eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
289 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
👆📷 بهار ۱۳۶۰ -- مریوان، روستای ساوجی، میله مرزی 💢 ایستاده از راست: محمود آشتیانی، شهید سیدرسول عبادت، احمد صفایی، یزدانی، ناشناس 💢 نشسته از راست: نیشابوری، جواد اکبری، و ؛ فرمانده سپاه مریوان ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 🌷 شهید سید رسول عبادت، فرمانده گردان ۱۱۲ لشکر ۲۸ کردستان فرمانده مومن و شجاع ارتش جمهوری اسلامی ایران 🌱 متولد شیراز : سال ۱۳۲۴ ه.ش @yousof_e_moghavemat
🌼🍃🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸 🌺🍃🌸 🍃🌸 🌸 عکسی کمتر دیده‌شده از به امید دیدنت روز و شب به هم گره می زنیم...... @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔹یک فرمانده جگرداری چون می‌گفت: «روزى را نزدیک خواهیم نمود که اسرائیل چنان بترسد و در فکر این باشد که مبادا از لوله سلاحمان بجاى گلوله، پاسدار بیرون بیاید! ...ما به اتکا به سلاح ایمان‏مان میجنگیم؛نه با جنگ‌‏افزارهاى مادیمان» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @yousof_e_moghavemat
👆📷تصویر فوق: محمود آشتیانی 🌷شهید عبادت، احمد صفایی، یزدانی، جواد اکبری، پرویزی ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ در تاریخ: ۲۷ فروردین ۶۰ عملیات قوچ سلطان در منطقه عمومی مریوان محور مواصلاتی مریوان-باشماق انجام گرفت. 🔵 یکی از افسران عراقی اسیرشده در این عملیات گفته بود: «آن الله اکبری که شما فریاد می زدید، با آن دویدنتان، پیش خود گفتیم لابد نیروی انبوهی از ارتفاع به پایین می آید، به همین خاطر خود را باخته و تسلیم شدیم... ✍ رسول عبادت در طراحی عملیاتی ایذایی علیه نیروهای بعثی برای بازپس گیری ارتفاعات قوچ سلطان در مریوان شرکت داشت و با گردان پیاده 112 تحت فرماندهی خود در فروردین 1360 به اتفاق برادران سپاهی موفق به تصرف این ارتفاعات شد سرانجام این فرمانده غیور ارتشی درتاریخ ۱۶ خرداد ماه سال ۱۳۶۰ در جبهه و توسط نیروهای بعثی مورد اصابت تیر قرارگرفته وبه شهادت رسید @yousof_e_moghavemat
📼 ᯽ ❆ من عاشق موسیقی بودم و این مسئله، با فرهنگ خانوادگی ما در تضاد بود. همیشه نوارها را می‌گذاشتم و گوش می‌کردم. یک روز که آمدم، دیدم از نوار پخش می‌شود. دقت که کردم، دیدم نوار خودم است. فهمیدم روی نوارهایم ضبط کرده است. حسابی شاکی شدم و از خجالتش درآمدم؛ امّا او با آرامش گفت: "سعی کن به جای این‌ها قرآن گوش بدهی." بعد هم تمام نوارهای نازنین مرا تقدیم مسجد کرد. ☆ ♡ 📷 شناسنامه عکس: فروردین ۱۳۴۹، تهران، بازار مولوی، کوچه چهل‌تن، کوی علوی، منزل پدری؛ احمد و پدرش حاج‌غلامحسین 🟢 روایتی از منیره متوسلیان؛ خواهر مندرج در کتاب (ویراست جدید) نوشته علی‌اکبری مزدآبادی، صفحه ۱۵ و ۱۷ ، با تخلیص و اختصار. 《 《 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat
