eitaa logo
💞عاشقانه های یک طلبه💞
2.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
72 ویدیو
9 فایل
🌸 ﷽ 🌸 کانال عاشقانه های یک طلبه پراز متن و عکس و داستان و..عاشقانه شروع فعالیت:فروردین ۱۳۹۷ مدیر کانال: همانا خدا لفت دهندگان را دوست ندارد😂😁 تبادل و تبلیغات:http://eitaa.com/joinchat/2366177294C7162b2d655
مشاهده در ایتا
دانلود
دیگه کم کم شروع کردم به درس خوندن. باید خودمو آماده میکردم برای کنکور،، کلی عقب بودم مدرسه نمیرفتم چون با دیدن مینا یاد گذشتم میوفتادم _ اون روز ها خیلی دوست داشتم در مورد شهدا بدونم و تحقیق کنم. با یکی از دوستام که خیلي تو این خط ها بود صحبت کردم حتی خوابمم براش تعریف کردم اونم بهم چند تا کتاب داد و بهم گفت اتفاقا آخر هفته قراره دوباره شهید بیارن بیا بریم... خیلی دوست داشتم تو مراسم تشییع شهدا شرکت کنم تا حالا نرفته بودم برای همین قبول کردم. کتاب هایی رو که زهرا دوستم داده بود و شروع کردم به خوندن،خیلی برام جذاب و جالب بود. وقتی میخوندم که با وجود تمام عشق و علاقه ای که بین یه شهید و همسرش وجود داشته با این حال به جنگ میره و اونو تنها میزاره و در مقابل همسرش صبورانه منتظر میمونه و شهادت شوهرشو باعث افتخار میدونه قلبم به درد میومد. یا پسری که به هر قیمتی که شده پدر و مادرشو راضی میکرد که به جبهه بره پسر بچه هایی که تو شناسنامه هاشون دست میبردند تا اجازه ی رفتن به جبهه رو بهشون بدن. دختر بچه هایی که هر شب منتظر برگشت پدرشون، چشمشون به نور بود و شهادت پدرشون رو باور نمیکردن. و... واقعا این ارزش ها قیمت نداره، هر کتابی رو که تموم میکردم در موردش یه نقاشی میکشیدم یه بار عکس همون شهید و بر اساس عکسایی که تو کتاب بود، یه بار عکس دختر بچه ای منتظر ، یه بار عکس مادر پیری که قاب عکس پسرش دستشه و منتظره که جنازه ی پسری رو که 20سال براش زحمت کشیده و بزرگش کرده رو براش بیارن. هوا خیلی گرم بود قرار بود با زهرا بریم بهشت زهرا برای مراسم تشییع شهدا. خیلی چادر سرکردن برام سخت بود با این که چند ماه از چادری شدنم هم میگذشت ولی بازم سخت بود دیگه هر جوری که بود تحمل کردم و رفتم. بهشت زهرا خیلی شلوغ بود انگار کل تهران جمع شده بودن اونجا فکر نمیکردم مردم انقدر معتقد باشن،جدا از اون همه جور آدمو میشد اونجا دید. پیر و جوون،کوچیک و بزرگ، بی حجاب و باحجاب و... شهدا دل همه رو با خودشون برده بود. پیکر شهدا رو آوردن همه دویدن به سمتشون ،یه عده روی پرچم ایران که روی جعبه رو باهاش پوشونده بودن،یه چیزایی مینوشتن،یه عده چفیه هاشونو تبرک میکردن،یه عده دستشونو گذاشته بودن رو جعبه و یه چیزایی میگفتن،در عین حال همشون هم اشک میریختن پیرزنی رو دیدم که عقب وایساده بود و یه قاب عکس دستش بود و از گرما بی حال شده بود رفتم پیشش و ازش پرسیدم: مادر جان این عکس کیه؟ لبخند زد و گفت عکس پسرمه منتظرشم گفته امروز میاد. بطری آب رو دادم بهش و ازش پرسیدم شما از کجا میدونی امروز میاد گفت:اومد به خوابم خودش بهم گفت که امروز میاد، بهش گفتم خوب چرا نمیرید جلو گفت:بهم گفته مادر شما وایسا خودم میام دنبالت. اشک تو چشام جم شد،دلم میخواست بهش کمک کنم،بهش گفتم: مادر جان اخه این شهدا هویتشون مشخص شده اگه پسر شمام بود حتما بهتون میگفتن، جوابمو نداد. بهش گفتم: مادر جان شما وایسا اینجا من الان میام رفتم جلو زهرا هم پیشم بود قاطی جمعیت شدیم و هولمون داد جلو. نفهمیدم چیشد سرمو آوردم بالا دیدم کنار جنازه ی شهدام،یه احساسی بهم دست داد. دست خودم نبود، همینطوری اشک از چشام میومد دستمو گذاشتم رو یکی از جعبه ها یاد اون