🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتبیستویکم💕
✍شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود.
گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی.
به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده..
🍂 در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد
تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی، ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت میکرد ترس از حضور در قبرستان بود.
من صداهای وحشتناک ناله و شیون و عذاب می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود.
اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد.
اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا،میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم.
به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقتهای اضافه هستم.
اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جزو عمر شما، محسوب نمیشود
یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است.
اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم...
به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکارانم را میدیدم
یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم.
احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم و می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا میرفت میدیدم.
اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟
چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند.
جُنبُ و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که من میدانستم، همگی ثبتنام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم.
مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم.
هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم.
مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.
کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر میکردم باید جبران کنم انجام دادم.
🍀 آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد...
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
❤️#دعای_فرج❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
به نیت فرج مولای غریبمان بخونیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مهدےجان ❤️
✨ ای کاش شبی ظهور میکرد بهار
🎐 از کوچه دل عبور میکرد بهار
✨ من زردترین قصه عشقم ای کاش
🎐 یک لحظه مرا مرور میکرد بهار
🤍الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🤍
#روزتـون_مهـدوی 🌙
#التماس_دعای_فرج 🤲
#منتظران_ظهور 💚
✨💚 @yousefezahra 💚✨
#سلام_صبحگاهی
#سلام
#سلام
#سلام_مولاجانم
#سلام_امام_زمانم
#سلاممنجیعالم
#سلام_مولای_مهربانم
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔅 پویش همگانی #لحظه_طلایی
👥 لحظه تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم.
🏞 لطفا این عکس زیبا و پیام را تا میتوانید در تمام شبکه های مجازی منتشر کرده و بعنوان #پروفایل خود قرار دهید.
♻️ #نشر_حداکثری
4_5792012721507535080.mp3
19.08M
🌸 🌷
تفسیر کلّ قرآن، بر اساس مباحث مهدوی.. #صوت_شماره_10
👈سورۀ بقره آیات 124 تا 141. 👉 سیدحامدغضنفری #تفسیر_کل_قرآن #روایات_مهدوی
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتبیستودوم💕
✍اما بعد با سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم.
ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد.
دیگر خیلی مراقب بودم تا کسی را نرنجانم .حق الناس و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود.
یکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم.
یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم.
چون برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند و به خاطر همین تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم.
جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی.
من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند..
خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت!
چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود.
اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمیتوانست به آنجا نزدیک شود.
شهادتین را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم.
در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند.
آنها سریع من را به سنگر منتقل کردند. ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند!
جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ...
چند روز بعد باز در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید؟...
سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد. با نگاههای خود التماس میکردند که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم.
از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم.
جواد با اصرار از من سوال میکرد و من جواب میدادم.
در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما میخورد؟
گفتم بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید..
روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی (الف ر ) در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که عصر موشک تمام شده و عصر مذاکره است ، برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد...
خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند.
جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال میکند از دنیا میرود و میگویند شهید شد!!
خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم..در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند!!
حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته...
چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم.
خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم.
آرپیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند قرار گرفتم.
گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید میشویم.
جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست.
او میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند . گفتم چند نفر از این بچهها به زودی شهید میشوند از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم میخواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها، توفیق به ما هم داده شود .
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خطشکن محور باشی...
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🌺 المستغاث بك یا صاحب الزمان
ما در دل تاریکترین شام زمینایم
خورشید همه! دست بکش بر سر دنیا
🔅اللهم عجل لولیک الفرج🔅
🔺 @yousefezahra
🔅بر چهره پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات...
🔅تاامر فرج شود مهيا بفرست
بهر فرج و ظهور مهدی صلوات...
🔸امام صادق علیه السلام؛
« هیچ عملی در روز جمعه، برتر از #صلوات بر محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله نیست. »
(الخصال ص۳۹۴)
با سلام خدمت شما همراهان مهدوی؛
طبق قرار هر جمعه، #ختم_صلوات داریم به نیت #سلامتی و #تعجیلدرفرج امام زمان عجل الله،
با نفس های گرمتون همراهی بفرمایید.
