eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
269 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
43 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
😌 🌸 ✏ 💠 قسمت دوم 💠 . . ⬅️ محمد متوسلیان برادر بزرگ احمد در این رابطه گفته است: "... احمد بسیار مودب و به اندازه خودش هم زرنگ بود. یعنی آزارش به کسی نمی رسید. من و برادرم محمود شیطنت داشتیم، اما احمد مظلوم بود. رفیق باز نبود. درس خوان و با سلیقه بود. به کفش و لباس خودش اهمیت می داد؛ مثلاً برای ما فرقی نمی کرد که در حمام شامپو به سرمان بزنیم یا نزنیم، اما حتماً باید استفاده می کرد. در کل خیلی مرتب و تمیز بود. پدرمان هم انسان متشرعی بود و این خصوصیاتی که در احمد گفتم، در مورد پدرمان هم صدق می کرد. طوری بود که حتی در امور مذهبی هم از پدر تاثیر گرفته بود. احمد یکی دو سال از تحصیل دور بود، اما به دلیل کمک پدر در قنادی به مدرسه شبانه رفت و سپس وارد هنرستان صنعتی شماره ۵ تهران شد.✔ 🌹 🔸️ 📚 با تخلیص و اختصار از کتاب ارزشمند و درخشان ⚘ . 🎊🎊به مناسبت تولد شناسنامه ای حاج احمد آقا 🎊🎉 . @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
⁉️😠 ☆ •°• ، یکی از یاران صِدّیق و باوفای سردار در برگی از خاطرات خودش - در کتاب ، صفحهٔ ۲۵ - گفته است: 👉 «وقتی در ماه‌های آغازین جنگ، بنی‌صدر از اعزام نیرو به کردستان جلوگیری کرد، برای رفع این نقیصه و حفظ عناصر موجود در به شیوه‌های مختلفی متوسل شد؛ از جمله سخت‌گیری در اعطای مرخصی. ما در واحد ادوات کار می‌کردیم و آموزش خمپاره دیده بودیم. مدت مأموریت‌مان در مریوان رو به اتمام بود و تصمیم داشتیم به تهران برگردیم. یک روز پای قبضه‌ی خمپاره‌اندازِ روسی مشغول جابجایی جعبه‌های مهمات بودیم که حاج‌احمد به سراغ‌مان آمد. بعد از حال و احوال‌پرسی به من گفت: - شنیدم می‌خوای بری؟ - با اجازهٔ شما، بله. - تو خجالت نمی‌کشی؟ از این حرف او تعجب کردم و پرسیدم: - چطور برادر احمد؟ خب، مأموریت‌مون تموم شده، حالا هم باید برگردیم سر زندگی‌مون. دست انداخت، شانه‌ام را فشار داد و گفت: برادر! تو ظرف این مدت لااقل هزار گلوله‌ی خمپاره زدی. هر گلوله دونه‌ای این‌قدر قیمت داره. اگه روی هم حساب کنیم، کلّی از خرج شده تا فوت و فن کارو یاد گرفتی. از هزار گلوله‌ای که زدی، نُهصد تای اون به هدف نخورده. همه‌ی این‌ها انجام شده تا تو کاردان شدی. حالا همین‌قدر باید خرج یکی دیگه بشه و هزار گلوله خمپاره را حیف کنه تا تازه بشه یکی مثل تو. روی همین اصل، برای هم که شده، برادرجون! تو باید توی جبهه بمونی. صحبت‌های برادرانه و منطقی تأثیرش را روی من گذاشت و گذاشت و در مریوان ماندگار شدم.» •°• °•° 📸 شناسنامه‌ی عکس اول: تابستان ۱۳۶۰، سروآباد، آزادسازی محور مریوان-سنندج - از راست: (عباس برقی، شهید عثمان فرشته، ، کاک صمد (بی سیم چی)، ناشناس، کاک حمید) ☆ - عکس‌های سوم و چهارم: سردار ؛ فرمانده سابق تیپ ذوالفقار از ، با آرزوی سلامتی روزافزون برای این سردار عزیز و بزرگوار س.پ.اه اسلام. @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
