eitaa logo
یک درصد طلایی
973 دنبال‌کننده
190 عکس
161 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و چهار ✨با خوشحالی به ابوراجح نگاه کردم. حاکم به او گفت: تو حا
❣قسمت صدو چهل و پنج ✨پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت: پس من اینجا چه کاره ام! خانم های اشراف فقط بلدند دستور بدهند و بزرگتری کنند. به درد کار نمی خورند! بالا بالا می نشینند و ما فقیر فقرا باید بگذار بردارشان کنیم. 🍁ریحانه گفت: می خواستند برای کمک بیایند. من گفتم بالا باشند و به مهمان ها برسند. پیرزن برایم پیاله ای شربت انبه ریخت و به دستم داد. ریحانه گفت: باید ببخشید! ما اینجا ماندیم و زحمت مان افتاد روی دوش شما. به پدرم گفتم به خانه خودمان برویم، پدربزرگتان نگذاشت. پیرزن به ریحانه گفت: کجا از اینجا بهتر! خانه شما که جا نداشت دختر. گفتم: چه افتخاری بالاتر از اینکه میزبان ابوراجح باشیم. پیرزن میان حرفم پرید و گفت: از همین می ترسیدم که یکی بیاید و ما را به حرف بگیرد. ریحانه نگاهش را به صورت رنگ پریده ی پیرزن دوخت و با لبخندی از روی شرم، عذرخواهی کرد. گفتم: فکرش را که می کنم می بینم قصه عجیبی است. با معجزه ای که اتفاق افتاد، خدا سایه ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد. من و پدربزرگم، قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه پیدا کردیم. شیعیانِ در بند آزاد شدند. حدس می زنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند. پدر شما درباره تشیع و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) با من صحبت کرده بود. صحبت های او مرا در یک دو راهی، یا بهتر بگویم، در یک بن بست قرار داده بود. دیشب پدربزرگم به من می گفت که مبادا به تشیع، گرایش پیدا کنم. با این اتفاق عجیب، نه تنها من یقین کردم که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) به عنوان تنها حجت خدا بر زمین، زنده اند و قدرتی پیامبر گونه دارند، بلکه پدربزرگم هم شیعه شد. ریحانه گفت: دیروز و امروزِ من، پدرم، مادرم و صدها نفر دیگر، زمین تا آسمان با هم فرق دارد. چقدر از آزاد شدن زندانی ها خوشحال شدیم! جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده. مدتی طول می کشد تا بهبود پیدا کنند. پدرم بارها می گفت گیرم که صفوان گناه کار است، حماد چه تقصیر و گناهی دارد! او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت. دلم می خواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه، جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند. گفتم: خوابی هم که شما دیده اید عجیب است. آن طور که پدرتان می گفت، یک سال پیش، شما آن خواب را دیده اید. درباره آن خواب، حرف بزنید. آیا واقعا پدرتان را همان طور که حالا هست، در خواب دیده بودید؟ پیرزن به سراغ دیگ بزرگی رفت که روی اجاق می جوشید. ریحانه همراه با او از من فاصله گرفت. _بله، او را همان طور به خواب دیدم که الآن هست. _آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟ _گاهی فکر می کردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمی زدم این قدر به واقعیت نزدیک باشد. به پیرزن گفت: بگذارید کمکتان کنم. _اگر می خواهی کمک کنی، از آن مَشک، ظرفی دوغ برایم بریز! پرسیدم: چه شد که چنین خوابی دیدید؟ ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مردا نبودن که مرزی نمیموند جونشون رواین خاک غرور وطن بود ♡ 🔻با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔺 ↯ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🌿🌺 https://eitaa.com/yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 ✨لطفا‌ڪنار‌آینه‌اتاقت‌بنویس‌ جوری‌ تیپ‌بزن‌ڪه امام‌زمان(عج)نگاهت‌ڪنه .......... نه‌مردم..(: ‹ 🤍 ›↝ ‹ 🌱 ›↝ 🌱@yek_darsad_talaiii