لطفا تعداد صلواتهای خودتون رو در ربات زیر وارد کنید👇👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/9u1f6
با تشکر از همراهی شما بزرگواران🌹🙏
#اللهمعجللولیکالفرج
4_5794264521321220638.mp3
19.33M
🌸 🌷
تفسیر کلّ قرآن، بر اساس مباحث مهدوی.. #صوت_شماره_11
👈سورۀ بقره آیات 142 تا 154. 👉 سیدحامدغضنفری #تفسیر_کل_قرآن #روایات_مهدوی
من شنیدم که شما فصل بهاری آقا
به دل خسته ی ما صبر و قراری آقا
عمر یکسال گذشت و خبری از تو نشد
هوس آمدن این جمعه نداری آقا؟
در هیاهوی شب عید تو را گم کردیم
غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا
با خودم اندیشیدم چقدر برای آمدن بهاری که رفتن و آمدنش تکرارشونده است ، در تکاپو و تلاش هستیم؟...ای کاش دعایمان کنید که سر سوزنی برای آمدن شما که بهاران تمام خزان عالمید به جنب و جوش بیفتیم .ای کاش این بار که باد بهاری می وزد ، به جان های مرده از گناه ما رنگ و بوی بهاری دهد تا به انتظار واقعی ترین بهار عالم بنشینیم .نیمه شعبان گذشت و نیامدی .شاید در آخرین جمعه زمستان ، از راه برسی تا به عالم نشان دهی پایان زمستان تویی و بهار بهانه .
@yamahdialajal12
AUD-20150102-WA0006.m4a
3.38M
فایل صوتی صلوات ابوالحسن ضراب اصفهاني👆
😊👌از خوندنش غافل نشیداااا
👆👆عصر جمعه حتماااا بخونید این صلوات ضراب رو.
سفارش خود مولاست.
و همچنین صد بار سوره قدر هدیه به مهدی فاطمه عجل الله😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@yousefezahra
❤️#دعای_فرج❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
به نیت فرج مولای غریبمان بخونیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🏡#سهدقیقهدرقیامت🏡
💞#قسمتبیستوسوم💕
✍خوشحال سوار موتور جواد شدم.
رفتیم تا به یک تپه رسیدیم.
به من گفت پیاده شو زود باش.
بعد داد زد: سید یحیی، بیا
سید یحیی خودش را رساند و سوار شد من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟
جواد گفت: این آر پی جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه میکنند.
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت.
منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردم، از چند نفری پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟
گفتند: بشین، اینجا خط پدافندی است فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم..
تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده!
روز بعد که عملیات تمام شد جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟؟
لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگی اونور چه خبر است. مردم معاد را فراموش کردند. به همین خاطر جایی بردمت که دور باشی.
خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند..
مدتی بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی هم به آنان پیوستند...
در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم. جواد هم بعدها به آنها ملحق شد.
بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند.من هم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشته با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد..
مدتی حال و روز من خیلی خراب بود بارها تا نزدیکی شهادت میرفتم اما شهید نمیشدم..
به من گفته بودند هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت را، برای آنها که عاشق شهادت هستند عقب میاندازد...
روزی که عازم سوریه بودم این پرواز با پرواز آنتالیا همزمان بود.
دختران جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته نگاهم به آنها افتاد...
بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچی میخواستم حواس خودم را پرت کنم نمی شد، اما دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد.
دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد. گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی.
با اینکه در مقابل عشوههای آنها هیچ حرف و عکسالعملی نداشته ام
اما متاسفانه در این آزمون قبول نشدم.
در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را میشناختم آنها را نیز جزو شهدا دیده بودم میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد..
یکی از آنها علی خادم بود پسر ساده و دوست داشتنی سپاه، آرام بود و بااخلاص...
همیشه جایی مینشست تا نگاهش آلوده به نگاه حرام نشود.
در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد با من به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید میشود اما چگونه ؟
یکی از رفقای ما که او را هم در جمع شهداء دیده بودم اسماعیل کرمی بود که در ایران بود.
حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا دیده بودم.. شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..!
#ادامهدارد...
💚یاحسین💚
🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊
🔸تقویمها، جمعهها را بار دیگر کنار هم چیدند
و روزها را به پایت ریختند تا قدم رنجه کنی...