🗣 ┄═❈๑๑๑❈═┄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🟠 بعد از اینکه هیئت با ضدانقلاب توافق کرد که س.پ.اه از مناطق تحت سلطه‌ی آنها خارج شود، ما به پادگان ارتش رفتیم. حمام هم نداشت و بچه‌ها واقعاً عاصی شده بودند. ضدانقلاب برای اینکه پ.اس.دارها را از ارتشی‌ها تشخیص دهد، زنان آرایش‌‌کرده و زیبا را جلو می‌فرستاد. وقتی اینها با پ.اس.دارها روبرو می‌شدند، آنها طبیعتاً به صورت زن‌ها نگاه نمی‌کردند و سرشان را پایین می‌انداختند و بدین ترتیب سه نفر از پ.اس.دارها را اسیر گرفتند. وقتی متوجه این قصّه شد، به رابط آنها گفت: "برو به اینها بگو اگر تا نیم‌ساعت دیگر بچه‌های ما را آزاد نکنند، با این توپ‌ها شهر را با خاک یکسان می‌کنیم." طرف چندبار رفت و برگشت. دفعه‌ی آخر احمد با تحکم و تندی گفت: "اگر این بار دستِ خالی برگردی، توپ‌ها شلیک می‌کنند! می‌دانید که با کسی شوخی ندارد." او رفت و با سه نیروی ما برگشت. ꧁...💕🌸💕... ꧂ ● به روایت تقی سلطانی؛ از همرزمان نزدیک مندرج در کتاب عزیز و خواندنی ، با اختصار و تخلیص از صفحات ۲۹ و ۳۱. ‌。⁠◕⁠‿⁠◕⁠。⁩ @yousof_e_moghavemat
🤪 ✿࿐ྀུ༅𖠇༅➼‌══┅── 🔵 نیروها توی پادگان مانده و خسته و کلافه شده بودند. یکی از همین روزها، فرمانده هوانیروز باختران جهت بازدید و انتقال نیروها از بانه به باختران، به پادگان آمد. احمد به او گفت: «هماهنگ کنید این هلی‌کوپترها نیروهای ما را هم ببرند.» فرمانده در ابتدا پذیرفت ولی وقتی برگشت چیز دیگری گفت و با حالت طلبکارانه‌ای درخواست احمد را رد کرد. احمد چیزی نگفت و برگشت سمت ما گفت که هرچه نارنجک دم دست داریم بیاوریم. همگی رفتیم سمت فرمانده ارتشی. خودش ضامن نارنجک را کشید و به او گفت: «یا بچه‌های ما رو می‌بری یا خودتو با هلی‌کوپترهاتو با نیروها و پادگانت یه جا می‌فرستم هوا!» فرمانده ارتشی که با روحیات احمد کاملاً آشنا بود و نزدیک بود شلوارش را خیس کند، با ترس و لرز گفت که هرچه شما بگویید قبول است. آرام باشید و عکس‌العملی نشان ندهید. با این روش، بالاخره بعد از دو ماه نیروهای ما به عقب برگشتند. ☆ ♡ ◻ به روایت تقی سلطانی مندرج در صفحهٔ ۳۲ کتاب ؛ ویراست جدید به اهتمام علی اکبری مزدآبادی با اختصار و تلخیص ★ °•° @yousof_e_moghavemat
👤 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ 🟢 کومله نیمه‌شب به نیروهای توی خط مریوان حمله کرده بود و ۱۰ نفر به شهادت رسیده بودند. احمد سخت عصبانی بود و خون، خونش را می‌خورد. پیگیر ماجرا که شد، بهش خبر دادند که ۲ نفر از کومله هم در این حمله به درک واصل شده. دستور داد جنازه‌های این دو نفر را به مریوان منتقل کردند. شخصاً در سردخانه حاضر شد و لحظاتی به جسد کریه‌المنظر اینها نگاه کرد. از در که بیرون آمدیم، لحظه‌ای ایستاد و تامل کرد. دوباره برگشت به سرخانه: - یه بار دیگه کشوی دوم رو بکش بیرون! خوب به جنازه خیره شد: - جیباشو بگردید! فکر کنم حمید تبریزی باشه! خودش بود؛ حمید تبریزی؛ همانی که توی دانشگاه با احمد هم‌کلاسی بود و دوتا میز پشت سرش می‌نشست. حالا آمده بود و کومله شده بود. ❁✧═┅ ═┅❁✧ ◇ به روایت سردار حاج‌عباس برقی(حفظه‌الله‌و‌تعالی) مندرج در صفحات ۷۵، ۷۶ و ۷۷ کتاب ارزشمند و خواندنی به قلم علی اکبری مزدآبادی با تخلیص و اختصار. .•°``°•.¸.•°``°•. 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat
🤜 ★ ♥︎ ▒ بعد از ورود احمد به مریوان، بلافاصه چند عملیات پی‌در‌پی و فلج‌کننده علیه ضدانقلاب انجام داد و شهر را از دست آنها درآورد. بعد از هر عملیاتی که انجام می‌داد، زنگ می‌زد تهران و درخواست قند و روغن و شکر و برنج و سوخت برای مردم می‌کرد. می‌گفت: «اگر به این مردم رسیدگی نکنیم، آن‌ها به نظام بدبین می‌شوند.» او با این تدابیر، محبوبیت شدیدی بین مردم و نیروهای بومی پیدا کرد و توانست همه را جذب خود کند؛ حتی آن‌هایی که به سمت دشمن گرایش پیدا کرده بودند، می‌آمدند سلاح‌هایشان را تحویل سپاه می‌دادند و با احمد همکاری می‌کردند. ⊱۞⊰ ᰩ⫎᯽ ▧ به روایت سردار حسن رستگارپناه مندرج در صفحه ۴۳ کتاب با اختصار. ∞ᷧ ❆ 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat
😠 ⭑⭑⭑ ⊱⭒⊰ ▢ یک ستوان بعثی را اسیر گرفته بودیم. چشمان آبی و چهره‌ی زیبایی داشت. هرچه کردیم به صدام مرگ بگوید، بی‌وجدان به امام فحش داد. یکی از بچه‌ها عصبانی شد و چنان با قنداق ژ-۳ به صورتش کوبید که فَکّش آویزان شد. آمد و این وضعیت را که دید، پرسید: «کی این اسیرو به این روز درآورده؟؟!!!» بچه‌ها علتش را توضيح دادند و فرد ضارب را هم نشان دادند. احمد به آن پاسدار اشاره کرد: «بیا جلو.» همین که در تیررس احمد قرار گرفت، چنان چکی زیر گوشش خواباند که سرش برگرشت. «تا وقتی که این با تو می‌جنگه، دشمنته؛ اما الآن اسیرته. باهاش باید مدارا کنی. کی به تو اجازه داده این اسیرو بزنی به این روز بندازی؟؟!!! هیچ جای اسلام نیومده که اسیرو باید زد.» •°•☆°•° ☆°•°☆ ◇ به روایت سردار حاج‌عباس برقی مندرج در صفحات ۵۲ و ۵۳ کتاب با اندکی تخلیص و اختصار. ♡ ☆ @yousof_e_moghavemat
!!؟؟؟😠 ⨴̂⏣⨵ ᯽✪ ▩ با احمد رفته بودیم برای بازدید یکی از پایگاه‌های مرزی. نیروها اصرار کردند برای ناهار بمانیم. احمد هم قبول کرد. یک لحظه دیدم اخم‌هایش توی هم رفت. پرسید: «ما این مدل ظرف نداشتیم تو س.پ.اه. اینا مال کیه؟ از کجا اومده این ظرفا؟؟» - از خانه‌های مهاجرین برداشتند. - این ظرفا مال مردمه؛ با اجازهٔ کی به اموال مردم دستبرد زدین؟؟ همه‌شونو تمیز می‌شورید و می‌برید میذارید سر جای خودش. هر اتفاقی واسه اموال مردم بیافته عیبی نداره، اما شما حق ندارید دست‌درازی کنید. سر آخر هم گفت غذایش را روی یک تکه نان برایش بیاورند. ↺ ⇄ ❐ برگرفته از روایت سعید طاهریان مندرج در کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحه ۵۹ با اختصار و تخلیص. ☆ ♡ 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat
؟ 😔 ☆ ♡ ● ابلاغ کرده بود کسی حقی سیگارکشیدن ندارد. سیگاری‌ها رعایت می‌کردند و جلوی احمد سیگار نمی‌کشیدند. یک آن احمد فهمید بوی می‌آید. رد آن را زد و دید نوجوانی لب سکّو نشسته و سیگار می‌کشد. یک کشیده خواباند زیر گوشش و پسرک نقش بر زمین شد و گریه‌اش گرفت. - چرا منو میزنی؟ به تو چه مربوطه؟؟ چه‌کاره‌ای تو؟؟؟ الآن میرم پیش برادر احمد میگم چه برخوردی باهام کردی...! انگار آب سردی روی احمد ریخته باشن، کمی شل شد. - می‌دونی اگه برادر احمد میومد و تو رو توی این وضع میدید، ده برابر بدتر از من برخورد میکرد؟!! تو رو سالم تحویل دادن، حالا سیگاری تحویل بگیرن!!؟؟؟ عیب نداره؛ تو برو شکایت منو بکن، منم میگم سیگار کشیدی. اون خودش بین ما تصمیم میگیره؛ اما من باهات میخوام معامله کنم. - چه معامله‌ای؟ تو به احمد نگو، منم نمیگم سیگار کشیدی. سرش را به نشانه تایید تکان داد. در همین حین، یکی آمد پیش احمد. - برادر احمد، ماشین حاضره. - چی؟ تو خود برادر احمدی؟ پسرک بغضش ترکید و زد زیر گریه. - چرا بهم نگفتی خود برادر احمدی؟؟ پرید بغل احمد و همدیگر را در آغوش کشیدند. احمد محکم او را به سینه خود چسباند و در حالیکه نوازشش می‌کرد: - تو عزیز ما هستی. منو حلال کن. دست خودم نبود. تو امانتی دست ما. اگه سیگاری بشی و برگردی، اون‌وقت پدر مادرت میگن اینم سوغات جبهه‌شون!!!...قول بده دیگه نفهمم و نشنوم جایی سیگار کشیده باشی! باشه؟ پسرک درحالیکه هنوز می‌گریست: - غلط کردم! بیجا کردم! بازم منو بزن. من دیگه دست به سیگار نمیزنم! ☆ ♡ ● به روایت سعید طاهریان مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند با اختصار و تخلیص از صفحات ۷۰ و ۷۱. ☆ ♡ 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat
😂 ꈹ 〠 ⌬ در سفر حج سال ۱۳۶۰، من در بعثه و واحد هلال احمر مشغول خدمت بودم. گاهی که فرصتی پیش می‌آمد، سری به و می‌زدم. آن‌روز، برای دیدن آن‌ها به چادری که در مشعرالحرام داشتند رفتم. تا مرا دید، گفت: «مجتبی، بیا ببین این پام چی شده؟»😦 انگشت شصت پایش کمی زخم شده بود، امّا شکل خاصی نداشت. گفتم: «یه زخم سطحیه؛ چی شده؟»😌 به جای او، حاج‌همت در حالیکه تسبیحی دور انگشتش تاب می‌داد، گفت: «این فرماندهٔ شما دیگه از کار افتاده شده! پیرمرد نتونست از کوه بالا بیاد، افتاد و پاش زخمی شد!»🤪 حاج‌احمد شاکی شد و گفت: «هیچم این‌طور نیست! تقصیر تو بود! گفتم از اون صخره بالا نرو، رفتی؛ منو هم دنبال خودت کشوندی!»😒 حاج‌همت پوزخندی زد و با لحن لج‌درآری گفت: «حالا لازم نیست جلوی نیروت قیافه بگیری پیرمرد!»😐 آقا! یکی این بگو، یکی آن بگو! آرام‌آرام بحث‌شان بالا گرفت که یک مرتبه احمد با کف دست به دیواره چادر کوبید و داد زد: - داری اشتباه می‌کنی برادر من!😠 با فریاد او، همهمه درون چادر خوابید و تمام سرها به طرف آن دو برگشت. احمد سرخ شده بود و همت با لبخند و خونسردی کیف می‌کرد.😁 صدای یکی را شنیدم که گفت: - باز این دوتا دعواشون شد!😏 ظاهراً بار اولی نبود که به هم می‌پریدند؛ بعد از چند دقیقه هم همه چیز به حالت عادی برمی‌گشت و فراموش‌شان می‌شد!🙂 ☆ ♡ - به روایت حسین شریعتمداری و مجتبی عسگری، صفحات ۷۲ و ۷۳ کتاب ꙮ ꙮ 💕🌸💕 @yousof_e_moghavemat
عکاس را در حال شستن ظروف غذای رزمنده‌‌ها می‌بیند✨ لحظه را مغتنم می‌داند، آرام و به‌شکلی که او متوجه نشود، عکس می‌گیرد .. ( در آن زمان فرمانده بود) @yousof_e_moghavemat
