✍ خاطرۀ خواندنی از سردار *علی میرکیانی*
#حاج_احمد گفت: برادر علی شنیدهام سر نماز فرار کردی...
⚪️ در مرحلهای از عملیات #بیت_المقدس ، منتظر عملیات بودیم. نزدیکیهای ظهر بود. آفتاب داغی هم روی سرمان میزد. آن قدر هوا گرم بود که نشسته بودیم و حال نداشتیم بلند شویم. من جلوی خاکریز نشسته بودم و پشت سرم یکی از بچههای بسیج با اسلحه نشسته بود. هواپیماهای عراقی میآمدند و رد میشدند، او به طرف هواپیما شلیک میکرد. چون جلوی او نشسته بودم، تیری که میزد، خیلی مرا اذیت میکرد.😣😏
بالاخره صدایم در آمد و به آن بسیجی گفتم: «جان مادرت نزن، تو را قرآن نزن، آخه چی رو تو میزنی؟! اون میرود با ما چه کار دارد بعد هم با این اسلحه که نمیشود کاری کرد». یکی دوبار این کار را کرد. آخر سر به او گفتم: «رادارهای دشمن محل ما را نشان میدهد؛ نکن این کارو».😡😐😬
سر ظهر شد؛ وضو گرفتم و نماز اقامه شد؛ قنوت گرفته بودم؛ یکی از رزمندهها هم پیش من نماز میخواند؛ یکدفعه دیدم سیل جمعیت در بیابان به سمت ما میدوند و میگویند: «فرار کنید، فرار کنید، خوشهای، خوشهای» . زیر چشمی نگاه کردم و دیدم یک چیزهایی از آسمان به پایین میآید؛ من هم نماز را رها کردم و پا به فرار گذاشتم.🏃♂🏃♂🚶♂🏃♂
بعد از عملیات در دارخوین نشسته بودیم؛ بچههای خودی بودیم. #تقی_رستگارـ که به همراه حاج احمد به اسارت رژیم صهیونیستی درآمدند ـ هم پیش #حاج_احمد نشسته بود؛ یکدفعه #حاج_احمد به من گفت: «برادر علی، شنیدم که سر نماز فرار کردی!»😏
یکه خوردم که چه کسی گفته. دیدم تقی میخندد.😀😆
گفتم: «برادر #احمد، حفظ جان واجب است!»
گفت: « حضرت امیر(ع) سر نماز تیر را از پایش درآوردند، متوجه نشد، آن وقت تو نماز را رها کردی؟!» 😊
گفتم: «برادر #احمد، آن موقع میخواستند تیر را از پای ایشان درآوردند اما تازه میخواستند به پای من تیر بزنند».😁😁
/ فارس نیوز /
http://eitaa.com/yousof_e_moghavemat