؟!!😠👊 ☆ ♡ وارد اسلحه‌خانه شد. پ.اس.داری با ریش و قد بلندی، پشت میز نشسته بود. تا چشمش به افتاد بی‌آن که از جا بلند شود، گفت: «بفرمایید.» دست‌خط را روی میز گذاشت. جوان اخم کرد و با بی‌میلی گفت: «شما کی هستی که چهل‌تا اس.لحه میخوای؟» نگاهی به قیافه‌‌اش انداخت و با هیبت همیشگی‌اش گفت: «لازم نیست بدونی من کیم و اس.لحه‌هارو واسه چی میخوام. شما وظیفتو انجام بده.» پ.اس.دار جوان تلفن را برداشت تا به مافوقش گزارش کند. گوشی را از دستش قاپید و گفت: «کارمونو راه بنداز بعد برو سراغ تلفن.» پ.اس.دار با لج‌بازی جواب داد: «من باید اجازه بگیرم. این امضا را قبول ندارم.» به شدت عصبانی شد: « رو قبول نداری؟ پس از کی اجازه می‌گیری؟؟!!!» پ.اس.دار خودش را جمع کرد و با غرور کاذبی گفت: «من فقط به دستور جعفری کار می‌کنم. این آقای بروجردی فقط فرماندهٔ تهرونی‌هاست.» یقه‌اش را گرفت و به تندی گفت: «شنیده بودم این‌جا س.پ.اهِ قبیله‌ای راه انداختین اما تصور نمی‌کردم تا این حد پیشروی کرده باشین. من، نه جعفری می‌شناسم نه بروجردی؛ فقط اس.لحه میخوام. حالا تحویل میدی یا خودم دست‌به‌کار شم؟» سپس به افرادی که همراهش بودند اشاره کرد وارد شوند. مسئول اس.لحه‌خانه گلنگدن کشید و گفت: «اگه بیاین جلو می‌زنم.» یک نفر پرید جلو و گفت: «بزن. ما که قراره جاده پاوه رو پاکسازی کنیم، پس بهتره از همینجا شروع کنیم.» درگیری بالا گرفت و هردوطرف روی هم اس.لحه کشیدند. سرو کلّه‌ی فرماندهان بالادستی از جمله بروجردی و جعفری پیدا شد. بروجردی نگاه غضبناکی به جعفری انداخت و صحبت‌هایی بینشان رد و بدل شد. در نتیجه‌ی این کشمکش‌ها، اس.لحه‌ها را تحویل گرفت و رفت توی محوطه. بروجردی از طرز قدم‌برداشتن‌ها، دستوردادن‌ها و رفتار مطمئن شد که او جزو افرادی است که در آینده لازمش خواهد داشت. به بروجردی گفت: «روی من حساب کن.» بروجردی دو بازوی را گرفت و با آن متانت و لبخند همیشگی‌اش گفت: «اگه میخوای توی کردستان موندگار شی، باید از این روزای سخت عبور کنی؛ سعی کن آستانهٔ صبرت رو بالا ببری.» سینه جلو داد و درآغوش گرم مُراد و فرمانده‌اش آرام گرفت. ☆ ♡ 📜 مطلبی که است منتشر می‌شود از کتاب ارزشمند و بسیار جذاب و خواندنی انتخاب شده بود. (با اختصار و تخلیص از صفحات ۲۲۴ تا ۲۲۶) @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
😏 ♥︎ •°• سروصدای بیرون اتاق، توجه‌شان را جلب کرد و دویدند توی راهرو. خسته از راه رسیده بود. دلش از نامهربانی‌ها پر بود و بلافاصله در آغوش پناه گرفت. با دل پرغصه‌ای به بروجردی گفت: «- تا کی با این مرد مدارا کنیم؟» بروجردی گفت: «چرا پیله کردی به ؟!! برو سراغ آیت‌الله که نماینده امام است. با ایشان خیلی راحت کنار خواهی آمد.» با ناراحتی جواب داد: «تمام امکانات جنگ دست بنی‌صدر است. نماینده‌اش پیغام داده قصد بازدید از جبهه را دارد.» بروجردی: «خودم از آن‌ها خواستم با شما هماهنگ شوند.» در پاسخش گفت: «دست رد زدم به سینه نماینده‌اش. تهدید کردم در صورت ورود بنی‌صدر مانع نشستن هلی‌کوپترش خواهم شد؛ گمانم از آمدن پشیمان شده باشد.» بروجردی با ملایمت خاصی گفت: «به خاطر امام کمی مدارا کن. ایشان نماینده‌ی امام است. افراد منتسب به او شایعه کرده‌اند در جواب گفت: «نامه‌ای برای امام نوشتم و اوضاع منطقه را گزارش کردم. من بیرون از س.پ.اه حرمت نگه می‌دارم اما نه به اندازه صبر و حوصله شما. اگر کمی به من میدان بدهی، کار یکسره خواهد شد.» بروجردی لبخندی زد و گفت: « جواب داد: «امان از این سحر شما که کُشت مرا.» با لبخند باصفایش به گفت: «تو در حالتِ آرامش، چقدر دوست‌داشتنی هستی احمدآقا.» ♡ ☆ 💚 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، با تخلیص و اختصار از صفحه ۳۵۹. @yousof_e_moghavemat
