eitaa logo
یک درصد طلایی
973 دنبال‌کننده
190 عکس
161 ویدیو
0 فایل
˹﷽˼ متفاوت ترین ‌جمع‌منتظران‌‌مܣدی‌‹عج›🕊🌿 حضرت مهدی(عج): 💌ما در رعایت حال شما کوتاܣے نمےکنیم و یادشمارا ازخاطرنبرده‌ایم.. گرفتارے یا مشکلے دارے🥺 مطمئن باش توے اینجا قراره خیرمعنوے و حس‌آرامش را تجربه کنے ☺️ ادمین👈🏽| @admin_yek_darsad_talaiii
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و یک ✨روز پر ماجرایی را گذراندیم. آفتاب تازه زده بود که صدها ن
❣قسمت صدو چهل و دو ✨مثل همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم. 🍁بعد از خواندن نماز و خوردن ناهار، وقت خوبی برای استراحت بود که اسب سوارانی از دارالحکومه آمدند و در کوچه به صف ایستادند. بزرگ آنها به ابوراجح گفت که مرجان صغیر می خواهد او را در دارالحکومه ببیند. پدربزرگ گفت: هر کس می خواهد ابوراجح را ببیند، باید مثل دیگران به اینجا بیاید. ابوراجح برخاست و گفت: من به دارالحکومه می روم. _شاید حاکم قصد سویی دارد. _نگران نباشید! مرجان صغیر کنجکاو شده مرا ببیند. همین. _پس ما هم با شما می آییم. _تنها هاشم را با خودم می برم. از اینکه ابوراجح از جمع دوستانش، مرا انتخاب کرده بود، خیلی خوشحال شدم. در حالی که در پوست نمی گنجیدم، برخاستم و کنارش ایستادم. سواران، که رشید هم میان آنها بود، چند اسب اضافی با خود آورده بودند. ابوراجح و من، سوار دو تا از آن اسب ها شدیم و جلوتر از سواران به طرف دارالحکومه حرکت کردیم. رشید را به ابوراجح معرفی کردم و توضیح دادم که در نجات او چه نقشی داشته. ابوراجح به گرمی از او تشکر کرد. در راه، هر کس ابوراجح را می شناخت، زانویش را می بوسید و یا دستش را به لباس او می کشید. در فرصتی مناسب به ابوراجح گفتم: حالا که معلوم شد خواب ریحانه، الهامی راست و واقعی است، می توانید از او بپرسید جوانی که کنار شما بوده کیست. آن طور که گفتید، او را در آن خواب، شوهر آینده ریحانه معرفی کرده اند. ابوراجح سری تکان داد و گفت: حق با توست. در اولین فرصت از او می پرسم. خودم هم کنجکاو شده ام داماد آینده ام را بشناسم. معلوم می شود جوان مومن و شایسته ای است که در خواب به ریحانه نشانش داده اند. _حدس می زنم آن جوان سعادتمند، حماد باشد. _شاید. در شایستگی حماد شکی نیست. همگی جلوی دارالحکومه پیاده شدیم. دو تن از سواران، اسب ها را با خود بردند. سندی با دیدن ما، سه ضربه به در زد. بعد پیش آمد و پس از دقیقه ای که با چشمان گردشده اش ابوراجح را نگاه کرد، دست و صورتش را بوسید. در باز شد و من و ابوراجح، پیشاپیش دیگران وارد دارالحکومه شدیم. سندی چند قدم با من همراه شد و آهسته بیخ گوشم گفت: این ابوراجح چه بود و چه شد! حق داشتی که گفتی باید به باطن خودمان هم مثل ظاهرمان توجه کنیم. امام شیعیان، او را به شکل باطن زیبایش درآورده. رشید ما را به طرف ساختمان پذیرایی راهنمایی کرد. از میان جمعیتی که در تالار جمع شده بودند تا ابوراجح را ببینند، گذشتیم. همه در سکوت، ابوراجح را تماشا کردند. همهمه ای به راه افتاد. انتهای تالار، درِ بزرگی بود. نگهبانی آن را باز کرد و به ابوراجح گفت: جناب حاکم، منتظر شما هستند. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و دو ✨مثل همیشه از ایمان و بزرگواری ابوراجح لذت بردم. 🍁بعد ا