🌺مبارک باشد آمدن ماه رجب 💫 ماهی که 🌸اولین روزش باقری 💫سومینش نقوی 🌸دهمینش تقوی 💫سیزدهمینش علوی 🌸نیمه اش زینبی 💫و بیست و هفتمش محمدی است پیشاپیش حلول ماه🌙 پر برکت رجب مبارک باد❣ 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و پنج ✨پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت: پس من اینجا چه
❣قسمت صدو چهل و شش ✨شرم در صورتش هویدا شد رویش را برگرداند و گفت: بیش از این نمی توانم در این مورد با کسی صحبت کنم. 🍁ریحانه مشغول باز کردن بند مشک شد. با آنچه گفت، انگار آسمان و زمین بر سرم هوار شد. چاره ای نداشتم جز اینکه به خواست خدا، راضی باشم. دیگر با چه زبانی باید می گفت که آن جوان، من نیستم! وقتی احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، گفتم: سماجت من را ببخشید شاید بتوانم در این راه خیر کمکتان کنم. پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما، جوانی کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته این شوهر آینده توست. پیرزن در همان حال که دیگ را به هم می زد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت سر تکان داد. ریحانه گفت: حالا که راست بودن نیمی از خوابم ثابت شده، شک ندارم بقیه اش هم با خواست خدا اتفاق می افتد. پیرزن بقیه دوغ را سر کشید و گفت: هر کس در این مطبخ با برکت کار کند، مثل ام حباب، چاق و چله می شود. پرسیدم: حالا که معلوم شده خوابتان، رویایی صادق است، چرا آن جوان را معرفی نمی کنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که... حرفم را قطع کرد: راضی به زحمت شما نیستم. او خودش به سراغم می آید. برای همین خیالم راحت است. _از کجا باید بداند که شما او را به خواب دیده اید؟ _خدا که می داند! نمی دانستم چرا آن قدر اصرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود. حالا که شیعه شده بودم، باز از ریحانه دور بودم. اگر او به دیگری علاقه داشت، کاری از دستم برنمی آمد. _تقدیر این بود که پدرتان تا دَم مرگ پیش برود و بعد شفا بگیرد. اما ما هم بیکار نماندیم. این افتخار را پیدا کردیم که در راه عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم. آیا تلاش ما بیهوده بود؟ باید دست روی دست می گذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی برداریم. پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سر رفته. ریحانه گفت: حرف شما درست است. ولی فراموش نکنید یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شد. از کجا معلوم که تعبیر شدن نیمه دومش، یک سال دیگر طول نکشد؟ نباید میوه را قبل از رسیدن چید. احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان، با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر به او بگویم که چنین خوابی دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید: خواب دیده ای، خیر باشد! من دیگری را دوست دارم. ام حباب نفس زنان آمد و گفت: کجایی هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد. ریحانه به ام حباب گفت: واقعا ابونعیم پیرمرد نازنینی است! من از همان کودکی به او علاقه داشتم. از مطبخ که بیرون آمدم، ام حباب آهسته گفت: متوجه منظور ریحانه شدی؟ _دوباره چی فهمیدی که من نفهمیدم؟ _این که گفت ابونعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم. حوصله حرف هایش را نداشتم. _نه. _منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد! گفتم: ساکت باش! او منتظر خواستگاری حماد است. ام حباب وا رفت و گفت: مگر ممکن است؟ ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و شش ✨شرم در صورتش هویدا شد رویش را برگرداند و گفت: بیش از این
