فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
🕊 تنها رفیقے که دورت نمیزنه، مهدے فاطمه است ❣️
#امام_زمان
🌱@yek_darsad_talaiii
▪️فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت
ام کلثوم سلام الله علیها ، محضر امام زمان عج و منتظرانش تسلیت عرض می نماییم.🥀
أللَّھُـمَ؏َـجِّلْلِوَلیِڪْألْفَرَج
#ام_کلثوم
🌱@yek_darsad_talaiii
✿
💫 زمزمه ے "أینالرَّجَبیون"
در گــوش زمـیـن پـــیــــچیـــده!
کمکم آماده مے شوند؛
آنان که منتظرش بودند...
تا دلے از عزا دربیاورند و تازه شــوند!
#صدقه_اول_ماه
🕊اگر دوست دارے براے #سلامتے ❤️#امام_زمان ارواحنا فداه
و همچنین نابودے کامل رژیم صܣیونیستے صدقه اے پرداخت کنے
و 👈 این مبلغ ܣم در راه تعجیل در فرج امام زمان عج ܣزینه بشه بسم الله..
💳شماره کارت(کلیک روی شماره کارت کپی می گردد) 👇
5859837010479307موسسه سیمای خورشید یزد 🌿لطفا در صورت تمایل عکس فیش واریزی خود را به آیدی زیر ارسال نمایید. @admin_yek_darsad_talaiii #ماه_رجب 🌱@yek_darsad_talaiii
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و سه ✨حاکم روی تختش نشسته بود. وزیر کنارش ایستاده بود. ابوراجح
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو چهل و چهار
✨با خوشحالی به ابوراجح نگاه کردم. حاکم به او گفت: تو حالا مورد توجه مردم حله هستی. آیا خیالم راحت باشد که قصد سرنگونی مرا نداری؟
🍁ابوراجح گفت: من مردی حمامی هستم. آرزویی جز این ندارم که مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند.
خواستیم برویم که حاکم به ابوراجح گفت: از کجا معلوم که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) تو را شفا داده باشد؟ شاید کار پیامبر بوده.
ابوراجح لبخندی زد و ردیف دندان های زیبای خود را که چون مروارید می درخشید، به نمایش گذاشت. گفت: نام و کنیه آن حضرت، نام و کنیه پیامبر است. از حیث آفرینش و زیبایی، شبیه ترین فرد به رسول خداست. من که موفق به زیارت مولایمان شده ام، انگار پیامبر گرامی اسلام را زیارت کرده ام. فراموش نکنید آن حضرت، فرزند پیامبر است. تعجبی ندارد که فرزند به جدش شبیه باشد. هر کس به پیامبر علاقه دارد، نمی تواند امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) را دوست نداشته باشد.
حاکم و وزیر، ما را تا بیرون از ساختمان پذیرایی همراهی کردند. موقع خداحافظی، حاکم به ابوراجح گفت: چطور است اسب مرا به عنوان هدیه بپذیری.
ابوراجح در میان حلقه کسانی که او را با علاقه و تحسین نگاه می کردند و دست به لباسش می کشیدند، گفت: شما به اسب تان علاقه دارید. من هم نه جای نگهداری اش را دارم و نه می توانم از آن مراقبت کنم. هدیه شما را می پذیرم و دوباره به خودتان تقدیم می کنم.
حاکم گفت: می خواهی قوهایت را پس بگیری؟
_اگر بگویم نه، دروغ گفته ام.
همه خندیدیم و خوشحال و راضی، از یکدیگر جدا شدیم.
عصر آن روز خبر رسید که زندانی ها آزاد شده اند و به همراه خانواده هایشان در راهند تا به دیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند.
دیدار پرشوری بود. حماد و پدرش میان زندانی های آزاد شده بودند. ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و آنها با دیدنش، سجده شکر به جا آوردند. هیچ کس به یاد نداشت که شیعیان حله، روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آنقدر شاد و امیدوار باشند.
از جایی که ایستاده بودم، ریحانه و قنواء را دیدم که بین زن ها بودند و با خوشحالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه می کردند. آزاد شدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند. همسر صفوان که صبح به خانه رفته بود، دوباره برگشته بود و در هر فرصتی، حماد را در آغوش می گرفت و می بوسید. او هم مثل زنان دیگر، همراه با لبخند، اشک می ریخت.
ام حباب ظرفی میوه به من داد تا به اتاقی که مردها در آن بودند، ببرم.
_دارم از پا می افتم. میوه را که تعارف کردی، به مطبخ برو و کوزه ای آب بیاور.
وارد مطبخ که شدم، یکّه خوردم. ریحانه آنجا مشغول شستن میوه ها بود. پیرزنی آنها را در چند ظرف می چید. بی صدا برگشتم و به در زدم.
_خسته نباشید!
ریحانه چادرش را مرتب کرد. کوزه را برداشتم و زیر شیر خمره گرفتم. پیرزن گفت: آفرین! آب را که بردی، زود برگرد و این ظرف های میوه را هم ببر. خیر ببینی!