ولی امسال هم فاتحهی تمام جمعههای بی تو را خواندیم.
وقتی نباشی، سالهایمان هجریترین سالهای شمسی است.
کجای جهانی امید جهان؟!
#سلام_مولای_من♥️
#سلام_آقا #سلام_امام_زمانم🌸
#سلام_صبحگاهی
#سلاممنجیعالم
@yousefezahra
📌 به یاد تو...
🤲 لحظهٔ تحویل سال، دعای فرجت را میخوانم. به امید آنکه خودت، لحظات سال جدیدم را به یادت گره بزنی.
🌸 #لحظه_طلایی
4_5798542862798817413.mp3
14.33M
🌸 🌷
تفسیر کلّ قرآن، بر اساس مباحث مهدوی.. #صوت_شماره_12
👈سورۀ بقره آیات 155 تا 169. 👉 سیدحامدغضنفری #تفسیر_کل_قرآن #روایات_مهدوی
❤️#دعای_فرج❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
به نیت فرج مولای غریبمان بخونیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مینمال_مهدوی
#تامشرکی_نمی آید
خواب دید آمد دیدنش . گریه کرد.
گفت : " پسرت ، حسن یکبار هم نیامده مرا ببیند ."
جواب داد : " تا مشرکی نمی آید . مسلمان شو ، می فرستمش ."
شهادتین گفت .
از فردایش هر شب خوابش را می دید .
خواب پسر فاطمه را .
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
السلام علیک یا صاحب الزمـــــان ❤️
دریغا چشم بینایی ندارم
ببین جز جان رسوایی ندارم
اگر رد می کنی رد کن ولی من
بجز درگاه تو جایی ندارم ...
#نوای_دلتنگی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_امام_زمانم
4_5798542862798817446.mp3
16.47M
🌸 🌷
تفسیر کلّ قرآن، بر اساس مباحث مهدوی.. #صوت_شماره_13
👈سورۀ بقره آیات 170 تا 182. 👉 سیدحامدغضنفری #تفسیر_کل_قرآن #روایات_مهدوی
#درآن_شب_برفی ۱
ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود. برف شديدى مىباريد. محوطه دانشگاه يكپارچه سفيد شده بود. بر خلاف روزهاى گذشته، سكوتى رمز آلود بر خوابگاه حكمفرما بود. عليرغم علاقه فراوان به خاطر بارش برف و طولانى بودن مسير، از مسافرت به شهرستان صرف نظر كردم. در ضمن اين ايّام براى آماده شدن جهت امتحانات پايان ترم مناسب بود.
پس از خداحافظى با جمعى از دوستان، آهسته آهسته وارد خوابگاه شدم و كنار پنجره روى تخت نشستم. راستى بارش برف چه زيبا و نشاط آور است. دانههاى برف كه رقص كنان بر زمين مىنشينند، انسان را در فضاى بىكران خيال از اين سو به آن سو مىبرند.
در همين رؤياها غرق بودم كه بلند گوى سالن من را به خود آورد : «آقاى محسن جوادى تلفن از شهرستان.» به سرعت خود را به تلفن رساندم.
صداى خواهرم را شناختم. در حالى كه ناراحتى از صداى لرزانش مىباريد، گفت : داداش محسن، سلام، خودتى؟
سلام، آره خودمم. چه خبر؟ همه خوبن؟ مادر چطوره؟ حالش خوبه.
يكدفعه خواهرم به گريه افتاد. گفتم : چيزى شده؟ مادر طورى شده؟
آره. حالش يه دفعه خراب شد. تازه از بيمارستان برگشتم. اون اصرار كرد به تو خبرندم؛ امّا نتونستم. دكترها گفتن حالش بده شايد به عمل بكشه. تازه عملش.....
حرفش را قطع كردم و در حالى كه بغض گلويم را فشار مىداد، گفتم : حتماً مىآم؛ امّا از امشب گذشته. اينجا داره برف مىباره. فردا حتماً راه مىافتم؛ بىخبرم نذار.