💕فرمانده دلها 🌴 ... تازه به قرارگاه فرعى نصر۲ رسیده بودیم و خیلى مشتاق بودم كه را ببینم. داشتم به طرف قرارگاه مى رفتم كه صحنۀ عجیبى را مشاهده كردم. در آن خلوت بعدازظهر كه همه توى سنگر بودند، دیدم او كنار تانكر آب نشسته و با یك دقت عجیبى، سرگرم شستن ظرف هاى غذاى بچه هاى قرارگاه است... خیلى تعجب كردم. آدم قََدَرى مثل ، فرماندۀ تیپ ۲۷ محمد رسول اللّه (ص) و مسئول قرارگاه فرعى نصر۲ دارد كاسه بشقاب مى شوید! ... غرق كار خودش بود. بلا فاصله دست به كار شدم. دوربین110 قراضه ام را آماده كردم و تا به خودش بجنبد، سریع او را در حال ظرف شستن غافلگیر كردم و عكسش را گرفتم.» ا▫️▪️▫️▪️ مرحلۀ اول المبین، با پیروزى قاطع تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در جبهۀ نصر به پایان رسید که در نتیجه: ارتفاعات استراتژیك ، ، «مقر توپخانۀ سنگین سپاه چهارم ارتش عراق» در این منطقه، «سه راهى و ارتفاعات نادرى» آزاد شد و بدین ترتیب،تمام اهداف تعیین شده به تصرف رزمندگان تیپ۲۷ درآمد. @yousof_e_moghavemat
🌹 🙂 💠 [ بعد از پایان عملیات ] ، شب آخری که در بودیم، با تاکید به همه ما گفته بود شما موظفید در بازگشت به شهر و دیارتان، پیش از هر کار دیگری، اوّل به زیارت خانواده های معظّم بروید. آقای سماوات یک لبخند قشنگی زد و پرسید: "این تعبیرِ را به کار برد؟" گفتم: "بله، عادت ندارد بگویند ملاقات با ." آقای سماوات گفت: "احسنت به این همه معرفت! همین است که این مرد را " " کرده. بسیار خوب، پس ما الآن تلفنی به منازل اطلاع می دهیم که قرار است شما به قول ؛ به زیارتشان بروید. 📘 برگرفته از کتاب جذاب و دوست داشتنی ، سرگذشت نامه سردار ، صفحه ۲۳۱ ✔️ 📸 اطلاعات عکس: خرداد ۱۳۶۱ ، پس از فتح خرمشهر، ، منزل سردار از راست: نفر دوم، سردار - نفر سوم، سردار نفر دوم از چپ: پدرِ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
✊💚🚩 ♡ ☆ 🔵 حماسی و عاشقانۀ روز ۳۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ پیش از آغاز مرحلۀ سوم ( ) ✅ ✅ ... ها! شما که می.گویید اگر ما در روز بودیم، به علیه‌_السلام و سپ.اه او کمک می‌کردیم، بدانید امروز است. به خدا قسم من از یک‌یک شما درس می‌گیرم. شما بسیجی‌ها برای من و امثال من در حکم استاد و معلم هستید. من به شما که با این حالت در منطقه مانده‌اید، حجتی ندارم. ☆ می‌دانم که تعداد زیادی از دوستان شما شده اند. می‌دانم بیش از بیست روز است دارید یک نفس و بی‌امان در منطقه می‌جنگید و خسته‌اید و شاید در خودتان توان لازم برای ادامۀ رزم را سراغ ندارید؛ ولی از شما خواهش می‌کنم تا جان در بدن دارید، بمانید تا شاید به لطف خدا در این مرحله بتوانیم را آزاد کنیم...» ♡ در آخر صحبت‌هایش، در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر شده بود، دست‌هایش را رو به بلند کرد و گفت : 🥺 🤲 🔵 ! راضی نشو که زنده باشد و ببیند ما ما، در دست دشمن باقی مانده. ! اگر بنا بر این است که در دست دشمن باشد، مرگِ را برسان! 