کتابـ📚 |👇👇👇|
-------
🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9
☕#برشی_از_یک_کتاب
آنجا معنی پاتک برایم جا افتاد. عراق با تانکهای تی۵٢ و خمپاره و توپ، شهر را زیر آتش گرفت. از ویرانهای هم نمیگذشت؛ خرابهاش را هم میخواست. داشت خاکش را توبره میکرد. آنجا دیدم که چطور یک گلوله تانک، یک آدم را تکهتکه میکند. جنگ تن و تانک را دیدم و اوستای آر پی جی شدم.
📖#کوچه_نقاش_ها
🖋️#راحله_صبوری
-------
پاتوق مجازی کتابـ📚 |👇👇👇|
-------
🌀http://eitaa.com/joinchat/561381395C84bf881eb9