😎 #شوخی_با_احمد_متوسلیان 😉
🔵 با سلام و صلوات در پی دیگران سوار شدم .مقصد شهرستان #پاوه بود. شهری که به تازگی امنیت نسبی پیدا کرده بود و بچه های #سپاه در آن مستقر شده بودند. برادر #احمد روی رکاب مینی بوسی ایستاده بود و بچه ها تک تک از کنار او رد می شدند و روی صندلی های زِوار در رفته مینی بوس می نشستند. همه خندان وسبکبال،انگار به طرف خانه های خودشان می رفتند،توی سر و کله هم می زدند و حتی سر به سر #احمد می گذاشتند. صدای برادر #احمد برای مدت کوتاهی همه را ساکت کرد.
«همه هستن؟ کسی جا نمونه، برادرها چیزی را فراموش نکنند!!»
#غلامرضا دستش را درست مثل بچه کلاس اولی بالا برد و با جدیت گفت :
برادر #احمد ،ما لیوان آبخوری مان جا مانده ،اشکالی نداره ؟ 😄
#خنده از همه بچه ها بلند شد و #حاج_احمد هم ضمن لبخندی کمرنگ و نمکین،با دست به پشت راننده زد و بدین سان ،حرکت رزم آوران اعزامی از #سپاه خیابان خردمند #تهران به سمت شهرستان #پاوه آغاز شد .
راه زیادی را طی نکرده بودیم و هر کسی به کاری مشغول بود که دوباره صدای #غلامرضا بلند شد:
برادرا توجه کنند!!! برای شادی ارواح #شهدا و رفتگان این جمع و برای سلامتی خودمان و برادر #احمد ... و پس از مکث کوتاهی ادامه داد :
اللهم سرد هوا ،گرم زمین ،لبو لبو داغ ،آش رو چراغ ،شلغم تو باغ.😄😄
در پایان هر فراز از رجز طنز آمیز #مطلق همه با هم و محکم جواب می دادیم :هییییی...
😄 برادر #احمد ،چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد ،به راحتی میشد از چشمانش خواند: باز این #غلامرضا شروع کرد!... لبخندی زد و از سر ناچاری با ما همراه شد.😃
http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
#احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#freemotevaselian
✋ #حاجی_خداحافظ 💕
🔵 #سعید_قاسمی ؛ مسئول واحد اطلاعات #تیپ_۲۷ می گوید:
...با #همت رفتیم پیش #حاجی تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. #حاج_احمد ملبس به لباس فرم #سپاه بود. گفتم: حاج آقا، ما کوچک شماییم، بگذار ما به جای شما به این مأموریت برویم.
#حاج_همت هم با وجود این که خیلی ناراحت بود، سعی می کرد جلوی #حاجی لبخند بزند. او هم اصرار کرد؛ اما انگار نه انگار؛ اصلا به التماسهای ما توجهی نکرد. فقط آن نگاه عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و با لحن شمردۀ همیشگی اش گفت: "حضرت امام به بنده امر کرده اند گزارشی از وضعیت #شیعیان جنوب #بیروت را تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این مأموریت بروم."
بعد در حالی که دستم را می فشرد، گفت:
«برادر سعید! دلتان با خدا باشد. به او توکل کنید. هرچه مشیت خداوند باشد، همان می شود. #خداحافظ ...
📚 برگرفته از کتاب درخشان و ارزشمند #همپای_صاعقه ، نوشتۀ #گلعلی_بابایی و #حسین_بهزاد ، صفحه ۷۹۷
#حاج_احمد_متوسلیان_را_آزاد_کنید
#حاج_احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#حاج_احمد
#متوسلیان
#free4diplomats
#freemotevaselian
@yousof_e_moghavemat
📑 #معرفی_کتاب 📚
📄
📃
«...وارد سفارت خانه که شدم، دیدم #حاج_احمد ، #سید_محسن_موسوی ، #تقی_رستگار_مقدم و #کاظم_اخوان در آنجا نشسته اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: «این آقای #متوسلیان تصمیم دارد به لبنان برود.» من خطاب به #حاج_احمد گفتم: «ببین احمد! اگر سید محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه #دیپلماتیک دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی برخوردار است. امّا تو، #حاج_احمد_متوسلیان هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زدۀ لبنان خطر دارد.» #حاجی گفت: «در هر حال، من تصمیم گرفته ام به #لبنان بروم.»
در جوابش گفتم: « #حاج_احمد ، اینجا فرماندۀ تو کیست؟» با خنده گفت: «شما هستید.» گفتم: «اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می کنی؟»
گفت: «آن قدر سر به سرت می گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می کنم، دستور به نرفتن نده. می خواهم بروم اوضاع حومۀ جنوبی #شیعه نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم.»
گفتم: «خب، تو می توانی این کار را با ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی.» همین طور که داشتم با او صحبت می کردم، با #تسبیح خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد.
تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: «به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می روم.»
دیدم اصرار بیشتر از این، بی فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتیش در این سفر، دعا خواندم.
آن روز؛ به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. #احمد به سمت #بیروت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.» 💌
.
.
👤 از کتاب ارزشمند و خواندنی #در_هاله_ای_از_غبار ، صفحات ۲۰۱ و ۲۰۲ ، به نقل از محسن رفیق دوست✅
.
.
#احمد_متوسلیان
#احمد_متوسليان_را_آزاد_كنيد
#حاجی_متوسلیان
#freemotevaselian
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
📙 #معرفی_کتاب 📚 عنوان کتاب: #در_هاله_ای_از_غبار ( سرگذشت نامۀ سردار بی نشان #حاج_احمد_متوسلیان -
📑 #معرفی_کتاب 📚
📄
📃
«...وارد سفارت خانه که شدم، دیدم #حاج_احمد ، #سید_محسن_موسوی ، #تقی_رستگار_مقدم و #کاظم_اخوان در آنجا نشسته اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: «این آقای #متوسلیان تصمیم دارد به لبنان برود.» من خطاب به #حاج_احمد گفتم: «ببین احمد! اگر سید محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه #دیپلماتیک دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی برخوردار است. امّا تو، #حاج_احمد_متوسلیان هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زدۀ لبنان خطر دارد.» #حاجی گفت: «در هر حال، من تصمیم گرفته ام به #لبنان بروم.»
در جوابش گفتم: « #حاج_احمد ، اینجا فرماندۀ تو کیست؟» با خنده گفت: «شما هستید.» گفتم: «اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می کنی؟»
گفت: «آن قدر سر به سرت می گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می کنم، دستور به نرفتن نده. می خواهم بروم اوضاع حومۀ جنوبی #شیعه نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم.»
گفتم: «خب، تو می توانی این کار را با ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی.» همین طور که داشتم با او صحبت می کردم، با #تسبیح خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد.
تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: «به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می روم.»
دیدم اصرار بیشتر از این، بی فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتیش در این سفر، دعا خواندم.
آن روز؛ به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. #احمد به سمت #بیروت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.» 💌
.
.
👤 از کتاب ارزشمند و خواندنی #در_هاله_ای_از_غبار ، صفحات ۲۰۱ و ۲۰۲ ، به نقل از محسن رفیق دوست✅
.
.
#احمد_متوسلیان
#احمد_متوسليان_را_آزاد_كنيد
#حاجی_متوسلیان
#freemotevaselian
#باز_نشر
@yousof_e_moghavemat