eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
289 دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
😎 😉 🔵 با سلام و صلوات در پی دیگران سوار شدم .مقصد شهرستان بود. شهری که به تازگی امنیت نسبی پیدا کرده بود و بچه های در آن مستقر شده بودند. برادر روی رکاب مینی بوسی ایستاده بود و بچه ها تک تک از کنار او رد می شدند و روی صندلی های زِوار در رفته مینی بوس می نشستند. همه خندان وسبکبال،انگار به طرف خانه های خودشان می رفتند،توی سر و کله هم می زدند و حتی سر به سر می گذاشتند. صدای برادر برای مدت کوتاهی همه را ساکت کرد. «همه هستن؟ کسی جا نمونه، برادرها چیزی را فراموش نکنند!!» دستش را درست مثل بچه کلاس اولی بالا برد و با جدیت گفت : برادر ،ما لیوان آبخوری مان جا مانده ،اشکالی نداره ؟ 😄 از همه بچه ها بلند شد و هم ضمن لبخندی کمرنگ و نمکین،با دست به پشت راننده زد و بدین سان ،حرکت رزم آوران اعزامی از خیابان خردمند به سمت شهرستان آغاز شد . راه زیادی را طی نکرده بودیم و هر کسی به کاری مشغول بود که دوباره صدای بلند شد: برادرا توجه کنند!!! برای شادی ارواح و رفتگان این جمع و برای سلامتی خودمان و برادر  ... و پس از مکث کوتاهی ادامه داد : اللهم سرد هوا ،گرم زمین ،لبو لبو داغ ،آش رو چراغ ،شلغم تو باغ.😄😄 در پایان هر فراز از رجز طنز آمیز همه با هم و محکم جواب می دادیم :هییییی... 😄 برادر ،چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد ،به راحتی میشد از چشمانش خواند: باز این شروع کرد!... لبخندی زد و از سر ناچاری با ما همراه شد.😃 http://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
💕 🔵 ؛ مسئول واحد اطلاعات ۲۷ می گوید: ...با رفتیم پیش تا بلکه بتوانیم منصرفش کنیم. ملبس به لباس فرم بود. گفتم: حاج آقا، ما کوچک شماییم، بگذار ما به جای شما به این مأموریت برویم. هم با وجود این که خیلی ناراحت بود، سعی می کرد جلوی لبخند بزند. او هم اصرار کرد؛ اما انگار نه انگار؛ اصلا به التماس‌های ما توجهی نکرد. فقط آن نگاه عمیق و گیرای خودش را برای آخرین بار به ما هدیه کرد و با لحن شمردۀ همیشگی اش گفت: "حضرت امام به بنده امر کرده اند گزارشی از وضعیت جنوب را تهیه کنم و برای ایشان ببرم؛ لذا بهتر است خودم به این مأموریت بروم." بعد در حالی که دستم را می فشرد، گفت: «برادر سعید! دلتان با خدا باشد. به او توکل کنید. هرچه مشیت خداوند باشد، همان می شود. ... 📚 برگرفته از کتاب درخشان و ارزشمند ، نوشتۀ و ، صفحه ۷۹۷ @yousof_e_moghavemat
📑 📚 📄 📃 «...وارد سفارت خانه که شدم، دیدم ، ، و در آنجا نشسته اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: «این آقای تصمیم دارد به لبنان برود.» من خطاب به گفتم: «ببین احمد! اگر سید محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی برخوردار است. امّا تو، هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زدۀ لبنان خطر دارد.» گفت: «در هر حال، من تصمیم گرفته ام به بروم.» در جوابش گفتم: « ، اینجا فرماندۀ تو کیست؟» با خنده گفت: «شما هستید.» گفتم: «اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می کنی؟» گفت: «آن قدر سر به سرت می گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می کنم، دستور به نرفتن نده. می خواهم بروم اوضاع حومۀ جنوبی نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم.» گفتم: «خب، تو می توانی این کار را با ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی.» همین طور که داشتم با او صحبت می کردم، با خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد. تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: «به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می روم.» دیدم اصرار بیشتر از این، بی فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتیش در این سفر، دعا خواندم. آن روز؛ به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. به سمت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.» 💌 . . 👤 از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحات ۲۰۱ و ۲۰۲ ، به نقل از محسن رفیق دوست✅ . . @yousof_e_moghavemat
📑 📚 📄 📃 «...وارد سفارت خانه که شدم، دیدم ، ، و در آنجا نشسته اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: «این آقای تصمیم دارد به لبنان برود.» من خطاب به گفتم: «ببین احمد! اگر سید محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی برخوردار است. امّا تو، هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زدۀ لبنان خطر دارد.» گفت: «در هر حال، من تصمیم گرفته ام به بروم.» در جوابش گفتم: « ، اینجا فرماندۀ تو کیست؟» با خنده گفت: «شما هستید.» گفتم: «اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می کنی؟» گفت: «آن قدر سر به سرت می گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می کنم، دستور به نرفتن نده. می خواهم بروم اوضاع حومۀ جنوبی نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم.» گفتم: «خب، تو می توانی این کار را با ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی.» همین طور که داشتم با او صحبت می کردم، با خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد. تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: «به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می روم.» دیدم اصرار بیشتر از این، بی فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتیش در این سفر، دعا خواندم. آن روز؛ به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. به سمت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.» 💌 . . 👤 از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحات ۲۰۱ و ۲۰۲ ، به نقل از محسن رفیق دوست✅ . . @yousof_e_moghavemat