•|🌺 #همسرشهیدهمت
میخواستم سفره بیندازم که #حاجی دستم را گرفت گفت «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی🙂 من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ » گفتم «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم یک روز میگفتی میخواهی زنت شریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم » شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود🙁 با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت «تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم☺️ »
راوے: همسرشهید
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#لشکر_27_محمد_رسول_اللهﷺ
@yousof_e_moghavemat
۴ آبان ۱۳۹۹
💗 حاج احمد 💗
#سپاه_محمد_ص_می_آید 🚩
💐
🌸
بنا به گفتهی شاهدان عینی، دراین ایّام #متوسلیان هرگاه فرصتی به دست میآورد، از غوغای جمع یاران میگریخت، خود را به «زینبیه» میرساند و در کنجی از خلوت حَرمِ اُمالمصائب(ع)، ساعاتی به نماز و راز و نیاز با حضرت حق مشغول میشد.
احمد حمزهای؛ از کادرهای یگان ذوالفقار، قصّهی #آخرین_زیارت شبانهی متوسلیان در حرم مطّهر حضرت زینب (ع) را اینگونه بازگو میکند:
💞
«...توی حرم خانم زینب (ع)، یک گوشهای نشست و تا وقت اذان، یک روند نماز خواند، دعا و مناجات کرد و اشک ریخت. دورادور مراقبش بودیم. اصلاً این #حاج_احمد، حاجاحمد همیشگی نبود. صدای اذان صبح که توی حرم پیچید، داشتیم آماده میشدیم تجدید وضو کنیم برای نماز صبح، که دیدیم #حاجی با نگاهی متعجب و حیرتزده آمد طرفمان و گفت: شما هم او را دیدید؟
پرسیدیم: چه کسی را میگویید؟
#حاجی انگار فهمید ما چیزی ندیدهایم. گفت: همان سپاهی را میگویم.
با تعجب پرسیدیم: کدام سپاهی؟ اصلاً شما چرا امشب اینطور منقلب و آشفتهاید؟
🚩
#حاجی گفت: از سر شب مشغول نماز بودم. دلم خیلی گرفته بود. سیمای بچههایی که رفته بودند، خصوصاً هوای «محمّد توسّلی» دست از سرم بر نمیداشت. سرانجام به جدّهی سادات متوسل شدم، بلکه ایشان عنایتی و نظری در کارم بفرمایند. همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت: #برادر_احمد ، فردا همان روز موعود است، بیتابی نکن. به پایان انتظارت، مدّت زیادی باقی نمانده!»
🔰
✔
📚 منبع نوشته: کتاب بسیار ارزشمند و باشکوه #همپای_صاعقه ، نوشته گلعلی بابایی، صفحه نورانی ۷۴۷.
⚘
🌺
#اللهم_فک_کل_اسیر
#احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
۲۲ آبان ۱۳۹۹
💗 حاج احمد 💗
🔶 #سپاه_محمد_ص_می_آید 🔶
✔
✅
⁉️
🔵 چنان که از قرائن و شواهد متعدد برمی آید، سوری ها خیال نداشتند از این نیروها بهرۀ نظامی ببرند؛ بلکه درصدد بودند تا صرفاً به عنوان #اهرم_فشار از آنها استفاده کنند.
#متوسلیان از این وضعیت به هیچ وجه راضی به نظر نمی رسید. از این رو درصدد برآمد تا مراتبِ اعتراض خود را به مقامات سوری ابراز کند. محسن کاظمینی، از کادرهای #تیپ_27 می گوید:
... کاسه ی صبر نیروها لبریز شده بود. همه به احمد فشار می آوردند که #حاجی ، چرا در سوریه زمینگیر شده ایم؟ پس کِی می گذارند وارد عمل شویم؟
کار به حدی بالا گرفت که هنگام بازدید رفعت اسد - برادر رئیس جمهور و مرد شمارۀ دو حکومت سوریه - از پادگان #زبدانی ، برای تعیین تکلیف بچه ها با او صحبت کرد. در آن دیدار، طرف سوری از مواجهه با اصل مطلب طفره می رفت و با یک سری تعارفات، از قبیل اینکه شما مهمان عزیز ما هستید و این قبیل تعارف ها، سعی داشتند ما را مجاب کنند.