خدا حافظى كردم و گوشى را گذاشتم. احساس كردم، سالن تاريكتر و سردتر شده؛ تنها صدايى كه در سالنِ خلوت به گوش مىرسيد، صداى گامهاى خودم بود. در حالى كه اشك چشمم را پاك مىكردم، وارد خوابگاه شدم. سه نفر از دوستانم را ديدم كه براى رفتن آماده مىشدند. قبل از اينكه متوجه آمدن من شوند، با قيمانده اشكم را پاك كردم و گفتم : ببخشيد، تشريف مىبريد؟ سؤال بىموردى بود؛ ولى آنها تنها افراد باقيمانده خوابگاه بودند و با رفتنشان تنهاى تنها مىشدم.
يكى از آنها گفت : نه آقا محسن.
گفتم : پس كجا مىرين؟
يكى ديگر از آنها گفت : شب چهارشنبهاس مىخوايم بريم جمكران.
عجب تصادفى! براى يك لحظه احساس كردم قرار است مريضى مادرم با حوادثى گره بخورد. حسى غريب به من مىگفت فرصت خوبى است. هم اظهار ارادت به امام زمانِ هم توسل جهت شفاى مادر. من اسم اين مسجد را خيلى شنيده بودم؛ ولى چيزى دربارهاش نمىدانستم و هرگز آنجا را نديده بودم.
گفتم : تو اين هوا؟
يكى از آنها در حالى كه بند كفشش را محكم مىكرد، گفت :
در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم
سر زنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
يكى از آنها كه خود را در آينه مرتب مىكرد، يكدفعه چشمش به چشمانم افتاد و گريهام را دريافت. پرسيد : چيزى شده؟ نكنه از اينكه تنها مىمونى ناراحتى؟!
گفتم : نه.
شانهاش را در جيب گذاشت و با من خدا حافظى كرد. مريضى مادرم، شدت بارش برف، تنهايى در خوابگاه و بالاخره حسى غريب مرا سمت جمكران مىخواند.
قبل از اينكه سختى راه، سردى هوا و چيزهاى ديگر باعث ترديدم شوند، گفتم : اگه ممكنه يه دقه صبر كنين منم مىآم.
يكى از آنها گفت : پس يا اللّه دير شد.
خود را به سرعت آماده كردم و همراه آنها راه افتادم.
تقريباً تمام مسير تهران - قم برف مىباريد. شيشههاى اتوبوس بخار گرفته بود و هواى داخل شرجى مىنمود. قسمتى از شيشه اتوبوس را پاك كردم و به بيرون نگريستم. چرا با اين مسائل كمتر آشنايى دارم. چرا اين چند سال اخير از خودم فاصله گرفتهام. اين پرسشها رهايم نمىكرد.
غم عشقت بيابون پرورم كرد
هواى وصل بىبال و پرم كرد
به مو گفتى صبورى كن صبورى
صبورى طرفه خاكى بر سرم كرد
اين كلماتى بود كه به زحمت از لابهلاى صداى ناهنجار اتوبوس به گوش مىرسيد. با خودم گفتم : اينا عجب حالى دارن.
بدون مقدمه، به دوستم گفت : اين مسجد چه جور جايى يه؟
خيلى نمىدونم؛ ولى شنيدم به دستور امام زمان)ع( ساخته شده؛ ميگن خيليا امام زمانو اون جا ديدن.
يعنى واقعاً ديدنش؟
مىگن.
آنگاه سرش را زيرانداخت و چنين زمزمه كرد :
همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويى
چه زيان تو را كه من هم برسم به آرزويى
در صندلى فرو رفتم و مشغول تماشاى بارش برف شدم. لحظهاى بعد، اتوبوس ايستاد. شدت برف افق ديد را محدود كرده بود. از دور شعله آتشى به چشم مىخورد. اتوبوس آهسته حركت مىكرد. يكدفعه همه با تعجب از روى صندلىها بلند شدند؟ كنار جاده اتوبوسى واژگون شده بود. عجب صحنهاى. يكى از مسافران گفت : خدا كنه كسى طورى نشده باشه.
هنوز از صحنه تصادف فاصله نگرفته بوديم كه پيرمردى با محاسن سفيد فرياد زد : براى سلامتى امام زمان صلوات. همه صلوات فرستادند.#درآن_شب_برفی ۳
برا چى؟
اينكه آن حضرت گردن ما حق داره نه تنها ما، كه گردن همه هستى حق داره.