💘 💔 شنیدن این حرف ها و خصوصاً مناجات باعث شد همهٔ نیروهای تیپ زارزار گریه کنند. خود هم دل به دل نیروهای ها داده بود و بی اختیار هق‌هق گریه، شانه‌هایش را می‌لرزاند. به زحمت «والسلام» سخنرانی را ادا کرد و از پشت میکروفن کنار آمد. ✊ ✌ حرف‌های حاجی مثل انفجارِ یک کپسول معنویت و اخلاص در جمع بچه‌ها ، همه را تکان داده بود. به محض پایان‌یافتن حرف‌های حاجی، بچه‌های تیپ، در حالی که می‌فرستادند و می‌گفتند، به طرف او هجوم آوردند و دسته‌جمعی و بی قرار، را در آغوش گرفته، می‌بوسیدند. در آن سخنرانی، بسیجی‌ها که واله و شیدای روحیۀ پولادین شده بودند، زیر گوشی👂 با هم می‌گفتند : « وقتی با این وضعِ بدِ جسمی ( مجروحیت در مرحلۀ اول و عصا به دست ) ، این طور قرص و محکم مانده، ما چه حقّی داریم اظهار خستگی کنیم؟!! » 😊 تأثیر سخنرانی طوری بود که همۀ بچه‌ها احساس می‌کردند انگار اولین روزی است که به منطقه آمده‌اند. خلاصه، نیروها آماده شدند برای رفتن به عملیات. 😍 🫂 🟧 برگرفته از کتاب بسیار جذاب و ارزشمند نوشته سردار گلعلی بابایی و حسین بهزاد. @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
⭕️ ماجرای کش رفتن کلت برادر حافظ اسد 🔹 خرداد ۱۳۶۱ - قوای محمد رسول الله (ص) به فرماندهی ، برای مقابله با حمله ارتش صهیونیستی به سوریه و لبنان، وارد شده بودند. ، و ، با ژنرال « » جلسه داشتند. رفعت، فرمانده وقت نیروهای مسلح سوریه و برادر کوچک حافظ اسد رئیس جمهور سوریه بود. (وی بعدا به جرم خیانت و کودتا به فرانسه تبعید شد). در میان جلسه، رفعت اسد از موضع بالا و متکبرانه، با صدای بلند خطاب به حرف می زد. 🔸 که این صحنه را دید، خونش به جوش آمد. در گوش گفت: من یک بلایی سر این (...) میارم که دیگه غلط بکنه با این جوری حرف بزنه. ساعتی بعد جلسه تمام شد. که جلوی جمع درحال خروج از ستاد فرماندهی بود، متوجه شد و در گوش هم پچ پچ می کنند و می خندند. 🔹برگشت طرف آنها و با غضب پرسید: چه خبرتونه؟ چی شده که این جوری نیشتون تا بناگوش بازه؟! با خنده گفت: چیزه حاجی ... این رضا ... خود آمد جلو، یک قبضه کلت کمری از جیبش درآورد و درحالی که آن را به می داد، گفت: این کلت، مال اون فلان فلان شدش. حاجی با تعجب پرسید: پس دست تو چیکار می کنه؟ دستواره با خنده گفت: وقتی دیدم اون طوری با داد و فریاد با شما حرف میزنه، گفتم حالش رو بگیرم و این کلت رو از کشوی میزش زدم! با عصبانیت گفت: کلت فرمانده کل نیروهای مسلح سوریه رو از کشوی کارش دزدیدی؟ - نه حاجی، ندزدیدم که، بلند کردم تا حالش رو بگیرم تا بفهمه جلوی ما صداش رو بالا نبره. گفت: مگه تو دزدی؟ دستواره مظلومانه گفت: دزد که نه، ولی خب شد دیگه. حالا چیکار کنم؟ می خوای برگردم پیشش و بگم بفرمایید این کلت شما رو من از کشوی میزت بلند کردم... و هر سه زدند زیر خنده...😊 @yousof_e_moghavemat
⭕️ سیلی حاج احمد به وزیر دفاع سوریه 🔹 در سال ۱۳۶۱ رییس جمهور وقت سوریه بود که وی برای دفاع از کشورش از ایران تقاضای نیرو کرده بود. بعد از ارسال نیرو به سوریه مقامات سوری در نبرد قوای ایرانی با خلل ایجاد کرده و قدرت مانور آنها در میدان جنگ را محدود می‌کردند. به دنبال این موضوع چندین بار با (برادر حافظ اسد که آن زمان فرمانده کل قوای سوریه بود - وی بعدا به جرم خیانت و کودتا به فرانسه تبعید شد) ملاقات داشت و چندین بار در مورد علت کارشکنی دولت سوریه در این زمینه وی را بازخواست کرده بود. در یکی از این دیدارها عموی بنده حین گلایه گذاری از رفعت اسد از کوره در رفته و یک به گوش وزیر دفاع سوریه می زند. پس از این قضیه گزارشی مبنی بر عدم همکاری قوای سوری در جنگ با خدمت حضرت امام ارسال می‌کند و ایشان هم دستور بازگشت رزمندگان ایرانی را صادر می فرمایند و در پیامی خطاب به آنها می گویند؛ برگردید باید به جنگ خودمان با برسیم. —(روای: حامد متوسلیان برادرزاده @yousof_e_moghavemat