سرانجام #حاج_احمد طاقت نیاورد و به رفعت اسد گفت:
... ما برای میهمانی به سوریه نیامده ایم. شما بهتر میدانید که هنوز تکلیف جنگ ما با صدّام، یکسره نشده. اگر حاضر شده ایم به اینجا بیاییم برای این بود که ثابت کنیم اگر محور جهاد، اسلام باشد، بچه های ۱۵- ۱۶ سالۀ مسلمانِ سوری هم می توانند مثل شیر به ارتفاعات اشغالی جولان کشور شما حمله ببرند، گوش سرباز اسرائیلی را بگیرند و او را با خفّت بیاورند در خیابان های دمشق بچرخانند؛ مثل همان کاری که بسیجی های نوجوان ما در #فتح_مبین و بیت المقدس با کماندوهای #بعثی صدّام کردند...تعارف بس است. تکلیف ما را مشخص کنید. اگر به هر علت قرار است حضور ما در سوریه صرفاً در حد وجه المصافحه و برگ برنده ای در مذاکرات سیاسی شما باشد، ما اهل آن نیستیم...!
✌
👏
👍
📚 منبع : کتاب ارزشمند #همپای_صاعقه
#خرمشهرها_در_پیش_است
#نه_سازش_نه_تسلیم_نبرد_با_آمریکا
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
۸ آذر ۱۳۹۹
💗 حاج احمد 💗
📙 #معرفی_کتاب 📚 عنوان کتاب: #در_هاله_ای_از_غبار ( سرگذشت نامۀ سردار بی نشان #حاج_احمد_متوسلیان -
📑 #معرفی_کتاب 📚
📄
📃
«...وارد سفارت خانه که شدم، دیدم #حاج_احمد ، #سید_محسن_موسوی ، #تقی_رستگار_مقدم و #کاظم_اخوان در آنجا نشسته اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: «این آقای #متوسلیان تصمیم دارد به لبنان برود.» من خطاب به #حاج_احمد گفتم: «ببین احمد! اگر سید محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه #دیپلماتیک دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی برخوردار است. امّا تو، #حاج_احمد_متوسلیان هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زدۀ لبنان خطر دارد.» #حاجی گفت: «در هر حال، من تصمیم گرفته ام به #لبنان بروم.»
در جوابش گفتم: « #حاج_احمد ، اینجا فرماندۀ تو کیست؟» با خنده گفت: «شما هستید.» گفتم: «اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می کنی؟»
گفت: «آن قدر سر به سرت می گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می کنم، دستور به نرفتن نده. می خواهم بروم اوضاع حومۀ جنوبی #شیعه نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم.»
گفتم: «خب، تو می توانی این کار را با ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی.» همین طور که داشتم با او صحبت می کردم، با #تسبیح خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد.
تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: «به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می روم.»
دیدم اصرار بیشتر از این، بی فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتیش در این سفر، دعا خواندم.
آن روز؛ به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. #احمد به سمت #بیروت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.» 💌
.
.
👤 از کتاب ارزشمند و خواندنی #در_هاله_ای_از_غبار ، صفحات ۲۰۱ و ۲۰۲ ، به نقل از محسن رفیق دوست✅
.
.
#احمد_متوسلیان
#احمد_متوسليان_را_آزاد_كنيد
#حاجی_متوسلیان
#freemotevaselian
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
۱۹ دی ۱۳۹۹
شهید احمدمروت رزمنده دلاور لشکر۱۷ علی بن ابیطالب این شهید عزیز
خواهر زاده شهیدحاجمحمدابراهیمهمت هستند و مزارشون پایین پای حاج_همت قرار دارد و درست یکسال بعد از شهادت #حاجی به جمع شهدای سرافراز اسلام پیوستند و پای در بساط عندربهم یرزقون نهادند🕊
#شهید_احمد_مروت
خواهرزاده #شهید_همت
#سالروز_شهادت
#بیست_و_ششم_اسفند_1363
@yousof_e_moghavemat
۲۷ اسفند ۱۳۹۹
#شهید_محمد_عبدی
🍃میگفت: اگر ادعای #شیعه ی حضرت زهرا(س) رو دارم، باید از ناحیه سینه یا #پهلو شهید بشم، اگه یکی از این دو نشونه رو نداشتم، بدونید #شهید نیستم، یه مردهام مثل همه مرده های دیگه، فقط ادای شیعه ها رو در میارم همین.
🍃این اواخر، دست به دامن #حاجی شدی، که برای شهادتت دعا کند و او گفت: دعا میکنم که شهید نشی، تو باید بمونی و بچه های مردم و سر و سامان بدی. ولی تو بیتاب و تشنه بودی، تشنه سعادت، بیتاب #شهادت.