❣قسمت صدو چهل و سه ✨حاکم روی تختش نشسته بود. وزیر کنارش ایستاده بود. ابوراجح و من در چند قدمی حاکم ایستادیم و سلام کردیم. 🍁حاکم ایستاد و حیرت زده به ابوراجح نگاه کرد. وزیر اطراف ابوراجح چرخید و خوب وراندازش کرد. هر دو چنان مبهوت مانده بودند که فراموش کردند جواب سلام مان را بدهند. حاکم سرانجام گفت: کاش می دانستم چه سحر و جادویی به کار زده ای! ابوراجح گفت: در زمان پیامبر، کسانی بودند که وقتی معجزات او را می دیدند، می گفتند سحر و جادوست. _اگر عصای موسی را داشتم، می انداختم اژدها شود تا اگر سحری در کار است، تو را ببلعد. _من خودم عصای آن حضرت هستم؛ نشانه ای روشن و غیرقابل تردید که همه پندارهای باطل و فاسد را می بلعد. حاکم پیش آمد و صورت و دندان های ابوراجح را معاینه کرد. پس از آن به سر جایش برگشت و نشست. کاملا گیج شده بود. وزیر دست کمی از او نداشت. ابوراجح گفت: دست از دشمنی با شیعیان بردارید و آنها را که در سیاه چال ها به بند کشیده اید، رها کنید! ایمان بیاورید که مولایم هست و زنده است و وارث دانایی و توانایی پیامبر است، بگذارید ما و دیگر برادران مسلمانمان در کنار هم با صلح و صفا زندگی کنیم. پس از دقیقه ای سکوت، حاکم به وزیر گفت: حرف بزن! چرا ساکتی؟ وزیر گفت: قدرت شما و حتی قدرت خلیفه، در مقایسه با مقام و توانایی امام شیعیان، هیچ است. من تا امروز، وجود و حقانیت او را نمی پذیرفتم. برای رضایت شما، با شیعیان بی گناه بدرفتاری کردم. برای اینکه ابوراجح کشته شود، علیه او توطئه چیدم. حالا قبل از آنکه مورد خشم و انتقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) قرار گیرم، باید توبه کنم. کارهایی کرده ام که مردم این شهر از من بیزار شده اند. باقی ماندن من در این مقام به ضرر شماست. بهتر است شیعیان در بند را آزاد کنید و به امامشان احترام بگذارید. ابوراجح به حاکم گفت: شیعیان در این شهر فراوانند. آنها با دیگر برادران مسلمان خود، همچون انگشتان یک دست اند. اگر بین ما اختلاف بیندازند، مقام شما متزلزل می شود. به توصیه وزیر گوش کنید. امیدوارم خداوند همه ما را به راه راست هدایت کند و از گناهانی که کرده ایم بگذرد! _خوشحالم که هاشم باعث شد از خون تو بگذرم. من تا امروز، برای تحقیر شیعیان، پشت به مقام حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه) می نشستم. قبل از آنکه بروید دستور خواهم داد سریرم را رو به مقام آن حضرت بگذارند. به وزیر گفت: زود برو و شیعیان در بند را آزاد کن! همگی را به حمام ببرید و لباس مناسبی بپوشانید و به هر کدام که می پذیرند، پنجاه دینار بدهید. ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت ام کلثوم سلام الله علیها ، محضر امام زمان عج و منتظرانش تسلیت عرض می نماییم.🥀 أللَّھُـمَ‌؏َـجِّلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْفَرَج‌ 🌱@yek_darsad_talaiii
💫 زمزمه ے "أین‌الرَّجَبیون" در گــوش زمـیـن پـــیــــچیـــده! کم‌کم آماده مے شوند؛ آنان که منتظرش بودند... تا دلے از عزا دربیاورند و تازه شــوند! 🕊اگر دوست دارے براے ❤️ ارواحنا فداه و همچنین نابودے کامل رژیم صܣیونیستے صدقه اے پرداخت کنے و 👈 این مبلغ ܣم در راه تعجیل در فرج امام زمان عج ܣزینه بشه بسم الله‌.. 💳شماره کارت(کلیک روی شماره کارت کپی می گردد) 👇
5859837010479307
موسسه سیمای خورشید یزد 🌿لطفا در صورت تمایل عکس فیش واریزی خود را به آیدی زیر ارسال نمایید. @admin_yek_darsad_talaiii 🌱@yek_darsad_talaiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و سه ✨حاکم روی تختش نشسته بود. وزیر کنارش ایستاده بود. ابوراجح
