eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
289 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥دلم يكپارچه آتش است . شب كه مي شود، با بيسيم با تماس ميگيرم. انتظار دارم كه خود پشت بيسيم صحبت كند. هنگامي كه اظهار بي اطلاعي مي كنند ومي گويند «امروز كسي به سفارت نيامده است» ، دنيا آوار مي شود روي سرم. سريع تصور ميكنم كه چه شده است . بدون شك گير افتاده اند. چون در دست هاست. يك روز از رفتن گذشته است . خيلي كِسِلم. هركاري كه كرديم فايده نداشته است.ناگهان چشممان ميافتد به ماشين هاي كه روز قبل ماشين احمد و دوستانش رااسكورت كرده اند. سريع مي روم جلو. از فرماندهشان مي پرسم كه چه بلايي سر آنها آمده است،مي گويد: 💘 💘 🔵 - به كه رسيديم، نيروهاي جلوي ماشين را گرفتند. هر چه به آنها گفتند ما هستيم و مي خواهيم به برويم، فايده نكرد. يكي دو ساعتي گذشت، ما همراه آنهامانده بوديم . مدام با بيسيم صحبت ميكرد. يكي از ايرانيها باعصبانيت از ماشين پايين آمد و رفت به طرف و با پرخاش به او گفت:«اين چه برخوردي است كه شما مي كنيد، ما هستيم و داريم، شما به چه حقي ما را دو ساعت اينجا نگه داشته ايد، هر چه زودتر راه را باز كنيد تا ما رد شويم . فرمانده با عصبانيت سر او فرياد زد و مجبورش كرد كه سوار ماشين شود. بعد آمد پهلوي ما و گفت كه برگرديم . پرسيديم كه تكليف آنها چه مي شود؟ گفت آنها ما هستند و به شمامربوطي نيست. هر چه گفتيم كه حفظ جان آنها با ماست، فايده نداشت. خيلي كه كرديم تا همراه آنها برگرديم ، به نيروهاي تحت امرش دستورداد كه هايشان را رو به ما كرده وآماده شوند. بعد گفت:« تا چند دقيقه ديگراينجا را ترك نكنيد همه تان را خواهيم كشت و اين شد كه ما هم برگشتيم و آمديم. Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌸🌹🌷🌸🌹🌷🌸🌹🌷🌸🌹🌷 . . 🔷 از فرماندهان یگان ذوالفقار با اشاره به آشفتگی عجیب در آن روز می گوید : ... .. . ...ساعت ها از رفتن و همراهانش می گذشت و ما هیچ خبری از آنها نداشتیم. ترسیده بودم. فکری ناراحت کننده آزارم می داد. هرچه فکر می کردم، نمی دانستم علّت اینهمه و هراس چیست. یکدفعه موضوع تازه ای تمام ذهنم را کرد. از همان جا به یاد صحبت های افتادم. صحبت های آن شب، مثل پتکی محکم بر سرم می کوبید. با ترس و لرز پیش رفتم. از بس به شده بود، نگاهش پر از بود. با نگرانی گفتم: «برادر چیزی می خواهم بگویم ولی نمیدانم چطور بگویم!» بدون اینکه نگاهم کند، گفت: «چیه ؟ چی میخوای بگی؟» که از طرز صحبت کردن من شده بود، با پرسید: «چی میخوای بگی؟ خبری از شنیدی؟ » از گفتن آنچه که می دانستم، اکراه داشتم. با توجه به صحبت های چند شب پیش، این فکر برایم تداعی شد که ، یا شده یا .گفتم: «راستش را بخواهی، دیگر برنمی گردد.» با شنیدن این جمله، مثل اینکه از خواب عمیقی بیدار شده باشد، نگاهی به من کرد و پرسید: «چرا این حرف را می زنی؟» ناچار تمام آنچه را که در آن شب در منزلش مبنی بر خبردادن یک برادر از پیروزی در و و اعزام به و پایان یافتن کارش در آنجا تعریف کرده بود، گفتم. رنگ پرید و حالش دگرگون شد. ساکت نگاهش می کردم که یکدفعه با ، نگاهی به من کرد و گفت: « ، الهی بشی، این حرف چیه که میزنی؟!» این را که گفت، با از من رو گرداند و به سمتی رفت. که دور شد، لرزیدن شانه هایش را دیدم. 📚 منبع : کتاب ارزشمند ، صفحه ۷۹۷ و ۷۹۸ ( با تلخیص) https://Eitta.com/yousof_e_moghavemat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🍃🦋از قافله های شهدا رفتند رفیقان و چه ماندیم😞 🌸🍃افسوس که در زمانه مجروح شدیم دنیا ماندیم🌵🌼. ‌ 🌷 @yousof_e_moghavemat
. زیر زمین خانه جای عبادت های او بود . نصف شب بلند می شدم و می دیدم حسن توی رختخوابش نیست . سراغش می رفتم . می دیدم داخل زیر زمین ایستاده و نماز می خواند . گوشه ای می ایستادم و نگاهش می کردم . آن وقت ها نوجوان بود اما آن قدر با دقت و با تواضع نماز می خواند که من از نماز خواندن خودم شرمم می آمد.... . ️خیلی دوستش داشتم . همه اهل خانه دوستش داشتند☺️ . همه از قول من به او می گفتند حسن😌 ! هر وقت که به جبهه می رفت از زیر قرآن ردش می کردم و می نشستم برایش دعا می خواندم.... از خدا می خواستم بچه ام را سالم نگه دارد . یک بار که به مرخصی آمد گفتم : « حسن جان ! شب و روزم شده دعا کردن برای سلامتی ات... . . مثل همیشه ملیح و نمکین . سرش را پایین انداخت و گفت : « پس مامان جان همه اش زیر سر شماست😞 . چند بار می خواستم شهید شوم اما نشدم . خیلی عجیب بود » سرش را که بالا گرفت ، چشم هایش نمناک بود😢 . صدایش می لرزید . گفت : « مامان جان از این پسرت بگذر ! دعا کن شوم😭 . تو راضی شوی برگه عبورم را می دهند ! دعا کن به آرزویم برسم! . داشت به من التماس می کرد . بغض کردم !😰 فهمید ناراحت شدم . خواست از دلم در بیاورد . نگاه کرد توی چشم هایم و با خنده گفت : « اگر زحمتی نیست ، دعا کن نشوم...! @yousof_e_moghavemat