.زب.الله 🚩 ★ ♥︎ 🟡 روز ۱۳ تیر به درخواست جلسه‌ای گذاشتیم تا او با بچه‌های سوری و لبنانی خداحافظی کند. برخلاف همیشه که در دفتر خودمان جلسه می‌گرفتیم، آن‌روز به یک خانه رفتیم. از کسانی که آنجا بودند کاظم رفیعی، و آقای ربیعی را خاطرم هست. سران گروه س.ید،عب.اس موسوی، شیخ صبحی الطفیلی و دیگر گروه‌های لبنانی هم بودند. ابتدا برای آن‌ها صحبت کرد؛ از انقلاب و جنگ گفت؛ از عملیات‌هایی که در مریوان و جنوب انجام دادیم. تسلط خوبی هم داشت و خوب حرف می‌زد. می‌گفت: - شما فکر می‌کنید ما با چند نفر نیرو در عملیات الی بیت المقدس پیروز شدیم؟‌ شما باید وحدت داشته باشید. فقط در این صورت است که مردم با شما خواهند بود. اگر اختلاف نداشته باشید، مردم همراهتان هستند. اگر موفق شدید که هیچ، اگر هم نشدید تکلیف خود را انجام داده‌اید. در همین جلسه بود که پیشنهاد داد همه آن گروه‌ها تحت یک پرچم به نام ح.زب.الله جمع شوند؛ از همین رو بنده مدعی هستم به نوعی بنیان‌گذار ح.زب.الله فعلی، است. 🌼 👤 ○ به روایت منصور کوچک محسنی؛ جانشین قوای محمدرسول‌الله(ص) در لبنان- صفحه ۱۱۱ کتاب •°• °•° @yousof_e_moghavemat
، فرمانده قوای محمدرسول الله (ص) به همراه گروهی از رزمندگان، بمنظور رفع تجاوز اسرائیل، عازم سوریه شدند. .... در این میان مسئولان ارشد جنگ تشخیص دادند: ابتدا باید مسأله صدام را حل کرد و سپس رژیم صهیونیستی. رفتن حاج احمد در لبنان، موجب شناخت بیشتر اسرائیل و اهداف پلید او در منطقه شد. علاوه بر آن، حضور نیروهای حاج احمد در کنار برادران مسلمان و شیعه، موجب نزج گیری تشکیلات حزب الله لبنان شد. آنها تجربه گرانبهای جنگ با ضدانقلاب و تجزیه طلبان در کردستان و نیز کارنامه درخشانی در عملیات های غرورآفرین فتح المبین و فتح خرمشهر را داشتند، لذا انتقال تجربیات آنها به جوانان پرشور لبنانی می توانست بسار موثر واقع گشته و در پرورش آنها کمک شایانی نماید. عمده نیروها به ایران بازگشتند تا تکلیف جنگ تحمیلی را روشن کنند و تعدادی از برادران سپاه در لبنان به عنوان مستشار نظامی ماندند و به آموزش برادران حزب الله همت گماشتند. اینگونه نهال حزب الله کاشته شد و رفته به درختی پهناور تبدیل گشت... @yousof_e_moghavemat
👍 ✔ 🔗 به نماینده‌هایش گفته بود که مقدمات را فراهم کنند تا بازدیدی از داشته باشد. پیش آمدند و قضیه را مطرح کردند. - بنی‌صدر توی هر نقطه‌ای از مریوان بشینه، می‌زنیمش؛ بدون استثناء. - پس ما او را به پادگان خودمان می‌بریم. - با پادگانتون باهم می‌فرستیمش هوا. دیگر بحث را ادامه ندادند و برگشتند تهران. بعدها به گوشمان رسید که به بنی‌صدر گفته‌اند مریوان جای تو نیست! آنجا یک فرمانده س.پا.هی به نام دارد که دیوانه است و تهدید کرده و واقعا هم تو را می‌زند. بدین ترتیب، بنی‌صدر پایش به مریوان باز نشد. ● ♡ - به روایت جواد حسینی مندرج در کتاب خواندنی و ارزشمند صفحه ۶۸ با اختصار و تخلیص. •°• °•° @yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرمانده نخبه‌ای که به اسارت اسرائیلی‌ها درآمد ...لازم به ذکر است که،سالروز تولد ذکر شده در کلیپ، تولد شناسنامه ای ایشان است،تولد اصلی وی اول بهمن ۱۳۳۱ می باشد... @yousof_e_moghavemat