❣قسمت صدو چهل و چهار ✨با خوشحالی به ابوراجح نگاه کردم. حاکم به او گفت: تو حالا مورد توجه مردم حله هستی. آیا خیالم راحت باشد که قصد سرنگونی مرا نداری؟ 🍁ابوراجح گفت: من مردی حمامی هستم. آرزویی جز این ندارم که مسلمانان در کنار هم زندگی خوبی داشته باشند. خواستیم برویم که حاکم به ابوراجح گفت: از کجا معلوم که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) تو را شفا داده باشد؟ شاید کار پیامبر بوده. ابوراجح لبخندی زد و ردیف دندان های زیبای خود را که چون مروارید می درخشید، به نمایش گذاشت. گفت: نام و کنیه آن حضرت، نام و کنیه پیامبر است. از حیث آفرینش و زیبایی، شبیه ترین فرد به رسول خداست. من که موفق به زیارت مولایمان شده ام، انگار پیامبر گرامی اسلام را زیارت کرده ام. فراموش نکنید آن حضرت، فرزند پیامبر است. تعجبی ندارد که فرزند به جدش شبیه باشد. هر کس به پیامبر علاقه دارد، نمی تواند امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) را دوست نداشته باشد. حاکم و وزیر، ما را تا بیرون از ساختمان پذیرایی همراهی کردند. موقع خداحافظی، حاکم به ابوراجح گفت: چطور است اسب مرا به عنوان هدیه بپذیری. ابوراجح در میان حلقه کسانی که او را با علاقه و تحسین نگاه می کردند و دست به لباسش می کشیدند، گفت: شما به اسب تان علاقه دارید. من هم نه جای نگهداری اش را دارم و نه می توانم از آن مراقبت کنم. هدیه شما را می پذیرم و دوباره به خودتان تقدیم می کنم. حاکم گفت: می خواهی قوهایت را پس بگیری؟ _اگر بگویم نه، دروغ گفته ام. همه خندیدیم و خوشحال و راضی، از یکدیگر جدا شدیم. عصر آن روز خبر رسید که زندانی ها آزاد شده اند و به همراه خانواده هایشان در راهند تا به دیدن ابوراجح بیایند و از او تشکر کنند. دیدار پرشوری بود. حماد و پدرش میان زندانی های آزاد شده بودند. ابوراجح از دیدنشان اشک شوق ریخت و آنها با دیدنش، سجده شکر به جا آوردند. هیچ کس به یاد نداشت که شیعیان حله، روزی به مبارکی آن روز را گذرانده و آنقدر شاد و امیدوار باشند. از جایی که ایستاده بودم، ریحانه و قنواء را دیدم که بین زن ها بودند و با خوشحالی به آن سو که حماد و پدرش ایستاده بودند نگاه می کردند. آزاد شدگان پس از ساعتی رفتند و تنها صفوان و حماد ماندند. همسر صفوان که صبح به خانه رفته بود، دوباره برگشته بود و در هر فرصتی، حماد را در آغوش می گرفت و می بوسید. او هم مثل زنان دیگر، همراه با لبخند، اشک می ریخت. ام حباب ظرفی میوه به من داد تا به اتاقی که مردها در آن بودند، ببرم. _دارم از پا می افتم. میوه را که تعارف کردی، به مطبخ برو و کوزه ای آب بیاور. وارد مطبخ که شدم، یکّه خوردم. ریحانه آنجا مشغول شستن میوه ها بود. پیرزنی آنها را در چند ظرف می چید. بی صدا برگشتم و به در زدم. _خسته نباشید! ریحانه چادرش را مرتب کرد. کوزه را برداشتم و زیر شیر خمره گرفتم. پیرزن گفت: آفرین! آب را که بردی، زود برگرد و این ظرف های میوه را هم ببر. خیر ببینی! کوزه و چند ظرف میوه را که بردم، منتظر ماندم تا شربت آماده شود. به ریحانه که از ته تشت آب، دانه های انگور را جمع می کرد گفتم: کارهای اینجا بسیار زیاد است! می خواهید به امینه یا قنواء بگویم بیایند تا دست تنها نباشید؟ ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 💫☆☆☆☆🌸☆☆☆☆💫 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
یک درصد طلایی