🍃این حرف ها سرت نمیشد، آدم #عاشق نمیتواند دوری معشوق را تحمل کند و تو عاشق شده بودی، عاشق #معبودت، بیقرار بودی برای #وصال...
آرزو داشتی مانند مادر پر بکشی یا از ناحیه سینه یا پهلو...
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
۲ خرداد ۱۴۰۰
🌴🕊🌹🥀🌹🕊🌴
#خاطرات_شهدا
#شهید_حسین_خرازی
با اتوبوس میبرمت تا حالت جا بیاد
مرخصی داشتیم و قرار شد با #حاج_حسین بریم اصفهان .
#حاجی گفت : بیا با اتوبوس بریم .
بهشگفتم : با اتوبوس؟
توی اینگرما؟
#حاج_حسین تا این حرفم رو شنید ، گفت :
گرما ؟!!!
پس بسیجی ها توی گرما چیکار میکنن؟
من یه دفعه باهاشون از فاو اومدم شهرک هلاک شدم .
پس اونا چی بگن ؟
با اتوبوس میبرمت اصفهان تا حالت جا بیاد
📚یادگاران7 «کتاب شهید خرازی » ، صفحه 33
@yousof_e_moghavemat
۱۸ اسفند ۱۴۰۰
💗 حاج احمد 💗
🍃 #عملیات_خیبر 🌸
✅
📄
🔶 روز سوم «عملیات خیبر» بود که #حاج_همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم. در بین دو نماز، یک روحانی وارد صف نماز شد. #حاج_همت با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد، اما با اصرار #حاجی ، رفت و جلو ایستاد.
پس از اقامۀ نماز عصر، ایشان گفت: «حالا که کمی وقت داریم، چندتا مسئله براتون بگم.» او شروع کرد به گفتن مسئله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همۀ چشم ها به سمت صدا برگشت. #حاج_همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود. برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینۀ #حاجی گفت: «بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیافته، حتماً باید استراحت کنه.» و یک سِرُم به او وصل کردند.
همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد و از اینکه دید توی بهداری است، تعجب کرد. می خواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، اما فایده ای نداشت. من گفتم: « #حاجی ، یه نگاه به قیافۀ خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره.» گفت: «نه، نمیشه، حتماً باید برم.» بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت.
📚 منبع کپشن: کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، صفحه ۷۹ به روایت برادر «نیکچه فراهانی»
#سردار_سرلشکر_پاسدار_شهید_حاج_محمدابراهیم_همت
#همت
#شهید_همت
#حاج_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#فرماندهان_لشکر_۲۷
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#لشکر۲۷_محمد_رسول_الله
#لشکر۲۷
#لشکر_۲۷
#شهدا
#شهیدان
#شهدای_لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#شهدای_اسفند_۴۰۱
#شهدای_خیبر
@yousof_e_moghavemat
۴ اسفند ۱۴۰۱
#سردار_عاشورایی_خیبر_همت 🚩
جنازهی #حاج_همت سه روز گم شد.
چندتا از رفقا و همرزمای نزدیکش در به در دنبال پیکر حاجی بودن.
از این سردخونه به اون سردخونه،
از این معراج به اون معراج،
دستِ آخر #حاجی رو بین شهدای #لشکر۳۱_عاشورا پیدا کردن.
از روی بادگیر و زیرپوش و چراغقوهی تو جیبش.
ولی من میخوام بگم، چه سرّی بود که توی #خیبر عاشورایی بجنگی، همهی نیروهاتو فدا کنی و فقط خودت باشی و خودت، مثل اربابت امام حسین علیهالسلام هم به #شهادت برسی و توی لشکر عاشورا پیدات کنن!!؟؟؟
بعد اونوقت چشاتم اختصاصی خدا واسه خودش بخواد،
چون اون چشما نامحرم ندید و فقط خدا رو دید...!!؟؟؟
#دلنوشته
#شهید_همت
#حاج_همت
#سردار_خیبر
#سیدالشهدای_جنگ
#شهدای_اسفند_۴۰۱
@yousof_e_moghavemat
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
🏷 #چه_آموزشی_دیدی ؟ 🤔
🍃
🌸
🍃
🔶 پس از عزیمت به جنوب و استقرار در پادگان #دوکوهه ، ما برای برادران #بسیجی ، یک دورهی فشردۀ آموزشی داشتیم.