پیرزن افتادم زیر لب گفتم:خودت کمک کن به اون پیرزن خیلی سخته انتظار.... جمعیت مارو به عقب برگردوند با زهرا گشتیم دنبال اون پیرزن،پیداش نکردیم نیم ساعت دنبالش گشتیم اما نبود دیگه نا امید شده بودیم گفتیم حتما رفته، داشتیم برمیگشتیم که دیدیم یه عده جمع شدن و آمبوالنس هم اومده رفتیم ببینیم چیشده پیرزن اونجا افتاده بود... با زهرا دویدیم سمتش، هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم خورد شده بود گریه میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد،تموم کرده بود. مامور آمبوالنس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار میکنید _ نسبتی با شما دارن _ زهرا جواب داد:نسبتی ندارم، بلند شدم با صدای بلند که عصبانیتم قاطیش بود از آدمایی که اطرافمون بودن علت این اتفاقو میپرسیدم. یه عده میگفتن که گرما زده شده،یه عده میگفتن زیر دست و پا مونده و... @yek_talabe113
هرکی یه چیزی میگفت. کلافه شده بودم. یه نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد:خانم - برگشتم یه خانم میان سال محجبه بود که چهره ی مهربونی هم داشت،ازم پرسید:این خانم باهاتون نسبتی دارن گفتم:نه چطور!؟ _ گفت:من شما رو دیدم که کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتن شما این پیرزن از جاش بلند شد،در حالی که لبخند به لب داشت به سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت باالخره اومدی!؟محمد جان اومدی!؟ _ بعد قاطی جمعیت شد و زیر دست و پا موند،من دوییدم طرفش که نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد _ متاسفم واقعا... اشک از چشام جاری شد رفتم سمت پیرزن. هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس رو برداشتم پشتش نوشته بود "محمد جعفری" یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش. آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست من موند حال بدی داشتم وقتی برگشتم خونه هوا تاریک شده بود. تو خونه همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم. قاب عکسو همراه خودم آوردم خونه. شیشش شکسته بود،داشتم عکسو از داخل قاب در میوردم که متوجه شدم یه کاغذ پشتشه. _ کاغذو برداشتم یه نامه بود: “یاهو“ _ مادر عزیز تر از جانم سالم _ مرا ببخش که بدون اجازه ی شما به جبهه آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفی چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوی چشمانم به خاک وطنم تجاوز کرده و به نوامیس کشورم چشم دارد. _ اگر من به جبهه نمیرفتم در قیامت چگونه جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم،چگونه در چشمان موالیم سیدالشهدا نگاه میکردم. _ مطمئنم خداوند به شما و پدر جان صبر دوری و شهادت من را خواهد داد. _ مادر جان بعد از من به جوانان کشور بگو که محمد برای حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهی چادر هایشان حفظ شود. _ مادر جان برای شهادتم دعا کن... _ میگویند دعای مادر در حق فرزندش میگیرد _ حلالم کن... پسر خطا کارت "محمد جعفری" با خوندن نامه از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادری که روسرمه رو درک میکردم. طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلی نبودم به قول مامان داشتم بزرگ میشدم از طرفی هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالی که من اصلا به فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم که خودمو پیدا کنم و به ثبات کامل برسم. اون سال کنکور دادم با این که همیشه آرزوم بود مهندسی برق قبول شم ولی عمران قبول شدم چاره