اين وظايفى كه مىگى چيه؟
يكدفعه متوجه شدم بعضى از كسانى كه كنار ما مشغول خواندن دعايند، به ما نگاه مىكنند. گويا به گفت و گوى ما در آن موقعيت اعتراض داشتند. كمى خود را به جوان نزديك كردم و آهستهتر گفتم : بفرماييد.
گفت : خوب معلومه ما خيلى وظيفه نسبت به امام زمان داريم. اولين و اصلىترين وظيفه ما معرفت و شناخت امام زمانه. من با شنيدن اين جمله احساس خجالت كردم و سرم را زير انداختم. نشناختن امام زمان براى#درآن_شب_برفی۲
براى سلامتى خودتون و آقاى راننده صلوات.
باز هم همه صلوات فرستادند. با خودم گفتم عجب آدمايى هستيم. وقتى تصادفى مىبينيم، به فكر سلامتى مىافتيم. در اين فكر بودم كه دو مرتبه اتوبوس ترمز كرد. عوار
ضى قم رسيده بوديم. از دور گنبد طلايى حضرت معصومه)س( خودنمايى مىكرد. باديدن گنبد، همگى آهسته سلام دادند و ذكر گفتند.
پس از رسيدن به قم و رفتن به حرم و خواندن نماز مغرب و عشا، يكى از دوستان گفت : زود باشيد جمكران دير مىشه.
از قم تا جمكران خيلى طول نكشيد. چراغهاى روشن اين مسجد كه چون جزيرهاى در دل اقيانوس مىنمود، از دور جلوهاى زيبا داشت. منارههاى مسجد مانند دو دست سوى آسمان بلند شده بود و همگان را به سوى پروردگار سوق مىداد. همين كه مسافران مسجد را ديدند، براى سلامتى امام زمان صلوات فرستادند. از هر گوشه ماشين صداى ذكر و صلوات شنيده مىشد. خيلى عجيب بود. اين همه آدم تو اين سرما براى چه جمع شدهاند. در اينجا، از همه جاى ايران اتوبوسهايى ديده مىشد؛ اتوبوسهايى با پارچه نوشتههاى سبز و سفيد كه مثل كشتىهاى كوچك و بزرگ كنار اين جزيره معنوى پهلو گرفته بودند. بىدرنگ صحن مسجد را پشت سر گذاشتيم و وارد مسجد شديم. پيرمردى خوش سيما و نورانى پشت پيشخوان كفشدارى ايستاده بود. وقتى كفشهايم را به او دادم، با لبخندى مليح شمارهاى را دو دستى به من داد و گفت : التماس دعا جَوون.
وارد مسجد كه شدم ديگر احساس سرما نمىكردم، از دور محراب زيباى مسجد توجهم را جلب كرد. به فكر مادرم افتادم. ياد روزهايى كه دستم را مىگرفت و به مسجد محله مىبرد.
مسجد پر از جمعيت بود. در قسمت انتهايى جايى خالى يافتم. فكر مادرم از يك طرف و آشنا نبودن با اعمال مسجد از طرف ديگر، مرا بر آن داشت در آن گوشه خلوت بمانم تا دوستانم اعمالشان را انجام دهند. پس با آنها خدا حافظى كردم. قرار گذاشتيم بعد از نماز صبح كنار جايگاه جمع آورى نذورات همديگر را ببينيم.
همان جا نشستم، زانو هايم را بغل گرفتم و در جمعيت خيره شدم. اكثراً تسبيح در دست داشتند و چيزى را تكرار مىكردند كه بعداً فهميدم عبارت : «إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيَّاكَ نَسْتَعِينُ» است. با خود فكر كردم چه حالى دارند اينها، توى اين سرما اين همه راه آمدهاند تا نماز بخوانند.
نگاهى به ساعت كردم. بيست دقيقه به يك نصف شب مانده بود. با خود گفتم : حالا كجا اذان صبح كجا. كى حال داره اين همه وقت بيدار باشه. سرم را روى زانو گذاشتم و در فكر مادرم فرو رفتم. وقتى پدرم به رحمت خدا رفت، او هم مادرم بود هم پدرم. اگر زحمتهاى او نبود من هرگز نمىتوانستم به دانشگاه راه يابم.