#رمان #رویای_نیمه_شب ❣قسمت صدو چهل و چهار ✨با خوشحالی به ابوراجح نگاه کردم. حاکم به او گفت: تو حا
❣قسمت صدو چهل و پنج ✨پیرزن در حین جویدن چیزی مثل نارگیل گفت: پس من اینجا چه کاره ام! خانم های اشراف فقط بلدند دستور بدهند و بزرگتری کنند. به درد کار نمی خورند! بالا بالا می نشینند و ما فقیر فقرا باید بگذار بردارشان کنیم. 🍁ریحانه گفت: می خواستند برای کمک بیایند. من گفتم بالا باشند و به مهمان ها برسند. پیرزن برایم پیاله ای شربت انبه ریخت و به دستم داد. ریحانه گفت: باید ببخشید! ما اینجا ماندیم و زحمت مان افتاد روی دوش شما. به پدرم گفتم به خانه خودمان برویم، پدربزرگتان نگذاشت. پیرزن به ریحانه گفت: کجا از اینجا بهتر! خانه شما که جا نداشت دختر. گفتم: چه افتخاری بالاتر از اینکه میزبان ابوراجح باشیم. پیرزن میان حرفم پرید و گفت: از همین می ترسیدم که یکی بیاید و ما را به حرف بگیرد. ریحانه نگاهش را به صورت رنگ پریده ی پیرزن دوخت و با لبخندی از روی شرم، عذرخواهی کرد. گفتم: فکرش را که می کنم می بینم قصه عجیبی است. با معجزه ای که اتفاق افتاد، خدا سایه ابوراجح را از سر شما و ما کم نکرد. من و پدربزرگم، قنواء و مادرش و صدها نفر دیگر به نور حقیقت راه پیدا کردیم. شیعیانِ در بند آزاد شدند. حدس می زنم مرجان صغیر از این به بعد با شیعیان مدارا کند. پدر شما درباره تشیع و امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) با من صحبت کرده بود. صحبت های او مرا در یک دو راهی، یا بهتر بگویم، در یک بن بست قرار داده بود. دیشب پدربزرگم به من می گفت که مبادا به تشیع، گرایش پیدا کنم. با این اتفاق عجیب، نه تنها من یقین کردم که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) به عنوان تنها حجت خدا بر زمین، زنده اند و قدرتی پیامبر گونه دارند، بلکه پدربزرگم هم شیعه شد. ریحانه گفت: دیروز و امروزِ من، پدرم، مادرم و صدها نفر دیگر، زمین تا آسمان با هم فرق دارد. چقدر از آزاد شدن زندانی ها خوشحال شدیم! جز پوست و استخوان چیزی از آنها نمانده. مدتی طول می کشد تا بهبود پیدا کنند. پدرم بارها می گفت گیرم که صفوان گناه کار است، حماد چه تقصیر و گناهی دارد! او را دیدید؟ نای راه رفتن نداشت. دلم می خواست صحبت را به جایی بکشانم که ریحانه، جوانی را که در خواب دیده بود معرفی کند. گفتم: خوابی هم که شما دیده اید عجیب است. آن طور که پدرتان می گفت، یک سال پیش، شما آن خواب را دیده اید. درباره آن خواب، حرف بزنید. آیا واقعا پدرتان را همان طور که حالا هست، در خواب دیده بودید؟ پیرزن به سراغ دیگ بزرگی رفت که روی اجاق می جوشید. ریحانه همراه با او از من فاصله گرفت. _بله، او را همان طور به خواب دیدم که الآن هست. _آن موقع چه تعبیری برای خوابتان داشتید؟ _گاهی فکر می کردم خوابی بدون تعبیر است. حدس نمی زدم این قدر به واقعیت نزدیک باشد. به پیرزن گفت: بگذارید کمکتان کنم. _اگر می خواهی کمک کنی، از آن مَشک، ظرفی دوغ برایم بریز! پرسیدم: چه شد که چنین خوابی دیدید؟ ادامه دارد... 【با ما همراه باشید】👇 👈 مطالعه کتاب زیبای ""رویای نیمه شب"" را از دست ندهید..... https://eitaa.com/joinchat/1358496661Ccb22ed1fc9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مردا نبودن که مرزی نمیموند جونشون رواین خاک غرور وطن بود ♡ 🔻با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔺 ↯ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ↯ 🌿🌺 https://eitaa.com/yek_darsad_talaiii