❣قسمت صدو چهل و هفت ✨از پله ها بالا رفتم و صبر کردم تا ناله کنان و نفس زنان به من برسد. 🍁_پیش از آنکه بیای، داشتیم حرف می زدیم. اگر به من علاقه داشت، هر طور بود، اشاره ای می کرد. ایستاد و عقب گرد کرد. _اگر حرفم را قبول نداری، طوری نیست. الان می روم از خودش می پرسم و تکلیف تو را روشن می کنم. مرگ یک بار، شیون هم یک بار. این جوری که نمی شود. پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم. _کجا با این عجله؟ کنارم زد تا پایین برود. _تو قبولم نداری، خودم که خودم را قبول دارم. یک کلمه ازش می پرسم: این هاشم بدبخت را می خواهی یا نه؟ یک کلام، ختم کلام! این همه مقدمه چینی که نمی خواهد. پس این همه وقت داشتید حرف می زدید، چی بلغور می کردید؟! تو مثل دخترها خجالتی هستی و ریحانه، مثل فرشته ها باحیاست. دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد. کمک کردم دوباره از پله ها بالا برود. _گوش کن ام حباب! الان وقت این حرف ها نیست. میوه را نباید قبل از رسیدن چید؛ آن هم با وجود پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است. _به نظر من که همین حالا وقتش است. وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایده ای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانه شان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟! حالا خدای مهربان، آنها را به خانه مان آورده. باورت می شود! برای دلداری خودم گفتم: باید به خواست خدا راضی باشیم. ما هنوز خدا را به خاطر هدایت شدن مان شکر نکرده ایم. انسان، زیاده خواه است. باید گوشه خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم(عجل الله تعالی فرجه) حرف بزنم. اگر ریحانه با دیگری سعادتمند می شود، لابد من هم با یکی دیگر خوشبخت می شوم. تو این را قبول نداری؟ ام حباب چشم هایش را گرد کرد و گفت: من قبول دارم، ولی تو را نمی دانم. بدون اینکه منتظر جواب من بماند، به اتاق زن ها رفت. پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف می زد. با دیدن من اخم کرد و گفت: ببین ابوراجح چه می گوید! _اتفاقی افتاده؟ _دلش هوای خانه اش را کرده. فکر می کند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست. دلم گرفت. طاقت دوری شان را نداشتم. گفتم: اگر بروید، این خانه، تاریک می شود. من یکی که دلم می خواهد همیشه اینجا باشید و پدربزرگ و من، از شما و مهمان ها پذیرایی کنیم. پدربزرگ به کمکم آمد و گفت: اینجا دیگر به خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه عطر حضور امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) را خواهد داشت. تو و خانواده ات دست کم باید یک هفته اینجا بمانید. هاشم راست می گوید. اگر بروید اینجا سوت و کور می شود. ابوراجح گفت: من از این به بعد زیاد به سراغ تان می آیم. شما امروز بیشتر از هر وقت دیگر، برای من و مردم حله، عزیز هستید. صفوان می خواهد به خانه برود. مسیرمان یکی است. من هم می روم. شما هم باید استراحت کنید. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
هدایت شده از یک درصد طلایی
💫 زمزمه ے "أین‌الرَّجَبیون" در گــوش زمـیـن پـــیــــچیـــده! کم‌کم آماده مے شوند؛ آنان که منتظرش بودند... تا دلے از عزا دربیاورند و تازه شــوند! 🕊اگر دوست دارے براے ❤️ ارواحنا فداه و همچنین نابودے کامل رژیم صܣیونیستے صدقه اے پرداخت کنے و 👈 این مبلغ ܣم در راه تعجیل در فرج امام زمان عج ܣزینه بشه بسم الله‌.. 💳شماره کارت(کلیک روی شماره کارت کپی می گردد) 👇
5859837010479307
موسسه سیمای خورشید یزد 🌿لطفا در صورت تمایل عکس فیش واریزی خود را به آیدی زیر ارسال نمایید. @admin_yek_darsad_talaiii 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿اعمال شب اول ماه رجب 🌙 روز قیامت منادی از بطن عرش صدا می زند: کجایند رجبیّون؟ [در این هنگام] عدّه ای از میان مردم بر می خیزند و این در حالی است که از چهره ی آن ها نور می درخشد و [خداوند] بر سر آنان تاج ملائکه را نهاده است. در‌ ضمن‌ هر‌کس‌ که‌ مشتاق‌ بهشته‌ ، فردا‌ روزه‌ بگیره‌... 😊🌱 🌱@yek_darsad_talaiii