در اين فكرها بودم كه احساس كردم جوانى كنارم نشست و مهر و تسبيحش را روى زمين گذاشت. آهسته نگاهش كردم حدود 24 تا 25 ساله بود. از لباس و كيفش احتمال دادم دانشجو باشد. اول از نوع نماز و گريهاش ناراحت شدم و گفتم بعيد است بتوانم در كنارش استراحت كنم؛ ولى بعد با خودم گفتم : مگه خوابگاه اومدى؟ دو مرتبه به حال و هواى خودم برگشتم؛ ولى مخفيانه او را زير نظر داشتم. قبل از اينكه نمازش را شروع كند، دو زانو نشست و اين كلمات را زمزمه مىكرد.
به هواى كوى تو آمدم كه رها ز بند هوا شوم
به اميد روى تو آمدم كه ز تو كامروا شوم
نه رها ز بند هوا شدم نه ز يار كامروا شدم
متحيرم به كجا شوم كه دگر ز فكر رها شوم
كتابى در دستش بود ولى اينها را از حفظ مىخواند. بعد نمازى مخصوص خواند. نماز اولش كه تمام شد، تسبيح به دست گرفت و نمازى ديگر آغاز كرد. نمازش كه تمام شد، سجدهاى طولانى كرد.
با خود گفتم : حتماً مادر اين جوان هم بيمارستانه. خيلى بىتابى مىكرد. اشكهاى چشمش كه روى فرش مسجد مىريخت، نشان دهنده سوز و عشقاش بود.
گفتم : ببخشيد :...
او كه نمىخواست اشك چشمش را ببينم، با دستش نيمى از صورتش را پوشاند و گفت : بفرماييد.
مادرتون مريضه.
نه، چطور مگه؟
حتماً پدرتون مريض شده.
نه عزيز من.
پس براى كى اين طور دعا مىكردين؟
بعد صداى مادر را شنيدم : عزيزم، حالت خوب است؟
بىاختيار گريهام گرفت، گفتم : مادر خوبى؟
گفت : آره عزيزم، الحمدلله.
مادرم در حالى كه صدايش مىلرزيد گفت : عزيزم، ديشب كجا بودى؟
بعد گريه افتاد و ادامه داد، راست بگو ديشب كجا بودى؟
اشكم را پاك كردم و گفتم : خدمت آقا.
و ديگر گريه امانمان نداد نه من را و نه مادر را... .
براى سلامتى آقا.
با كمال شرمندگى بىمعنا بودن پرسش هايم را دريافتم. گفتم : معذرت مىخوام، اولين باره مىآم اينجا؛ مىشه يه كم توضيح بدين.
دعا براى امام زمان يعنى چه؟ او كه رو به قبله نشسته بود، به طرف من برگشت؛ چهار زانو نشست و گفت : دانشجويى؟ گفتم : بله.
منم دانشجوام. حتماً منظورت اينه كه امام زمان چه احتياجى به دعاى ما داره؛ امام زمان احتياجى به دعاى مردم نداره؛ ولى مردم با دعا براى او نهايت عشق و علاقه خود شونو نشون مىدن. اين تنها يكى از وظيفههاى شيعيان در برابر امام زمانه.#درآن_شب_برفی۴
كسى كه خودش را شيعه و پيرو او مىداند، راستى خجالت آور است. به خودم گفتم :اى بىمعرفت!
وظيفه دوم اينكه انتظار فرج و ظهور حضرت رو داشته باشه. در واقع اگه كسى خوب آن حضرت رو بشناسه، به هيچكس دل نمىبنده و هميشه منتظرش مىمونه. ديگه اينكه از دورىاش غمگين و ناراحته. وظيفه ديگه اينه كه براى سلامتىاش دعا كنه. البتّه صدقه براى سلامتى حضرت، آثار عجيبى داره كه من تجربه كردام.
يكدفعه به ياد مادرم افتادم در حالى كه اشك در چشمانم حلقه زده بود، با خود گفتم : ممكنه امام زمان به من كه دفعه اوّلمه اينجا اومدم توجّه كنه؟
جوان رو به من كرد، تغيير حالم را فهيمد و گفت : طورى شده؟
گفتم : نه.
گفت : ما حالا با هم دوستيم. اگر چيزى هس بگو، شايد كارى ازم بر بياد.
گفتم : چيزى نيست.
وقتى اصرار كرد، ناگزير داستان مريضى مادرم را شرح دادم. او براى سلامتى مادرم دعا كرد و گفت : وظيفه ديگر ما در برابر امام زمان اينه كه به او احترام بگذاريم و مثلاً هر وقت اسمشو شنيديم، به احترامش از جا بلندبشيم.
