eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
289 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 🌸 ❇ ۱۱ اسفند ۱۳۶۴ ۸ سالروز سردار دلاور و سخت کوش سپاه اسلام ولادت ۱۳۳۶ ، تهران زرنگ و در عین حال مهربان در همان اوان کودکی ادامه تحصیل تا مقطع سوم دبیرستان ترک تحصیل به خاطر مشکلات مادی و معیشتی خانواده مطالعه فراوان در فراگیری علوم دینی و مذهبی کمک کار پدر در کار کشاورزی روی آوردن به کار آهنگری به مدت کوتاه انجام کار اداری در یک شرکت آن هم به مدتی کوتاه جذب ارتش برای آموزش تکاوری و چتربازی طی مدتی کوتاه و استعفا از این کار به علت سازگار نبودن شرایط در ارتش شاهنشاهی عضویت در بعد از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی عزیمت به کردستان برای مبارزه با ضدانقلاب و ایجاد نقش مؤثر در پاکسازی شهرهای کردستان ازدواج با دختری مؤمن و پاکدامن - خواندن خطبه عقد توسط حضرت امام (ره) محافظ بیت حضرت امام (ره) به مدتی کوتاه عزیمت به های حق علیه باطل با شروع جنگ تحمیلی فرماندهی برای عملیات در سال ۱۳۶۱ از دست دادن دست راستش در عملیات و دوباره بازگشتن به جبهه غرب رجعت دوباره به ۲۷_محمد_رسول_الله (ص) به دستور و شرکت در به عنوان فرمانده در سال ۱۳۶۲ مسئولیت آموزش نظامی ۲۷ پس از عملیات قائم مقام ۲۷_محمد_رسول_الله (ص) در عملیات و بروز رشادت های فراوان در این عملیات :   عملیات هنگام اذان ظهر ، در منطقة بر اثر اصابت تركش خمپازه به فوز شهادت نایل آمد. 📄 خود آن روزهای حفاظت را ، از شیرین ترین و بهترین دوران زندگیش یاد می كند . یك روز كه (ره) برای قدم زدن به حیاط منزل آمده بود ، به طرف می رود . او بی اختیار جلو رفته و بر دستهای ایشان بوسه می زند و خود را با دستهای معظم له تبرك می نماید. ۲۷ ۲۷_محمد_رسول_الله ۲۷ ۲۷_محمد_رسول_الله       http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat      
📑 📚 📄 📃 «...وارد سفارت خانه که شدم، دیدم ، ، و در آنجا نشسته اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: «این آقای تصمیم دارد به لبنان برود.» من خطاب به گفتم: «ببین احمد! اگر سید محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی برخوردار است. امّا تو، هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زدۀ لبنان خطر دارد.» گفت: «در هر حال، من تصمیم گرفته ام به بروم.» در جوابش گفتم: « ، اینجا فرماندۀ تو کیست؟» با خنده گفت: «شما هستید.» گفتم: «اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می کنی؟» گفت: «آن قدر سر به سرت می گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می کنم، دستور به نرفتن نده. می خواهم بروم اوضاع حومۀ جنوبی نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم.» گفتم: «خب، تو می توانی این کار را با ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی.» همین طور که داشتم با او صحبت می کردم، با خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد. تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: «به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می روم.» دیدم اصرار بیشتر از این، بی فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتیش در این سفر، دعا خواندم. آن روز؛ به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. به سمت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.» 💌 . . 👤 از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحات ۲۰۱ و ۲۰۲ ، به نقل از محسن رفیق دوست✅ . . @yousof_e_moghavemat
🙂 ❤ ❤ ✔ 🌸 ↩ ↪ 🔍 📷 🌄 بزرگتری کوچکتری حالیش بود. هرچه پافشاری کردم جلو بنشیند، زیر بار نرفت. از ب بسم اللهِ حرکت، صدقه جمع کرد که به سلامت برسیم. انداختیم از جاده سمنان رفتیم؛ جاده تا . گِلی از دستش نمی افتاد. مدام می گفت. در آسایشگاه، توی یک اتاق افتادیم، تخت ها هم بغل هم. بعد از کلاس و نماز ظهر دیگر آقامحسن را نمی دیدم. می گفتم: "تو حرم چیکار می کنی؟ نه ناهاری، نه شامی. بیا یه چیزی با هم بخوریم." می گفت: "حالا یک چیزی پیدا میشه برای خوردن." هر بار از خواب بلند می شدم، می دیدم روی تخت خالی است. پرسیدم: "کسی رو تو داری؟" گفت: "آره اینقدر از این رفقا پیدا میشن که نگو." یکی دو شب با همین فرمان رفت جلو. دلم تاب نیاورد. قسمش دادم: "خداوکیلی بگو، این همه وقت چیکار می کنی تو حرم؟" بغض راه گلویش را گرفت: "میاد روزی که حسرت این لحظه ها رو بخوریم." توی خلوتیِ سحر، گوشه ای می خواند؛ با گردن کج. مثل ابر بهار در نماز شبش اشک می ریخت. می خواستم توی کارش سر در بیاورم: "خسته نمیشی؟" چشمانش برق زد: "اینقدر برام شیرین و لذت بخشه که نگو." از بازار رد می شدیم. خانم بی حجابی را دید. سرش را پایین انداخت و گفت: خواهرم! جلوی حجابت رو رعایت کن." با آرنج زدم به پهلویش: "ما رو می‌گیرن تا حد مرگ می زنن!" کوتاه بیا نبود: "آدم باید ش سرجاش باشه؛ خون ما که رنگی تر از خونه نیست!" پایش را کرد توی یک کفش. سر حرفش ایستاد که موج های آبی!!! بیا نیست. - من اومدم مشهد فقط برای خودم تازه شاکی هم بود که با این کارها، چهره مذهبی را خراب کرده اند و مردم را از غافل می کنند. خودمانی تر که شدیم، گفت: "از خدا و یک خواسته دارم، می خوام تو راه بشم. مکثی کرد و سرش رو انداخت پایین... 📚 از کتاب بسیار زیبا و خواندنی ؛ روایت هایی از زندگی راوی: غلامرضا عرب، همکار شهید. 🆔 @yousof_e_moghavemat
📑 📚 📄 📃 «...وارد سفارت خانه که شدم، دیدم ، ، و در آنجا نشسته اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: «این آقای تصمیم دارد به لبنان برود.» من خطاب به گفتم: «ببین احمد! اگر سید محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی برخوردار است. امّا تو، هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زدۀ لبنان خطر دارد.» گفت: «در هر حال، من تصمیم گرفته ام به بروم.» در جوابش گفتم: « ، اینجا فرماندۀ تو کیست؟» با خنده گفت: «شما هستید.» گفتم: «اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می کنی؟» گفت: «آن قدر سر به سرت می گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می کنم، دستور به نرفتن نده. می خواهم بروم اوضاع حومۀ جنوبی نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم.» گفتم: «خب، تو می توانی این کار را با ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی.» همین طور که داشتم با او صحبت می کردم، با خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد. تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: «به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می روم.» دیدم اصرار بیشتر از این، بی فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتیش در این سفر، دعا خواندم. آن روز؛ به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. به سمت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.» 💌 . . 👤 از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحات ۲۰۱ و ۲۰۲ ، به نقل از محسن رفیق دوست✅ . . @yousof_e_moghavemat
🍃 🌸 🍃 ✅ ۱۱ اسفند ۱۳۶۴ سالروز سردار دلاور و سخت کوش سپاه اسلام فرمانده غیور و قائم مقام (ص) ✅ ✅ ولادت ۱۳۳۶ ، پاکدشت تهران زرنگ و در عین حال مهربان در همان اوان کودکی ادامه تحصیل تا مقطع سوم دبیرستان ترک تحصیل به خاطر مشکلات مادی و معیشتی خانواده مطالعه فراوان در فراگیری علوم دینی و مذهبی کمک کار پدر در کار کشاورزی روی آوردن به کار آهنگری به مدت کوتاه انجام کار اداری در یک شرکت آن هم به مدتی کوتاه جذب ارتش برای آموزش تکاوری و چتربازی طی مدتی کوتاه و استعفا از این کار به علت سازگار نبودن شرایط در ارتش شاهنشاهی عضویت در سپاه بعد از به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی عزیمت به کردستان برای مبارزه با ضدانقلاب و ایجاد نقش مؤثر در پاکسازی شهرهای کردستان ازدواج با دختری مؤمن و پاکدامن - خواندن خطبه عقد توسط حضرت امام (ره) محافظ بیت حضرت امام (ره) به مدتی کوتاه عزیمت به جبهه های حق علیه باطل با شروع جنگ تحمیلی فرماندهی برای عملیات در سال ۱۳۶۱ از دست دادن دست راستش در عملیات والفجر_یک و دوباره بازگشتن به جبهه غرب رجعت دوباره به لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله (ص) به دستور و شرکت در به عنوان فرمانده در سال ۱۳۶۲ مسئولیت آموزش نظامی پس از عملیات قائم مقام لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله (ص) در عملیات و بروز رشادت های فراوان در این عملیات ●شهادت : عملیات هنگام اذان ظهر ، در منطقة بر اثر اصابت تركش خمپازه به فوز شهادت نایل آمد. . . 📄 خود آن روزهای حفاظت را ، از شیرین ترین و بهترین دوران زندگیش یاد می كند . یك روز كه (ره) برای قدم زدن به حیاط منزل آمده بود ، به طرف اسدالله می رود . او بی اختیار جلو رفته و بر دستهای ایشان بوسه می زند و خود را با دستهای معظم له تبرك می نماید. @yousof_e_moghavemat