ای نبود باید میرفتم... اوایل مهر بود کلاس های دانشگاه تازه شروع شده بود ما ترم اولی ها مثل این دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسی که تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولی ها بود دانشگاه خیلی خلوت بود. تو کلاس که نشسته بودم احساس خوبی داشتم خوشحال بودم که قراره خانم مهندس بشم برای خودم تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجان و شلوغی گذشتمم داشت برمیگشت همون روز اول با مریم آشنا شدم دختر خوبی بود. اولین روز دانشگاه پنج شنبه بود. از بعد از اون قضییه تو بهشت زهرا هر پنجشنبه میرفتم اونجا و به شهدا سر میزدم. شهدای گمنامو بیشتر از همه دوست داشتم هم بخاطر خوابی که دیدم هم بخاطر محمد جعفری پسر همون پیرزن. نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکی از شهدای گمنامه. اون روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعه ی شهدای بی پلاک. زیاد بودن،دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم که فقط واسه خودم باشه. اونروز شلوغ بود سر قبر بیشتر شهدای گمنام نشسته بودن. چشمامو چرخوندم که یه قبر پیدا کنم که کسی کنارش نباشه باالخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحه ای براش بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم یه پسر بچه صدام کرد:خاله خاله گل نمیخوای سرمو آوردم بالا یه پسر بچه ی ۵ ساله در حال فروختن گل یاس بود . عطر گل فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشن آخه گرون بود ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشه... @yek_talabe113
༻﷽༺ 🌷 🌼السلام اے عشق من اے شاه دين 💜جان فدایٺ حضرٺ عشق آفرین 🌼السلام اے ماهِ سر از تن جدا 💜یاحسین یابن امیرالمومنین 🌤 💞 Join➟ @yek_talabe113
✨🕊 مےگویند.(🗣 |شهید|حساب میشوے☝ اگر میخِـ🔩 گناه برقَلبتـ♥️ ‌نڪوبے ↫شُهـ♡ـدا خوبـ طبیبانـ°👨🔬ےاند بہ آنها ڪُنـ ٺا الٺیامـ•🍃 بخشَند بالهاے سوخٺـ«🔥ـہ اٺ را ° °🕊{ Join➟ @yek_talabe113
#ریحانہ🌹 چادر مشڪے ڪہ میپوشد چہ زیبا میشود ماهِ ڪامل در شب تاریڪ پیدا میشود سر بہ زیر وسربلند ازڪوچہ ها ردمیشود با سڪوتش ڪم محلے میڪند تا میشود #تو_ماهِ_ڪاملـے_بانو😌💜 @yek_talabe113
4_345554935284237010.mp3
5.78M
#ســـید_رضـــا_نریمــانے #شب_لیله_الرغائب التماس دعاے شهــادت 😭💔 @yek_talabe113
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
گفت:۱۵تومن ۱۵تومن بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخه بیشتر نبود. بطری آب رو از کیفم درآوردمو رو قبرو شستم بوی خاک و گل یاس باهم قاطی شده بود. لذت میبردم از این بو گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اون شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزی بگم برای همین به یه فاتحه اکتفا کردم. یه شاخه گل یاس رو هم با خودم بردم خونه و گذاشتم تو گلدون اتاقم. همون گلدونی که اولین دسته گلی که رامین برام آورد بود و گذاشته بودم توش، بهم ریختم ولی با پیچیدن بوی گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیزو فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادری شدنم اومد تو ذهنم. همه ی کلاس های دانشگاه تقریبا دیگه برگزار میشد چندتا از کلاس ها روکه بین رشته ها،عمومی بود و با ترم های بالاتر داشتیم سجادی هم تو اون کلاس ها بود. من پنج شنبه ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم. سری دوم که رفتم تصمیم گرفتم تو نامه همه چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام!!!!! نامه رو