البتّه وظايف زياده؛ ولى دو تاى ديگه بيشتر يادم نمىآد. يكى اينكه آدم آماده حضور در محضراش بشه؛ يعنى خود سازى كنه و ديگه اينكه بعد از خود سازى به اصلاح جامعه بپردازه. در غير اين صورت اگه بگه منتظرم، دروغ مىگه.
بعد من درباره مسجد و اعمالش پرسيدم. او با حوصله جواب داد. در پايان گفت : اگه نحوه خواندن نماز تحيت مسجد و نماز امام زمان)ع( رو فراموش كردى، درست روبه روت رو تابلويى كه مىبينى نوشته شده.
احساس عجيبى داشتم. پرسيدم اهل همين شهريد؟
نه، براى تحصيل اينجام.
آدرس خوابگاه و شماره تلفنش را به من داد و من نيز كه علاقه شديد به او پيدا كرده بودم، شماره تلفن و نشانىام را به او دادم. با هم خدا حافظى كرديم و من به طرف يكى ازتابلوهايى كه اعمال مسجد بر آن نوشته شده بود، حركت كردم.
پس از خواندن دو ركعت نماز تحيت مسجد، به خواندن نماز امام زمان پرداختم. نورانيتى عجيب در خود احساس كردم. چنان انديشيدم كه مادرم مواظب من است و راضىتر از هميشه مرا زير نظر دارد. بعد از پايان نماز گفتم : امام زمان، اولين باريه كه اينجا مىآم؛ ولى خودم نيامدم.
تا كه از جانب معشوق نباشد كششى
كوشش عاشق بىچاره به جايى نرسد
امشب از شما جز شفاى مادرم چيزى نمىخوام آخه اون همه چيز منه.
اندكى بعد با صداى قرائت قرآن متوجه شدم نزديك اذان صبح است. صفهاى نماز تشكيل شد. من نماز را به جماعت خواندم و خودم را سر قرار رساندم. بارش برف تمام شده بود؛ ولى سوز شديدى مىآمد. چشمم به صندوق صدقات افتاد. دستم را كه از سرما باز نمىشد، داخل جيب بردم و مبلغى را بيرون آوردم. خواستم به نيت سلامتى مادرم بيندازم، يكدفعه به ياد صحبتهاى جوان افتادم و گفتم اين به نيت سلامتى امام زمان .بعد مبلغى ديگر بيرون آوردم و به نيت سلامتى مادرم به صندوق انداختم. در اين لحظه، صداى دوستانم مرا به خود آورد. يكى از آنها كه دستهايش را به هم مىماليد و گرم مىكرد، گفت : بنازم، از كى تا حالا ما غريبه شديم. سرم را زير انداختم، فكر مادرم رهايم نمىكرد.
از در مسجد خارج نشده بوديم كه رفقاى ما تعدادى از دوستانشان را ديدند. معلوم شد آنها با هيأت آمدهاند. پرسيديم جا داريد ما را هم ببرين.
گفتند : جا كه هيچ، جون بخوايد. اتفاقاً ديشب بعضيا به خاطر برف جازدن و جا خالى زياد داريم.
سوار ماشين شديم. همهاش در فكر حرفهاى آن جوان بودم. احساس سبكى عجيبى مىكردم. تقريباً تمام راه را در خواب بودم. مثل اينكه چند لحظه نگذشته بود كه دوستان بيدارم كردند و گفتند رسيديم. هنوز داخل خوابگاه نشده بودم كه صداى بلندگوى سالن مرا فراخواند. تمام وجودم لرزيد. مادرم! يا امام زمان، اين موقع صبح...! به سرعت خودم را به تلفن رساندم. خواهرم بود. قلبم چون گنجشكى اسير مىتپيد. خواهرم با خوشحالى گفت : الو، محسن خودتى؟
آره، چى شده؟ مادر چطوره؟ اين موقع صبح؟
ترسيدم راه بيفتى بياى. مىخواستم بگم سحر بعد از نماز صبح حال مادر به كلى تغيير كرد. الان كنار منه مىخواى بااو حرف بزنى؟ - آره، آره، گوشى رو بهش بده.