کوزه و چند ظرف میوه را که بردم، منتظر ماندم تا شربت آماده شود.
به ریحانه که از ته تشت آب، دانه های انگور را جمع می کرد گفتم: کارهای اینجا بسیار زیاد است! می خواهید به امینه یا قنواء بگویم بیایند تا دست تنها نباشید؟
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و چهار ✨با خوشحالی به ابوراجح نگاه کردم. حاکم به او گفت: تو حا
#رمان #رویای_نیمه_شب
❣قسمت صدو چهل و پنج
✨پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت: پس من اینجا چه کاره ام! خانم های اشراف فقط بلدند دستور بدهند و بزرگتری کنند. به درد کار نمی خورند! بالا بالا می نشینند و ما فقیر فقرا باید بگذار بردارشان کنیم.
🍁ریحانه گفت: می خواستند برای کمک بیایند. من گفتم بالا باشند و به مهمان ها برسند.
پیرزن برایم پیاله ای شربت انبه ریخت و به دستم داد.
ریحانه گفت: باید ببخشید! ما اینجا ماندیم و زحمت مان افتاد روی دوش شما. به پدرم گفتم به خانه خودمان برویم، پدربزرگتان نگذاشت.
پیرزن به ریحانه گفت: کجا از اینجا بهتر! خانه شما که جا نداشت دختر.
گفتم: چه افتخاری بالاتر از اینکه میزبان ابوراجح باشیم.
پیرزن میان حرفم پرید و گفت: از همین می ترسیدم که یکی بیاید و ما را به حرف بگیرد.
ریحانه نگاهش را به صورت رنگ پریده ی پیرزن دوخت و با لبخندی از روی شرم، عذرخواهی کرد.
گفتم: فکرش را که می کنم می بینم قصه عجیبی است. با معجزه ای که اتفاق افتاد، خدا سایه ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد. من و پدربزرگم، قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه پیدا کردیم. شیعیانِ در بند آزاد شدند. حدس می زنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند.
پدر شما درباره تشیع و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) با من صحبت کرده بود. صحبت های او مرا در یک دو راهی، یا بهتر بگویم، در یک بن بست قرار داده بود. دیشب پدربزرگم به من می گفت که مبادا به تشیع، گرایش پیدا کنم. با این اتفاق عجیب، نه تنها من یقین کردم که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) به عنوان تنها حجت خدا بر زمین، زنده اند و قدرتی پیامبر گونه دارند، بلکه پدربزرگم هم شیعه شد.
ریحانه گفت: دیروز و امروزِ من، پدرم، مادرم و صدها نفر دیگر، زمین تا آسمان با هم فرق دارد. چقدر از آزاد شدن زندانی ها خوشحال شدیم! جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده. مدتی طول می کشد تا بهبود پیدا کنند. پدرم بارها می گفت گیرم که صفوان گناه کار است، حماد چه تقصیر و گناهی دارد! او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت.
دلم می خواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه، جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند. گفتم: خوابی هم که شما دیده اید عجیب است. آن طور که پدرتان می گفت، یک سال پیش، شما آن خواب را دیده اید. درباره آن خواب، حرف بزنید. آیا واقعا پدرتان را همان طور که حالا هست، در خواب دیده بودید؟
پیرزن به سراغ دیگ بزرگی رفت که روی اجاق می جوشید. ریحانه همراه با او از من فاصله گرفت.
_بله، او را همان طور به خواب دیدم که الآن هست.
_آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟
_گاهی فکر می کردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمی زدم این قدر به واقعیت نزدیک باشد.
به پیرزن گفت: بگذارید کمکتان کنم.
_اگر می خواهی کمک کنی، از آن مَشک، ظرفی دوغ برایم بریز!
پرسیدم: چه شد که چنین خوابی دیدید؟
ادامه دارد...
【با ما همراه باشید】👇
👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید.....
https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مردا نبودن
که مرزی نمیموند
جونشون رواین خاک
غرور وطن بود
#حاجقاسمسلیمانی
#ابومهدیمهندس
♡
🔻با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔺
↯ 🇯🇴🇮🇳 ↯
🌿🌺
https://eitaa.com/yek_darsad_talaiii
🌱
✨لطفاڪنارآینهاتاقتبنویس
جوری
تیپبزنڪه
امامزمان(عج)نگاهتڪنه
.......... نهمردم..(:
‹ 🤍 ›↝ #امام_زمان
‹ 🌱 ›↝ #تلنگرانه
🌱@yek_darsad_talaiii
🌺مبارک باشد آمدن ماه رجب
💫 ماهی که
🌸اولین روزش باقری
💫سومینش نقوی
🌸دهمینش تقوی
💫سیزدهمینش علوی
🌸نیمه اش زینبی
💫و بیست و هفتمش محمدی است
پیشاپیش حلول ماه🌙 پر برکت رجب مبارک باد❣
#ماه_رجب
🌱@yek_darsad_talaiii