💎 🌸 ✔ 💠 "قسمت اول" 💎 در پانزدهم فروردین ماه سال ۱۳۳۲ در محله امام زاده سید اسماعیل تهران در یک خانواده مذهبی و تقریباً پر جمعیت چشم به جهان گشود. دوران کودکی وی در کوچه پس کوچه های و اطراف بازار سید اسماعیل سپری شد. ابتدا به یک مدرسه دولتی می رفت به نام شرافت که نزدیک منزل شان بود. تا به خانه برسد، باید از خیابان رد می شد و مادرش همیشه نگران این مسئله بود. به همین دلیل منزل شان را عوض کردند و در محله چهل تن کوچه علوی نزدیک مسجد امین الدوله که حاج آقا حق شناس در آن نماز می خواند، خانه می خرند. بعد پدرش تصمیم می گیرد به دلیل ضعف مدارس دولتی، او را در مدرسه مصطفوی که مدیرش آقا سید جوادی بود، ثبت نام کند. برای ادامه تحصیل، مجدداً کلاس اول را در مدرسه جدید تکرار کرد و علاوه بر تحصیل، طعم شیرین کار شرافتمندانه را نیز می چشید و ضمن اشتغال به درس و مدرسه در مغازه شیرینی فروشی پدرش - قنادی یزدی - کار می کرد.📙 🖊 📸 📚 برگرفته از کتاب ارزشمند و درخشان ، نوشته گلعلی بابایی 🌸 . . . 🥀🥀به مناسبت سالروز ربایش در چهاردهم تیر 1361🥀🥀 . @yousof_e_moghavemat
😌 🌸 ✏ 💠 قسمت دوم 💠 . . ⬅️ محمد متوسلیان برادر بزرگ احمد در این رابطه گفته است: "... احمد بسیار مودب و به اندازه خودش هم زرنگ بود. یعنی آزارش به کسی نمی رسید. من و برادرم محمود شیطنت داشتیم، اما احمد مظلوم بود. رفیق باز نبود. درس خوان و با سلیقه بود. به کفش و لباس خودش اهمیت می داد؛ مثلاً برای ما فرقی نمی کرد که در حمام شامپو به سرمان بزنیم یا نزنیم، اما حتماً باید استفاده می کرد. در کل خیلی مرتب و تمیز بود. پدرمان هم انسان متشرعی بود و این خصوصیاتی که در احمد گفتم، در مورد پدرمان هم صدق می کرد. طوری بود که حتی در امور مذهبی هم از پدر تاثیر گرفته بود. احمد یکی دو سال از تحصیل دور بود، اما به دلیل کمک پدر در قنادی به مدرسه شبانه رفت و سپس وارد هنرستان صنعتی شماره ۵ تهران شد.✔ 🌹 🔸️ 📚 با تخلیص و اختصار از کتاب ارزشمند و درخشان ⚘ . 🥀به مناسبت در . @yousof_e_moghavemat
📷 عکاس و خبرنگاری که معاون اطلاعات شد 🔺 ، دست پرورده مکتب شهید بود و از خطرات راه نمی ترسید.او حدود یک سال و نیم در جبهه بود و همه عشقش آنجا بود و در سه جنگ نامنظم در کنار شهید شرکت داشت. من هم مدتی در همان ستاد جنگ های نامنظم و در زمان محاصره سوسنگرد بودم. کاظم در جنگ، معاون اطلاعات عملیات در بود و همواره دوربین در دست داشت و لحظات ناب صحنه های نبرد را به تصویر می کشید📷 کاظم در عملیات و آزادسازی خرمشهر با بود و به نظرم آغاز آشنایی آن ها از آن دوران آغاز شد. در جریان اعزام قوای محمدرسول الله (ص) به لبنان، او علیرغم اینکه بسیاری از دوستانش به او گفتند که سفر خطرناکی را انتخاب کرده و می خواستند وی را از رفتن پشیمان کنند، ولی قبول کرد که با و یارانش همراه شود. در آن زمان شرایط سختی در بود و در محاصره اسرائیلی های غاصب قرار داشت و راه های مختلف بسته شده بود اما کاظم، هدفی مقدس را دنبال می کرد و داوطلبانه به این سفر رفت. (راوی: همکار کاظم اخوان در خبرگزاری جمهوری اسلامی) @yousof_e_moghavemat