بردم خندم گرفته بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش باالاخره تمام سعی خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتی از گذشتم میگفتم حال بدی داشتم و اشک میریختم و موقع رفتن یادم رفت نامه رو از اونجا بر دارم. با صدای سجادی از خاطراتم اومدم بیرون... - خانم محمدی به خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد نگاهش کردم تا چشمام به چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت پایین و گفت گوش دادید به حرفام خجالت زده گفتم راستش نه تا یه جاهاییشو گوش دادم اما... - لبخند زد و گفت خوب ایرادی نداره تا کجا گوش دادید باصدایی که انگار از ته چاه میومد همونطور که سرم پایین بود گفتم: داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم پووووووفی کرد و آهی از ته دل کشید و ادامه داد: بله نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم خیلی خودمو کنترل میکردم. _ خانم محمدی این شهید شماست دیگه - یعنی منظورم اینه که هر هفته میاید سر این قبر سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم با دست به چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منه منم هر هفته میام پیشش اتفاقا هر هفته هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتون حرف بزنم اما نشد. _ هفته ی پیش میدونستم که بخاطر خواستگاری چهارشنبه میاید منم اومدم. حتی اومدم جلو که باهاتون صحبت کنم اما شما تا متوجه شدید یکی داره میاد سمتتون رفتید - خانم محمدی شما هرچیزی که من از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید تا اینجا متوجه شدم. اعتقادات و عقیدمون هم به هم میخوره ما باهم میتونیم زیر سایه ی امام زمان خوشبخت باشیم _ البته اگه شما هم قبول کنید ... خیلی داشت تند میرفت خندم گرفت و گفتم: اجازه بدید آقای سجادی شما برای خودتون بریدید و دوختید من هنوز جواب خیلی از سواالتمو نگرفتم علاوه بر اون شما از کجا میدونید من چیز هایی که شما میخواید رو دارم. همیشه اون چیزی که فکر میکنید و میبینید درست نیست جدا از اون من هم برای خودم معیار هایی دارم از کجا میدونید شما همشو دارید اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتی گفت: - معذرت میخوام اسماء خانم اولین بار بود که اسممو صدا میکرد یجوری شدم. انگار اولین بار بود که صداشو میشنیدم لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پایین حالا خوبه قربون صدقم نرفته بوووود عجب بی جنبه ای بودماااااا متوجه حالتی که بهم دست داده بود شد و پرسید چیزی شده ؟؟خودمو کنترل کردم که صدام نلرزه و گفتم نه چیزی نشده دستشو گذاشت رو دهنش که معلوم نشه داره میخنده و گفت: - خوب تا الان من حرف زدم حالا شما بگید سرفه ای کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد... کاملا فراموش کرده بودم مامان زنگ زده بود گوشی هنوز دست سجادی بود گوشیو گرفت طرفم گوشیو ازش گرفتم جواب دادم... @yek_talabe113
مامان اجازه نداد حرف بزنم - الو - اسماء - معلوم هست کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟ چرا انقد تو بی فکری انقد بلند حرف میزد که سجادی صداشو میشنید... بلند شدم رفتم اونور تر سلام مامان جان ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتن هم نداشتم - مگه کجایی که آنتن نداری؟ بهشت زهرا. - چی بهشت زهرا چیکار میکنی؟برداشتت بردتت اونجا چیکار؟ اومدم جواب بدم که آنتن رفت و قطع شد.... باخودم گفتم الانه که مامان نگران بشه چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت اخمام رفته بود تو هم درتلاش بودم که سجادی اومد سمتم _ چیزی شده خانم محمدی فقط آنتن رفت قطع شد فقط میترسم مامان نگران بشه گوشیشو داد بهم و گفت: - بفرمایید من آنتن دارم زنگ بزنید که مادر از نگرانی در بیان تشکر کردم و گوشیو گرفتم تصویر زمینه ی گوشی عکس یه سربازی بود که رو بازوش نوشته بود* مدافعاݧ حرم* خیلی برام جالب بود چند دقیقه داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم... خندید و گفت: چیشدزنگ نمیزنید؟ کلی خجالت کشیدم شماره ی مامان رو گرفتم سریع جواب داد: بله بفرمایید سلام مامان اسماء ام .آنتن گوشیم رفت با گوشی آقای سجادی زنگ زدم نگران نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ نذاشتم اصن حرف بزنه میترسیدم یه چیزي بگه سجادی بشنوه بد بشه گوشی سجادی رو دادم و ازش تشکر کردم سجادی بلند شد و رفت سر همون قبری که بهم نشون داده بود نشست گفت: - خانم محمدی فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتون شد اجازه بدید من یه فاتحه ای بخونم و بریم نصف گل هایی رو که خریده بود رو برداشتم با یه بطری آب و رفتم پیش سجادی روی قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحه ای خوندم سجادی تشکر کردو گفت: - نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم. بلند شدیم و رفتیم سمت ماشین در ماشین رو برام باز کرد سوار ماشین شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم تو راه پلاک همش تکوون میخورد من کنجکاوتر میشدم که بفهم چه پلاکیه. دلم میخواست از سجادی بپرسم اما روم نمیشد هنوز. سجادی باز ضبط رو روشن کرد ولی ایندفعه صدای ضبط زیاد نبود مداحی قشنگی بود... "منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این" "دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن میارن از سوریه" اشک تو چشمای سجادی جمع شده بود. محکم فرمون رو گرفته بود داشت مستقیم به جاده نگاه میکرد برام جالب بود چند دقیقه بینمون با سکوت گذشت تا اینکه رسیدیم به داخل شهر اذان رو داشتن میگفتن جلوی مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت: با اجازتون من برم نماز بخونم زود میام پیاده شد من هم پیاده شدم و گفتم من هم میام بعد از نماز از مسجد اومدم بیرون به ماشین تکیه داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت: قبول باشه خانم محمدی تشکر کردم و گفتم همچنین سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. جلوی یه رستوران وایساد و گفت اگه راضی باشید بریم ناهار بخوریم. گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوران و غذا خوردیم وقتی حرف میزد سعی میکرد به چشمام نگاه نکنه و این منو یکم کلافه میکرد ولی خوشم میومد از حیاییکه داشت... @yek_talabe113
تو راه برگشت به خونه بهش گفتم که هنوز خیلی از سوالای من بی جواب مونده حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلی حرف دارم واسه گفتن و اینکه شما اصلا چیزی نگفتید میخوام حرفای شما رو هم بشنوم - اگه خانواده شما اجازه بدن یه قرار دیگه هم برای فردا بزاریم با تعجب گفتم: فردا زود نیست یکم - از نظر من البته نظر شما هر چی باشه همونه گفتم باشه اجازه بدید با خانواده هماهنگ کنم میگم مامان اطلاع بدن - تشکر کرد رسیدیم جلوی در. میخواستم پیاده شم که دوباره چشمم افتاد به اون پلاک حواسم به خودم نبود سجادی متوجه حالت من شد و گفت:خانم محمدی ایشالا به موقعش میگم جریان این پلاک رو!!! به خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم. بدون اینکه بابت امروز تشکر کنم خدافظی کردم و رفتم کلید و انداختم درو باز