یک روز همان طور که سرگرم کار روی نیروهای #گردان_حمزه در محوطۀ #دوکوهه بودیم، #حاج_احمد از راه رسید. او می خواست با محک زدن بچه ها بفهمد که آموزش های ما تا چه اندازه توانسته برای آنها مثمر ثمر باشد. به همین منظور، به یکی از بچه #بسیجی_ها گفت: «برادر جان! شما بیا و برای من توضیح بده که ظرف این مدت چه آموزش های دیدین؟»
آن بندۀ خدا با دیدن #حاج_احمد و هیبت خاص او، دست و پایش را گم کرد و نتوانست توضیحات قابل قبولی ارائه دهد.
وقتی او از تشریح محورهای آموزشی عاجز ماند، #حاجی خیلی عصبانی شد، طوری که بلافاصله دستور داد او روی زمین سیمانی میدان صبحگاه سینه خیز برود.
بعد از این که تنبیه تمام شد، #حاج_احمد جلو رفت و او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت: «برادر جان! تموم این سخت گیری ها به خاطر اینه که می خوایم توی #عملیات ، حتی المقدور کمترین تلفات رو داشته باشم. منم شما رو تنبیه نکردم، کمی تمرین دادم.»
ظهر، #وقت_نماز ، دیدم #حاج_احمد #وضو گرفت و رفت پشت سر همان #بچه_بسیجی ایستاد و به او #اقتدا کرد و نمازش را خواند.
🔸
🔸
🔸
📔 منبع: کتاب #می_خواهم_با_تو_باشم ، به روایت "مجتبی صالحی پور" 🌸
.
.
.
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
@yousof_e_moghavemat
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
37.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #سخنرانی 📢
● سخنرانی #شهید_حاج_همت ؛ فرمانده #لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله_ص در حال سخنرانی برای #گردان_سلمان و توجیه این گردان جهت فرستادن به دشت قزلچه برای شکار تانکهای دشمن بعثی در عملیات #والفجر۴
- خیلی جالبه، بعد سخنرانی میریزن سر #حاجی ، بغلش میکنن و غرق بوسه...!!!❤😊☘😘😘😘
#شب_جمعه_یاد_شهدا
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شهید_همت
#سردار_عاشورایی_خیبر
@yousof_e_moghavemat
۲۵ آبان ۱۴۰۲
💗 حاج احمد 💗
#راز_غیب_شدن
« هر بار که بچه ها به #عملیات می رفتند، #حاج_احمد تا یکی، دو ساعت پیدایش نبود. بارها از خودم می پرسیدم که کجا ممکن است برود؟ یک بار که قرار بود بچه ها عملیات کنند، تصمیم گرفتم این بار تعقیبش کنم. ماشین تدارکات، گوشۀ #قرارگاه ، رو به روی درِ خروجی توقف کرده بود. صبر کردم تا لحظۀ مناسب برسد، بعد رفتم و زیر آن دراز کشیدم.
حالا دیگر #حاج_احمد هر طرف می رفت، در دیدِ من بود. لحظۀ آخر، دورِ گردنِ تک تکِ بچه ها دست انداخت و با آنان #خداحافظی کرد. صدایش می آمد که می گفت: «برادرا! یادتون باشه، #تکبیر هاتون نباید یه #الله_اکبر ساده و بی فایده باشه، سعی کنین هر تکبیرتون به اندازهی یک #لشکر عمل کنه.»
بالاخره بچه ها حرکت کردند و رفتند. چشم از #حاجی برنمی داشتم. داخل اتاق رفت و چند دقیقۀ بعد برگشت و پای پیاده از قرارگاه بیرون رفت. دنبالش راه افتادم، طوری که متوجه من نشود. از دامنۀ کوهی که مُشرِف به قرارگاه بود، بالا رفت و من متعجب به دنبال او می رفتم.
پشت صخره ای پنهان شدم٬ #حاج_احمد کنار جوی آبی که از سر کوه پایین می آمد، دو زانو نشست، آستین ها را بالا زد و #وضو گرفت. بعد یک سنگ کوچک از داخل آب برداشت و به داخل غار کوچکی که همان جا بود، رفت. منتظر ماندم تا ببینم چه کار می کند. بعد از چند لحظه، صدای #دعا و #گریه #حاج_احمد که با صوت حزینی به درگاه خدا التماس می کرد، بلند شد:
« #خدایا ! تو درکمینِ ستمکارانی، از تو می خوام به حق آبروی مولایم، این #بسیجیان عاشق رو در پناه خودت حفظ کنی. »
📔 منبع : کتاب #میخواهم_با_تو_باشم ، صفحه ۶۵
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat
۱۵ دی