کردم مامان تا متوجه شد بلند شد و اومد سمتم سلااااااام مامان جان دستش رو گذاشته بود رو کمرشو در اون حالت گفت: سلام علیکم خوش اومدی گونشو بوسیدمو گفتم مرسی اومدم برم که دستمو گرفت و گفت کجا ازدستت عصبانیم خودمو زدم به اون راه ابروهامو به نشانه ی تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانی برای چی مامان اسماء و عصبانیت شایعست باور نکن. مامانجان حرفایی میزنیا نتونست جلوی خندشو بگیره خبه خبه خودتو لوس نکن بیا تعریف کن چیشد اصن چرا رفته بودید بهشت زهرا اومدم که جواب بدم تلفن زنگ زد خالم بود. نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم...... چادرم رو درآوردم تو آیینه نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلی تغییر کرده بود به خودم لبخندی زدم و گفتم اسماء این سجادی کیه چرا داره به دلت میشینه همونطور که به آیینه نگاه میکردم اخمام رفت تو هم _ اسماء زوده مقاومت کن نکنه این هم بشه مثل رامین تو باید خیلی مواظب باشی نباید برگردی به سه سال پیش علی فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش... خندم گرفت ...ههه علی همون سجادی خوبه زیادی خودمونی شدم در هر حال زود بود برای قضاوت هنوز جلوی آیینه بودم که مامان در اتاقو باز کرد - کجا فرار کردی خندم گرفت فرار کجا بود مادر من اومدم لباسامو عوض کنم - خوب پس چرا عوض نکردی هنوز داشتم تو آیینه با خودم اختلاط میکردم مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: - بسم الله خل شدی دختر خندیدم و گفتم بووووودم راستی مامان آقای سجادی گفت که قرار بعدیمون اگه شما اجازه بدید برای فردا باشه - فرداچه خبره اسماء نمیدونم مامان عجله داره - برای چی مثال عجله داره دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب مامان برای من دیگه مامان با گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخه خبر نداره دختر ما خله تو آیینه با خودش حرف میزنه إ مامااااااااااان... در حالی که میخندید و از اتاق میرفت بیرون گفت :باشه با بابات حرف میزنم - راستی اسماء اردالان داره میاد. از اتاق دوییدم بیرون با ذوق گفتم کی داداش کچلم میاااااد - فردا خبر داره از قضیه خواستگاری _ معلومه که داره پسر بزرگمه هااا تازه خیلی هم تعجب کرد که تو باالخره بعد از مدت ها اجازه دادی یه خواستگار بیاد برای همین از پادگان مرخصی گرفته که بیاد ببینتش دستمو گذاشتم رو کمرمو گفتم: آره تو از اولم اردالان رو بیشتر دوست داشتی بعد باحالت قهر رفتم اتاق مامان نیومد دنبالم خندم گرفته بود از این همه توجه مامان نسبت به قهر من، اصلا انگار نه انگار خسته بودم خوابیدم باصدای اذان مغرب بیدار شدم اتاقم بوی گل یاس پخش شده بود... @yek_talabe113
 همسران  چه بود؟ مهریه شهید : بنا به درخواست همسر شهید هیچ مهریه ای در نظر گرفته نشد♥️ مهریه همسر شهید سید  سید محسن صفوی♥️ مهریه همسر شهید : یک سکه طلا♥️ مهریه همسر لبنانی شهید : یک جلد قرآن کریم و یک لیره لبنانی♥️ مهریه همسر شهید : یک چک با مبلغ بسیار پایین♥️ مبلغ چک پس از ازدواج به فرمانده سپاه اصفهان تقدیم شد تا خرج رزمندگان در جبهه ها شود. مهریه همسر شهید : سلاح کلت کمری شهید و یک جلد قرآن♥️ مهریه همسر شهید : یک سکه طلا به عشق امام خمینی(ره)♥️ مهریه همسر شهید مدافع حرم : زیارت شهرهای مکه، مدینه، مشهد، سامرا، کربلا، نجف، کاظمین♥️که همگی انجام شده و مهریه ادا شده است. مهریه شهید مدافع حرم : یک سفر حج♥️ مهریه شهید مدافع حرم : ۱۲۴ هزار صلوات، حفظ قرآن، ۵ سکه طلا و ۱۴ شاخه گل نرگس به عشق امام زمان(عج)♥️ @yek_talabe113